مقدمهی مترجم: صادق عبدالرحمان حقوقدان اهل سوریه و پژوهشگر نظریهی نظامهای سیاسی است. او در این نوشتار در برابر نظام سیاسیِ متمرکز «جمهوریِ عربی سوریه» یک نظام سیاسیِ نامتمرکز و فدرالی را پیشنهاد میکند. بدیل پیشنهادیِ عبدالرحمان حداقلهای یک بدیل به معنای واقعیِ کلمه را دارد، چراکه او بهدرستی نقطهی آغازش را عبور از اسد، ایدئولوژیِ بعثی و «جمهوریِ عربیِ سوریه» قرار میدهد، و به همین دلیل جا دارد به عنوان یکی از پیشنهادهای قابلتأمل برای برونرفت از بحران و نظام سیاسیِ آیندهی سوریه به بحث گذاشته شود. با وجود این، پیشنهاد عبدالرحمان بیچالش نیست. او هرچند بهدرستی بر ضرورتِ عبور از نظام سیاسیِ متمرکز به نظام سیاسیِ نامتمرکز انگشت میگذارد، اما مبنای تمرکززدایی از قدرت را بر تقسیمهای جغرافیایی و محلی میگذارد، تقسیمهایی که با توجه به توزیع جغرافیاییِ پیروان ادیان در سوریه عملاً معنای دینی نیز پیدا میکنند. اولویتدادن به این تقسیمبندیها میتواند چالشهای جدّیای را دربرابر یک نظم سیاسیِ سکولار پیش بکشد. با فرض اینکه در برخی ایالتها اسلامگرایان نیروی هژمونیک شوند، تکلیف حقوق شهروندیِ برابر – که عبدالرحمان مشخصاً دغدغهی آن را دارد – چه میشود؟ نکتهی دیگر آنکه عبدالرحمان همچنان دلبستهی شکل سیاسیِ «دولت-ملت» است. ازآنجاییکه «دولت-ملت» – همانطورکه در نامش هویداست – مبتنی بر همپوشانیِ «یک دولت» با «یک ملت» است، تکلیف کسانیکه بیرون از ملیّت حاکم هستند چه میشود؟ همانطورکه ذکر شد، نقطهی آغاز عبدالرحمان جای درستی است: عبور از بعثیگری، عبور از اسلامگرایی و دفاع از تمرکززدایی. بااینحال، مبنای تمرکززدایی را نه بر همبستگیهای مُدرن، که بر کمونیتههای پیشامُدرن میگذارد. تمرکززدایی اصلی اساسی برای ارائهی بدیلهای دموکراتیک و مترقی برای نظام «دولت-ملّت» است، اما این تمرکززدایی اگر بر هویتهای پیشامدرن بنا شود، ممکن است برخلاف نیت اولیهاش، به بازتولید تمرکز و سرکوب درونِ کمونیتههای خودمختار بینجامد. راه تمرکززداییِ دموکراتیک از اعطای قدرت سیاسی به همبستگیها و انجمنهای مُدرن میگذرد – تشکیل اتحادیههای حرفهای، مجامع قانونگذاریِ پرولتری (متشکل از کارگران، معلمان و …) در کنار پارلمانهای عمومی، انجمنها و مجالس دانشجویی و غیره. این به معنای حذف هویتهای پیشامُدرن از صحنهی سیاسی نیست، چراکه دستکم درحالحاضر – همانطورکه عبدالرحمان نیز اشاره میکند – این کار ناممکن است. بااینحال، این هویتها باید در چارچوب نهادهای مُدرن جریان یابند و کنترل شوند، نه اینکه خود به بنیاد نظامهای سیاسی بدل شوند.
***
دولتها از جنگ برمیخیزند، و با جنگ نیز نابود میشوند. جنگ نهتنها نزاعی مسلحانه، بلکه نزاع گفتارها، شیوههای فکری و امیال نیز هست. دولت میتواند یک دولت-ملت باشد یا چیزی دیگر – مثل دولت سوریه در روزی که بخشهایی از جمعیت کشور علیه آن به پا خواستند و در حدود چهار سال و نیم گذشته که مردم علیه آن شوریدهاند. سوریه در آن زمان دیگر یک دولت-ملت نبود، حال رژیم، حامیان و نظریهپردازانش هرقدر میخواهند خلاف آن تأکید کنند.
دولت سوریه در نیمهی نخست قرن گذشته، از دل درگیریها و در نتیجهی نزاعهای عملی و فکریِ محلی، منطقهای و بینالمللی، شکل گرفت. برمبنای رتوریکی که پدران بنیادگذار دولت سوریه به کار میگرفتند، این دولت دقیقاً قرار بود دولتی ملّی باشد. این دولت ملّی بر اصول گوناگونی بنا شد که مهمترینشان تمرکزگرایی، عربیگری و احترام به ارزشهای اسلامی و شریعت بود.
از آن زمان، مسیری که این دولت پیموده است به جنگی ویرانگر انجامیده که ما امروز شاهدِ آتشافروزیِ آن و همهی نابودیها، آوارگیها، کشتارها و نفرتپراکنیهایی که به وجود آورده، هستیم. تا آنجاییکه مدنظر من است، دولت سوریه بر بنیادی سُست بنا شد، اما در چارچوب خود برخی از عناصر بقای ملّی را داشت؛ عناصری که در پیکار مردم سوریه علیه قیمومیت فرانسه و علیه پروژههایی که در آن زمان برای تجزیه و فدرالیزهکردن کشور پیشنهاد میشد، ریشه داشتند. بااینحال، اندکی پس از استقلال، آن عناصرِ تداوم و انسجامِ بالقوه بر مبنای یک ناسیونالیسم ریشهدار و عمیق به کار گرفته نشدند؛ برعکس، هنگامیکه اسدِ پدر سلطهی خود را بر کشور تنگتر کرد دقیقاً مخالف آن اتفاق افتاد. در دوران اسدِ پسر هم آن عناصر چنان با موفقیت در هم کوبیده شدند که شاید دیگر در این سالها دوباره ظهور نکنند.
اما در هر صورت، تحلیل ما از وضعیت کشور هرچه باشد، آنچه پروژهی آشفتهی دولت سوریه در نیمهی نخست قرن گذشته بر آن بنا شد، دیگر پویایی و حیاتِ لازم برای بنیادبودن را ندارد. اگر قرار باشد کیان سوریه بهنحوی توان زندهبیرونآمدن از قتلعام کنونی را داشته باشد و پس از آن چیزی از سوریه باقی بماند، باید بر بنیادی جدید استوار شود و نه بر چیزی که سوریهای دههی ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ آن را بنیاد میدانستند.
آنچه در ابتدا باید به آن اشاره کرد – و همواره باید در ذهن داشت – این است که ممیزهی یک دولت-ملت از دیگر گونههای دولت آن است که دولت-ملت دولتِ شهروندان است؛ دولتی است که در آن همهی شهروندان حقوق و مسئولیتهای برابری دارند، و اگر این اصل برقرار نباشد دولت به چیزی غیر از دولت-ملت بدل میشود. دولت-ملت گزینهای است که من از میان گونههای بسیاری که انسانها در تاریخ سیاسیشان بنا کردهاند، بیشتر میپسندم، و نیز امروز اینگونه شایعترین گونهی جامعهی سیاسی است. میتوان گفت که اکثر دولتهای جهان از گونهی دولت-ملت هستند یا دستکم – به لطفِ مشغولیتِ طولانی و سخت با اموری که شهروندان کشور همگی در آن سهیماند و با اصول ملّی و اجماع ملّی – در مسیر بدلشدن به دولت-ملتهای کامل هستند. این مشغولیت در نخستین دهههای حیات دولت سوریه پُر از تردید و آشفتگی بود و سرانجام در چند دههی اخیر کاملاً متوقف شد.
یک «اجماع» نامعتبر
ایدهی ناسیونالیسم عربی بهعنوان عامل وحدتبخشی که دولت-ملت سوریه بر آن مبتنی است، شایستگی ندارد، زیرا دوران ظهور ناسیونالیسم عربی سپری شده و عربیگریِ حزب بعث از آنجاییکه حامیان آن دههها با مشت آهنین بر مردم سوریه حکومت کردند، شکست خورده است. افزونبراین، نسخهی بعثیِ ناسیونالیسم عربی تا حد زیادی یکی از علل وضعیت کنونیِ کشور تلقی میشود، و دیگر یک عامل وحدتبخش معتبر نیست – نه برای کل جمعیت و نه حتی برای اکثریت آنها، آنطورکه بهمحض کسب استقلال چنین بود.
بااینحال، ناشایستگیِ عربیگری برای اینکه از عوامل وحدتبخش ملّیِ سوریه باشد، آنطورکه برخی ادعا میکنند، فقط ناشی از حضورِ کُردها در شمال و شمال شرق کشور نیست؛ بلکه از آن جهت است که هویت ملّی نه فقط از آنچه جمعیت یک کشور را متحد میکند، بلکه همچنین از آنچه آنها را از دیگران متمایز میکند تشکیل میشود. ناسیونالیسم عربی مرزهای موجودیت ملّی سوریه را محو میکند و آن را موجودیتی موقت میداند که باید نابود شود و زیر یک کل بزرگتر قرار بگیرد. به یاد آوریم که رؤیای نخستین رئیسجمهور سوریهی پسازاستقلال این بود که پرچم ملت عربی بالاتر از پرچم سوریه به احتزاز درآید و اینکه جشن عمومی بزرگ سوریها نه بزرگداشتِ استقلال کشور، که بزرگداشت خروج نیروهای خارجی باشد. استقلال چیزی بود که به نظر او باید با وحدت عربی از آن نجات یافت.
هیچیک از اینها بدان معنا نیست که ناسیونالیسم عربی باید از فرهنگ ملّی سوریه کنار گذاشته شود، و همچنین نه به این معنا که در دولت-ملت سوری نباید جایی برای عربیگری باشد. واقعیت این است که پیوندهای بین سوریها و محیط عربیشان را نمیتوان قطع کرد: اینها پیوندهایی پیچیدهاند که شامل خویشاوندیِ خونی و شیوههای اعمال مذهبی و نیز زبان و فرهنگ میشوند. علاوهبراین، عربیگری بخشهای زیادی از مردم سوریه را گرد هم جمع میکند – اما بااینحال یک پیوند ملّی همگانی نمیسازد، و برای اینکه ستون اصلی و عامل قطعیِ ساختنِ یک ملیّت سوری باشد، شایستگی ندارد.
اسلام هم در ساختنِ یک ملیّت سوری، ستون اصلی نیست. نخست به خاطر اینکه اسلام در سوریه یک باورِ واحدِ همگون نیست، و اسلامی که معمولاً بهعنوان اسلام سوری عرضه شده، اسلام سُنّی است. علویها، مسیحیها، شیعیان، دروزیها، اسماعیلیها و دیگر فرقههای اقلیت – که دستکم سی درصد جمعیت را تشکیل میدهند – همگی بهخاطر واقعیتی مربوط به تولدشان، از قلمرو تسنّن بیرون میافتند. در وهلهی اول این بدان معناست که اقلیتهای کشور تحت ستم قرار میگیرند و مجبور به همسازی با ارزشهای دینیای میشوند که خارج از آنها به دنیا آمدهاند و ارزشهایی نیستند که در اصل با باور به آنها بزرگ شدهاند. در وهلهی دوم بدان معناست که دولتی تأسیس میشود که در آن شهروندان در زمینهی حقوق و مسئولیتها برابر نیستند. بهعلاوه، استدلالهای اسلام سیاسیِ سوری بر این مبنا ساخته شدهاند که اکثریت سوریها مسلمانان سُنّی هستند و با این فرض میکوشد تمایز درونی بین افراد و اجتماعات را محو و حاکمیتی اقتدارگرایانه را تأسیس کند.
اما هیچیک از اینها هم بدان معنا نیست که طرد اسلام – حتی اسلام سیاسی – از زندگی مردم سوریه شرط ساختنِ یک اجماع ملّی است. نخست، به خاطر اینکه این طرد ناممکن و یا نیازمند خشونتی وحشیانهای است که به شکلگیریِ دولت-ملت نمیانجامد. دوم به این دلیل که اسلام در حقیقت دین اکثریت سوریها است، و وفاداری به ارزشها و الزامات آن انتخابی است که بخش وسیعی از مردم سوریه انجام دادهاند. پس تصور کوشش برای بیرونراندن اسلام، تصوری فاشیستی است که تنها میتواند به جنگهای بیشتر، نفرت بیشتر و حتی بیعدالتیِ بیشتر بینجامد.
دولت سوریه بر تمرکزگرایی بنا شده بود و تمرکزگراییِ دولت نه فقط انتخابی اداری، بلکه نقطهی ثقل یک اجماع عمومی با ساختار حمایتیِ ایدئولوژیک و تاریخیِ آن بود. این ساختار با این واقعیت در پیوند است که پیکار برای بیرونراندن نیروهای فرانسوی از کشور و آزادسازیِ سوریها از قیمومیت فرانسه همزمان شده بود با پیکار علیه پروژهی دولت فدرال سوریه – که در سال ۱۹۲۲ مورد تأیید فرانسه قرار گرفته بود – و پیکاری علیه تجزیهی سوریه به دولتهای مستقل هم به دنبال آن آمده بود. آن طرحهای تجزیه و فدرالیزهکردن کشور در بستر تلاش متفقین فاتح در جنگ جهانی اول برای درهمشکستن طرح خاندان هاشمی برای یک دولتِ عربیِ متحدِ مستقل تنظیم شد. این امر به تأکید [استقلالطلبان سوری] بر تمرکزیابیِ سوریه انجامید، هم بهعنوان راهی برای دفاع از هر عنصری از پروژهی هاشمیها که میشد از آن دفاع کرد، هم بهعنوان راهی برای مقابله با تلاشهای غربیها برای تجزیهی کشور.
صحبت از تجزیه، تمرکززدایی و دولت فدرالی همواره در سیاست، فرهنگ و اندیشهی سیاسیِ سوریه ناپذیرفتنی بوده، و هنوز هم اینطور است. انکار این ایدهها نهتنها تحت حمایت بیرحمانهی سرویسهای امنیتی است، بلکه بخش اعظمی از نخبگان انقلابیِ طرفدار اسد یا ضد اسد هم با این ایدهها مخالفاند. هنوز هستند کسانی که میگویند این پیشنهادها توطئهی دولتهای غربی است که مشتاقاند چندپارگیِ خاورمیانه را دنبال کنند.
اما در هر صورت، اکنون که سوریها نه در صورتبندیهای ملی که در صورتبندیهای محلی صف بستهاند، دیگر ممکن نیست که یک دولت سوریِ تمرکزیافته بتواند دولت-ملت باشد. مردم سوریه درحالحاضر شوراهای اجرایی، قضایی و قانونی محلی دارند و سبکزندگیهایشان بیشازپیش گوناگون شده است. روابط آنها با یکدیگر آلوده به خصومت، نفرت و سوءظن متقابل است، و این نه به رابطهی بین حامیان و مخالفان رژیم و نه به رابطهی بین مردمانِ فرقهها و ملیّتهای مختلف محدود است.
امروز بازگشت به یک دولت سوریِ متمرکز ناممکن به نظر میرسد. اما حتی اگر ممکن باشد، یا لازم است دولت سهمیههای افسران جنگی و گروههایشان را حُکم کند (در موازات خطوطی که دولت لبنان با «توافق طائف» ایجاد کرد) یا اینکه یک ارتش بهخوبیسازمانیافته و بهخوبیمسلّح ارادهی اِعمال آزادانهی خشونت را داشته باشد – یا ترکیبی از این دو. ازیکسو، تصور این سناریو ناممکن است و ازسویدیگر یقیناً به تأسیس چیزی به جز یک دولت-ملت میانجامد: دولتی هراسآور که کمتر از دولت اسد ستمگر نخواهد بود.
ایدهی وحدت سوری
جدای از میل عاطفیِ اکثر مردم سوریه به حفظ وحدت کشور و میلشان به بقا، چه چیزی است که امروز میتواند آنها را کنار هم جمع کند؟ هیچ چیز. آنها را هیچ چیز گرد هم نمیآورد؛ نه هیچ نوع اجماع سیاسیای، نه هیچ هویت دولتیای، نه سرشت رژیمی که بر دولت حکمفرماست، نه اتحادهای بینالمللی آن رژیم و موضعاش در صحنهی جهانی، نه سبک زندگی یا منابع قانونگذاری. مردم سوریه را هیچ چیزی گرد هم نمیآورد، مگر این واقعیت که آنها نمیخواهند بمیرند، و اینکه آنها طالب بهبود زندگیهایشان هستند. اما دیدگاههایشان دربارهی نحوهی جلوگیری از مرگ و بهبود زندگی چنان گوناگون و چنان متعارضاند که آنها را به قتل، زجرکشی و نسلکشی وامیدارد.
بااینحال، با موشکافیِ اندکی در شیوهی گسترش منازعه[ی اخیر] به چیزی میرسیم که میتواند عامل گردهمآییِ مردم سوریه از کار در آید: رابطهی پُرمشکل آنها با دولت، دمودستگاه آن، مرکز آن و هژمونیاش. سوریها دولت را دوست ندارند، به آن اعتماد ندارند، و گرایشهای محلیِ خاصی دارند که در مناطقی که علیه رژیم به پا خاستهاند چنان آشکارا نمایان شدهاند که قابل چشمپوشی نیستند. در میان سوریها همچنین گرایش روشنی به مدیریتِ خودمختارِ زندگیهایشان وجود دارد، و نیز میلی به تأسیس نهادهایی با ویژگیهای محلی و پایاندادن به جباریت مرکز بر پیرامون. این امر نه فقط برای مخالفان رژیم و انقلابیها، که حتی برای بیشتر حامیان رژیم هم صدق میکند، حامیانی که وفاداریشان به دولت تمرکزیافته در دمشق – چنانکه رویدادها نشان داده – بر ظرفیت دولت برای دفاع از آنها دربرابر خطر احتمالیِ دیگر سوریها مبتنی است و نه بر هیچ ملاحظهی دیگری.
بنابراین، هرآنچه در بالا گفته شد میتواند بنیاد یک دولت سوریِ جدید باشد که در آن مردم براساس بازشناسیِ متقابلِ حق یکدیگر به سازماندهیِ خودمختارانهی امور خودشان و زندگی برحسبِ سبکزندگیهای محلی و منابع قانونگذاریِ خودشان گرد هم میآیند. ایدهی یک دولت تمرکززدوده را اکثریت نخبگان سوری بهعنوان ایدهی فدرالیسم – اصطلاحی که چنان برافروختهشان میکند که گویی حامیان آن دشمنان سوریه و سوریها هستند – رد میکنند.
پس بگذارید اصطلاح فدرالیسم را کنار بگذاریم و دربارهی تقسیم کشور به مناطقی خودمختار بیندیشیم که امور خودشان را مدیریت میکنند و در آن شوراهای قانونگذاریِ محلی و هیئتهای اجرایی [توسط مردم] انتخاب میشوند. عملکردهای امنیتی و اجرای قانون را میتوان به سازمانهای پلیسِ محلی سپرد. در یک دورهی آتشبس، میتوان در بحثهای عمومیِ طولانی دربارهی قدرتها اقتداری که باید به دولت متمرکز داد و دربارهی چگونگیِ سازماندهیِ ارتش، قوا و ساختار آن شرکت کرد. همچنین، بحثهایی دربارهی سازوکارهای تنظیم مبادلهی اقتصادی بین ایالتها، دربارهی بودجههای محلی و بودجهی دولت عمومی، و دربارهی چگونگیِ تنظیم رابطهی بین هیئتهای قضایی، قانونگذاری و اجرایی در ایالتها انجام خواهد شد. دربارهی رهنمودها و قواعد کلّیای نیز که همگان باید بر آنها توافق داشته باشند، بحث میشود و آنگاه همهی اینها در یک قانون اساسیِ جامع برای کل کشور جمع میشود، قانونی که در آن اصول خودگردانیِ خودمختارانه بخش اصلیای را تشکیل خواهد داد که نمیتوان با انقلابی دیگر در آن تجدیدنظر کرد. اینکه آن انقلاب در روز روشن یا ابری رخ بدهد، تفاوتی در اصل ماجرا ایجاد نمیکند، زیرا هیچ دولتی تا ابد پایدار نمیماند، چه دولت اسد چه هر دولت دیگری.
این دولت، دولتی فدرال خواهد بود. سناریویی که در بالا ارائه شد، در لحظهی کنونی، پروازِ وهم به نظر میرسد. بالاتر از این، [تحقق این سناریو] البته به تسلیم نیروهای جهادیِ فراملّی بستگی دارد، و نیز به عقبنشینیِ نیروهای اسد از اینکه حکمرانیِ جبارانهی خود را به هر قیمتی بر کل کشور تحمیل کنند. با وجود این، تخیل عناصر وهمیِ این سناریو از بازگشت به یک دولت متمرکز باثبات و آرام یا تقسیم کشور به دولتهای مستقل راحتتر به نظر میرسد. همچنین از دو گزینهی دیگر نزدیکتر است به تحقق هدف سوریها از آغاز انقلاب، از هنگامیکه سلاح برداشتند یا در نزاع جنگیدند – یعنی گذار به زندگیای بهتر؛ نزدیکتر است به ایدهی دولت-ملت، زیرا بزرگترین برابریِ ممکن حقوق و مسئولیتهای مردم را فراهم میکند.
دربارهی «ارادهی ما»، آرزوهای کشوری و آرزوهای منطقهای
ممکن است این روزها اینطور به نظر برسد که سوریها ارادهشان را از دست دادهاند و سهمی در تعیین سرنوشتشان یا سرنوشت کشورشان ندارند. اما این نه کاملاً صحیح است، نه کاملاً جدید – نتیجهی سالهای انقلاب و جنگ نیست. در هر صورت، بحث دربارهی نقش مردم سوریه در تصمیمگیری برای سرنوشت خود، بحث بلندی است که بهتر است در جای دیگری به آن پرداخته شود، و موضوعی نیست که این مقاله قصد پرداختن به آن را داشته باشد. درحالحاضر، بیشک این مردم سوریه نیستند که برای کشور تصمیم میگیرند، و در این زمینه کاری که میتوان کرد بررسی راههایی است که قدرت تصمیمگیریِ خودمختارانه را هرچه بیشتر به مردم بازمیگردانند. روشن است که مردم سوریه به آسانی به تصمیمگیران اصلی دربارهی جایگاهشان در اتحادها و محورهای منطقهای و بینالمللیِ گوناگون بدل نمیشوند. بنابراین، آنچه میتوان بر آن کار کرد، بازگرداندن حق مردم سوریه بر مدیریت امور روزمرهشان، انتخابِ شیوهی زندگیِ خود و نوع نظامهای اجرایی و قانونگذاریای که میخواهند تحت آن زندگی کنند، و نیز دفاع از این حق است. و احتمالاً تنها مسیر دستیابی به این حقوق، دستگاههای اجراییِ محلیِ خودمختار باشد.
این حرف دقیقی نیست که روزی دولتهای بزرگ نیروهایشان را با دولتهای قدرتمند منطقه متحد میکنند تا سرنوشت ما را تعیین کنند و آنچه آنها تصمیم میگیرند در نهایت محقق خواهد شد. حقیقت این است که حتی اگر در انتها این رویداد رخ دهد، ناگزیر میتوانیم – با درجات گوناگونی – از طریق ساختار سیاسی و اجتماعیای که میسازیم، شیوههای زیستنی که طلب میکنیم و ایدهها و پیشنهادهایی که پیش میکشیم، بر تصمیمهای اتخاذشده و مفاهمههای حاصلشده تأثیر بگذاریم.
این متن نظرگاهی را برمیگزیند که میتوان اینگونه خلاصهاش کرد: نظریهی یک دولت فدرالی برای زندگی در کشور سوریه مناسبتر از ایدهی یک دولت متمرکز به نظر میرسد، و بررسی و پیشنهاد آن با پیگیریِ زیاد و در سطحی گسترده، ممکن است به تأسیس اسلوبهای اجتماعی و سیاسیای بینجامد که بهترین تناسب را با منطقهی شام عربی در دورهی پس از جنگ دارند. این نظریه اگر بیشتر پرورانده شود، شاید روزی بتواند جنگ را نیز متوقف کند.
نتیجهگیری و پیشنهاد یک مباحثهی آزاد
درست است که دولت سوریه را ارادهی سوریها تأسیس نکرد، اما این دولت نتیجهی مفاهمههایی بود که پس از جنگ جهانی اول حاصل شده بودند. بااینحال، این نیز درست است که دولت متمرکز و عربیگری را نخبگان سوری برگزیدند، و اینکه گفتار سیاسیِ سوری به دولت متمرکز – بهجای اتحادی بزرگتر از سوریها – افتخار میکند حاصل پیکار سوریها علیه گزینههایی بود که قیمومیت فرانسه طرح میکردند.
معنای همهی این حرفها این است که ارادهی ما و آرزوهای ما مکانی دارند که ممکن است در میانهی جنگ بینالمللیِ هولناکی که در خاک و آسمان سوریه به راه افتاده، محو شود. اگر وحدت سوری به شکستی اسفناک دچار شده، آنگاه اتحاد سوری میتواند آلترناتیوی شُدَنی و حیاتبخش، و شاید تنها راهحل بهجای تجزیهی سوریه – و به دنبال آن بقیهی منطقه – به دولتهایی فرقهای یا ادامهی جنگ ویرانگر در کشور برای دهها سال دیگر باشد.
.
این متن ترجمهای است از:
http://aljumhuriya.net/en/federalism/syria-from-unity-to-union