مقدمهی مترجم: یاسین الحاج صالح، دانشآموختهی رشتهی پزشکی، روشنفکر چپگرا و از مخالفین سیاسیِ رژیم سوریه است. او از ۱۹۸۰ تا ۱۹۹۶، شانزده سال را به خاطر عضویت در ادارهی سیاسیِ حزب کمونیست سوریه، در زندانهای حافظ اسد گذراند. کتابهای صالح عبارتاند از سوریه در سایه: نگاهی به درون جعبهی سیاه (۲۰۰۹)، راهرفتن بر یک پا (۲۰۱۱) که مجموعه مقالههای او دربارهی مسائل سوریه است، رهایی پسر!: شانزده سال در زندانهای سوریه (۲۰۱۲)، اسطورههای متأخرین: نقد اسلام معاصر و نقدِ نقدِ آن (۲۰۱۲)، و رستگاری یا ویرانی: سوریه در تقاطع (۲۰۱۴). صالح در این جُستار بهخوبی سهم همهی مرتجعینی را که خاورمیانه – و بهویژه سوریه – را به آتش کشیدهاند، لحاظ میکند و میکوشد ریشهی این ارتجاعها – یا به قول خود او «امر کهن» – را در نظام جهانی نشان دهد؛ نظام جهانیای که البته برای صالح فقط مترادف با «غرب» نیست. نکتهی مثبت این جُستار همین بازشناسیِ منصفانهی سهم هریک از عوامل درونی و بیرونی – یا به بیان پزشکیِ خودش، «بیماریهای وراثتی و اکتسابی» – است. شاید بخشی از مقاله که بیشتر جای تأمل و نقد دارد، آنجایی است که صالح لزوم فهمِ ریشههای ساختاریِ بیعدالتیها و تبعیضهای جهان امروز را کنار میزند، و بیشازحد بر خصلت عامدانهی این تبعیضها تأکید میکند. نسخههای انگلیسی و عربی این مقاله در وبسایت «الجمهوریه» منتشر شدهاند.
***
مسیری که منازعهی سوریه پیش گرفته است، عنصری عمیقاً نیاکانی در خود دارد. مخصوصاً آخرین تحولات آن ما را به دوران پیش از شکلگیریِ موجودیتِ سوریهی معاصر در پایان جنگ جهانی اول میبرد – در حقیقت، به قرن نوزدهم میلادی یا حتی زودتر. به نظر میرسد پشت این درام نیاکانی – که برخی اپیزودهایش را در این مقاله مرور میکنیم – پویشی منسوخ و کهن وجود دارد که گویی همراه شده است با توجیههایی برای رستاخیزِ مکررِ آنچه من در اینجا «امر کهن» (the antiquated) مینامم.
آشکارگیها، پویشها و توجیههای این فرایند کهنسازیْ (antiquation) صورتکِ ارتجاع روبهرشدی هستند که اکنون گسترهی آن به فراسوی سوریه و به بقیهی نقاط جهان هم درحالگسترش است.
خاستگاههای امر کهن
جدیدترین زادورُشدِ این کهنسازی اشغال مناطقی از سوریه – در لاذقیه، حما و سایر نقاط – توسط نیروهای روسی است که عملیات نظامی رژیم را هدایت و حمایت میکند و بمبافکنیهای هواییِ خودشان را نیز پیش میبرند. عنصری پسمانده از کارزارهای استعماریِ سنتی در اینجا حاضر است: قدرتی استعماری از نیروهای مسلح برتر خود در یک کشور ضعیف استفاده میکند تا حافظ «منابع مشروع»اش در آن کشور باشد. این تحول در حالی رخ میدهد که نیم قرن از پایان استعمار غربی و حدود هفتاد سال از استقلال سوریه میگذرد. حالوهوای این امر کهن را دعای خیر کلیسای ارتدکس روسیه برای جنگ حکومت این کشور در سوریه بهعنوان یک «جنگ مقدس» تشدید کرده است. «نخستین ملّت سوسیالیستی» – که آن هم به نوبهی خودش مقدس بود – گوش میسپارد به نوای «روسیه مقدس»ی که پیش از دورهی بلشویکی و کمونیستی وجود داشت. «رسالت ابدی» در هر صورت گریزناپذیر است. از تجربهی خود و دیگران آموختهایم که تقدس و بیهمتایی و رسالتهای ابدی با بیرحمی و خشونت ارتباط دارند و از قواعدی که احتمالاً بر همهی کنشگران در همههای محدودههای مفروض صادقاند مستثنا هستند.
هم پیش و هم پس از ورود روسیهی مقدس، شاهد الگوی چشمگیری از امر کهن و امر مقدس در قالبِ «داعش» (معروف به دولت اسلامی در عراق و سوریه / ISIS) بودیم. داعش تلفیقی استثنایی از عناصری گوناگون است: یک چهرهی انسانیِ کهن که زشت طراحی شده است؛ یک گفتار کهن که آن نیز مصنوعی و کاملاً بیروح است؛ نمادهای کهن که برای بیشتر مسلمانان ناآشنا هستند؛ و اَعمالی خشونتبار و افراطی که از نظر بیرحمی و شهوانیت هیچ مرزی نمیشناسند.
حتی خیالپرورترین ما نیز تا زمانیکه داعش پدیدار نشده بود، هرگز نمیتوانست آن را تخیل کند: آیا آنچه شاهدش هستیم، واقعیت دارد؟ واقعاً واقعیت دارد؟ حتی آنهایی که چیزی دربارهی «دولت اسلامی در عراق» میدانستند – سازمانی که بههنگام ظهورش هم تخیلناپذیر به نظر میرسید – فکر میکردند که موجودیتی خاص و رازآمیز است که در شرایطی خاص و غریب به وجود آمده و احتمالاً بهزودی محو میشود. امروز، اوضاع اینطور نیست. حتی اگر حالا صفحهی داعش هم ورق بخورد، عقبگردِ ددمنشانهی آگاهی، جامعه و سیاستْ ما را ترسانده و تا مدتها به دام میاندازد و استنطاق میکند. داعش همهی دولتهای معاصر ما را نه فقط درمقام نهادها و جمعیتهای سیاسی، بلکه همچنین به معنایی جغرافیایی، به سوی نسبیت و زوالپذیری رانده است. داعش همهی ما را رانده است به حلقهی گیجکنندهای از پرسشها دربارهی اینکه که هستیم، چه میدانیم، در حال تجربهی چه چیزی هستیم، معنا و خواستهمان چیست. داعش اسلام – دین مسلمان – را به مواجهه با پرسشی گریزناپذیر کشانده است: آیا اسلام واقعاً دینی است که ندای عدالت و نیکوکاری سر میدهد، یا دستورنامهی کشتار و حکمرانی با ارعاب است؟ و آیا اصلاً باور به اینکه «حاکمیت الهی» و «اجرای شریعت» میتواند به چیزی غیر از داعش بینجامد، منطقی است؟
بااینحال، داعش تنها پدیدهی کهن در جبههی «اسلامی» نیست، حتی اگر کاملترین نما و کاملترین طرح از امر کهن را ارائه دهد. همهی نیروهای اسلامگرای مسلح که امروز در سوریه میجنگند، کهن، مصنوعی، بیرحم، بیاندیشه و ناعادلانه هستند. همهی اینها پرسشی را پیش میکشد دربارهی اینکه چقدر آمادگی داریم برای امر کهنی که به اکنونِ ما رسوخ کرده است. نباید از خودمان بپرسیم که آیا خودِ اسلام منبع امر کهن در زندگی معاصر ما است یا نه؟ اما آیا حتی پیش از داعش نیز شاهد واپسرویِ دیگری نبودیم که تا زمان مشاهدهی نزدیکشدنِ روزبهروز، ماهبهماه و سالبهسالِ نشانههای آن، برایمان تخیلناپذیر بود؟ منظورم از این واپسروی تأسیس یک خاندان حاکمهی مدرن است که در آغاز قرن ۲۱، پس از اینکه بنیادگذارش دهها هزار نفر از توابع خود را کشت، شکل گرفت؛ دو دهه بعد، او «جمهوری» را به پسر نوکزبانیِ خود داد که از عقدهی فرودستیِ حاد رنج میبرد. شاکلهی تلویحیِ این رژیم، تداومِ خاندان «برای همیشه» است. تقریباً همهی تحولات دیگر در سوریهی پنج سال گذشته، و در طول پانزده سال پس از تأسیس این پادشاهی، با این شاکلهی تلویحی نسبت دارند. در میان آشکارگیهای این شاکله، شعارهایی هستند که با وجود خاستگاه جدیدشان، بسیار باستانی و کهن به نظر میرسند: «یا اسد باشد یا آتش به کشور میزنیم!» «یا اسد یا هیچکس!» «یا اسد باشد یا کشور به دوزخ میرود!» همچنین، آیههای ساختهشدهای نیز هستند که ظاهراً از وحی جدیدی برخاستهاند، آیههایی که بر دیوارهای دمشق دیده میشوند: «سرویسهای اطلاعاتی نوری از آسمانها هستند!» (در قرآن آیهای وجود دارد بدین صورت: الله نور آسمانها و زمین است).
این خاندان جوان ما هم مثل همهی خاندانهای دیگر در زمانهی ما یا در زمانهای قدیم، خودش را تحت حمایت قدرتهای خارجی قرار داده تا زنده بماند. در کنار این خاندان و دولتش، خود را در میانهی جهانی از دینها و فرقهها میبینیم؛ ندای جنگ یا جهاد، برانگیختن نامهای الله، محمد، حسین یا زینب که امر مقدس را با کشتار ترکیب میکنند. ما همچنین در میانهی جهانی از «اقلیتهای تحتالحمایه» و «مسئلهی شرقی» هستیم، در میانهی تبعیض دینی و فرقهایِ وقیحانه، و در میانهی جهانی از استعمار و کارزارهای استعماری.
پس آیا خاندان اسد، دولت و وفادارانش میتوانند منبع امر کهن باشند؟
حرکت پناهجویان سوری – از دریا یا پیاده، و افراد بسیاری که در راه میمانند و میمیرند – به فراسوی مرزهای کشورهای متخاصمی که خودشان را با گذشتهشان تعریف میکنند، بهسوی کشورهای دیگری که خودشان را با گذشتهای جدیدتر تعریف میکنند، باز هم چیزی کهنه و قدیمی را فرا میخواند. کهنالگوی آن احتمالاً حرکت انسانها به آنسوی قارهها در دورههای پیشاتاریخی است؛ چیزی که ما بهراحتی آن را میفهمیم، هرچند دولت-ملت آن را «فاسد» کرده باشد، دولت-ملتی که به چارچوبی مقیدکننده برای هر اندیشه و سیاستی بدل شده است. همهی اینها در شرایطی رخ میدهد که دولت-ملت فقط تماشاگر ماجراست، یا از سر بیقدرتی؛ یا در تلاش برای آرامکردن این حرکت که حتی پیش از آنکه مرزهای دولت-ملت را بیثبات کند، معنای آن را بیثبات کرده است؛ یا اینکه با بدکاریهای نژادپرستانه رفتار میکند و توجیههایی برخاسته از «تمدن»، «فرهنگ» و «مسیحیت» ارائه میدهد.
سوریه دولت-ملتی بود که خودش را در نفیای نوعدوستانه و ایدئولوژیک نفی کرد (ملّت پانعربی که بزرگتر از دولت است)، پیش از آنکه به نفی خودش در نفیای سیاسی و منحط افول کند (خاندان حاکمه بزرگتر از دولت و ملت است). با وجود این، دولت-ملت یکی از سنگِ بناهای نظام جهانیِ معاصر است، و آلمان و سوئد نیز مقصدهای موردعلاقهی پناهجویان سوری. «روسیهی مقدس» هم اینجاست؛ و عربستان سعودی، که آنهم به نوبهی خود مقدس است؛ و ایران، که در شکل خود تقدس دارد؛ و آمریکا و اسرائیل نیز هر یک به شیوهای سرزمینهای مقدسِ موعود هستند.
پیش از بازگشت روسیهی مقدس، خلافت داعش و پادشاهیِ اسد، ما در خاورمیانه غریبترین و مُدرنترین امر کهنِ جهان را داشتیم: اسرائیل؛ دولتی مبتنی بر دین و مجهز به سلاحهای اتمی. ازیکسو، هنگامیکه از پذیرش برابریِ فلسطینیها و عربها با شهروندان یهودی سرباز میزند، تبعیضهایش را پنهان نمیکند؛ ازسویدیگر، از حمایت آشکار بینالمللی بهرهمند است. ازیکسو، برتریاش (از نظر نظامی) بر همهی عربها تضمینشده است؛ ازسویدیگر، از آهوناله دربارهی اینکه در محاصرهی دشمنان است و تهدید میشود، دست برنمیدارد. ناسیونالیسم عربی، هرچند بهدرستی بهعنوان نسخهای سکولارشده از اسلام مورد انتقاد قرار گرفته، بر مبنایی غیردینی بنیاد گذاشته شد. اما درست در کنارمان دولتی را داریم که همواره اعلام میکند دولت مردم یهود است، و کل «جهان» آن را بهعنوان دولتی کاملاً مشروع میبینند، و این حتی معیار مشروعیتِ خود جهان نیز هست.
آیا این موجودیت اسرائیل – که از نظرگاه ارزشهای عدالت، آزادی و حاکمیت قانون که حقوق بینالمللی بر آنها مبتنی است، یک رسوایی به حساب میآید – میتواند منبع امر کهن در منطقهی ما باشد؟
اما پیش از اسرائیل، مگر پادشاهی عربستان سعودی که بر دین استوار است وجود نداشت؟ در واقع، دولتی است که خودش را با اسلام اینهمان میداند و اکثر اماکن مقدس کهن آن را در کنترل دارد. تنها دولت جهان است که چهرهی زنان را قلم میگیرد و آنها را از رانندگی منع میکند – البته، پیش از آنکه اخیراً داعش هم به آن بپیوندد. آیا این دولت وهابی-اسلامی، که تحت مالکیت خاندان حاکمهای است که فقرا و زنان را به بردگی میکشد، مجرمین را با شمشیر گردن میزند و از میدانهای نفتی نگهبانی میکند، منبع امر کهن – امر کهنِ دینی، امر کهنِ اجتماعی و امر کهنی سیاسی – نیست؟ آیا منبع ارتجاع در کاملترین شکل آن نیست؟
در کنار عربستان سعودی، جمهوری اسلامیِ ایران هست که هرچند تحت مالکیت یک خاندانِ حاکمه نیست اما آن هم بر دین اتکا دارد، در فرقهگراییِ خود صریح است و از نیروهای انفجار فرقهای در خاورمیانهی آلوده به فرقهگرایی به شمار میآید.
به لطف حضور این سه کشور – اسرائیل، عربستان سعودی و ایران – اولویت سیاستهای قدرتهای بینالمللی، ثبات بوده است: بنابراین، بهطور کارآمدی از تغییرشکلِ دولتها به آژانسهای امنیتی حمایت میکنند و به آنها اجازه میدهند توابع خود را در صورتیکه از کنترل خارج شدند ریشهکن کنند، و در امور داخلیِ خاندانها و باندهایی که بر جان شهروندانش حاکماند دخالت نمیکنند. اولویتشدنِ ثبات به رژیمهای استبدادی – ازجمله رژیم اسد – منفعت زیادی رسانده و هرگز به نفع مردم و مطالبات و فعالیتهای سیاسیشان نبوده است.
آیا این مهمترین منبع امر کهن نیست که همهی منابع دیگر را کنترل میکند؟
بیماریِ جهان
در مجموع، به نظر میرسد که جریان سریعالسیرِ کهنسازی که همهی ما را در بر گرفته، نتیجهی سه سرچشمه باشد که در یک پیکر ادغام شدهاند: سرچشمهی دین، که به اقتدارهای استبدادیِ موجود و آنهایی که بهزودی موجود میشوند مشروعیت میدهد؛ سرچشمهی دولتهای استبدادی که از یک نظام جهانی که تمرکزش بر مسئلهی ثبات است مشروعیت و کمک میگیرد؛ و سرچشمهی خودِ این نظام جهانی که همچون ستونی برای شکلهای گوناگون تبعیض، امتیاز و تعصب عمل میکند. امر کهن تلفیقی از تبعیض و تعصبی است که مورد حمایت زور قرار دارد؛ و خود این امر کهن هم از امتیازهای ویژه حمایت میکند. این است چهرهی ارتجاعی که در جهان امروز درحالظهور است.
اشارهام به درهمبافتهشدن این سه عامل است. آمریکا، و به بیانی عامتر غرب – که اسرائیل را نیز شامل میشود – بر این نظام جهانی مسلط است؛ این از بداقبالی سوریه است که روسیه نیز در سلطه شریک شده است. تمایل دارم نظام جهانی را منبع پویای کهنسازی در زندگیهای ما بدانم؛ منبع گرایشهای ارتجاعی، ازجمله بیرحمیِ دینی و استبداد دولتها. زیرا نیرومندترین امر کهن، امر کهنِ نیرومندترین است. غرب دموکراتیک حامیِ اسرائیل و عربستان سعودی است. تا حد زیادی به لطف غرب دموکراتیک بود که القاعده ساخته شد (سازمانی که از جنبش جهادی در افغانستان علیه اتحاد شوروی در دههی ۱۹۸۰، برخاست). غرب حامیِ ساختاریِ استبداد دولتی است، حتی اگر دست به این انتخاب سیاسی بزند که از چنین دولتهایی حمایت نکند.
اولویتدادن به نظام جهانی بهعنوان منبع ارتجاع، از نگاهی ناسیونالیستی نشأت نمیگیرد. آنهایی که چنین انگیزههایی دارند، اغلب با مقصردانستن غرب برای هر چیز – غلط یا درست – خود را آرام میکنند. این کار اغلب باعث میشود آنها به استبدادی داخلی که تظاهر به غربستیزی میکند رضایت دهند (عربستان سعودی خود چنین میکند، نه فقط «از نظر فرهنگی»، بلکه همچنین به لحاظ سیاسی) و برای مقابلهی ظاهری با غربْ فرهنگ بومی – بهویژه دین – را فرا بخوانند. بهبیانیدیگر، این به معنای مقابله با بیعدالتی در نظام جهانی با کمک استبداد خاندانها و باندهای حاکم، یا با کمک دین و باندهای دینی است که کمتر از قدرتهای جهانی تشنهی قدرت و پول نیستند. این کاری است خودویرانگر.
نظام جهانی فقط غرب نیست، و فقط بر غرب اتکا ندارد، حتی اگر غرب مرکز آن باشد. ما نیز درون این نظام هستیم، و تا حد زیادی با اسلامگراییِ خشونتباری که بقیهی جهان را به شیوهای منفی و پوچ نفی میکند و با استبداد دولتهایی که با مردم خود و دموکراسی دشمنی دارند، به تقویت ارتجاع کمک کردهایم. ناسیونالیستهای ما نیز – که خودشان را با محبتهای رژیم اسد و ایران، محبتهای حزبالله و حماس، و با آموزههای افرادی مثل منیر شفیق و محمد عابد الجابری تقویت میکنند – این نظام جهانی را در سیاست و فرهنگ بازتولید میکنند و هیچ راه خروج یا بدیلی در برابر آن عرضه نمیکنند. روسیه و چین نیز بخشی از نظاماند، و هردو سخت در ضدیت با دموکراسی ایستادهاند. در مرکز این نظام، اسرائیل – محبوب قلبها – جای دارد که مُجاز است مثل یک بچهفئودالِ لوس در بین پدران بورژوایش رفتار کند. در رأس این نظام هم قدرتهای غربی هستند که مثل اسرائیل، با تمام توان نمیگذارند با آنها مانند قدرتهایی برابر در میان سایر قدرتها رفتار شود.
دلیل بحث از اولویت نظام جهانی بهعنوان منبع ارتجاع و امر کهن در جهان، از دو عاملِ نظری و عملی ناشی میشود. عامل نظری این است که امروزه جهانْ تنها واحد تحلیل است. دیگر چیزی به اسم امر محلی وجود ندارد، و ما نمیتوانیم بدون جهانیاندیشیدن – همان کاری که جنبشهای جهانیسازیِ بدیل از ما میخواهند – چیز زیادی بفهمیم. این نکته در منطقهی مشهور به خاورمیانه – بینالمللیشدهترین منطقه در جهان – مناسبت بیشتری هم دارد؛ جاییکه سرنوشت جوامع فقط با ساختارها و پویشهای درونیشان تعیین نمیشود. بیش از هر جای دیگر در منطقه، این نکته در مورد «سوریهی اسد» صادق است؛ «دولتی بیرونی» برخوردارِ از پایگاهی بینالمللی که ضعفِ پایگاه اجتماعیِ داخلیاش را جبران میکند (دولتی که میدان سیاسی داخلی را میبندد و با میدانِ سیاسیِ کشورهای ضعیفتر بازی میکند/لاس میزند و ترجیح میدهد از بازیگران شبهدولتیِ آنها استفاده کند: این است «ثبات»). عامل عملی، ضرورتِ دخیلکردن تغییرات خود در فرایندی از تغییر جهانی است که هم مطلوب است و هم روزبهروز ضروریتر میشود. ما باید همزمان محلی و جهانی عمل کنیم. پس از شکست انترناسیونالیسمها و فروریختن آخرین تجسمهایشان، یک چارچوب جهانی جدید برای فعالیت دگرگونسازانه و رهاییبخش روزبهروز ضروریتر میشود.
ما در مقام سوریها، و نیز فلسطینیها در کنار ما، سزواریم که در این زمینه صحبت کنیم، زیرا تخریب کشور ما و نابودیِ فلسطین مقدماتی جهانی دارند و تا حد زیادی نتیجهی کُنشهای خواه موفقیتآمیز، خواه احمقانهی سوریها یا فلسطینیها نبوده است. جهانْ بیمار است، و بیماریاش بیماریهای ارثی و اکتسابیِ ما را هم وخیمتر کرده است.
امروز مسئلهای بینالمللی در قالبِ مسئلهی سوریه وجود دارد که تنها مسئلهای برای سوریها نیست (که جهان نیز همراه با آن دچار شده است). این مسئلهای است برای جهانی که ازطریق رویدادهایی که برای همگان شناخته شده و هنوز فراموش نشدهاند، تراژدیِ سوریه را مهندسی کرده و آن را طبق تصویر و ایدئال خود شکل داده است.
مسئلهی تغییر جهان مسئلهای است که امروز هم خودش را پیش کشیده، و احتمالاً در سالهای آینده با نیروی بهمراتب بیشتر ظهور میکند.
فرهنگ ارتجاع
فرایند انتقال خاندانی در سوریه و بردهسازیِ توابع خاندان حاکم، تحت حمایتِ همهی قدرتهای بینالمللی انجام شد. نه از دهان کشورهای دموکراتیک جهان و نه از دهان چپ بینالمللی، یک کلامِ مخالفخوان یا تردیدانگیز شنیده نشد. آنطورکه مشهور است، بشار اسد درمقام جانشین پدرش تطهیر شد، هم ازسوی آمریکاییها و فرانسویها و هم ازسوی دولتهای عربی که یا پادشاهیهای موروثی بودند یا در جانشینیِ اسد چیزی را میدیدند که رؤسای جمهور پابهسنگذاشتهشان بعدها میتوانستند از آن تقلید کنند. نوسانهای تاریخ سوریه، و آنچه بازگشتی سریع به گذشته به نظر میرسید – بازگشتی به دورههای تاریخیای که پایانیافته تلقی میشدند – با این پشتیبانیِ بینالمللی بیارتباط نیست.
این بدان معناست که امر کهن در زندگیِ ما، فقط امری محلی نیست یا فقط به شکنندگیِ امر نوِ محلی اشاره ندارد. این محصولِ امر نوِ جهانی یا آن عنصری از امر کهن است که این امر نو در خود دارد؛ مشخصاً یعنی پدیدههای حامیپروری (clientelism)، تبعیض و عدالتگریزی. دولتِ اسدها به اندازهی اسرائیل، عربستان سعودی و ایران از این پدیدهها سود برده است. هرکس که صاحب دولتی است – هرچند دولتاش ممکن است جنایتکار باشد – تا زمانیکه این جنایت فقط بهسوی ضعیفان باشد و نه بهسوی قدرتمندان، برنده میشود.
نظام دولتیِ معاصر در حقیقت پُمپی است که جریان امر کهن را هدایت میکند. منظورم این است که همهی نابرابریها و بیعدالتیهای این جهان، همهی خشونتها و امتیازگیریها، همهی تبعیضها، توطئهها و دسیسههایی که خصلت رژیم [دولتی] هستند، منبع امور کهن، تاریک و ارتجاعی در جهان امروزند.
من برای این به توطئه، دسیسه و تبعیض اشاره میکنم که برجستهترین ویژگیِ نظام جهانیِ امروز، در ربع قرن گذشته، تبعیض عامدانه و حسابشده است. این نتیجهی «تفاوتهای ساختاریِ» مفروض نیست. پیش از ربع قرن گذشته، ما به تصوری حقوقی از عدالت و به تبیینهای ساختارگرایانه از بیعدالتی خو گرفته بودیم. این تبیینها بیعدالتی را ناشی از سازوکارهای انتزاعی و غیرشخصیای فرض میکردند که با بازار سرمایهداری و مبادلهی نابرابر یا با توزیع نابرابر قدرت که ازسوی عوامل ساختاری یا تغییرات زیستمحیطی و جمعیتی تعیّن یافته است ارتباط داشتند. امروز این نهتنها تبیینی نابسنده است، بلکه بهطور فزایندهای گمراهکننده از آب درمیآید. خشنترین نمونههای بیعدالتی در جهان امروز با تبعیض عامدانه، حامیپروری، فرقهگرایی یا «تمدنگرایی»، یعنی با محاسبات سیاسیِ آگاهانه و دسیسهآمیز در ارتباطند. برای نمونه، چرا فلسطینیان از اسرائیلیها عقب ماندهاند؟ بهخاطر نوعی منطقِ سرمایهدارانه یا آنچه به «مدرنیته» معروف است؟ در واقع، مسئله پیوند نزدیکی دارد با استعمار بهمثابهی مجموعهای از فرایندهای عامدانه با هدف نابودیِ زیستِ مستعمرهی تحت انقیاد. چرا بخشهای وسیعی از سوریها از باند اسدیستها – که دههها کشور را غارت کرده و از زدودن افراد مستقل جامعهای را که من «سوریهای سیاه» مینامم و نیز از ویرانکردن زندگی آنها دست برنداشته است – حمایت میکنند؟ مثل اینکه ما در بازار رقابت بینالمللیِ دولتها و جوامع بودهایم، بازاری که در آن کسانیکه بیشتر برای «توسعه»ی خودشان تلاش کردهاند، پیروز میشوند.
این نکته شاید سزاوار دقت بیشتری در علوم سیاسی – و در کل علوم انسانی – باشد که امروزه بیشتر سروکار دارد با عاملیت سیاسی و عامل سیاسیای که میتواند انتخاب کند و از ناگزیریها بگریزد، و رفتارش را نمیتوان فقط با قیود ساختاری تبیین کرد. عامل سیاسی، آگاه است؛ او میاندیشد، تأمل میکند و دست به انتخاب، توطئه یا دسیسه میزند. آگاهی فقط اصلی برای تمایزگذاری میان خیر و شر نیست – خواه این دو خاص باشند یا عام، انتزاعی باشند یا انضمامی – بلکه همچنین اصلی برای بداندیشی، حیلهگری، زیرکی و سوءنیت است که بدون آن نمیتوانیم به سیاست در جهان معاصر بیندیشیم. یک نگاه به پیرامون خود، به محیط اجتماعیِ خود، کافی است تا شیوع بداندیشی، فریب و سوءنیت را ببینیم، خواه اینها با ترتیبات و سیاستهای خصوصیِ فرد در ارتباط باشد، یا با هویتها و سیاستهای جمعی. اینها عمیقاً در ساختارهای محلی و بینالمللی جای دارند، ساختارهایی که در آن ملاحظات همبستگیِ ملی و اجتماعی وزن کمتری از ملاحظات فرقهای یا گروهی دارند.
امروز جهان در مواجهه با بداندیشی، فریب و بدخواهیهای خود شکست خورده است. اگر قرار باشد ویژگیهای امر کهن را وصف کنیم، یقیناً شامل انحطاط، خودخواهی و بداندیشی میشوند: بیرحمیِ روسیهی مقدس و متحدانش؛ انحطاط و بدخواهیهای اسلامگرایان؛ خودخواهی و نفرتافروزیِ اسدیستها؛ بداندیشی و نژادپرستیِ اسرائیلیها؛ نخوت و شرارتِ آمریکاییها؛ فرومایگی و فساد سعودیها؛ خصومت و نفرتافروزیِ ایرانیها؛ و فرقهگراییِ همهی اینها.
*
این است جهانِ ارتجاع – جهانی از بداندیشی، فرومایگی، نفرتافروزی، تبعیض، خشونت و فساد. به نظر من، اینها جدا نیستند از ظهور فرهنگگرایی و تمدنگرایی در جهانِ پس از جنگ سرد – بهویژه زمانیکه از آنها برای توجیه امتیازهای برخی که واجد فضیلتهای خاصاند، و محرومیتهای دیگرانی که نقص و خطا دارند، استفاده میشود. فرهنگگراییِ «تمدنها»، دینها و فرقههای خاص و پیوندها و مردم مرتبط با آنها را بر اوج مینشاند، و آنها را بهعنوان معیاری برای تفکر و قضاوت صحیح میچیند.
این جوّ فکری از ابعاد اساسیِ نظام جهانیِ کنونی و مبنایی برای توجیه تبعیضهای درون آن است.
(انتر)ناسیونالیزهکردنِ جهان
تا همین اواخر – دقیقاً تا دههی ۸۰ میلادی – باور بر این بود که تناظر بین امر معاصر و امر عادلانه هم تضمینشده است و هم بدیهی. مفهومِ پیشرفت تضمین میکرد که این دو درهمتنیدهاند، و یک بُعد سوم – بُعد اجتماعی – هم به آن اضافه میکرد: منابع اکثریت جمعیت در هر کشوری، و اکثریت مردم جهان. پیشرفت عبارت بود از عدالتی که خیر را برای اکثریت روبهرشد جهان به ارمغان میآورد، عدالتی مبتنی بر فرمولهایی که هنوز میکوشیم بهجای فرمولهای حاضروآمادهی گذشته بهبودشان دهیم.
اما پیشرفت، یک یا دو نسل پیش فروپاشید. امروز امر معاصر همچنان وجود دارد، اما نهتنها ناعادلانه است، بلکه تبعیضآمیز و امتیازمحور نیز هست. در زمانی که هیچ کشوری نمیتواند خودش را از جهان جدا کند و عدالتِ غیرجهانی دیگر ممکن نیست، تصور جهانشمولی از عدالت وجود ندارد. همزمان، گذشته نیز عدالتی بر ما عرضه نمیکند. عدالت در جهان پروژهی امروز و آینده است.
در سطح جهان، چپ دچار بحران شده است، و انقلاب سوریه به چپ فرصت داده تا خود را در زشتترین اشکال نمایان کند. به باور من، این بحران را میتوان تا حدی در این واقعیت ریشهیابی کرد که چپْ دیگر در موضعِ واکاویِ انتقادیِ نظام جهانی قرار ندارد، و پرسش از انقلاب و تغییر جهان دیگر ذهنش را درگیر نکرده است. امروزه چپ تا حد زیادی از نیروهای رامشدهی طبقهی متوسط تشکیل شده که در اندیشه و سیاستهایشان گذشتهگرا هستند. چپ نتوانسته از ذهنیت جنگ سرد خارج شود و خود را کاملاً ناتوان از فهم انفجارهای اجتماعی در منطقهی بینالمللیشدهی ما و دیگر نقاط جهان مییابد.
در پایان باید گفت که امر کهن و امر ناعادلانه امروز دستدردست پیش میروند، و همراه با آنها، معنای جهان نیز فروریخته است. امروز هیچ پیشرفتی که جهانشمول و جهانی نباشد، و هیچ جهانی که این پیشرفت را به اشتراک نگذارد وجود ندارد. هیچ جهانی نیست که بتواند بدون امر معاصر، بدون زیستن در اکنون و حرکت بهسوی آینده، در پیشرفت شریک شود.
بهاشتراکگذاریِ پیشرفت بدان معناست که مردمْ جهان را ازنو مطالبه و تصاحب کنند، آن را (انتر)ناسیونالیزه کنند و مالکیت آن را با دیگر همتایان به اشتراک بگذارند. این به معنای ساختنِ معنایی از جهان، یعنی ساختن یک فرهنگ، پیرامون این همکاری است. بزرگترین موانعی که این همکاری با آنها روبرو میشود، امتیازهای ثروتمندان و قدرتمندان، بهعلاوهی موانع سیاسیای است که در راه جهانشمولسازیِ پیشرفتی است که به دلیلی در طول بحران به دست آمده است.
زمانیکه پیشرفت جهانشمول و همگانی نباشد، ارتجاع پیشرَوی میکند.