چند سالِ پیش در روستاها و محلهها –بهویژه در میان مردمِ بومی- ما شاهدِ واکنشِ رادیکالی علیهِ مدارس و آموزشوپرورش بودیم. تعدادِ کمی از آنها مدارسشان را بستند و معلمانشان را اخراج کردند. {اما} بسیاری از آنها از این نوع برخوردِ سیاسی اجتناب کرده و بهجای آن -در حین ِبازخواهی و بازتولیدِ شرایطی که در آن مردم به طور سنتی به شیوهی خودشان آموخته بودند- صرفاً شروع به دور زدنِ (bypass) مدرسه کردند.
مردم در روستاها بهخوبی میدانند که مدرسه فرزندانشان را از یادگیریِ آنچه که آنها لازم است برای ادامهی زندگی در کامیونیتیشان، برای سهیم بودن در رفاهِ عمومی، خاکشان و محلاتشان بدانند باز میدارد. و {اینکه} مدرسه آنها را برای زندگی یا کارِ خارج از کامیونیتی آماده نمیکند.
در بسیاری از کامیونیتیها در اوآخاکا، چیاپاس و مکزیک؛ والدین یادگیریِ بچههایشان را دیگر به مدرسه محول نمیکنند. آنها از تجربهی آنچه که معمولاً برای کسانی که کامیونیتیِ خود را برای بهدست آوردنِ آموزشِ عالی ترک میکنند آگاه هستند. آنها در شهرها و در شغلهای پَست گُم میشوند. یک مطالعهی رسمیِ تازه پی برده است که تنها هشت درصد از فارغالتحصیلانِ دانشگاههای مکزیک قادر به کار کردن در رشتهای هستند که از آن فارغالتحصیل شدهاند. مهندسین و حقوقخواندهها یا تاکسی میرانند و یا به کار در غرفه گرایش پیدا میکنند. علیرغمِ چنین آگاهیای هنوز مردم بر این پندار هستند که آموزشِ عالی چیزی را به فرزندانشان عرضه میکند. آنها احساس نمیکنند بهراحتی بچههایشان را از چنین فرصتی محروم میکنند.
زندگی بدون معلم
ما یکبار آزمایشی فکری صورت دادیم که در آن پیشنهادِ جان مکنایت –یعنی تصورِ یک جهانِ بدون دندانپزشک- را برگرفتیم و آن را نسبت به حرفهی معلمی بهکار بردیم. همانطور که یک جهانِ بدون معلم یا آموزش را تصور میکردیم برای چند دقیقه توصیفات آخرالزمانیِ (apocalyptic) بسیاری در اطرافِ میزِ ما پراکندهشدند. اما پس از آن چیزهای کاملاً متفاوتی به گفتگویِ ما اضافه شدند. انبوهی از شیوهها را تصور کردیم که در آنها مردم خودشان گونهی متفاوتی از زندگی را ایجاد خواهند کرد.
یکی از مهمترین نتیجههای گفتگوی ما تشخیصِ این بود که هنگامی که کسی به ما آموزش نمیدهد ما بهتر یاد میگیریم. میتوانیم این را در هر کودک و در تجربهی شخصیِ خودمان ملاحظه کنیم. شایستگیِ اساسیِ ما برآیندِ یادگیری با انجامدادن (doing) -بدون هیچگونه آموزشی- است. پس از آزمایش ذهنی با یک پرسشِ بسیار عملی مواجه شدیم.
ما همسو با زاپاتیستها یاد گرفتهایم در حالی که تغییرِ جهان بسیار دشوار -شاید غیرممکن- باشد {اما} امکانِ خلقِ یک جهانِ کاملاً متفاوت وجود دارد. این دقیقا همان کاری است که زاپاتیستها در جنوبِ مکزیک انجام میدهند. چگونه میتوانیم جهانِ جدیدِ خودمان را در مقیاسِ کوچک و انسانیِ خودمان؛ در گوشهی کوچکی از اوآخاکایمان ایجاد کنیم؟ چگونه میتوانیم از زندگیِ خود و فرزندانمان در این جهانِ واقعی –جایی که هنوز مدرسه بر ذهنها، قلبها و نهادها سلطه دارد- مدرسهزدایی (deschool) کنیم؟
دراماتیکترین درسی که ما از تمرین استخراج نمودیم ملاحظهی آنچه بود که واقعاً در زندگیِ شهری از دست داده بودیم: شرایطِ کارآموزی (apprenticeship). وقتیکه همهی ما خواستارِ موسسات و آموزشوپرورش –جاییکه فرزندانمان میتوانند در آنجا بمانند و یاد بگیرند- هستیم؛ چشمانمان را بر بیابانِ اجتماعیِ تراژیکی که در آن زندگی میکنیم میبندیم. آنها به فرصتهای واقعی برای آموختن در آزادی دسترسی ندارند. در بسیاری از موارد آنها دیگر نمیتوانند با والدین، عموها، پدر بزرگ و مادر بزرگشان یاد بگیرند. صرفاً با آنها صحبت میکنند و به داستانهایشان گوش میدهند یا در کار و حرفهی روزانهیشان آنها را مشاهده میکنند. همه مشغول هستند، رفتن از این مکان به مکان دیگری. به نظر نمیرسد دیگر هیچکسی بیشتر از این حوصله و طاقتی برای بهاشتراک گذاشتنِ معرفتِ تلنبارشدهی یک فرهنگ به نسلِ جدید را داشته باشد.
آنچه ما واقعاً بهجای آموزشوپرورش نیاز داریم شرایط برای یک زندگیِ شرافتمندانه؛ یک کامیونیتی است. بنابراین چالشِ ما پیدا کردنِ راهی برای بازسازیِ کامیونیتی در شهر بود؛ برای ایجادِ یک ساختارِ اجتماعی که در آن همهی ما در هر سنی قادر به یادگیری باشیم و در آن هر نوع کارآموزی توانِ شکوفاشدن را داشته باشد. در بهانجام رساندنِ این تحقیقِ رادیکال هر روز ما خودمان را شگفتزده مییابیم هنگامیکه ملاحظه میکنیم چقدر آسان میتوان بدیلهایی آفرید و چگونه مردمِ زیادی به ماجراجویی علاقه دارند.
ما همسو با زاپاتیستها یاد گرفتهایم در حالیکه تغییرِ جهان بسیار دشوار -شاید غیرممکن- باشد {اما} امکانِ خلقِ یک جهانِ کاملاً متفاوت وجود دارد.
بنابراین ما دانشگاهمان ،یونیتیِرا (دانشگاهِ سرزمین / Unitierra)، را دایر نمودیم. مردان و زنانِ جوان بدون هیچگونه دیپلم -و چه بهتر که تا اکنون به مدرسه نرفته باشند- میتوانند نزدِ ما بیایند. آنها یاد میگیرند هرآنچه –حرفهی عملی همچون کشاورزیِ شهری، تولیدِ فیلم یا تحقیقِ اجتماعی یا رشتهای تحصیلی همچون فلسفه یا ارتباطات- را که خواهانِ یادگرفتن هستند. آنها مهارتهای حرفه یا رشتهی تحصیلی را بهمثابهی کارآموزانِ کسی که عملاً این فعالیتها را انجام میدهد یاد میگیرند. آنها همچنین یاد میگیرند چگونه با ابزارها و شیوههای نوینی که در کامیونیتیِ خودشان در دسترس نیست کار کنند.
به محضِ اینکه افرادِ جوان به یونیتیِرا میرسند بهعنوانِ کارآموز شروع بهکار میکنند. آنها پی میبرند برای آنچه که میخواهند انجام دهند به مهارتهای ویژهای نیاز دارند. بیشترِ اوقات آنها از طریقِ تمرینِ حرفه -با یا بدون مربیانشان- آن مهارتها را فرا میگیرند. آنها برای کوتاهتر کردنِ زمانِ مورد نیاز برای دریافتِ آن مهارتها ممکن است بخواهند در کارگاهِ خاصی شرکت کنند.
دانش آموزانِ ما سریعتر از آنچه انتظارش را داشتیم یاد میگرفتند. پس از چند ماه معمولاً جهتِ بازگشت به زندگیِ جاریِ کامیونیتیشان برای انجام دادنِ آنچه که آموختهاند فراخوانده میشوند. به نظر میرسد بودنشان در آنجا بسیار ثمربخش میباشد. برخی از آنها خطوطِ مختلفِ یادگیری را به روشِ خلاقانهای ترکیب میکنند. برای نمونه یکی از آنها کشاورزیِ ارگانیک و باززاییِ خاک (علاقهی اصلیاش) را همراهِ با معماریِ بومی ترکیب کرده بود. او خدماتِ تخصصیای که به او اجازه دهد با فروشِ خدمات و کالاها به سوی الگویِ زندگیِ طبقهی متوسط تحرک داشته باشد ارائه نمیدهد. او در حالِ یاد گرفتنِ نحوهی به اشتراک گذاشتنِ آن چیزی که میتواند به معنای بودن به مثابۀ عضوِ ارجمندی از کامیونیتی و کموناش -همانندِ دهقانان- باشد است؛ همانطور که از زمانهای بسیار قدیم -قبل از ازهم گسیختگیِ مدرن-چنین بودهاست.
انضباط و آزادی
ما در یونیتیِرا افرادِ حرفهای تولید نمیکنیم. مکانی بزمی –جایی که در حینِ یادگیری از دیگران از خودمان لذت میبریم- برپا کردهایم. در عینِ حال هم «دانشآموزان» و هم کامیونیتیشان به زودی کشف میکنند که اقامت در یونیتیِرا {به معنای} تعطیلی نیست. درست است دانشآموزان هیچ کلاس یا پروژهای ندارند. در حقیقت آنها هیچگونه تعهدِ رسمی ندارند. هیچ فعالیت اجباریای وجود ندارد. اما در قبالِ گروهِ خودشان (دیگر دانشآموزان)، در قبالِ ما (مشارکت در هر نوع فعالیتی برای یونیتیِرا) و در قبالِ کامیونیتیشان انضباط، سختگیری و تعهد دارند.
«دانشآموزانِ» ما متعلق به کامیونیتیها نیستند، آنها خودشان کامیونیتی هستند. البته آنها میتوانند لذت ببرند و شبهای بسیار طولانی از پارتیها و جشنهای بسیاری دارند. اما آنها نسبت به کامیونیتیِ خودشان –به بیانی دیگر نسبت به خودشان- و نسبت به امید مسئولیتی دارند. به همین دلیل است که آنها میتوانند انظباط، سختگیری و تعهد داشته باشند. دانشآموزان ما یک ساختارِ اجتماعی و داخلی دارند که شرطِ بنیادینی برای آزادیِ واقعی است.
اگر شما آنها را ندارید، اگر شما یک اتمِ فردی در میانِ یک تودهی جمعی هستید؛ به یک متصدی در سازمان نیاز دارید. کارگرانِ یک اتحادیه، اعضای یک حزبِ سیاسی یا کلیسا، شهروندانِ یک کشور؛ برای ماندن با یکدیگر به سازماندهندگان و نیروهای بیرونی نیاز دارند.
آنها به نامِ نظم و امنیت آزادی را قربانی میکنند. مردم واقعی –گرهخورده در شبکههای ارتباطی- بهواسطهی خودشان میتوانند در آزادی باهمدیگر به سر بردند. ایوان ایلیچ میگوید: «یادگیریِ حقیقی تنها میتواند عملِ مردمِ آزاد با فراغتِ خاطر باشد.» او همچنین گفته است ما در جامعهی مصرفی یا زندانیانِ اعتیاد هستیم یا زندانیانِ حسادت. تنها بدونِ اعتیاد یا حسادت، تنها بدون اهدافِ آموزشی؛ در آزادی است که میتوانیم از یادگیریِ واقعی لذت ببریم.
در یونیتیِرا ما بهگونهای ثمربخش توصیهای از پُل گودمن -دوست و منبعِ الهامبخشِ ایوان ایلیچ- را دنبال کردهایم. گودمن یک زمانی گفته است: «فرض کنید شما انقلابی داشتید. شما در حال صحبت کردن و رؤیاپردازی دربارهی آن هستید. فرض کنید شما پیروز شدید. و شما نوعِ جامعهای را داشتید که خواهانِ آن هستید. در آن جامعه زندگیِ شما، شخصیتِ شما چگونه میبود؟ هماکنون زندگی را به آن صورت شروع کنید! هر آنچه که میتوانستید انجام دهید هماکنون آن را انجام دهید. هنگامی که به موانع -افراد یا چیزهایی که به شما اجازهی زندگیکردن را به این صورت نمیدهند- میرسید، شروع کنید به فکر کردن دربارهی چگونگیِ عبور بر بالای یا اطرافِ یا زیرِ آن موانع؛ یا چگونگیِ به جلو راندنِ آن موانع. در آن هنگام سیاستِ شما عملی و انضمامی خواهدبود.»
ما یونیتیِرا را دانشگاهی مینامیم که به نظامِ رسمی میخندد و با نمادهای آن بازی میکند. پس از یک یا دو سال یادگیری هنگامی که همدورهایهایشان فکر میکنند آنها صلاحیتِ لازم برای حرفهی خاصی را دارند به «دانشآموزان» یک دیپلمِ عالیِ دانشگاهی اعطاء میکنیم. به این ترتیب ما به آنها بازشناسیِ اجتماعیای را که نظامِ آموزشی از آنها سلب کردهاست پیشکش میکنیم. به جای گواهیکردنِ مدتِ پشتِ میز نشستن -که دیپلمِ مرسوم چنین میکند- ما شایستگیِ خاصی را تایید میکنیم که بلافاصله به واسطهی کامیونیتیها از «دانشآموزانمان» قدردانی و از آنها در برابرِ تبعیضهای متعارف محافظت میشود. با این همه بسیاری از فارغالتحصیلانمان با عدمِ درخواست برای دیپلم ما را شگفتزده میکنند. آنها احساس می کنند به آن نیازی ندارند.
ما همچنین با نمادهای مُدرن برای عالمان و ریشسفیدهایمان جشن میگیریم. از این قرار ما دیپلمهای یونیتیِرا را به افرادی که احتمالاً هرگز به مدرسهای نرفته یا در دانشگاهِ ما شرکت نکردهاند تقدیم میکنیم. شایستگیِ آنها بهواسطهی کامیونیتی و همدورهایهایشان گواهی داده میشود. باز هم ایده این است به شیوهی خودمان همراه با شوخی و شادمانی از همهی نمادهای سلطه استفاده کنیم؛ یا ترجیحاً همانگونه که ایلیچ میگوید بد بهکار بردنِ آنچه که دولت یا بازار تولید میکند در راستای هدفهای خودمان.
دیپلمهای ما برای کسانی که در پیِ خودنمایی یا درخواستِ یک شغل یا هر امتیازِ دیگری هستند کاربردی ندارد. آنها سیمایی از خودمختاریِ مردم هستند. آنها بهمثابهی یک نماد، تعهدِ «دانشآموزانمان» به کامیونیتیشان -و نه حقِ درخواستِ چیزِ دیگری- را نشان میدهند. با این همه صد درصدِ «فارغالتحصیلانِ» ما در حالِ انجامِ کارِ مولد در ناحیهای که مطالعه کردهاند هستند.
اما بازی با نمادهای نظام صرفاً سیمایی مزاحآمیز نیست، بلکه نوعی محافظت است. آنچه ما انجام میدهیم بسیار ویرانگر است. از یک نظر ما همهی نهادهای مدرن و جامعهی اقتصادی را واژگون میکنیم. در بستهبندیِ فعالیتهایمان نظر باینکه آموزشوپرورش یکی از گرامیترین گاوهای مقدسِ (sacred cows) مدرنیته است ما از آزادیمان در برابرِ یورشهای نظام محافظت میکنیم.
در روستایِ من، هر من یک ما است. و از این قرار ما بهطورِ دستهجمعی زندگی میکنیم. زندگیِ فعلیِ ما ریشه در خاکِ فرهنگی و اجتماعیمان دارد. {این خاک} در هنگامهای که همهی ما -الهام گرفته از زاپاتیستها- در حالِ خلق کردنِ یک جهانِ کاملاً متفاوت هستیم، امیدها را تغذیه میکند.
★ نوشتارِ حاضر ترجُمانی است از:
Esteva, Gustavo (2008) / Reclaiming Our Freedom to Learn / as part of Liberate Your Space issue of YES! Magazine / The Universidad de la Tierra.
چند سالِ پیش در روستاها و محلهها –بهویژه در میان مردمِ بومی- ما شاهدِ واکنشِ رادیکالی علیهِ مدارس و آموزشوپرورش بودیم. تعدادِ کمی از آنها مدارسشان را بستند و معلمانشان را اخراج کردند. {اما} بسیاری از آنها از این نوع برخوردِ سیاسی اجتناب کرده و بهجای آن -در حین ِبازخواهی و بازتولیدِ شرایطی که در آن مردم به طور سنتی به شیوهی خودشان آموخته بودند- صرفاً شروع به دور زدنِ (bypass) مدرسه کردند.
مردم در روستاها بهخوبی میدانند که مدرسه فرزندانشان را از یادگیریِ آنچه که آنها لازم است برای ادامهی زندگی در کامیونیتیشان، برای سهیم بودن در رفاهِ عمومی، خاکشان و محلاتشان بدانند باز میدارد. و {اینکه} مدرسه آنها را برای زندگی یا کارِ خارج از کامیونیتی آماده نمیکند.
در بسیاری از کامیونیتیها در اوآخاکا، چیاپاس و مکزیک؛ والدین یادگیریِ بچههایشان را دیگر به مدرسه محول نمیکنند. آنها از تجربهی آنچه که معمولاً برای کسانی که کامیونیتیِ خود را برای بهدست آوردنِ آموزشِ عالی ترک میکنند آگاه هستند. آنها در شهرها و در شغلهای پَست گُم میشوند. یک مطالعهی رسمیِ تازه پی برده است که تنها هشت درصد از فارغالتحصیلانِ دانشگاههای مکزیک قادر به کار کردن در رشتهای هستند که از آن فارغالتحصیل شدهاند. مهندسین و حقوقخواندهها یا تاکسی میرانند و یا به کار در غرفه گرایش پیدا میکنند. علیرغمِ چنین آگاهیای هنوز مردم بر این پندار هستند که آموزشِ عالی چیزی را به فرزندانشان عرضه میکند. آنها احساس نمیکنند بهراحتی بچههایشان را از چنین فرصتی محروم میکنند.
زندگی بدون معلم
ما یکبار آزمایشی فکری صورت دادیم که در آن پیشنهادِ جان مکنایت –یعنی تصورِ یک جهانِ بدون دندانپزشک- را برگرفتیم و آن را نسبت به حرفهی معلمی بهکار بردیم. همانطور که یک جهانِ بدون معلم یا آموزش را تصور میکردیم برای چند دقیقه توصیفات آخرالزمانیِ (apocalyptic) بسیاری در اطرافِ میزِ ما پراکندهشدند. اما پس از آن چیزهای کاملاً متفاوتی به گفتگویِ ما اضافه شدند. انبوهی از شیوهها را تصور کردیم که در آنها مردم خودشان گونهی متفاوتی از زندگی را ایجاد خواهند کرد.
یکی از مهمترین نتیجههای گفتگوی ما تشخیصِ این بود که هنگامی که کسی به ما آموزش نمیدهد ما بهتر یاد میگیریم. میتوانیم این را در هر کودک و در تجربهی شخصیِ خودمان ملاحضه کنیم. شایستگیِ اساسیِ ما برآیندِ یادگیری با انجامدادن (doing) -بدون هیچگونه آموزشی- است. پس از آزمایش ذهنی با یک پرسشِ بسیار عملی مواجه شدیم.
ما همسو با زاپاتیستها یاد گرفتهایم در حالی که تغییرِ جهان بسیار دشوار -شاید غیرممکن- باشد {اما} امکانِ خلقِ یک جهانِ کاملاً متفاوت وجود دارد. این دقیقا همان کاری است که زاپاتیستها در جنوبِ مکزیک انجام میدهند. چگونه میتوانیم جهانِ جدیدِ خودمان را در مقیاسِ کوچک و انسانیِ خودمان؛ در گوشهی کوچکی از اوآخاکایمان ایجاد کنیم؟ چگونه میتوانیم از زندگیِ خود و فرزندانمان در این جهانِ واقعی –جایی که هنوز مدرسه بر ذهنها، قلبها و نهادها سلطه دارد- مدرسهزدایی (deschool) کنیم؟
دراماتیکترین درسی که ما از تمرین استخراج نمودیم ملاحضهی آنچه بود که واقعاً در زندگیِ شهری از دست داده بودیم: شرایطِ کارآموزی (apprenticeship). وقتیکه همهی ما خواستارِ موسسات و آموزشوپرورش –جاییکه فرزندانمان میتوانند در آنجا بمانند و یاد بگیرند- هستیم؛ چشمانمان را بر بیابانِ اجتماعیِ تراژیکی که در آن زندگی میکنیم میبندیم. آنها به فرصتهای واقعی برای آموختن در آزادی دسترسی ندارند. در بسیاری از موارد آنها دیگر نمیتوانند با والدین، عموها، پدر بزرگ و مادر بزرگشان یاد بگیرند. صرفاً با آنها صحبت میکنند و به داستانهایشان گوش میدهند یا در کار و حرفهی روزانهیشان آنها را مشاهده میکنند. همه مشغول هستند، رفتن از این مکان به مکان دیگری. به نظر نمیرسد دیگر هیچکسی بیشتر از این حوصله و طاقتی برای بهاشتراک گذاشتنِ معرفتِ تلنبارشدهی یک فرهنگ به نسلِ جدید را داشته باشد.
آنچه ما واقعاً بهجای آموزشوپرورش نیاز داریم شرایط برای یک زندگیِ شرافتمندانه؛ یک کامیونیتی است. بنابراین چالشِ ما پیدا کردنِ راهی برای بازسازیِ کامیونیتی در شهر بود؛ برای ایجادِ یک ساختارِ اجتماعی که در آن همهی ما در هر سنی قادر به یادگیری باشیم و در آن هر نوع کارآموزی توانِ شکوفاشدن را داشته باشد. در بهانجام رساندنِ این تحقیقِ رادیکال هر روز ما خودمان را شگفتزده مییابیم هنگامیکه ملاحضه میکنیم چقدر آسان میتوان بدیلهایی آفرید و چگونه مردمِ زیادی به ماجراجویی علاقه دارند.
ما همسو با زاپاتیستها یاد گرفتهایم در حالیکه تغییرِ جهان بسیار دشوار -شاید غیرممکن- باشد {اما} امکانِ خلقِ یک جهانِ کاملاً متفاوت وجود دارد.
بنابراین ما دانشگاهمان ،یونیتیِرا (دانشگاهِ سرزمین / Unitierra)، را دایر نمودیم. مردان و زنانِ جوان بدون هیچگونه دیپلم -و چه بهتر که تا اکنون به مدرسه نرفته باشند- میتوانند نزدِ ما بیایند. آنها یاد میگیرند هرآنچه –حرفهی عملی همچون کشاورزیِ شهری، تولیدِ فیلم یا تحقیقِ اجتماعی یا رشتهای تحصیلی همچون فلسفه یا ارتباطات- را که خواهانِ یادگرفتن هستند. آنها مهارتهای حرفه یا رشتهی تحصیلی را بهمثابهی کارآموزانِ کسی که عملاً این فعالیتها را انجام میدهد یاد میگیرند. آنها همچنین یاد میگیرند چگونه با ابزارها و شیوههای نوینی که در کامیونیتیِ خودشان در دسترس نیست کار کنند.
به محضِ اینکه افرادِ جوان به یونیتیِرا میرسند بهعنوانِ کارآموز شروع بهکار میکنند. آنها پی میبرند برای آنچه که میخواهند انجام دهند به مهارتهای ویژهای نیاز دارند. بیشترِ اوقات آنها از طریقِ تمرینِ حرفه -با یا بدون مربیانشان- آن مهارتها را فرا میگیرند. آنها برای کوتاهتر کردنِ زمانِ مورد نیاز برای دریافتِ آن مهارتها ممکن است بخواهند در کارگاهِ خاصی شرکت کنند.
دانش آموزانِ ما سریعتر از آنچه انتظارش را داشتیم یاد میگرفتند. پس از چند ماه معمولاً جهتِ بازگشت به زندگیِ جاریِ کامیونیتیشان برای انجام دادنِ آنچه که آموختهاند فراخوانده میشوند. به نظر میرسد بودنشان در آنجا بسیار ثمربخش میباشد. برخی از آنها خطوطِ مختلفِ یادگیری را به روشِ خلاقانهای ترکیب میکنند. برای نمونه یکی از آنها کشاورزیِ ارگانیک و باززاییِ خاک (علاقهی اصلیاش) را همراهِ با معماریِ بومی ترکیب کرده بود. او خدماتِ تخصصیای که به او اجازه دهد با فروشِ خدمات و کالاها به سوی الگویِ زندگیِ طبقهی متوسط تحرک داشته باشد ارائه نمیدهد. او در حالِ یاد گرفتنِ نحوهی به اشتراک گذاشتنِ آن چیزی که میتواند به معنای بودن به مثابۀ عضوِ ارجمندی از کامیونیتی و کموناش -همانندِ دهقانان- باشد است؛ همانطور که از زمانهای بسیار قدیم -قبل از ازهم گسیختگیِ مدرن-چنین بودهاست.
انضباط و آزادی
ما در یونیتیِرا افرادِ حرفهای تولید نمیکنیم. مکانی بزمی –جایی که در حینِ یادگیری از دیگران از خودمان لذت میبریم- برپا کردهایم. در عینِ حال هم «دانشآموزان» و هم کامیونیتیشان به زودی کشف میکنند که اقامت در یونیتیِرا {به معنای} تعطیلی نیست. درست است دانشآموزان هیچ کلاس یا پروژهای ندارند. در حقیقت آنها هیچگونه تعهدِ رسمی ندارند. هیچ فعالیت اجباریای وجود ندارد. اما در قبالِ گروهِ خودشان (دیگر دانشآموزان)، در قبالِ ما (مشارکت در هر نوع فعالیتی برای یونیتیِرا) و در قبالِ کامیونیتیشان انضباط، سختگیری و تعهد دارند.
«دانشآموزانِ» ما متعلق به کامیونیتیها نیستند، آنها خودشان کامیونیتی هستند. البته آنها میتوانند لذت ببرند و شبهای بسیار طولانی از پارتیها و جشنهای بسیاری دارند. اما آنها نسبت به کامیونیتیِ خودشان –به بیانی دیگر نسبت به خودشان- و نسبت به امید مسئولیتی دارند. به همین دلیل است که آنها میتوانند انظباط، سختگیری و تعهد داشته باشند. دانشآموزان ما یک ساختارِ اجتماعی و داخلی دارند که شرطِ بنیادینی برای آزادیِ واقعی است.
اگر شما آنها را ندارید، اگر شما یک اتمِ فردی در میانِ یک تودهی جمعی هستید؛ به یک متصدی در سازمان نیاز دارید. کارگرانِ یک اتحادیه، اعضای یک حزبِ سیاسی یا کلیسا، شهروندانِ یک کشور؛ برای ماندن با یکدیگر به سازماندهندگان و نیروهای بیرونی نیاز دارند.
آنها به نامِ نظم و امنیت آزادی را قربانی میکنند. مردم واقعی –گرهخورده در شبکههای ارتباطی- بهواسطهی خودشان میتوانند در آزادی باهمدیگر به سر بردند. ایوان ایلیچ میگوید: «یادگیریِ حقیقی تنها میتواند عملِ مردمِ آزاد با فراغتِ خاطر باشد.» او همچنین گفته است ما در جامعهی مصرفی یا زندانیانِ اعتیاد هستیم یا زندانیانِ حسادت. تنها بدونِ اعتیاد یا حسادت، تنها بدون اهدافِ آموزشی؛ در آزادی است که میتوانیم از یادگیریِ واقعی لذت ببریم.
در یونیتیِرا ما بهگونهای ثمربخش توصیهای از پُل گودمن -دوست و منبعِ الهامبخشِ ایوان ایلیچ- را دنبال کردهایم. گودمن یک زمانی گفته است: «فرض کنید شما انقلابی داشتید. شما در حال صحبت کردن و رؤیاپردازی دربارهی آن هستید. فرض کنید شما پیروز شدید. و شما نوعِ جامعهای را داشتید که خواهانِ آن هستید. در آن جامعه زندگیِ شما، شخصیتِ شما چگونه میبود؟ هماکنون زندگی را به آن صورت شروع کنید! هر آنچه که میتوانستید انجام دهید هماکنون آن را انجام دهید. هنگامی که به موانع -افراد یا چیزهایی که به شما اجازهی زندگیکردن را به این صورت نمیدهند- میرسید، شروع کنید به فکر کردن دربارهی چگونگیِ عبور بر بالای یا اطرافِ یا زیرِ آن موانع؛ یا چگونگیِ به جلو راندنِ آن موانع. در آن هنگام سیاستِ شما عملی و انضمامی خواهدبود.»
ما یونیتیِرا را دانشگاهی مینامیم که به نظامِ رسمی میخندد و با نمادهای آن بازی میکند. پس از یک یا دو سال یادگیری هنگامی که همدورهایهایشان فکر میکنند آنها صلاحیتِ لازم برای حرفهی خاصی را دارند به «دانشآموزان» یک دیپلمِ عالیِ دانشگاهی اعطاء میکنیم. به این ترتیب ما به آنها بازشناسیِ اجتماعیای را که نظامِ آموزشی از آنها سلب کردهاست پیشکش میکنیم. به جای گواهیکردنِ مدتِ پشتِ میز نشستن -که دیپلمِ مرسوم چنین میکند- ما شایستگیِ خاصی را تایید میکنیم که بلافاصله به واسطهی کامیونیتیها از «دانشآموزانمان» قدردانی و از آنها در برابرِ تبعیضهای متعارف محافظت میشود. با این همه بسیاری از فارغالتحصیلانمان با عدمِ درخواست برای دیپلم ما را شگفتزده میکنند. آنها احساس می کنند به آن نیازی ندارند.
ما همچنین با نمادهای مُدرن برای عالمان و ریشسفیدهایمان جشن میگیریم. از این قرار ما دیپلمهای یونیتیِرا را به افرادی که احتمالاً هرگز به مدرسهای نرفته یا در دانشگاهِ ما شرکت نکردهاند تقدیم میکنیم. شایستگیِ آنها بهواسطهی کامیونیتی و همدورهایهایشان گواهی داده میشود. باز هم ایده این است به شیوهی خودمان همراه با شوخی و شادمانی از همهی نمادهای سلطه استفاده کنیم؛ یا ترجیحاً همانگونه که ایلیچ میگوید بد بهکار بردنِ آنچه که دولت یا بازار تولید میکند در راستای هدفهای خودمان.
دیپلمهای ما برای کسانی که در پیِ خودنمایی یا درخواستِ یک شغل یا هر امتیازِ دیگری هستند کاربردی ندارد. آنها سیمایی از خودمختاریِ مردم هستند. آنها بهمثابهی یک نماد، تعهدِ «دانشآموزانمان» به کامیونیتیشان -و نه حقِ درخواستِ چیزِ دیگری- را نشان میدهند. با این همه صد درصدِ «فارغالتحصیلانِ» ما در حالِ انجامِ کارِ مولد در ناحیهای که مطالعه کردهاند هستند.
اما بازی با نمادهای نظام صرفاً سیمایی مزاحآمیز نیست، بلکه نوعی محافظت است. آنچه ما انجام میدهیم بسیار ویرانگر است. از یک نظر ما همهی نهادهای مدرن و جامعهی اقتصادی را واژگون میکنیم. در بستهبندیِ فعالیتهایمان نظر باینکه آموزشوپرورش یکی از گرامیترین گاوهای مقدسِ (sacred cows) مدرنیته است ما از آزادیمان در برابرِ یورشهای نظام محافظت میکنیم.
در روستایِ من، هر من یک ما است. و از این قرار ما بهطورِ دستهجمعی زندگی میکنیم. زندگیِ فعلیِ ما ریشه در خاکِ فرهنگی و اجتماعیمان دارد. {این خاک} در هنگامهای که همهی ما -الهام گرفته از زاپاتیستها- در حالِ خلق کردنِ یک جهانِ کاملاً متفاوت هستیم، امیدها را تغذیه میکند.
★ نوشتارِ حاضر ترجُمانی است از:
Esteva, Gustavo (2008) / Reclaiming Our Freedom to Learn / as part of Liberate Your Space issue of YES! Magazine / The Universidad de la Tierra.