چکیده
خوانشِ فضا به چه معناست؟ این واژه چه جایگاهی در نظامِ شهرسازیِ جامعه ایران دارد؟ مفاهیمی چون خوانش، خوانایی چگونه با چیزی به نام نیروهای برسازندهی فضا درگیر میشوند؟ و آیا اساساً درگیر میشوند؟ گفتمان انتقادی فضا مفهوم خوانش را چگونه میفهمد؟ یا بهعبارتیدیگر این نگرش، چگونه فضا را خوانش میکند؟
نوشتار پیش رو تلاش میکند به سؤالاتی از این قبیل پاسخ دهد. در همین راستا نوشتار به چهار بخش تقسیمشده است. در بخش اول، نگاه نظری و مسئلهی نوشتار مطرح میشود؛ اینکه فضا در اینجا از کدام پنجره و با چه گفتمانی خوانش میشود. در بخش دوم از این صحبت میشود که چگونه چیزی به نام خوانایی در قلمروی دانش -در نظام دانشگاهی ایران- از خلال تعاریف، بهمثابهی یک ابزارِ سنجش و فهمِ جهان-فضا تولید میشود. در بخش سوم این مسئله مطرح میشود که چگونه خوانشِ پدیدارشناسانه به کلیدواژهی فهم فضا تبدیلشده و در قلمروی حرفهای و مدیریتی بهواسطه خوانا یا ناخوانا خواندنِ بازنماییهای فضا، وضعِ موجود را بازتولید میکند. در همین راستا گریزی به روش و نگاهِ کوین لینچ زده میشود و به این خاطر که نامِ او با خوانشِ فضا در ادبیات شهرسازی ایران گرهخورده است، موزد نقد قرار میگیرد. در این بخش همچنین با نگاه پدیدارشناسانه به خوانشِ نا- فضاها در شهر تهران پرداخته میشود. در بخش چهارم که درواقع همان نگاهِ نوشتار است، پژوهش حاضر میکوشد با صورتبندی خوانشِ انتقادی از فضا بهمثابه یک بدیل، آن نظم و نظامِ مفهومیای که همواره در قلمروی دانش و مدیریت شهری تولید و بازتولید میشود، نفی کند.
- مقدمه و بیان مسئله
هیچ عقلِ توجیهگری نمیتواند خود را در متن واقعیتی بازیابد که نظم و شکل آن هرگونه دعوی به عقل را سرکوب میکند؛ عقل تنها به شیوهای جدلی خود را در مقام واقعیتِ تام به فرد داننده عرضه میکند و فقط در قالب ردپاها و ویرانههاست که عقل میتواند مهیای این امید باشد که سرانجام روزی با واقعیت درست و بهحق رودررو خواهد شد.
آدورنو، ۱۳۹۶: ۱۹
روش پدیدارشناسانه در قرائتاش از پدیدارهای فضایی، میکوشد تا هر آنچه را که هست یعنی وضعیتِ فضاییِ موجود را به یک اصلِ نخستین یا مخرجِ مشترک فرو کاهد. این کار صرفنظر از نامش(ماده، روح، فکت، بود، وجود، آگاهی استعلایی، معنا و غیره) درنهایت چیزی جز شانه بالا انداختن و پذیرفتنِ وضعِ موجود- یعنی جهان همین است که هست- نیست. خوانشِ پدیدارشناسانه[۱] از فضا با مغفول گذاشتنِ مناسبات و نیروها، بهمثابه روایتِ مجموعهای از اجزای به هم متصل شده تلقی میشود که هیچ ارجاعی به یک کل ندارد. خوانش در این معنا، خودش بخشی از واقعیتِ فضایی[۲] و مهمتر، تقویتکنندهی آن است. برخلافِ خوانشِ انتقادی که بر رابطهی تنگاتنگِ جهان بدان گونه که هست و بدان گونه که باید باشد تأکید میکند (کرایب، ۱۳۹۳: ۲۵۶) و به دنبال دست بردن در وضعیت و برملا کردنِ آن است (Marcuse, 2010). پژوهشِ پیش رو در اینجا به دنبال تحقیق در شکلها و فرمها نیست، بلکه با شک به خوانشِ پدیدارشناسانه، به دنبال خوانشی دیگر یعنی تفسیرِ نیروها و روابط و از همین رو به دنبال حفظِ امکانِ تجربههای فضاییِ متفاوت و درنهایت جهانی متفاوت است (درباره ایده تحقیق و تفسیر در معنای فلسفیاش رک به آدورنو، ۱۳۹۶: ۳۲). درواقع نوشتار پیشرو میخواهد از نیروها و مناسباتی که فضا را در مقام یک کل[۳] میسازند، حرف بزند (درباره نیروها و مناسبات نک به Massey, 1992). از اینکه خوانش باید ضرورتاً از اجزا و عناصرِ صرف فراتر رفته و کلیتِ پیچیدهی فضا را مورد پرسش قرار دهد. البته اگر از پس این کار برآید. ایده تحقیق[۴]، همان کاری که در نظام شهرسازی جامعه ایران کلیدواژهی فهم فضاست، اغلب پرسش -از فضا- را به عناصر معلوم و از پیش دادهشده و در یک معنا آشنا[۵] تقلیل میدهد، ازاینرو کمتر خودش را با روابط و فرایندهای مادی[۶] شکلگیری فضا درگیر میکند. در این معنا که پاسخِ افراد به پرسشهای طرحشدهی تحقیق، تنها راهِ فهمِ فضاست، آیا میتوان به معنای واقعی کلمه از چیزی به نام تولید فضا حرف زد؟
در خوانشِ پدیدارشناسانه از فضا، آن کس که در مقام محقق یا شهرساز -به میانجیِ جمعآوری انگارههای ذهنی افراد- چنان تفسیر میکند که توگویی در پسِ جهانِ پدیداری نوعی جهان درخود را جستجو میکند که تشکیلدهندهی پشتوانه و مبنای آن جهانِ پدیداری است بهغلط همچون کسی عمل میکند که میخواهد در متنِ معما بازتابِ موجودی را بیابد که در پس آن نهفته است، موجودی را که بهواسطه تصویرش در معما منعکس گشته و در بطن آن جای گرفته است. حالآنکه کارکرد حل معما، برعکس، عبارت است از آشکار ساختنِ معما و نفی کردنِ آن، نه پافشاری بر ایستادن در پسِ معما و تقلید کردن از آن و تلاش برای پاسخ به آن(آدورنو، ۱۳۹۶: ۳۳). حل معما درواقع همان تفسیرِ فلسفی[۷] ست که در اینجا آن را بااحتیاط نظری و فلسفی به خوانشِ انتقادی معمای فضا پیوند مییابد. این نگاه هیچگاه با معنای ثابتی رودررو نمیشود که از قبل-بگونه ای خوانا یا ناخوانا- در بطن پرسش نهفته است، بلکه با فاش کردنِ نیروهای برسازنده، به ناگهان و در یکلحظه به پرسش -به اینکه شما فضای پیرامونِ خود را چگونه میفهمید و میخوانید و در آن راه میروید؟- نور میتاباند و در همان حال، آن را همچون آتش به کام خود میکشد. به بیانی دیگر خوانشِ انتقادی بهواسطهی نشان دادنِ نیروها و به میانجیِ کنار هم نهادنِ عناصرِ فضاییِ بهظاهر جدا از هم ولی بهواقع درهمتنیده، از دل عناصر مجزای واقعیت، این دست پرسشها را-که شما فضای پیرامون خود را چگونه میخوانید؟ و آیا میتوانید محیطِ اطراف را نقاشی و ترسیم کنید؟- زیر سؤال میبرد.
خوانشِ پدیدارشناسانهی فضا، همانا بتسازی از نظمِ فضاییِ موجود[۸] است. به چه معنا؟ بدین معنا که این خوانش صرفاً تصویری بامعنا از واقعیتِ فضایی موجود ترسیم میکند و از این طریق آن را توجیه و سازگاری با جهان در همین وضعیتِ فضایی را در میان مصرفکنندگانش ترویج میکند. اما بیتردید این ظاهر دروغین است. جهان فضایی که در آن زندگی میکنیم بهواقع چنین نیست؛ این جهان نه از بطن تصاویرِ صرف ادراک بلکه از دل یکسری نیروها و مناسبات به صورتی متفاوت و فراتر از این بهگونهای متقابل برساخته میشود (Raffestin, 2012; Smith, 2008: 92). حتی فراروی از نمودهای فضایی نیز-اگر قائل به چنین فرارویای باشیم- باید به میانجی فهمِ تنشها[۹]، تضادها و تناقضهای درونیِ خود فضا صورت گیرد، نه صرفاً با خوانشی خنثی از وضع و فضای موجود (Degnen, 2013 ). مارکس و انگلس بیش از هرکسی دشمنِ چیزی به نام یوتوپیا بودند، اما فقط به خاطرِ تحقق یافتنِ آن (Adorno، ۱۹۷۳: ۳۲۲).
این گفتهی آدورنو به چه معناست؟ و چه ربط و نسبتی با چیزی به نامِ خوانشِ کالبدی فضا در سنت پدیدارشناسی دارد؟ بیشک این بحث همانقدر درباره یوتوپیا ست که درباره فضا. این عبارت بدین معناست که مارکس و انگلس نسبت به بیانیههای سرخوشانه که مدعی بودند آرمانشهر فعلیت یافته، بدگمان و مشکوک بودند چراکه معتقد بودند این دست بیانیهها اغلب توجهات را از این واقعیت که یک جامعهی بهراستی عادلانه هنوز تحقق نیافته، منحرف میکند. (Wilson, 2007: 24) خوانشِ کالبدی و خنثی از فضا هم- چنانکه در میدان دانش و نظام مدیریتی جامعه ما رایج است- همان کاری را میکند که مارکس و انگلس به نقد آن پرداخته اند. یعنی با خوانا یا ناخوانا خواندنِ وضعیتِ فضایی موجود و ترجمهی وجه ظهورِ معنا به خوانایی، بدان مشروعیت میبخشد و آن را بازتولید و هرگونه امکانِ فضایی و تصور سیاسی از آیندهای متفاوت را مسدود میکنند. (Smith, 2008: 52) خوانش در این معنا جهانِ فضایی را تبدیل به چیزی میکند که در حال حاضر هست و همواره هم بوده، یعنی تنها جهانِ ممکن. خوانشِ انتقادی از فضا بهجای تائید خوانشِ خنثی به دنبال امکان دادنِ دوباره به خوانش، برای بازنگری و تأمل درباره نیروها و مناسباتی ست که به فضا شکل میدهند و آن را برمی سازند. خوانش در این معنا به واقع-بی آنکه بهسادگی به آنچه صراحتاً بیان میکند تقلیل داده شود- امکانِ وجودِ بدیل[۱۰] و وضع و واقعیتی از نوع دیگر را در دل وضعیتِ فضایی موجود جستجو میکند (نک به Pinder, 2013). از همین روست که نوشتار حاضر میگوید باید خوانش خنثی از فضا را به همریخت. بله. ما دشمن خوانش هستیم، اما فقط به خاطرِ تحققِ آن.
خوانش پدیدارشناسانه حتی در آن هنگام که ادعا میکند در دل واقعیتِ فضایی، به نقشه/ مسیرهای ذهنیِ افراد و مفرهای فضایی دست مییابد، باز هرگونه تفاوت میان مفرها و واقعیتِ وضعِ موجود، بهواقع صرفاً صوری است. این مفرها-از آن حال که در شکل و شمایلِ عناصر پنجگانه نمود مییابند- نه به شیوهای از آن خودسازی فضا، که همانا فضامند شدنِ منطقِ بازتولید هستند. در این معنا تمایز گذاریهای صوری میانِ بعد ذهنی و واقعیتِ انضمامیِ عناصر فضایی تبدیل به بهانهای برای معاف داشتن افراد از اندیشیدن به کلِ فضا شده و از اینرو نقدِ کلیت فضایی را پیشاپیش منتفی کرده و معنای عناصر-بخوانید اجزای از همگسیخته- را جایگزینِ معنای کلیتِ فضایی میکند. ادبیات شهرسازی جامعه ایران چه در قلمروی دانش چه در میدان کارِ بهاصطلاح حرفهای-مهندسی، یافتههای خود را اغلب اموری ایستا و نابود ناشدنی تلقی میکند، درحالیکه نگاهِ انتقادی نخستین یافتهای را که به دنبال کندوکاوهایش در فضا بدان دست مییابد بهمثابه نشانهای درک میکند که نیازمندِ رمزگشایی و معما زدایی و آشناییزدایی است. نه پاسخ به معما. این همان ایدهی علم و ایدهی فلسفه است که آدورنو در فعلیتِ فلسفه به دنبالِ نقدِ ایدهآلیسم آلمانی، پوزیتیویسم منطقی، جامعهشناسی معرفت، نوکانت گرایی، پدیدارشناسی و هستیشناسی از آن حرف میزند. یعنی همان ایدهی تحقیق و ایدهی تفسیر، که اولی نمودها را میخواند و دومی نیروها را میکاود. درواقع ایده تفسیر در اینجا به معنای اشاره به وجودِ یک جهانِ ثانویه و مخفی در پسِ نمودها نیست که باید از طریق خوانش آنها گشوده شود. چنین دوگانگی- دوگانگیِ امرِ فکری و امر تجربی- بیشتر درخورِ ایدهی تحقیق است تا ایدهی تفسیر. متن، معما و فضایی که در اینجا نگاهِ انتقادی باید آن را بکاود، یکِ کلِ ناکامل، متناقض و پارهپاره است. بسیاری از چیزهای نهفته در دل این کل و این متن و فضا را باید به اهریمنانِ کور حواله داد؛ درواقع شاید خواندن فضا بدین شکل- بهگونهای انتقادی که با وضعیتِ فضاییِ موجود مخالفت میکند- ازآنرو وظیفه ماست که بتوانیم با خواندنِ آن، راه تشخیص نیروهای اهریمنی و چگونگی طرد آنها را بهتر بیاموزیم(دراینباره نک به آدورنو، ۱۳۹۶: ۳۳).
- تولید: خوانشِ فضا در نظام دانش
خوانش فضا، چنانکه در نظام دانشگاهی و عالمِ حرفهای-مهندسی جامعهی ایران رایج است، در یک معنا دمدستیترین راه برای فهمِ مسئلهی پرتناقض و پیچیدهی فضا است. همه ما در مقام سوژههای گفتمانِ دانشگاهی که در حوزه علوم انسانی اعم از علوم اجتماعی، علوم سیاسی، شهرسازی، جغرافیا و معماری آموزش میبینیم، فضا را فقط میخوانیم. چنانکه مثلاً یک کتاب یا یک جزوه را میخوانیم[۱۱]. در این قلمرو، در بهترین حالت به آنهایی که در معرضِ آموزش هستند، خواندنِ فضا را میآموزند. آنهم بهگونهای کاملاً خنثی. اگر نگوییم کاملاً ایدئولوژیک و بههنجارشده. این شکل از تربیت- بخوانید سوادآموزیِ بصری[۱۲]– برای فهمِ فضا که درنهایت به چیزی جز معلولیتِ ذهنی- زبانیِ خواننده ختم نمیشود، خودش بخشی از یک کل به نام نظام دانش[۱۳] است. کلی که رها نمیکند، محصور و مسدود میکند. این کل همواره لغتنامهها، مفاهیم، واژگان، چشمها، دستها، ذهنها، دماغها و نگاههای متناسب با چهارچوبِ آموزشی خودش را تولید و بهواسطه فضا بازتولید میکند. لوفور از این قلمرو تحت عنوان قلمروی بازنماییهای فضایی[۱۴] یاد میکند. قلمرویای که در آن ایدئولوگهایی مثل معماران و شهرسازان، برنامهریزان، عمرانگران و دیگرانی از این قبیل حضور دارند و میکوشند فضاهای بازنمایی[۱۵] را از خلال رمزگذاری، طراحی، نظم و نظام بخشی و عقلانیسازی[۱۶] به تصرف دربیاورند یا به بیانی دیگر آنها را بنویسند. این همان قلمرویای ست که در آن فضا بهمحض اینکه به مفهوم درمیآید، اهمیتش را از دست میدهد .(Lefebvre, 1991: 236)در این قلمرو، فضا و امر شهری به تختهشاسی و عاملیت[۱۷] به خطکشی و اتود زدن فرو کاسته میشود. در این معنا که نگاه به فضا از خلال نظام دانش تربیت، بهنجار و درنهایت خنثی میشود، خوانشِ فضا همان مصرفِ فضاست[۱۸]. از این زاویه، خوانش، نگاهی دمدستی، غیر انتقادی، خنثی و بیطرف به وضعیتِ فضایی موجود است[۱۹] .(Lefebvre,1991: 143-4) در این معنا که خوانش همان بازتولیدِ روابطِ فضایی است که هیچ از فضامندشدنِ این روابط در طی زمان آگاه نیست، اتفاقاً تا میتوانیم نباید تن به این خوانش بدهیم. تن به چیزی که خواندن را از وضعِ موجود[۲۰] شروع میکند و در آن و به آن لحظهای نمیاندیشد و برای فراروی از آن نمیکوشد و نمیپرسد که اساساً چه شد که این فضا و این معما- حال چه خوانا چه ناخوانا- تولید شد[۲۱]. اتفاقاً در این معنا باید خوانش را به همریخت و در این میان فضا را از زاویه دیگری خواند. در این میان از آن حال که فضا و زمان به هم گرهخوردهاند و مستقل از فرایندهای مادی قابل درک نیستند[۲۲].
زمان را هم باید بهگونهای دیگر فهمید. باید پارسلبندیهای زمانی- فضایی[۲۳] را که سویههای فراغتی و فاعلانهی فضاهای بازنمایی، فضاهای زیسته و زندگی روزمره را هرچه بیشتر در نوعی از واپسروی تحلیل بردهاند، بهگونهای دیگر خوانش کرد(Heydebrand, 2003).
فضا و زمان علاوه بر اینکه پایههای اصلی قدرتِ اجتماعی و سیاسیاند، دو مفهوم و دقیقتر، دو قلمروی درهمتنیدهاند. در این معنا زمان و زمانمندی[۲۴] و فضا و فضامندی[۲۵] دو روی یک سکهاند که باید برای فهمِ معنای هرکدام به دیگری مراجعه کرد. تغییر در دورههای زمـانی همواره مطـابق بـا فرمهای فضایی اتفاق میافتد(Hillier & Hanson, 1984: 28). در این معناست که لوفور میگوید هر دوره/ شیوه تولیدی فضاهای خاص خودش را تولید میکند. در فورماسیونهای تاریخی، اجتماعی و اقتصادی مختلف هرچه به پیش آمدیم، مفهوم زمان- از زمان غیرخطی و چرخشی به زمان خطی- تغییر کرد. این تغییر- که مهمترین تغییر و دقیقتر، گسست در فهمِ زمان در فورماسیون سرمایهداری از دوران پیشین است- همواره مابهازای انضمامی پیدا میکند. محورهای فضایی که با مفاهیمی چون سرمایه، مصرفگرایی، منطق مبادله و دیگر مفاهیمی از این قبیل معنا میگیرند و از اینرو در امتداد آنها یک عمل تکراری- مصرف- انجام میشود، بیش از هر چیزی با مفهومِ مکانیکی از زمان فضا مرتبط است. مفهومی که از قضا از نگاه پدیدارشناختی بسیار خواناست. اما باید بکوشیم به گونه دیگری بخوانیم. در سطور بعدی به مسئله زمان برمیگردیم. درهرصورت، اگر در نگاهمان به فضازمان، این دو را بهگونهای جدا از هم ببنیم این کار چنانکه لوفور میگوید، موجب جدایی بین بازنمودهـای فضـا و فضـاهای بازنمودی میشود[۲۶]. باید در معنای واقعی کلمه سوادِ فضاییِ[۲۷] متفاوت از آنچه در قلمرو بازنماییها و در نظام دانش به ما در مقامِ خوانندگانِ فضازمانِ جهان دیکته میشود، به دست آورد. چراکه اگر بدین شکل فضازمان را نخوانیم و مهمتر زیست نکنیم، صرفاً خوانشِ خنثی از آن، هیچ از چیزی که جریانِ تولید و بازتولید فضا نام میگیرد و هیچ از تضادهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسیِ نهفته در دل این جریان، به ما نمیگوید(نگاه کنید به Jessop, 2006). نمیگوید که فضا حاصل چه تضادها و تقابلهایی است. نمیگوید که مناسبات اجتماعی، اقتصادی و سیاسی چگونه مابهازای فضایی به خود میگیرند و در مختصات فضایی زمانی- در مرکز- فرود میآیند. نمیگوید یک برج یا یک مگامال چگونه شکل گرفته و در طی زمان از خلال چه سازوکارهایی تولید شده و همواره با همین منطق بازتولید میشود. نمیگوید در زندگی روزمره ما، زمان اقتصادی و اداری چگونه به میانجی فضامند شدن، زمانهای فراغت، سیاسی و اجتماعی را به حاشیه رانده است. اساساً خوانش در این معنا چیزی از چرایی، چیستی، چگونگی به ما نمیگوید. یعنی نمیتواند بگوید. توگویی در قلمرو خوانش پدیدارشناسانه، هرگونه پرسش و درنگ و چرا، ممنوع است. خوانش از چراییها هیچ نمیگوید، خیلی اگر بگوید از جوابها میگوید. در این معنا حتی اگر خوانشِ فضا از نظر معرفت جای نخست را داشته باشـد، قطعاً در پیدایش و تولیدِ خود فضا، جای آخر را دارد.(Lefebvre, 1991: 143)
فرض کنید ما در یک موقعیتی، در آن حال که در خیابان قدم میزنیم فضایی را میبینیم و درنهایت توصیف میکنیم. آیا صرفاً با خوانشِ پدیدارهای فضا چیزی دستگیرمان میشود؟ آیا فضا را که در اینجا همچون متنِ از پیش نوشتهشده است، خواندن یا دیدن هیچ از منطق و سازوکارهای ایدئولوژیکِ مدیریتی و سیاسی به ما میگوید؟ آیا صرفاً خوانشِ کالبدی و خنثی، ما را به ورای عناصر صلبِ فضا و زمان رهنمون میشود و امیدوار میکند؟ فضا را باید چگونه بخوانیم و زمان را چگونه بفهمیم تا خوانش و فهم ما صرفاً پاداشی زائد نباشد و بتواند در دل فضازمان امکانها و بالقوگیها را محقق و کنشهای فردی و جمعی را فضامند کند و بدین طریق فضا-زمانی بیانگر[۲۸] تولید کند[۲۹]؟ منظور از بیانگر بودن فضا و زمان این است که فضازمان بتواند به میانجیِ فضامندی و زمانمندیاش لحظهها و دقایقی را آشکار کند. یعنی از چیزهایی بگوید که اتفاقاً فضازمانِ نظمِ حاکم کمتر از آنها سخن میگوید. یعنی از تنشها، سرکوبها، بیعدالتیها، جنبشها، طغیانها و در یککلام: از تضادها. پیشنیاز شکلگیری فضازمان در این معنا، ویرانیِ نمودار و پدیدارهای مسلطیست که نظام حاکم بهواسطه آنها بیش از آنکه عیان کند، پنهان میکند. ابتدا باید نظم و نظامِ فضایی-زمانیِ حاضر را که همان منطقِ سرمایه است، به هم ریخت. سپس از دل ویرانهها، چیزی را شکل داد که بیانگر است. بیانگری روابط، رویدادها، لحظهها و اتفاقات را به روی خودش میریزد و بیان میکند. به طوری که هرکسی که به فضا نگاه کند، آن لحظهها دستکم در ذهنش بازیابی میشوند. فضای بیانگر، طغیانگر است. بله، ما میخواهیم که فضا سخن بگوید. این نگاه، همانا نگاهِ رادیکال به فضاست. همان کلیدِ گمشدهای که واقعیتِ فضایی با آن گشوده میشود. این نگاه از تکتکِ عناصر فضایی پاسخ میخواهد. یعنی از هر فضایی- از آن حال که دوپایش روی زمین است- میخواهد که چیزی را بیان کند و بگوید که چگونه پاهایش را روی زمین و آن مختصات فضایی گذاشته است.
فرض کنید در یک روز با عینکِ خوانشی که در نظام آکادمیک به چشم زدهاید، در شهر تهران قدم میزنید و عناصر فضایی را میخوانید. مثلاً میبینید و میخوانید که در ضلع غربی بزرگراه اشرفی اصفهانی، مرکز خرید تیراژه وجود دارد. یا محلات شوش، دروازه غار، باغ آذری، هرندی، اتابک «بافت فرسوده» هستند. یا محلات هاشمآباد و خوب بخت، بریانک و هفتچنار با فلان درصد نوساز شدهاند. یا فلان خیابان بنا بر فلان طرحِ شهری تعریض شده و در این جریان ۳۰۰تا پلاک و خانه تملک و تخریب شده است. یا فضاهای عمومی همچون پارکهای هرندی، بهاران و حقانی زیر عنوان بوستان زندگی بستهشدهاند. یا میدان ولیعصر تخریبشده است. یا بزرگراه نواب و امام علی بافتارِ فضایی چندین و چند محله را پارهپاره کرده است و غیره. به پرسشها فکر کنیم. به کلیدها. خوانش چگونه و به میانجیِ چه سازوکارهایی میتواند ما را از انفعالِ خواندنِ فضا[۳۰] همچون یک متن و کتاب، به پراکسیس[۳۱] گره بزند؟ عاملیتِ فضایی درواقع همان رفتارهای فضایی افراد در گفتمانِ انتقادی است. این همان سوژهکردنِ افراد بهواسطه گفتمان است. خوانشِ افراد در این گفتمان صرفاً خوانشِ کالبدی نیست، بلکه بیشتر از جنسِ پرسش است. باید در نظر داشت که برای کنشِ فردی و جمعی در فضا صرفاً خواستِ و ارادهی کنشگران کافی نیست. یعنی منوط بودنِ کنش به خواستِ افراد فقط شرط لازم برای تحققِ کنشگری است. شرطِ کافی برای کنشگری همانا راهها و فضاهایی ست که کنشگران به میانجیِ آن ابراز وجود میکنند. عاملان اجتماعی به میانجیِ خوانشِ انتقادیست که میتوانند مناسبات و روابطِ فضایی را درک کنند و سپس با حضور در فضا شرایطی را ایجاد کنند که امکانِ تحققِ خواستهایشان را بهگونهای فضامند شده فراهم آورند. با توجه به آنچه بیان شد، نوشتار عاملیتِ فضایی را صرفاً به آگاهی و به ساختارِ اجتماعی فضایی تقلیل نمیدهد. بلکه به رابطه دیالکتیکی میان این دو نظر دارد (دراینباره نگاه کنید به کرایب، ۱۳۹۳: ۲۵۴-۵). برای محقق شدنِ عمل و کنش در و بهواسطه فضا باید بهگونهای دیگر دید و فضا را بهگونهای دیگر- نه همچون یک کتاب یا تابلوی هنری در کلاسهای درس یا در شرکتهای مهندسین مشاور و آتلیهها- خواند[۳۲]. در این معنا، سویهی نگاه و خوانشِ ما به روابط، به مناسبات و نیروهاییست که در لایههای زیرین، فضا را برمیسازند، یعنی همان نیروهای اقتصادی، سیاسی، اجتماعی. در این معنا فرم و وجه ظهوری[۳۳] در مقایسه با روابطِ فضایی و نیروهای برسازندهی فضا اهمیت ثانویه پیدا میکند. از این زاویه اولین تغییری که در نگاهِ ما به وجود میآید این است که میفهمیم مفهومی به نامِ خوانایی[۳۴] که کلیدواژه نظام مدیریتیست که با آن به فضا حد میزند و آن را همچون لباس به تن فضا میکند و بهواسطه نظام دانش همهروزه به ما خورانده میشود، تا چه پایه ایدئولوژیک، خشن و همگونساز است. میفهمیم که شفاف و خوانا بودنِ فضا اتفاقاً بیش از آنکه بیانگر باشد و از روابطی بگوید که بدانها شکل داده، بیش از هرزمانی روابط و مناسبات و تضادها را پنهان و فراتر از اینها انکار میکند و هیچ از آنها نمیگوید. مثلاً به ما هیچ از آن ۳۰۰ خانواری که به دنبال تعریض آن خیابان، آواره و بیخانمان شدند، نمیگوید. نمیگوید وضع و زندگیشان اکنون چگونه است.
خوانشِ خوانایی یا ناخواناییِ فضا، اتفاقاً حجابیست که فرایندِ اجتماعی تولیدِ فضا را از دیدِ خوانندهها پنهان میکند. لوفور در این باره میگوید، اینکه فرض کنیم صرفاً بر اساس خوانش و خواناییِ فضا میتوانیم فضا را درک و دریافت و تعریف کنیم، توهم محض است. توهمی که در بهترین حالت در سطح بازنمودها معنا مییابد، میبیند و خوانش میکند و ماده و فضا و تمام نیروهای برسازنده را صرفاً به یک بازنمود تقلیل میدهد. به بیانی دیگر درک و فهمِ مسئلهی فضا صرفاً بر اساسِ میزانِ خوانا بودن یا نبودن و خوانشِ آن بر این اساس، صـرفاً گونهای از معنویـت و ایدهآلیسم است. گونهای که صرفاً به خوانش و در بهترین حالتِ به بازنمودها و ابژهها میپردازد و در این میان همواره نقش نیروها و روابط و از همه مهمتر نقشِ قدرت سیاسی و مناسبات اقتصادی را در تولید و بازتولید فضا در پرانتز میگذارد و نادیده میگیرد (Lefebvre, 1991: 162).
پارسلبندی زمان نیز در زندگی روزمره ما بهاندازه نظام کالبدی فضاهای شهری، خواناست. بدین ترتیب که در شهر تهران ما در مقام نیروی کار همگی ۸ صبح از خواب بلند میشویم، صبحانه میخوریم. سوار ماشینمان میشویم یا با مترو به سرکار، اداره، شرکت، دانشگاه و دیگر دایرههای زمانی میرویم. ظهر در همان دایره در یکزمان مشخص نهار میخوریم یا نمیخوریم. عصر ساعت ۵ میشود همگی از سرکار از اداره، شرکت و دانشگاه سوار ماشینمان میشویم یا با مترو،BRT، اتوبوس و تاکسی به خانه برمیگردیم. شب استراحت میکنیم. روز بعد صبح ساعت ۸ باز از خواب بیدار میشویم، صبحانه میخوریم و به اداره، شرکت و دانشگاه میرویم و ساعت ۵ بعدازظهر به خانه برمیگردیم. ۵ روز هفته هرروز این داستان تکرار میشود. دو رو آخر هفته هم به یکشکل و شمایل دیگری خواناست. این دو روز هم بانظم و توالیِ مشخص، پارسلبندی شدهاند. این نظم و نظامِ زمانی در زندگی روزمره علیرغم اینکه در نگاه نخست خیلی بدیهی و طبیعی و در یک معنا بسیار خوانا به نظر میرسد، اما فینفسه این خوانایی، وضوح و شفافیت هیچ از نیروها و مناسبات و روابطِ برسازندهی زمان مثل تقسیمکار، زمان کار روزانه، فضامند یا شهری شدن سرمایه، استثمار نیروی کار، طبقاتی شدنِ زمان فراغت و عبور و مرور و استفاده از وسایل عمومی یا خصوصی، جدایی محل کار و محل زندگی، به انقیاد درآمدن بدن در جریان کار و دیگر سویههایِ پنهان در زیرلایههای پدیداریِ نظامِ زمانی به ما نمیگوید. نمیگوید که چه شد که چنین نظم و نظامِ زمانی اینچنین بر زندگی روزمره ما سلطه یافت و چگونه به نظمی بدیهی تبدیل شد. به ما نمیگوید که چگونه این پارسلبندیهای زمانی فضایی از دل مناسبات در فورماسیونهای اجتماعی و اقتصادی و سیاسی مختلف بیرون میآید. نمیگوید که چه شد مفهومِ زمان به کمّیت، ساعت، برنامه و به پوستهی زمانی(temporal shell) تقلیل پیدا کرد (Bensaid, 2002: 73; Thompson,1967). نمیگوید سرمایه، رانت و منطقِ مبادلهای چگونه آنچه را که در زمان از دست میدهد، در فضا به دست میآورد (این جمله که-چگونه منطقِ سرمایه آنچه را که در زمان از دست میدهد، در فضا به دست میآورد- از مارکس است. نگاه کنید به مارکس، ۱۳۹۲: ۴۸۹). نمیگوید که چه شد که ما تبدیل به ماشینهای استخراج ارزش اضافهشدهایم. ما در روز هرچقدر به شلوغ و پرازدحام بودنِ مترو و اتوبوس و خیابانها در اول و آخر روز و چرت زدنِ نیروهای کار در مسیر نگاه کنیم، خوانشِ شلوغیها به ما هیچ از روابط و نیروهای بر سازنده زمان که به برخی اشاره شد، نمیگوید. چنانکه درباره فضا گفته شد، نظم و نظامِ زمانی در زندگی روزمره را هم باید بهگونهای دیگر خوانش کرد. باید به مناسبات، روابط و نیروهایی که این پارسل بندیِ زمانی را در زندگی ما تولید کردهاند، توجه کرد. مثلاً به جریانی چون جدایی محل کار از محل زندگی که امروزه متناسب با تغییر تکنولوژی، الگوها و شیوههای کار، در شهر شکل و شمایل متفاوتی به خود گرفته است، توجه کرد. در این معنا که دیگر -همچون خواناییِ فضا، فینفسه خوانا بودنِ زمانبندی، چیزی را به ما نمیگوید، برای درک و دریافتِ روابطی که نظم و نظامِ زمانی فضایی را تولید و بازتولید میکنند و برای آزادسازی زمان، نباید نخستین، بیواسطهترین و دمدستیترین شکل پدیداریِ زمان در زندگی روزمره را- نظمِ خاصِ خوابیدن و بیدار شدن در روز، سه وعدهغذا خوردن در روز، رشد کردن و دیگر پدیدارهای زمانی از این قبیل را- علتِ آن بدانیم. باید به ورای خوانایی و ترتیبِ بهظاهر بیچون و چرای زمانبندی در زندگی روزمره رفت. باید نظم و نظامِ زمانی و دریافتِ بیواسطه از فضازمان را به همریخت و به میانجیِ فهمِ سویههای بر سازنده فضازمان، در معنای هگلیِ کلمه به فهمِ بیواسطه آن پایان داد. باید در این جریان، زمانهای اقتصادی و اداری را به نفع زمانهای فراغت، سیاسی و اجتماعی کاهش داد. باید در یک معنا فضازمان را – در راستای القای روابطِ مبتنی بر سرمایه، رانت یا هر روابطی شبیه به اینها- اتفاقاً ناخوانا و مبهم کرد (درباره اینکه نباید نخستین شکل پدیداری یکچیز را علت آن دانست، نک به مارکس، ۱۳۹۲: ۴۱۹. پانویس شماره ۳).
- بازتولید: تولدِ خوانشِ کالبدی از دلِ نظام دانش
نظام مدیریتی و سیاسی با واژگان خودش که بهگونهای متقابل از دل نظام دانش بیرون آمدهاند، خوانایی فضایی و فضاهای خوانا را طراحی، معماری و برنامهریزی میکند. معنا نیز به همین شیوه به میانجیِ فضا تولید و بازتولید میگردد. آنچه برای مردم بیانگر[۳۵] است، برای نظامِ مدیریتی خوانا نیست. ازاینرو نظام مدیریتی همواره تلاش میکند فضا را طوری نظم و نظام ببخشد و بنای معما را طوری بگذارد که اولاً آن وجه بیانگر بودنِ فضا و معما را برای افراد و گروهها کمرنگتر کند و دوماً خوانا یا ناخوانا بودنِ فضا و معما را تولید کند، تا بدین طریق خوانا یا ناخوانا بودن برای فرد، همان خوانا یا ناخوانا بودنی باشد که خودش- به شکل و شمایل مختلف- تولید کرده است. نوشتار امیدوار است هرچقدر بهپیش میرود بتواند نشان ده که خوانشِ کالبدی و خنثی و ازاینرو خوانا بودنِ معمای فضا- حتی در آن حال که فرد در ذهنش بهزعم خودش فضا را مستقل میخواند و آن را نقاشی میکند- اگر از روابط و مناسباتِ برسازندهی فضا چیزی نپرسد، چیزی نیست جز همان خوانا یا ناخوانا خوانشِ کردنِ متن و فضایی که از پیشتولید شده است، یعنی همان پاسخگویی و از اینرو مشروعیت بخشی به سؤالاتی که عقلانیت و منطقِ مدیریتی میپرسد. سؤالاتی که درنهایت به سیاستهایی منتهی میشوند که ورنون به میانجیِ آنها آلفاویل را اداره و مدیریت میکند[۳۶]. در همین راستا بهتر است کمی از روششناسی کوین لینچ که بهواسطه آن فضا را میخواند و در آن به جستجوی معنا میپردازد، بحث به میان آید. درواقع با این کار نوشتار میخواهد نشان دهد روش پدیدارشناسانه در مواجه با فضا و جستجوهایش به دنبال معنا نمیتواند به این موضوع پی ببرد که کفایت و رساییِ تفکر درباره وجود و معنا و وجودِ معنا بهمثابه یک تمامیت، زوال یافته است و به دنبال آن ایدهی هستنده خود نسبت به هرگونه پرسشگری تأثیرناپذیر شده است. بدینوسیله متن میخواهد بگوید در این روش، ایدهی معنا سترونشده است؛ این ایده چیزی نیست مگر یک اصل-شکلِ توخالی که شأن و منزلت باستانیاش کمک میکند تا در آن فقدانِ هرگونه محتوا پوشیده بماند (درباره سترون شدن مفهوم وجود و معنا نگاه کنید به آدورنو، ۱۳۹۶: ۲۰). در اینجا باید به سنت فکری که لینچ از آن بلند میشود، اشاره کرد. یعنی سنت شهرسازی و طراحی شهری که در نظر نمیگیرد که طراحی شهری را باید بهعنوان نتیجه تولیدِ اجتماعی فرمها دید (درباره طراحی شهری بهمثابه تولید اجتماعی نگاه کنید به (Cuthbert, 2007). سنتی که در آن صورتبندی مسئلهای به نام فضا -حتی در آن حال که میخواهد از فرمها فراتر برود- همواره متوجه شکلها، فرمها و صورتهاست. تعجبآور نیست که لینچ اسم یکی از مهمترین کتابهایش را تئوری فرم شهر میگذارد. سنتی که لینچ در آن فضا و امر شهری را میخواند، میخواهد با زبانِ شکلها، تصویرها و با زبان الگو، نیروها و تضادها را نشان دهد. اما در این کار ناکام میماند. چرا؟ به یک دلیل ساده که این سنت به این فکر نمیکند این زبان: شکلها، فرمها، الگوها بهگونهای از پیش طراحیشده بهواسطه عقلانیتِ مدیریتی، سیاسی و ایدئولوژیک، مابه ازای فضایی پیداکردهاند. این سنت زبانهای تولیدشده را میخواند و از دل آن الگو درمیآورد و فقط الگو درمیآورد. نه چیزی بیشتر. این سنت پیشفرض را بر این گرفته که فضا، همان نام و نام همان فضاست. درحالیکه دستکم در فورماسیونِ سرمایهداری این رابطهی بیانگر مشخصاً بههمریخته است. بهگونهای که دیگر نمیتوان از یکی-فضا- به دیگری- نام- رسید و بالعکس. لینچ در کتاب سیمای شهر[۳۷] جابهجا مفهوم معنا، خوانایی، نمایانی و تصویر عمومی شهر را در نگاههای مردم جستجو میکند. او برای این کار با حدود ۳۰ نفر از اهالی شهر بستن، ۱۵ نفر از جرزی سیتی و ۱۵ نفر از لسآنجلس مصاحبه میکند (لینچ: ۱۳۹۵: ۳۷). هدف کتاب و مقصود از خوانایی در آن در بخش اول چنین آمده است:
مقصود اصلی کتاب این است که کیفیت بصری شهرهای آمریکایی را ملاحظه کنیم. این کار را با مطالعه تصور ذهنی که مردم از شهر محل سکونتشان دارند، انجام دادهایم. توجه خاص ما بر یک کیفیت بصری شهر متمرکز خواهد بود: وضوح بصری یا خوانایی سیمای شهر. منظور ما از خوانایی این است که بهآسانی اجزای شهر را بتوان شناخت و آنها را در ذهن، در قالبی بههمپیوسته به یکدیگر ارتباط داد. درست همانطور که با دیدنِ یک صفحه چاپی، اگر خوانا باشد، تصویری از نمادهای شناختی به هم وابستهای در ذهن ما نقش میبندد، به همین شکل نیز در شهری که واجد سیمای خوانا باشد میتوان تمام اجزای آن: محلهها، بناهای جالب و پراهمیت و کوچه و خیابانها را از یکدیگر بازشناخت و یا تمام آنها را در مجموعهای پیوسته به تصور آورد( لینچ: ۱۳۹۵: ۱۲).
به نظر میرسد روششناسی لینچ در روایتش از فضا، چیزی را مغفول میگذارد. نیروها، روابط و تضادها را. درواقع تلاش او همان تلاشی ست که در پی فروپاشی نظامهای ایدهآلیست و با ابزار اصلی ایدهآلیسم، یعنی عقلِ خود آیین میکوشد تا به یک نظمِ وجودیِ فراذهنی و الزامآور[۳۸] دست یابد. این ژرفترین پارادوکسِ کل قصدها و التفاتهای پدیدارشناختی است که میکوشند تا به یاری همان مقولاتِ تولیدشده توسط تفکر ذهنی و مابعد دکارتی دقیقاً به همان عینیتی دست یابند که این قصدها در آغاز نقطهی مقابل آن بودند(دراینباره نگاه کنید به آدورنو، ۱۳۹۶: ۲۲). روش لینچ اذعان میکند که سکهی فضا همواره دو رو دارد. یک روی آن عالم پدیدارها و نمودها و روی دیگر آن عالمِ بودها و نیروها. بااینهمه بازخوانش او در راستای رسیدن به شکلِ خوب[۳۹]، از فضایی شروع میشود که تولیدشده و در یک معنا به امری بدیهی تبدیلشده است. یعنی از وضعیتِ فضایی موجود. برای همین است که بیآنکه لحظهای به روابط و مناسباتِ متضادِ بر سازنده فضا فکر کند، واژگانِ جدید را در راستای همان اهداف قدیم به کار میبرد و مفهوم را معکوس کرده و چنین فکر میکند[۴۰]:
نقشه هر شهر اگرچه ممکن است دقیق نباشد، اما باید بهاندازهای خوب باشد که با استفاده از آن بتوان به مقصد رسید. باید تمام نقاط آن کاملاً واضح و در ارتباط با یکدیگر باشند تا بتوان با حداقل تلاش مقصد موردنظر را یافت. یا بهعبارتدیگر، نقشه باید خوانا باشد. باید علائم و راهنماییها در آن بهاندازهای باشد که اگر شخص بخواهد از راههای مختلف به مقصد برسد، ممکن گردد و امکان اشتباه بیش از اندازه نباشد. اگر در شهری، تنها علامت برای یک پیچ ناگهانی یک چراغ چشمکزن باشد، با قطع شدن برقها ممکن است نتایج خطرناک به وجود آید…( لینچ: ۱۳۹۵: ۲۴).
بهواقع در آنچه خوانشِ پدیدارشناسانهی فضا نام میگیرد، معمولاً یکی از این دو از دست میرود: یا خوانش یا فضا. نوشتار بالا نشان میدهد، کلیدواژهها و ذهن و زبانِ لینچ با مناسبات و نیروهایی که فضا را تولید میکنند، نمیخواند و با آنها بههیچوجه درگیر نمیشود. او حتی وقتیکه میخواهد از سطح پدیدارها فراتر برود و حتی وقتیکه معنا را در فضا جستجو میکند و میگوید: تصویری که از هر شیء در ذهن داریم باید رابطه فضایی و شکلی آن را با ناظر و با اشیاء دیگر معلوم کند، باز هم معنای برساختهها و فضای ساختهشده را میخواند (لینچ، ۱۳۹۵: ۲۲). یعنی قلمروی فکری او باز تحت سلطهی ذهنِ خود آیین میماند(Wachsmuth, 2014) . ذهنی که پیش از این او بهنقد آن در جریان طراحی شهری مدرن پرداخته بود. درواقع فرایند گذر او از شهرسازی و طراحی شهریِ مدرن به نگاهِ پدیدارشناسانه که در پی معنا در فضا میگردد، تنها به صورتی ظاهری موفق بوده است. آن هم به بهای از دست رفتنِ همان یقینی بودنِ یافتهها که خود یگانه منشأ مشروعیت برای روش پدیدار شناختی بود (دراینباره نگاه کنید به آدورنو، ۱۳۹۶: ۲۴). خوانش او همچنان طراحیمبنا است (لینچ، ۱۳۹۵: ۳۵-۶). لینچ حتی در آن هنگام هم که به مردم مراجعه و با آنها مصاحبه میکند (لینچ، ۱۳۹۵: ۵۹، ۶۰-۶) و از آنها میخواهد که شهر، فضا و عناصر فضایی را نقاشی و ترسیم کنند، دوباره وضع موجود را -اما این بار از نگاه ساکنان شهر- نقاشی و توصیف میکند(همان: ضمیمه ب: ۲۵۹- ۲۸۴). در این نگاه، حتی انگارههای ذهنی، مسیرهای شناختی و تصویر عمومی هم که از دل مصاحبهها و نقاشیها بیرون میآید و حتی آن هنگام که فضای باز، فضای سبز، راهها و تضادهای بصری بین برخی از عناصر فضایی بهعنوان فضاهای بااهمیت خوانده میشوند( لینچ: ۱۳۹۵: ۳۹)، همچنان همان تفکری ست که فقط در قالب جایگزین کردنِ واکاوی در فضا با آشناییِ[۴۱] آن و اینچنین حرکت از یک خطابه خطای دیگر خودش را در واقعیتِ فضایی درگیر میکند. تنها تفاوتش این است که زاویهاش فرق دارد. خوانشِ پدیدارشناسانهی لینچ از فضا درنهایت صرفاً مصرفکنندگان فضا را به واکنشی قابل پیشبینی در مقابل عناصری خاص- گره، نشانه، محله، لبه و راه-برمی انگیزد که خود بهعنوان مصرفکننده، پیشاپیش به همان واکنشها محدود شدهاند. این واکنش بهواقع چیزی جز سرگرمی[۴۲] نیست. درخواست برای ترسیمِ تصوراتِ ذهنیِ مردم از فضاها که درنهایت عناصر فضایی پنجگانه از دل آن استخراج میشود، تنها یکی از بارزترین نمونههای این پیشبینی واکنش مردم است. در اینجا عناصرِ فضایی نیز بیش از آنکه مثلاً به چیزی به نام ازآنِ خودسازیِ فضا[۴۳] مربوط باشند به طبقهبندی، کدگذاری، سازماندهی و دستهبندی فضا مربوطاند. عناصر فضایی در این معنا جزئی از یک وجودِ تجربی کلی باقی میمانند که در مقام یک جزءِ محض هیچوقت تبدیل به یک کل نمیشوند. خوانشِ کالبدیِ فضا خودانگیختگیِ راستین یا انتخابهای راستین را تسهیل نمیکند. در اینجا نیز خوانش همچون فضا در بخشِ اول(نگاه کنید به صفحه سه همین نوشتار)، بهمحض اینکه به خلاصههای مفهومی برگردانده میشود، اهمیتش را از دست میدهد. سطحی که لینچ در آن خوانایی و نمایانی را جستجو میکند، تصویرِ فضا- چه در ذهن مصاحبهشوندگان و چه در وضع موجود- درنهایت یکی است. تصویر، همانا بازنماییهای فضایی است. حتی در آن هنگام که فرد بجای خیابان اصلی از کوچهپسکوچه رفتوآمد میکند و بهگونهای کجومعوج با زبان خودش گرهها و نشانههای خودش را تولید میکند، بازهم خوانشِ این حرکت و ازاینرو خواندنِ فرد بدین شکل، صرفاً حرکت در فضاهای آشنا بوده و کمتر متوجه نیروها، روابط و مناسبات است. نقشه/ مسیرهای شناختیِ حاصلشده در نگاه پدیدارشناسانه همانا جانشین شدنِ آشنایی فضا با کلیتش و ازاینرو بازی در زمین نظام مدیریتی و قدرت است. مفهوم آشنایی در اینجا برگرفته از آدورنو است که وی این مفهوم را برای صنعت فرهنگ بکار میبرد(, ۲۰۰۲; Wilson, 2007 Horkheimer & Adorno). در اینجا منظور این است که نقشههای ذهنی نه بر اساس شناختِ کلیتِ فضایی، که بیشتر به خاطر آشنا بودنِ آن فضا و انطباق با آن، ترسیم میشوند. این همان سویههای غیررادیکالِ خوانشِ کالبدی از فضا و از اینرو مسیرهای ذهنیاش است. از این نظر غیر رادیکال است که جزئی است و راه به فهمِ کلیتِ فضایی نمیبرد و فراتر از این با منطبق کردنِ نقشه مسیرهایش با وضعیتِ فضایی موجود، ضرورتاً وضعِ موجود را میپذیرید(درباره اینکه انطباق با وضع موجود ضرورتاً به معنای پذیرش آن است ن.ک به . (Wilson, 2007: 75
خوانشِ لینچ به دنبال سازگاری با ایدئولوژیِ وضع موجود است (Goonewardena, 2005). از همین رو نمیتواند در جهنمِ شهر، غیر جهنمیها را شناسایی کند و آنها را تقویت کند و به آنها فضا بدهد. او با فرود آمدن در فرمها و پدیدارها، راه اول را برای فرار از رنجهای جهنم شهر انتخاب میکند. یعنی: جهنم[۴۴]– وضعیتِ فضاییِ موجود- را میپذیرد و در آن حل میشود و چنان به عقلِ خود آیین برای یافتنِ معنای فضا دلخوش میکند که دیگران، روابط، مناسبات و نیروها را نمیبیند. درحالیکه کسی که بهواقع دغدغه بیرون رفتن از وضع موجود را دارد، باید راه دوم را که پرخطر و همواره مستلزمِ رنج و نظارت و رنجِ نظارت است انتخاب کند. یعنی باید در زیر لایهها بگردد و ببیند چه کسی و چه چیزی در این جهنم، جهنمی نیست. که آنها را تقویت کند و به آنها فضا بدهد(اصطلاح جهنم از کتاب شهرهای ناپیدا اثر ایتالوکالوینو است(دراینباره نگاه کنید کالوینو، ۱۳۹۲).
به چند دلیل نگاه لینچ اگر نگوییم خنثی، غیر رادیکال است. اول فکر میکند خوانشِ پدیدار شناختی، حقِ ما را از فضا ادا میکند. دوم دسترسی صریح و سرراست به معنا را پیشفرض میگیرد و سوم خواندنش بهنظام و روابطی که فضای خواندهشده و معنا را تولید کرده، ضربه نمیزند. این نگاه حتی وقتیکه در زبانش کلیدواژهی نمود و بود را زمزمه میکند، باز وقتیکه بهزعم خودش از پدیدارها فراتر میرود و به معنا دست مییابد، نمیتواند معنای یافت شده را به چیزی به نام عاملیت و سیاست ورزی[۴۵] پیوند بزند تا به کلیتِ فضایی یعنی بیانگری برسد. خوانشِ او صرفاً دلخوشی به این امر است که واقعیتِ فضایی همواره دو رو دارد.
او در قلمرو نمودها بدنش یعنی همان دستورزیاش را از دست داده است. از همین روست که دردسرِ پرسش از تضادهای فضا را به جان نمیخرد و دانسته یا نادانسته، آرام از کنارش رد میشود و به این اکتفا میکند که ایکاش مطالعهی فضا اینهمه دشوار نبود(لینچ، ۱۳۸۷).
حقیقتاً دستیابی صرف به معنای فضا که توسط دستهای دیگری تولیدشده است، چه فایدهای دارد؟
وقتی نقشه/ مسیرهای شناختی حقیقتاً متعلق به خودِ سوژه است، که اول او بتواند سویههای پنهان و بر سازندهی فضایی را که در آن نقشه/ مسیرهایش را ترسیم میکند، بخواند و دوم و مهمتر اینکه نقشه/ مسیرهای ذهنیاش حاصلِ مداخله او در وضعِ موجود باشد. یعنی در معنای دقیق کلمه حاصل فاعلیت و عاملیتِ او باشد. در این معنا مسیرهای شناختی، مسیرهایی نیستند که فرد فقط بهگونهای خنثی در آن قدم بزند. حضورِ فرد در مسیرهای شناختی در این معنا، حضوری رادیکال[۴۶] است که هر آن ممکن است بافهم کلیتِ فضایی، نظامِ مدیریتی را به دردسر بیندازد و سازوکارهای انقیادِ فضایی را مخدوش کند(داداشپور و یزدانیان، ۱۳۹۵). در این معنا حضور سوژه در جایی جز فضاهای از پیش طراحیشده، یعنی در نقشه/ مسیرهای شناختیاش، بیش از آنکه متوجه فقط خودش باشد، متوجه نظم و نظام مدیریتی است. فرد بدین شکل در گفتمان انتقادی تبدیل به سوژه میشود و به میانجیِ حضور در فضا به فراخوانهای مدیریتی نه میگوید و فراتر از این، بدان تلنگر میزند. در این معناست که وجه ذهنیِ نقشه/ مسیرها به پرکسیس و عمل گره میخورد. فقط از این راه سوژه شهری[۴۷]، سیاسی و دستورز میشود و علاوه بر اینکه با واژگان خودش، فضایش را تولید میکند، مهمتر از این تنه به تنِ نظام مدیریتی و قدرت هم میزند(درباره سوژه سیاسی ن.ک Frers, 2017 & Meier).
نگاه لینچ کمتر دغدغه دستیابی و فراتر از آن تولیدِ این شیوه از معنا را دارد. یا به بیان دقیقتر اصلاً ندارد. چون سوژه جهانِ لینچ فقط یک بدنِ تکهپاره است. بدنی که دست ندارد. ذهن ندارد. فقط چشم دارد. خوانش در این معنا همانا ستایشی کور از زندگی کور است (این جمله برگرفته از کتاب دیالکتیک روشنگری است. در این باره نگاه کنید به Horkheimer, 2002: 36 & Adorno). خوانشی که بهطور جداگانه در سطح جزئیتها[۴۸] ممکن است راهگشا به نظر برسد، اما در کلیتِ فضایی راه بهجایی نمیبرد.
۳-۱ خوانشِ کالبدی از ناکجاها
در معنای لینچی، فضاهای دیگر، ناکجاها و نا-جاها[۴۹]، همگی ناخوانا هستند. چون از آن حال که در اینجا فرد صرفاً پدیدارهای فضایی را میخواند و در آن متوقف میشود، خوانا بودن یا نبودن برایش ایستگاهِ پایانی ست که در آن قطارِ سؤالاتش از حرکت بازمیایستد. از همین روست که از منطقِ فضایی، سیاسی و اقتصادیِ ناکجاها و شیوههای حضور و غیاب[۵۰] در آنها نمیپرسد (Parr, Stevenson, Fyfe, 2015, & Woolnough). لذا این فضاها برایش ناخوانا هستند. این خوانش و این ناخوانایی و همزمان برای یک عدهی دیگر خوانایی، همان چیزی است که نظام مدیریتی انتظارش را دارد که فرد درنهایت به آن برسد و در آن متوقف شود. این همان ایدئولوژی شفافیت و ناخواناییِ خوانایی[۵۱] است. در اینجا نظام مدیریتی با فضایی که تولید کرده کاری میکند که پیشتر بیان شد. یعنی همزمان که میگوید یک فضا خوانا یا ناخواناست، در همان حال اتفاقاً بهواسطه همان فضا، بیانگری را پنهان میکند. یعنی نمیگوید که آن فضا که خوانا یا ناخواناست، از دل چه مناسباتی بیرون آمده است. این مسئلهای ست که خوانشِ لینچی هیچ از آن نمیپرسد. در الفبای لینچ در شهر تهران فضاهایی مثل پارک هرندی، میدان شوش، دروازه غار، زیر پل مدیریت، زبالهگردی، کارتنخوابی، بافت فرسوده و غیره همگی- اگر نقاشی و ترسیم شوند- ناخوانا هستند. چرا؟ پاسخ در یک معنا پر بدیهی ست. چون در نگاهِ او که صرفاً دغدغه فرم خوب شهر دارد، این پدیدارها ازقضا همگی نافرماند. مردم همگی احتمالاً در پرسشنامهها، مصاحبهها و در نقاشیهایشان این پدیدارها و نمودها را بهعنوان آسیب میخوانند و میبینند و روایت میکنند. از اینرو بهگونهای دمدستی این نتیجه حاصل میشود که فضاهای مذکور ناخوانا و فراتر از این مسئلهدار هستند که باید از نو بهگونهای خوانا نوشته شوند، فرم بگیرند و بازطراحی شوند. در اینجاست که مشخص میشود خوانایی تا چه پایه برساختهای ایدئولوژیک، همگونساز و خشن است. در اینجاست که نگاه انتقادی باید بر سویههای تاریکِ خوانایی نور بتاباند، چراکه خوانایی در این لحظه ست که بهعنوان سیاستِ مدیریت فضا از جانب نظام مدیریتی ساخته میشود و ما به ازای فضایی میگیرد تا مردم آن را خوانا یا ناخوانا بخوانند و نقاشی و روایت کنند (Yiftachel, 1998). تا بدینوسیله نظام مدیریتی واژههای خودش را در فضا تکثیر و فضاهای خودش را بدین طریق بازتولید کند. تا پارک حقانی را آتش بزند (نامه, ۱۳۹۴)، بافتهای فرسوده را ابتدا تولید و سپس به بدترین و دمدستیترین شکل نوسازی کند، خیابانها را بیهیچ دورنگری تعریض کند، کارتنخوابها را از خیابانها براند و غیره.
شکل(۱): رابطه قلمروهای دانش، مدیریت و مردم: اولین نکته درباره این شکل این است که بدان بهعنوان یک بدن و یک کلِ ازهمپاشیده(whole Interrupted Th )نگاه کنیم، بدنی که بهواسطه عقلانیتِ مدیریتی، سازمانی و نظام دانش تکهپاره شده و اعضایش- چشم، دست و ذهنش هرکدام به سمت و سویی پرتاب شدهاند و همچون دماغِ گوگول[۵۲] هویت مستقل گرفتهاند و از همین رو هرکدام از زاویهی متفاوت و دقیقتر، متقابل، فضا را میخوانند. از همین روست که هرکدام از قلمروها حقیقتاً نمیتوانند آن چیزی را که نوشتار از آن حرف میزند، درک و مهمتر زیست کنند. لینچ خوانایی یا ناخوانایی عناصرِ فضایی را در قلمرویی که از بدنِ تکهپاره شده فقط چشمها باقیماندهاند، خوانش میکند. این جهتگیری باعث میشود او را در کنار نیروهای پائیندست و در مقابل منطقِ مدیریتی تلقی کنند. اما چنین نیست. او خودش را با این مسئله درگیر نمیکند و نمیپرسد چطور قلمرویی که در آن میخواند، خودش تولیدشده است. از همین روست که خوانشِ او، همانا خوانشِ وضعیتِ ازپیش شکلگرفتهی فضاست. خوانش از این زاویه و بدین شکل نمیتواند از سطح پدیدارها و بازنماییها فراتر برود و مهمتر اینکه نمیتواند بفهمد چطور از عاملیت آنکه میخواند فقط چشمهایش مانده است. هر نظام دانشی واژگان خودش را تولید میکند. در این قلمرو تولیدِ مفاهیم از طریقِ تعاریف، قوانین، آییننامه و شیوهنامهها صورت میگیرد. خوانایی یا ناخوانایی در این قلمرو تعریف میشوند. نظام مدیریتی بهواسطه فضامند کردنِ مفاهیمِ تولیدشده در قلمروی دانش، آنها را بازتولید میکند. یعنی فضا و عناصر فضایی را بهگونهای که مطابقِ تعاریف-خوانا یا ناخوانا- باشد، مدیریت: طراحی و برنامهریزی میکند. از این زاویه نظام مدیریتی، تعاریف و مفاهیمی را که در دل نظام دانش شکلگرفتهاند، به شکل و صورتهای متفاوت از مجاری قانونی مابهازای فضایی میبخشد. این تفاوت در فرمِ فضامندکردنِ تعاریف و مفاهیمِ قلمروی دانش، همان چیزی ست که ازنظر مردم- چشمهای باقیمانده از بدن- خوانا یا ناخوانا خوانش میشود. درحالیکه نظام مدیریتی و همان دستها این تفاوتها را از پیش که توسط نظام دانش تولید شده، اکنون بهگونهای هوشمندانه فقط بازتولید میکند. مثلاً سیاستِ تثبیت پهنهها و تقسیم کاربریها در شهر، صورتِ فضامندشدهی تعریف از ثبات و نظمِ فضایی در قلمروی دانش است. مردم این سیاست را که در پهنههای مختلف، صورتِ فضایی متفاوت به خود میگیرند، بسته به شکل و شمایل تولیدشدهی فضا، خوانا یا ناخوانا خوانش میکنند. آخرین آجرِ این بنا را مردم با خوانششان از فضا- حال چه خوانا بخوانند یا ناخوانا، میگذراند. اینگونه- با پیشاپیش قراردادنِ مردم در موقعیتِ فعلِ جمله، آپاراتوسِ دانش- مدیریت، جمله و فضایی را که متعلق به مردم است با امضای خودِ مردم، از آن خودش میکند. تا بدینوسیله وقتی کسی پیدا شد و به این صورتبندی از خوانایی یا ناخوانایی و این شکل از خوانشِ فضا، اعتراض کرد و مشکوک شد و بدین ترتیب حرف از ناعدالتیهای فضایی، طرد و سرکوب و دیگر مسئلههای شهری شد، سازوکارِ ایدئولوژیک با صدای بلند در همان حال که نیشخند میزند بگوید: خودِ مردم گفتند این فضا خوانا یا ناخوانا است. خودشان گفتند ما از فلان برج و بهمان مگامال راضی هستیم. خودشان این پارک را آتش زدند(ایسکانیوز, ۱۳۹۴ و دنیای اقتصاد, ۱۳۹۴). خودشان به پلیس زنگ زدند و غیره و غیره. این همان علمِ مدیریتِ فضاست. اینگونه است که مردم بیآنکه بدانند، با خوانشِ صورتمسئلههای تولیدشدهی نظام دانش و مدیریت، حال چه خوانا بخوانند چه ناخوانا، در سطح نمودارها و بازنماییها باقی میمانند. نگاهِ لینچ هم-چه به خوانایی برسد چه به ناخوانایی-درنهایت در همین قلمرو خوانش میکند. درواقع مردم از این زاویه، مابهازاهای فضاییِ سیاستهای دانش- مدیریت را خوانش میکنند. مثلاً وقتی خیابانها، بزرگراهها و کوچهپسکوچهها را- حال چه خوانا یا ناخوانا- خوانش میکنند، درواقع همان سیاستِ سلسلهمراتب دسترسیها را میخوانند. یا مثلاً وقتی فضاهایی را- اعم از فضای عمومی، فضای سبز، مرکز فروش- خوانا یا ناخوانا میخوانند، درواقع سیاستهایی همچون منطقه بندیِ عملکردی، تثبیت کاربریها و تقسیمبندیهای فضایی را میخوانند. هیچ امکانی نیست که مطلقاً ناممکن باشد(رفیعیان، داداشپور و یزدانیان، ۱۳۹۶) مسئله فراتر از خوانش این مابهازا است. سوژهی سیاسی باید خودش فضاهایش را خلق کند و امر ناممکن را بخواهد.
- نتیجهگیری؛ بهسوی خوانشِ انتقادی
اگر سویهی خوانش ما از عالم پدیدارها فراتر برود، بدنِ تکهپاره شدهی خواننده دوباره به یک کل واحد تبدیل میشود، کلی که در آن دستها، چشمها و ذهنها، هرکدام به سمت و سویی پرتاب نشدهاند و هرکدام فضا را در تقابلِ با دیگری نمیخوانند و نمیبینند و نمیسازند. در خوانشِ انتقادی این بار بدن-بخوانید سوژهی دستورز، سوژهای که در وضعیت دست میبرد و با جهان فضا[۵۳] یکی میشود- با چشم و دست و ذهناش در بازساختنِ فضا درگیر است و حتی فراتر از صرفاً باز ساختنش، بهواسطه خواندش درواقع فضا را زیست میکند. در نگاهِ انتقادی است که خواننده به این میرسد آنچه خوانا و شفاف است اتفاقاً چیزی جز دام و تله فضایی نیست. تلهای آرام، منظم و مرتب، شیک و خوشفرم که از تکهپارگی، از بیدست و بی چشم و بی ذهن کردنِ بدنِ سوژه حاصلشده است. از این زاویه دیگر دستکم طرفدارِ چیزی به نام خوانایی که عقلانیتِ حرفهای-مهندسی از خلال نظام دانش- معماری، شهرسازی- به دنبال فضامند کردنِ آن است، نخواهد بود. در این معنا دیگر افراد آنچه را که میبینند ترسیم نمیکنند، بلکه آنچه را که بدان میاندیشند میکشند (احمدی، ۱۳۹۲: ۳۷ به نقل از رفیعیان و جهانزاد، ۱۳۹۴: ۱۳).
اگر از زاویه ای به فضا نگاه کنیم که در آن خوانایی چیزی جز ایدئولوژی شفافیت نباشد، در این معنا فضا نه هموار، یکدست و سطح صاف که همواره ناهموار، کجومعوج، پرپیچوخم، حفره حفره و درواقع هزارتوی درهمپیچیده ای از تنشها و تضادهای ازقضا ناخوانا اما بیانگر است(Jones, 2009; Löw, 2008) [۵۴]. این سویهها، نیروها، روابط و در یککلام مناسباتِ زیر بهاندازهای با فرم، ساختار و در یککلام: با رو گرهخوردهاند که بههیچوجه از هم قابل تمیز نیستند(Lefebvre, 1976).
در نگاه انتقادی روابط و فرمهای فضا بهگونهای درهمتنیدهاند که در دل وضع موجود- با خوانش کالبدی و رسیدن به خوانایی یا ناخوانایی- نمیتوان به بیانگری و درواقع به فضای بدیل رسید مگر اینکه وضیعتِ فضایی موجود را منهدم و نمودارهای فضایی را از نو برقرار کرد. در این باره به زعمِ لوفور، تغییر زندگی و تغییر جامعه هیچ معنایی ندارد، مگر اینکه در این میان بتوانیم فضای زندگی و جامعه و همان وضع موجود را تغییر دهیم و در نهایتِ فضای خودمان را تولید کنیم. درواقع تغییر دادنِ زندگی، تغییر دادنِ فضا و تغییر دادنِ فضا، همان تغییر دادنِ زندگی است (در این باره ن.ک به Lefebvre, 2009: 186; Merrifield, 2000 ). این همان درهم تنیدگی امر ذهنی با امر عینی، هستی سوبجکتیو[۵۵] با هستی اجتماعی[۵۶]، اندیشه با عمل و همان به هم گره خوردنِ عاملیت با فضاست که راه بهسوی خودگردانی[۵۷] دارد. در این معنا باید خوانشِ خنثی را در سرزمین و آبهای خودش- قلمرو بازنماییهای فضا- که خوانایی یا ناخوانایی را تولید میکند، متلاشی کرد. در این معنا بهجای تن دادن به نظم و نظامِ فضایی زمانیِ از پیش طراحیشده برای حضور در فضا، روی به چیزی میآوریم که حقِ به فضا[۵۸] و حقِ به تفاوت[۵۹] نام میگیرد (simonsen، ۲۰۰۵) که پارسلبندیهای زمانی فضایی را پارهپاره میکند. چیزی که همان استراتژیهای فضایی، سیاست حضور در فضا، مقاومت، عاملیت و در یککلام اصل پرومتئوس[۶۰]، اصل جرئت و بازپسگیری است. همان سیاستِ سرکش که با آن سوژه در فضا پرسه میزند و بهجای صرفاً جزئیتها، فضا را در کلیتش میخواند و بازمیشناسد و در آنها دست میبرد و گره به گره روابط را از هم باز میکند و عادتهای دیداری را یعنی پذیرشِ قراردادهای نشانهشناسانهای که واقعیتِ فضایی و وضعِ موجود را بهعنوان امر حقیقی معرفی میکنند، به چالش میکشد(احمدی، ۱۳۹۲: ۳۷ به نقل از رفیعیان و جهانزاد، ۱۳۹۴: ۱۳). اساساً در این معناست که فضا بهمثابه قلمروی امکانها و بالقوگیها تلقی میشود و با امر سیاسی و دستورزی[۶۱] گره میخورد. از این زاویه، بهجای صرفاً خوانایی، به دنبال نقشه/ مسیرهای شناختی[۶۲] نه از فرمها، که از نیروها و روابط خواهیم بود. نقشه/ مسیرهایی که با ترکیبِ تجربههای پدیدارشناختی و تفسیرهای انتقادی، فضا را از آنِ ما کرده و بهواسطهی ابتدا شناسایی روابط و نیروهای برسازندهی فضا و سپس به میانجیِ فضاسازی و خلقِ معانی، بالقوگیهای فضا را بالفعل میکنند(Goonewardena, 2004). نقشه/ مسیرها فقط در این صورت است که در خواناییِ مدنظرِ نظام مدیریتی که ذهنها را از تخیلها بازمیدارد، دست برده و آن را به هم میریزد.[۶۳]
وجه تمایز چنین نقشه/ مسیرهای شناختی با مقصود لینچ از این مفهوم این است که اولاً این یکی، شناختی زیسته (lived) و دریافته است که در قلمرو فضاهای بازنمایی میخواند، نه شناختی پنداشته که در بازنماییهای فضایی میخواند و توصیف میکند. دوما این نقشه مسیرها بیش از آنکه فضا را بخوانند و در آن به شیوه خودشان قدم بردارند و بخوانند، بیشتر به روابط و مناسباتِ برسازنده فضا در مقام یک کل(as a whole) توجه میکنند. مسیرهای شناختیِ لینچ در سطح پدیداری فضا با خوانشِ آن از حرکت متوقف میشود. یعنی در آن حال که فرد فکر میکند که فضا را به شیوه خودش میخواند، باز ازآن حال که وضع موجود را صرفا میخواند و از ریشه و زیرلایه های آن نمیپرسد، لذا نمی تواند وضع موجود را نقد و نفی کند، در نتیجه باز کماکان در قلمروی بازنماییهاست که خوانشِ آن معنا مییاید. ولی در این نگاه مسیرها از آنجایی که مناسباتِ در یک معنا غیرفضایی را میبینند، در وضعِ موجود متوقف نمیشوند. سوژهی گفتمان انتقادی در این معنا علاوه بر اینکه به شیوه خودش در فضا قدم میزند، میبیند و میخواند، سعی میکند از نظم و نظامِ فضایی که یک برساخته است، فراتر برود. او میکوشد به این فراروی مابهازای فضایی ببخشد. یعنی فضای خودش را با واژگان خودش تولید کند. این همان سویههای رادیکالِ نقشه/ مسیرهای شناختی در نگاهِ انتقادی ست، که در گفتمان پدیدارشناسی غایب است. از این زاویه دیگر هر آنچه واقعیت یافته است، عقلانی نیست. و هر آنچه منظم و مرتب است، نمایندهی حقیقت نیست. بلکه بهطور مشخص و بیش از هرچیزی سیاسی و چیزی ست که حقیقتِ وارونه و ایدئولوژیِ نظامِ حاکم و در معنایی رادیکالتر، پلیسِ فضا نام دارد. در چنین نگاهی ما بجای اینکه همچون خوانشِ پدیدارشناختی صرفاً عناصرِ کالبدی را بخوانیم و در سطح خوانش متوقف شویم و نقشه/ مسیرهایمان را بر اساس نمودها و دستساختهی نمایندهها ایجاد کنیم، روابط و نیروهای برسازندهی این عناصر را میخوانیم و به قلمروی روابط و نیروها وارده شده و نقشه/ مسیرهایمان را در آنجا با دستهای خودمان ترسیم میکنیم (Altay, 2007). این زاویه همانا زاویه فضاهای بازنمایی، فضاهای زیسته و زندگی روزمره ست که با سیاستورزی گره میخورد. در این نگاه در یک معنا اتفاقاً دغدغههای غیر فضایی نگاهِ ما پررنگتر است و خوانشِ ما ورای عناصر کالبدی را جستجو میکند تا بدینوسیله به نیروها و روابط، دستها و ذهنهایی که فضا را تولید میکنند دست پیدا کند و از آنها رمزگشایی و آنها و زبانِ فضاییشان را بازشناسد، گرهها را باز کند و درنهایت با به چالش کشیدنِ منطق و مشروعیتِ حقوقی- عملکردی و عقلانیتِ سیستمی هرکدام از آنها، وضعیتِ فضایی موجود را که خیلی مرتب و منظم و خوانا یا ناخوانا است، ابتدا نقد و سپس از خلال نقد بهگونهای رادیکال نفی کند و در مقابل فضایی را تولید کند که تفاوت را رقم بزند، همگون سازی نکند، بیانگر باشد، آنکه میخواند- آنچه خوانده میشود، فرم- محتوا و سوژه- ابژه در آن یکی باشد، مبتنی بر نقشههای ذهنی باشد و در این معنا اتفاقاً برای منطقِ مدیریتی و از نگاهِ قدرت ناخوانا باشد.
منابع:
الدن، استوارت(۲۰۰۹)، فضا. درکیچن راب و نایجل ثریفت: دانشنامه بین المللی جغرافیای انسانی، ترجمه همن حاجی میرزایی. سایت فضا و دیالکتیک.
احمدی،بابک(۱۳۹۲)، حقیقت و زیبایی درسهای فلسفه هنر. تهران: نشر مرکز.
آدورنو، تئودور(۱۳۹۶)، علیه ایدهآلیسم دو مقاله فلسفی. ترجمهی مراد فرهادپور، تهران: هرمس.
داداشپور، هاشم؛ یزدانیان، احمد(۱۳۹۵)، مسئلهی حضور در فضا: آگاهی و عاملیت فضایی، با تأکید بر فضای عمومی شهری، مطالعات جغرافیایی مناطق خشک، دوره ۷، شماره ۲۶، ۷۳-۹۱.
رفیعیان, مجتبی؛ داداشپور, هاشم و یزدانیان, احمد(۱۳۹۶) صورتبندی انتقادی مسئلهی فضا، با تأکید بر فضای عمومی شهری فضا چگونه از خلال روابطِ نیروها تولید و بازتولید میشود؟, پژوهشهای جغرافیای سیاسی ۶(۲)، ۷۹-۱۰۸.
رفیعیان، مجتبی؛ جهانزاد، نریمان(۱۳۹۴)، دگرگونی اندیشه در نظریه برنامهریزی. تهران: آرمانشهر.
لینچ.، کوین(۱۳۸۱)، بازنگری در سیمای شهر، ترجمه کوروش گلکار. صفه شماره ۸۳، ۳۴-۷۴
لینچ، کوین (۱۳۹۰)، تئوری شکل شهر ترجمه سید محمدحسین بحرینی. تهران: انتشارات دانشگاه تهران.
لینچ، کوین (۱۳۹۰)، سیمای شهر، ترجمه منوچهر مزینی. تهران: انتشارات دانشگاه تهران.
مارکس، کارل(۱۳۹۲)، سرمایه جلد یکم، ترجمه حسن مرتضوی. تهران: انتشارات لاهیتا.
ویلسون، راس(۱۳۸۹)، تئودور آدورنو ترجمه پویا ایمانی. تهران: نشر مرکز.
کالوینو، ایتالو(۱۳۹۲)، شهرهای بینشان ترجمهی فرزام پروا، تهران، موسسه انتشارات نگاه.
کرایب، یان(۱۳۹۳)، نظریهی اجتماعی مدرن از پارسونز تا هابرماس ترجمه عباس مخبر. تهران: آگه.
Adorno, W.T. (1973). NEGATIVE DIALECTICS Translated by E.B.Ashton. London: Routledge.
Altay, D. (2007). Urban Spaces Re-Defined in Daily Practices – Minibar, Ankara. In L. FRERS, & L. MEIER, Encountering Urban Places Visual and Material Performances in the City (pp. 63-81). Hampshire: Ashgate.
Bensaid, D. (2002). Marx for Our Times. London: Verso.
Brenner, N. (2013). Theses on Urbanization . Public Culture 25: 1, ۸۵-۱۱۴.
BRENNER, N., & SCHMID, C. (2013). The ‘Urban Age’ in Question. International Journal of Urban and Regional Research, ۷۳۱-۷۵۵.
Castree, N. (2009). The Spatio-temporality of Capitalism. Time & Society VOL. 18 No. 1, ۲۶-۶۱.
Castree, N., & Gregory , D. (2006). Space as a Keyword. In D. Harvey, David Harvey: A Critical Reader (pp. 270-295). Oxford: Blackwell.
Castree, N., & Gregory, D. (2006). David Harvey: A Critical Reader. Oxford: Blackwell.
CHATURVEDI, S., & PAINTER, J. (2007). Whose World, Whose Order? Spatiality, Geopolitics and the Limits of the World Order Concept. Cooperation and Conflict; 42, ۳۷۵-۳۹۵.
Crang, M. (2005). Time: Space. In P. LCLOKE, & R. JOHNSTON, SPACES OF GEOGRAPHICAL THOUGHT (pp. 199- 221). London: SAGE Publications.
Crang, M., & Thrif, N. (2000). THINKING SPACE. London: Routledge.
Cuthbert, A. R. (2007). Urban design: requiem for an era –review and critique of the last 50 years. URBAN DESIGN International 12, ۱۷۷-۲۲۳.
Degnen, C. (2013). ‘Knowing’, absence, and presence: the spatial and temporal depth of relations. Environment and Planning D: Society and Space, ۵۵۴-۵۷۰.
Deleuze, G., & Guattari, F. (1987). Deleuze, Gilles and Guattari, Felx ( 1987). A THOUSAND PLATEAUS Capitalism and Schizophrenia. Translation and Foreword by Brian Massumi. Minneapolis: University of Minesota Press.
Elden, S. (2009). Space. In R. Kitchin, & N. Thrift, International Encyclopedia of Human Geography Volume 10 (pp. 262-267). uk: Elsevier.
Frers, L., & Meier, L. (2017). Resistance in Public Spaces: Questions of Distinction, Duration, and Expansion. Space and Culture, ۱-۱۴.
GOONEWARDENA, K. (2004). Urban Space and Political Consciousness: A Report on Theory. Review of Radical Political Economics, Volume 36, No. 2, ۱۵۵-۱۷۶.
Goonewardena, K. (2005). The Urban Sensorium: Space, Ideology and the Aestheticization of Politics. Antipode Volume 37, Issue 1, ۴۶-۷۱.
Harvey, D. (1989). The Condition of Postmodernity An Enquiry into the Origins of Cultural Change. Cambridge: BLACKWELL.
Heydebrand, W. (2003). The Time Dimension in Marxian Social Theory’, . Time and Society 12(2/3), ۱۴۸-۱۸۸.
HILLIER, B., & HANSON, J. (1984). The social logic of space. Cambridge: CAMBRIDGE UNIVERSITY PRESS.
HORKHEIMER, M., & ADORNO, T. (2002). DIALECTIC OF ENLIGHTENMENT Philosophical Fragments Edited by Gunzelin Schmid Noerr Translated by Edmund Jephcott. Stanford : Stanford University Press.
Jameson, F. (1990). Cognitive Mapping . In C. Nelson, & L. Grossberg, Marxism and the Interpretation of Culture (pp. 347-60). Chicago: University of Illinois Press.
Jessop, B. (2006). Spatial Fixes, Temporal Fixes and Spatio-Temporal Fixes. In N. Castree, & D. Gregory, David Harvey : a critical reader (pp. 142-167). Oxford: Blackwell Publishing.
Jones, M. (2009). Phase space: geography, relational thinking, and beyond. Progress in Human Geography 33(4), ۴۸۷–۵۰۶.
Lefebvre, H. (1976). REFLECTIONS ON THE POLITICS OF SPACE Translated by Michael J. Enders. Antipode, Vol. 8, ۳۱.
Lefebvre, H. (1991). The Production of Space, Translated by Donald Nicholson-Smith. Oxford and Cambridge: Blackwell.
Lefebvre, H. (2009). . State, space, world: selected essays. Minneapolis: University of Minnesota Press.
Löw, M. (2008). The Constitution of Space The Structuration of Spaces Through the Simultaneity of Effect and Perception. European Journal of Social Theory 11(1), ۲۵-۴۹.
Lynch, K. A. (1960). The Image of the City. Cambridge: MIT Press.
Marcuse, P. (2010). From critical urban theory to the right to the city. CITY, ۱۸۵-۱۹۷.
Massey, D. (1992). POLITICS AND SPACE/TIME. New Left Review vol. 196, ۶۵-۸۴.
Massey, D. (2005). For Space. London: SAGE.
McLoughlin, J. B. (1994). Centre or periphery? Town planning and spatial political economy. Environment and Planning A, volume 26, ۱۱۱۱-۱۱۲۲.
Merrifield, A. (2000). HENRI LEFEBVRE A socialist in space. In M. Crang, & N. Thrif, THINKING SPACE (pp. 167-183). London: Routledge.
Paasi, A. (2003). Boundaries in a globalizing world. In K. ANDERSON, M. DOMOSH, S. PILE, & N. THRIFT, Handbook of cultural geography (pp. 462-72). London: Sage.
Paasi, A. (2003). Boundaries in a Globalizing World. In K. ANDERSON, M. DOMOSH, S. PILE, & N. THRIFT, HANDBOOK of CULTURAL GEOGRAPHY (pp. 462- 473). London: SAGE Publications.
Parr, H., Stevenson, O., Fyfe, N., & Woolnough, P. (2015). Living absence: the strange geographies of missing people. Environment and Planning D: Society and Space volume 33 issue: 2, ۱۹۱- ۲۰۸.
Pinder, D. (2002). IN DEFENCE OF UTOPIAN URBANISM: IMAGINING CITIES AFTER THE ‘END OF UTOPIA’. Geografiska Annaler, ۲۲۹-۲۴۱.
PINDER, D. (2013). Reconstituting the Possible: Lefebvre, Utopia and the Urban Question. International Journal of Urban and Regional Research, ۲۸-۴۵.
Raffestin, C. (2012). Space, territory, and territoriality. Environment and Planning D: Society and Space volume 30, ۱۲۱- ۱۴۱.
Sassen, S. (2000). New frontiers facing urban sociology at the Millennium. British Journal ofSociology Vol. No. 51 Issue No. 1, ۱۴۳-۱۵۹.
Savage, M. (2000). WALTER BENJAMINS URBAN THOUGHT A critical analysis. In M. Crang, & N. Thrift, THINKING SPACE (pp. 33-54). London: Routledge.
shields, r. (2013). spatial questions cultural topologies and social spatialisations. London: Sage.
Simonsen, K. (2005). Bodies, Sensations, Space and Time: The Contribution from Henri Lefebvre. Geografiska Annaler. Series B, Human Geography Vol. 87, No. 1, ۱-۱۴.
Smith, N. (2008). uneven development. Athens: University of Georgia Press.
Smith, N. (2009). The R evolutionary Imperative. Antipode Vol. 41 No. S1, ۵۰-۶۵.
Tally, R. T. (1996). Jameson’s project of cognitive mapping: A critical engagement. Social Cartography: Mapping Ways of Seeing Social and Educational Change., ۳۹۹- ۴۱۶.
Thompson, E. P. (1967). Time, Work-discipline and Industrial Capitalism. Past and Present 38:, ۵۶- ۹۷.
Thrift, N. (2009). Space: the Fundamental Stuff of Geography. In H. S. Nicholas J. Clifford, R. Stephen P., & G. Valentine, Key Concepts in Geography (pp. 85- 97). London: Sage.
Wachsmuth, D. (2014). City as ideology: reconciling the explosion of the city form with the tenacity of the city concept. Environment and Planning D: Society and Space , volume 31, ۷۵ – ۹۰.
Wilson, R. (2007). THEODOR ADORNO. Abingdon: Routledge.
Yiftachel, O. (1998). Planning and Social Control: Exploring the Dark Side. Journal of Planning Literature 12(4), ۳۹۵-۴۰۶.
ایسکانیوز. (۱۳۹۴, ۰۸ ۱۹). Retrieved from اجتماعی : http://www.iscanews.ir/news/546167
دنیای اقتصاد. (۱۳۹۴, ۱۱ ۰۲). Retrieved from دنیای اقتصاد
https://donya-e-eqtesad.com/%D8%A8%D8%AE%D8%B4-
نامه, پ. ت. (۱۳۹۴, ۰۸ ۲۸). عمومی. Retrieved from پایگاه تحلیلی خبری نامه : http://namehnews.ir/fa/news/286182
همشهری, آ. (۱۳۹۲, ۰۳ ۰۳). شهر. Retrieved from همشهری آنلاین: http://hamshahrionline.ir/details/215585/City/city-affairs
پانوشتها:
[۱] Phenomenological readings
[۲] Spatial reality
[۳] As a whole
[۴] آدورنو در فعلیت فلسفه در راستای نقدِ جریان فکری ایدهآلیسم، میگوید ایده علم تحقیق و ایده فلسفه تفسیر است. او در اینجا به روش پدیدارشناسانه برای فهمِ جهان نقدهای جدی وارد میکند. از همین منظر میتوان- البته با درنگ و درنظرداشتنِ ظرافتهای فلسفی کارِ آدورنو- در ادبیات شهرسازی، جریان پدیدارشناسی را نقد کرد. جریانی که افرادی چون کوین لینچ و دیگر افرادی از این قبیل در آن تحقیق میکنند.
[۵] Familiar
[۶] Material processes
[۷] Philosophical interpretation
[۸] The idolization of the existing Spatial order
[۹] knowing of tensions
[۱۰] The alternative
[۱۱] مقصود نوشتار نظامِ دانشگاهی ایران است که در آن رشتههای شهرسازی اعم از برنامهریزی منطقهای، برنامهریزی، طراحی و مدیریت شهری تدریس میشود. در جامعه ما قلمروی آکادمیک واژگانِ خاص خودش را دارد. اگر قائل به این باشیم که همه ما هرکدام به نحوی سوژه گفتمانهای مختلف هستیم، میشود چنین گفت که نظامِ آکادمیک نیز در مقامِ یک دم و دستگاه، سوژههای خاص خودش را برای فهم مسئله فضا تربیت میکند. نوشتار پیشرو به دنبال این است تا از گفتمان انتقادی شهری فضا را بخواند. از همین رو علاوه بر این کار، بهنقد خوانشِ مسلط در قلمروی آکادمیک و مدیریتی که ما را از فهمِ نیروهای برسازندهی فضا باز میدارد یا بدان نمیرساند، میپردازد (درباره اینکه خوانشِ مسلط در نظام آکادمیک چگونه افراد را از فهمِ مسئلههای فضا باز میدارد، نگاه کنید به McLoughlin, 1994)
[۱۲] Visual Literacy
[۱۳] Knowledge system
[۱۴] Representation of space
[۱۵] space of Representation
[۱۶] Rationalizing
[۱۷] Agency
[۱۸] این نوشتار، فضا را بیشتر در نسبتِ با امر شهری(the urban) و دقیقتر، فضای شهری صورتبندی میکند. پر بدیهی ست مفهومِ فضا بهویژه در معنای لوفوری اش، بسیار فراتر از چیزی به نام امر و فضای شهری را دربر میگیرد. فضای شهری، تنها یکی از کلیدواژه هایی ست که با مسئله فضا گره می خورد. خوانش پدیدارشناسانه را- به این دلیل که صرفاً وضع موجود را می خواند-باید در تمام سطوح مورد نقد قرار داد. فراتر از مقیاس شهری، در مقیاس جهانی و سیارهای، نیز این این شکل از خوانش، همانا مصرفِ فضاست، که در نهایت به چیزی جز بازتولیدِ وضعیتِ فضایی موجود- نابرابریهای جغرافیایی، مرزبندیهای سیاسی و ایدئولوژیک، جهانیسازی، مرکزیتها و غیره- نمیانجامد(در این باره نگاه کنید به Chaturvedi & Painter, 2007.(Sassen, 2000 درباره مفهوم سیارهای که اشاره دارد به شهری شدنِ سیارهای(Planetary urbanization)، نگاه کنید به Brenner, 2013;shields, 2013)
[۱۹] در نظام دانش و به زبان لوفور اگر بخوانیم، در بازنماییهای فضایی همواره بر چیزی به نام بیطرفی و دوری از قضاوتهای ارزشی در روند تحلیل تأکید میشود. این تأکیدگذاری بیشتر به نگاهِ پوزیتیویستی و مکانیکی برمیگردد که مسئلههای اجتماعیفضایی را غیرسیاسی و همچنین غیرهنجاری میبیند. در این قلمرو یک دانشجو، محقق، شهرساز، معمار و دیگر خوانندهها در این قلمرو پیش از قدم برداشتنش در فضا، باید همواره بیطرف باشد. این از جمله استراتژیهای نظام دانش است. بر کمتر کسی پوشیده است که این بیطرفی که به زعمِ خودش میخواهد ایدئولوژیزدایی کند، خودش تا چه پایه ایدئولوژیک است. بیطرفی اخلاقیِ مورد ادعای نظام دانش را که منشی صرفاً تکنیکی پیداکرده نباید بر اساس ظاهرش قضاوت کرد. میتوان نشان داد که این ادعای بیطرفی خود دربردارنده پیشفرضها و پیامدهای اخلاقی است . (Wilson, 2007: 29)اساساً مگر میشود فضا را که انبانی از تضادهاست، بهگونهای از پیش بیطرفانه دید؟ این بیطرفی اتفاقاً در یک معنا افشاگر است. این بیطرفی درواقع دریافتِ نظام آکادمیک را از فضا افشا میکند. فهمی که فضا را یک سطح هموار و صاف و در یککلام، یک ابژه میبیند. ابژهای که میتوان آن را بهمثابه امرِ بیرون از فرد و چیزی که هست، بیطرف دید و بیسروصدا مصرفش کرد. درحالیکه نگاه انتقادی از آن حال که فضا را هموار و یکدست و یک ابژهی مصرفیِ بیرون از سوژه نمیبیند، اساساً بهگونهای دیگر میبیند و میخواند(دراینباره نگاه کنید به کرایب،۱۳۹۳:۲۷۲).
[۲۰] currently existing
[۲۱] البته باید در نظر داشت فضا هرگز در معنایی که یک کیلو شکر یا یک متر پارچه تولید میشود، تولید نمیشود. مجموع جاها یا محلها محصولاتی، همچون شکر، گندم یا پارچه نیستند. در این جریان باید به نیروهایی چون دولت، نظام مدیریتی، نظام سیاسی و دیگر نیروها که فضا را بر میسازند توجه کرد. باید بر سازوکارهایی که به فضا شکل و شمایل میبخشند، تأمل کرد (Lefebvre, 1991: 85).
[۲۲] (Massey 2005: 17; Harvey, 1989: 203)
[۲۳] Spatial-temporal parceling
[۲۴] Temporality
[۲۵] Spatility
[۲۶] درباره درهم تنیدگی زمان و فضا نگاه کنید به; Lefebvre, 1991: 175 Castree, 2009 ;Crang,2005 shields, 2013: 7;؛ ;Jones, 2009 Paasi, 2003 ;Thrift, 2009
[۲۷] Spatial Literacy
[۲۸] Expressive Spacetime
[۲۹] در این باره نگاه کنید به (Pinder, 2002)
[۳۰] Passivity of Reading
[۳۱] Praxis
[۳۲] اینجاست که روشن میشود آن بیطرفی که نظام دانش از آن سخن میگفت و توصیه میکرد، تا چه پایه ایدئولوژیک بوده. در این وضعیت که جلوی چشمهایمان روابط: نا عدالتیها، طردها، تبعیضها و سرکوبها از دل دیوارهای شهر یک به یک بیرون میزنند، بیطرفی همان پلیسِ دانش(police of knowledge) است. همانکه بعداً در قلمرو پدیدارها با پلیسِ فضا(police of space)، یعنی خوانایی برای حفاظت از وضعیتِ فضایی موجود قراردادهای سازمانی و مدیریتی میبندند.
[۳۳] Appearance
[۳۴] Readibility
[۳۵] expressive
[۳۶] اشاره دارد به فیلمِ آلفاویل(۱۹۶۵) از ژان لوک گدار. در این فیلم ورنون پرفسوری مجنون است که با تکیه بر منطق و عقلانیتِ مدرن و تکنولوژی، شهرِ آلفاویل را مدیریت میکند. در این شهر که بیانگرِ عینیت یافتنِ آرمانهای مدرنیستی ست، هرگونه پرسش و چرایی درباره نیروهای شکلدهنده به فضای شهری و منطقِ زندگی در آن شهر، از جانبِ ساکنان و کسانی که وارد شهر میشوند، ممنوع است. در این شهر سخن بجای اینکه از پرسشها باشد، همواره معطوف به پاسخ ها و مفاهیمی ست که در کتابِ مقدسشان، واژهنامه آمده است. در یککلام سخن فقط از فضاها و پدیدارهایی ست که نمود یافته اند، کدگذاری شدهاند، دیده میشوند و خوانده میشوند.
[۳۷] City image
[۳۸] Trans-subjective
[۳۹] Good form
[۴۰] ممکن است گفته شود، نقدِ لینچ از این پنجرهای که ما ایستادهایم، چندان بهجا نباشد. چراکه وی ادعایی درباره این نگاه که ما از آن حرف میزنیم نداشته است. به بیانی دیگر او فقط میخواسته فرمها/ شکلها را ببیند. در پاسخ باید گفت به خوانشِ کالبدی لینچ فینفسه از آن حال که فضا را از یک گفتمانی-پدیدارشناسی- میخواند، کمتر نقد وارد است. نقدِ نوشتار بیشتر به ناکامیهای خوانشِ کالبدی و خنثی در تحققِ امکانهای فضایی، برمیگردد. این ناکامیها به این برمیگردد که امکانهای درونیِ فضا بهواسطه خوانشِ پدیدارشناسانه نهتنها محقق نمیشوند که بیشتر قربانی میشوند. چراکه در این خوانش همهچیز باید درنهایت با الگو و نظامِ فضایی موجود همخوان باشند تا معنایی را برسانند. علاوه بر این خوانشِ لینچ آن هنگام که به عناصر پنجگانه میرسد و درنهایت در تئوریِ هنجاریِ شکلِ خوب بازنموده میشود، صرفاً خوانشِ ذوقی از فضا نیست، بلکه به نوعی داوری درباره آن است که در نهایتِ منجر به نوع خاصی از تولیدِ فضا میشود.
[۴۱] familiarity
[۴۲] FUN
[۴۳] Occupation of space
[۴۴] Inferno
[۴۵] Agency and politics
[۴۶] Radical presence
[۴۷] Urban subject
[۴۸] particularity
[۴۹] Other spaces, Nowhere and Not places
[۵۰] Presence and Absent
[۵۱] The ideology of transparency and Unreadability of Readability
[۵۲] به داستان کوتاه دماغ از نیکلای گوگول اشاره دارد. داستان بدین قرار است که یک روز صبح ایوان یاکوولویچ از خواب بیدار میشود، میبیند دماغش از صورتش ناپدید شده است. درواقع دماغش هویتی مستقل به خود گرفته و بهگونهای مستقل و جدا از بدنِ صاحبش جهان را میبیند و برای خودش در شهر قدم میزند!
[۵۳] World space
[۵۴] منظور از هزارتوی، فضایی ست که در آنهمه رویاها، امیدها و دست ساختههای بشری گم شدهاند، و بواسطه سبکها و تحولات متاخر کنار گذاشته شدهاند. در این معنا فضا، هزارتویی ست که سوژه سیاستورز در آن حضور مییابد تا مگر بگونهای اتفاقی به امیدها، رویاها و دستساختههایش که از فضا حذف شده-اند، برخورَد. این امر به او امکان میدهد تا به نیروهای برسازنده امر فضایی دسترسی پیدا کند و بدینسان هرگونه باور تکاملیِ سادهلوحانه را- مبنی بر اینکه زمان و وضعیتِ فضاییِ موجود، حال چه خوانا یا ناخوانا، بازنمونِ پیشرفت است- به هم بریزد. تجربه شهری بدین طریق، نشانگان امر مدرن را که همانا وضعِ فضاییِ موجود است، نه بهمنزله پیشرفت بلکه بهعنوان آخرین حادثهی امرِ همواره- همان(ever-same) میخواند .(Savage, 2000). مفاهیم فضای هموار و فضای شیاردار از دلوز و گتاری است برای مطالعه بیشتر در این باره نک به Deleuze & Guattari, 1987: 474-501; Elden, 2009; Crang & Thrif , 2000: 117-136 Savage, 2000).
[۵۵] Subjective Being
[۵۶] Social Being
[۵۷] Autogestion
[۵۸] Right To The Space
[۵۹] Right To Difference
[۶۰] Prometheus
[۶۱] The politics and Intervention
[۶۲] Cognitive Map
[۶۳] درباره مفهوم نقشه/ مسیرهای شناختی نگاه کنید به Jameson, 1990; Tally, 1996