«فاشیسم ابدی همچنان در اطراف ماست، گاه در لباسهایی عادی. برای ما بسی آسانتر است که در انظار جهان کسی ظاهر شود و بگوید “من میخواهم آشویتز را بازگشایی کنم و پیراهن مشکیها دوباره در میادین ایتالیا رژه بروند.” زندگی به این سادگیها نیست.»
ــ اومبرتو اکو
استانیسلاو یرژی لتس در یکی از آفوریسمهایاش میگوید، «بلاهت هیچ حدومرزی ندارد که از آن بگذرد، هر جا میرود قلمروی خود اوست.» چهبسا این سخن بیش از هر چیز در خصوص فاشیسم امروزین صدق کند. دورانی که انواع و اقسام ربودن میلِ به تولید و بازتولید حیات در هیئت فوران فرمهایی بدیع و هراسناک از اندوه، خرافه، ترس، سرکوب و مرگ جلوهگر میشود. آری، مسئله به هیچ وجه ساده نیست. «مرگسیاست» (necropolitics)، «زیستقدرت» (biopower)، و «نئوفاشیسم» (neo-fascism) نهفقط هیچ ساحتی از حیات را به حال خود رها نکردهاند، بل با تمام توان هر بداعت و آفرینش برخاسته از میل را ربوده، وارونه ساخته و به خدمت خویش درآوردهاند. اما به طرز پارادوکسیکالی اوضاع وقتی پیچیدهتر میشود که علاوه بر این نسخههای خُرد، نامحسوس و زیرپوستی رشد سلولهای بیماریزای فاشیسم، سازمانها، جنبشها و حتی دولتهای فاشیستی (یا شبهفاشیستی)، از آر. اس. اس (RSS) در هندوستان تا پگیدا (Pegida) در اروپا و تی پارتی (Tea Party) در ایالات متحد، از ویکتور اوربان تا ژائیر بولسونارو و دونالد ترامپ، در انظار عمومی جهان ظاهر میشوند و با گستاخی تمام سمّیترین، مخربترین و متعفنترین ایدهها و کنشها را طرح و عملیاتی میکنند. در این وضعیت به نظر میرسد که باید کمی از حیطۀ سیاست عقب نشست و به هستیشناسی حیات و جامعه نظر کرد. به آنجا که ستیزه و نبردی بنیادین بر سر چگونگی تقویم میل، حیات و هستی، مابین ساختارهای فاشیستی سلطه و جنبش پویای حیات همواره در جریان است.
و مگر فاشیسم چیست جز مقاومت ساختارهای سلطه در برابر قدرت و جنبش رادیکال حیات و میل برسازندۀ انبوه خلق؟ نیک میدانیم که تفاوت عمده و بنیادین فاشیسم با هر شکلی از تاراج میل، از خودکامگی و استبداد تا توتالیتاریسم و دیکتاتوری، عبارت از همین است: فاشیسم نه تنها پویشی ضدمردمی، بلکه دقیقاً حرکتی است که از مهمترین شاخصۀ کنش جمعی و بنیانگذار علیه خود این کنش استفاده میکند: میل. چهبسا بتوان تمام دستاورد فلاسفۀ نیچهای قرن بیستم را درست در همین نکته خلاصه کرد: میل یا خواست یا قدرت همواره دو سویه دارد: سویۀ ایجابی و سویۀ سلبی. چیزی جز میل وجود ندارد. فاشیسم همواره حرکتی انگلی است در قبال میلی که در اساس خود، زاینده و تأسیسگر است. اما فاشیسم، برخلاف دیگر انواع مقاومت در برابر قدرت برسازندۀ حیات، به جای انسداد میل یا سرکوب آن، بر خود آن سوار میشود و آن را در مسیر معکوس تثبیت میکند. فاشیسم میل را به جانب فردیت، مالکیت، هویت، مرجعیت، سلسلهمراتب، تعالی، نفی، نفرت و کینتوزی میراند. لیک نظر به اینکه حیات فینفسه زایش و فوران میل است، ما همچنان با میل سروکار داریم. همهجا با میل سروکار داریم. اما میلی که این بار علیه خود برگشته است. همانطور که نیچه راجع به شوپنهاور میگوید، ما حتی در قضیۀ نهگویی و نفی هم با میل سروکار داریم. پرسش اینجاست که چگونه میل، که در بنیاد خود ایجابی، زایندۀ اتصالات، تأسیسگر حقوق جدید، پیشرونده و دموکراتیک است، و به جانب تکثیر شدن، شکوفا شدن و بالا گرفتنِ هرچه بیشتر (یا همان، خواست قدرت) تمایل دارد، در برخی لحظات به ضد خود بدل میگردد؟
مشخصۀ پارادوکسیکال و شگفتآور فاشیسم درست همین است. فاشیسم زاییدۀ واکنش سراسری و ضدحملهای است با تمام قوا از جانب تمامی نیروهای ارتجاعیای که با وجه ایجابی و آزادیبخش مدرنیتۀ بدیل در مقام تسطیح هستی، توزیع قدرت، سیلان کنشهای دموکراتیک و سر برآوردن جنبشهای انقلابی مدرن میجنگند. نباید دچار سرگشتگی شد. بیتردید، فاشیسم ارتجاعی و واپسگراست، اما پدیدهای است سراسر مدرن، زیرا بدون تکثیر کنش و قدرت دموکراتیک جمعی و مردمیِ بنیانگذار و تأسیسگر، فاشیسم هرگز نمیتوانست پا به عرصۀ وجود نهد و ذات انگلی خود را دائماً زنده نگاه دارد. فاشیسم خواستنی است نیمهکاره، فاشیسم نیمه ـ خواستن است، تولیدی که در میانۀ راه متوقف شده یا به کژراه رفته است. فاشیسم، برخلاف مدعای منتقدان راستگرای آن، نشاندهندۀ خطرناک بودن سیاست دموکراتیک و مردمی نیست؛ یعنی، چیزی که لاجرم باید برای حل آن به اَشکال سلطۀ مدرن و ماقبلمدرن پناه برد، بلکه درست همانطور که نیچه نشان داد، تنها دلالت آن این است که باید نیروی تولید و آفرینش را از واپسین بندهای آن نیز رها کرد: خواست قدرت را باید در بازگشت جاودان ضرب کرد. آنچه خواست را بدل به امری منفی میکند، سیطرۀ انفعالات اندوهناک است، خواست ایستایی، سکون، رجعت و لذا حذف بنیادی «بیگانه»، «فقیر»، «اقلیت» و قسعلیهذا. و آنچه خواست را از این بند میرهاند و ایجابیت آن را تضمین میکند، تنها ایجابیت بیشتر است، بازگشت جاودانِ خواست قدرت، کشاندن میل به جانب امر نامتناهی، تکرار تفاوت، گسترشدادن قدرت تأسیسگر به سرتاسر بدن اشتراکی و قرار دادن زندگی است در برابر مرگ: کنشگری در برابر واکنش، ایجابیت در برابر سلبیت، تفاوت در برابر همسانی، امر کثیر در برابر امر واحد، درونماندگاری در برابر تعالی، ملاء در برابر خلاء، آنتاگونیسم در برابر دیالکتیک، دموکراسی در برابر سلسلهمراتب، انبوه خلق در برابر «مردم» (یا همان دولت)، و … .
بنابراین، اگر فاشیسم به یغما بردن نیروی حیاتی میل است، تنها راه چیرگی بر آن نیز بازپسگیری این نیرو و رهایی آن در مسیری است که به عوض بنای برهوت و اردوگاه مردگان زنده، مؤسس جمهور و مدینۀ شهروندان فعال باشد. اما چگونه؟ فوکو در پیشگفتار خویش بر چاپ انگلیسی آنتی ـ ادیپ این پرسش را چنین مطرح میکند: «پرسش اساسی این است: اگر خود را مبارزی انقلابی بپنداریم، چگونه باید از درغلتیدن به دامان فاشسیسم پرهیز کنیم؟ چگونه رفتار و کردار خود، قلب و احساس خود، را از فاشیسم پاک سازیم؟ چگونه فاشیسمی را که درون رفتارهایمان جا خوش کرده است، بیرون بکشیم و از خود برانیم؟» پاسخ دلوز و گتاری به چنین پرسشی بیشک به لزوم دریافتن و به کار گرفتن نیرویی هستیشناختی اشاره خواهد داشت که در «شدن» نهفته است. شدن که قدرت را به میل گره میزند و با سیلان و سر ریز دائمی در کل پیکرۀ حیات خطوط گریز را میآفریند. شدن آن وضع و نیروی درونماندگاری در سطح هستی است که بی هیچ آلودگی به مقصد و غایتی حیات را زیرورو میکند و به طی طریقی غیرفاشیستی، و به تعبیری بهتر دموکراتیک، امکان میدهد. اما حتی خود شدن هم میتواند به نحوی تثبیت شود که درون حلقۀ وضع موجود چرخ بخورد: سیاستِ هویت، سیاستِ بازشناسی، سیاستِ پوپولیستی و … .
در اینجاست که اهمیت غنیمت شمردن خطوط پرواز، خطوط گریز، خطوط «دیگر ـ شدن» خود را بر ما آشکار میسازد. زیرا همواره در هر گریزی این امکان نهفته است که با سقوط در کام خشونت کاذب، خط گریز به خط انهدام و فروپاشی کژدیسه شود. فیالمثل، چهبسا به عوض اعمال خشونت راستین و به چالش کشیدن دموکراتیک و پایدار نظم سلسلهمراتبی و زامبیوار موجود، شاهد بروز نوعی از آنارشیسم مصرفگرایانه باشیم که پای دیالکتیک را به صحنه باز میکند: گسترش وندالیسم فردگرایانۀ کور، موجهسازی خشونت دولتی پلیس، رفع خشونت وندالیستی و بازگشت آرامش زیر لوای نظم پلیسی. بیشک، هیچ گریز و خروجی نمیتواند در صفا و صمیمیت انجام گیرد، از همین روست که هارت و نگری شرط هر نوع از خشونت دموکراتیک را تابعیت از سیاست، محدودیت به دفاع، تلقی آن در مقام عامل صیانت (و نه ساختن)، اتکا به ساماندهی دموکراتیک جنبش و نفی جدایی وسیله و هدف میدانند. خشونتی که تجلی آن به عوض حمله به بانکها و مؤسسات دولتی و تجاری، حضور گسترده، فعالانه و پایدار انبوه تکینگیها در کنشهای دموکراتیک جمعی و برابری است که یکسره نظم سلسلهمراتبی، نمایندگیمحور، آریستوکراتیک، و پلوکراتیک موجود را به طور ریشهای به چالش میکشد. و حتی آنگاه که جنبش دموکراتیک به طور تدافعی ناگزیر از توسل به خشونت میشود، چنین خشونتی بیش از هر چیز راهحلی تبعی، موقتی، و حاشیهای است. نظر به اینکه آنچه هر خط گریزی را در عصر جهانیشدن تهدید میکند وسوسۀ فریبای آواز سیرنهای بهغایت گوناگون «اکثریت» است، از جمله در دوران تقدیس میلیتاریسم، تروریسم و مرگ است، باید همراه با آندره مالرو امیدوار بود که «پیروزی با آنانی باشد که بدون اینکه دوست داشته باشند میجنگند.»
برای هر گونه سیاست ضد ـ فاشیستی، اقلیتی و رادیکال که ناگزیر دستاندکار «پیکار بر سر دموکراسی» است، مسئله نه دفاع از یک هویت خاص و برجستهسازی ویژگیهای همسان و بشری یک گروه خاص، تجلی بخشیدن به قدرت و عاملیت خویش برای واداشتن دیگری به بازشناسی سوژگی فرودستان، یا حتی ایجاد ائتلافی از نیروهای معترض برای تشکیل بلوکی رادیکال از خواستهای انقلابی، بلکه بیش از هر چیز گشودن مسیر خروج و پرواز به سوی «دیگر ـ شدن» است. دیگر ـ شدن همه چیز. و لذا گشودگی به روی «اقلیت ـ شدن»، به روی پتانسیلی که هر لحظه از زمان در اختیار حیات جهت کلینامن (clinamen) و انحراف از مسیر مستقیم اتمها یا همان مسیر متعارف و معیار قرار میدهد. گشودن خود خطوط پرواز به روی نیروی میل. اگر حیات همان میل ورزیدن و شدن است، با چنین فرم بدیلی از میل ورزیدن و شدن، خود حیات را باید دیگرگونه و اقلیتی کرد و به مدد آفرینش و دیگرگونگی آن را گسترش داد.
بنابراین، در برابر فاشیسم ابدی و همهجایی، باید قدرتی برسازنده را علم کرد که بسی بیش از دشمن رویهای تهاجمی، استراتژیک، تمامیتطلب و ریشهای را نسبت به حیات و برساختن هستی اجتماعی در پیش گرفته است. باید مونتاژی از ماشینهای میلورز را شکل داد که به عوض اتکای صرف به «قهر» (indignation)، «شأن» (dignity) بشر را در تبدیل انفعالات اندوهناک به انفعالات شادمانه، تأثیرات فعال، و نهایتاً خردمندی پایدار جستجو میکند. زیرا قهر در مقام «نفرتی که نسبت به کسانی احساس میکنیم که به موجوداتی شبیه ما آسیب میرسانند.» (نتیجۀ قضیۀ ۲۷، بخش سوم اخلاق)، در نهایت چیزی جز انفعالی اندوهناک، و ناشی از علتی بیرونی، نیست که در صورت عدم ساماندهی و نهادینه شدن، و در برابر سد سدید نهادها، سنتها و ابزآلات قدرتمند و دیرپای سلطه، حتی میتواند به عقب پیچ بخورد و در ورطۀ یأس، ناامیدی و تسلیم سقوط کند. در اینجاست که باید به شیوههای دگرگونی سیاست پلبینی به سیاست انبوه خلق اندیشید. برای نمونه در این راستا میتوان به قسمی پداگوژی در حین عمل اشاره کرد.
اگر کماکان برای پداگوژی اهمیتی قائل باشیم، باید در فراشد هر شدنی به قسمی «تربیت میل» جمعی، دموکراتیک، و انقلابی متوسل شویم که به عوض گیج خوردن در اطراف ورطۀ مرگ، در شاهراه زندگی جریان مییابد. زندگی، تولید، اتصال، شادی، قدرت، کثرت و تمام نامهای متکثر آن. بازپسگرفتن قدرت، این بار بازپسگرفتن خود زندگی است. حال که قدرت و سلطه دیگر نه بر نقطهای خاص از جهان، که بر سراسر حیات چنبرۀ خود را گسترده است، نه تنها زیستن رونوشتی اندوهبار از مناسبات محدود سلطه نیست، بلکه امکانی خلق شده است برای تکرار، نه تکرار وضع مستقر، که تکرار زایندگی بیپایان زندگی یا قدرت. از یاد نبریم که آنچه هست، وضعیت مستقر جهان، همواره تفالۀ قدرت نامتناهی تولیدگری بوده که هرگز به پایان نمیرسد، چرا که زیستن هرگز از تکرار نوآوری خود دست نمیکشد.
لذا، در برابر «فاشیسم ابدی»، دموکراسی در مقام «جنبشی بالفعل که بساط فعلی امور» را برمیچیند باید با حفظ این مونتاژ ایجابی در بلندمدت، به مدد نهادسازی دموکراتیک و دخیل کردن هر دم گستردهتر تکینگیهای بیشتر، به سوی اتخاذ «نظرگاه ابدیت» (sub specie aeternitatis) حرکت کند. این مبارزه صرفاً نبردی علیه نژادپرستی، طرد و خشونت دولتی در این لحظۀ خاص نیست، بل تجسم ثروت بدن هستیشناختی و ابدی فقراست. بدنی که هیچگاه از قدرت برسازندۀ مقاومت برهنه نمیشود و به اتکای هستیاش همواره منبع جوشان شأن انسان و امکان تولید سوبژکتیویتههای نوین است. اما برای تحقق این مهم باید به عوض درغلطیدن به دام هر نوعی از خشونت کاذب و نمایشی، اعم از وندالیسم و تروریسم، «شکیبایی» (fortitude) پیشه کرد. شکیبایی در حکم اخلاق سازندۀ هر مبارزه در مسیر کنارهگیری، گریز و خروج که بر شجاعت و بلندنظری دلالت دارد. و نباید از یاد برد که شجاعت، چنانکه اسپینوزا میگفت، علاوه بر حفظ روحیه در هنگامۀ خطر، از اعتدال (sobrietas) و خویشتنداری (temperantia) نشئت میگیرد. پس باید بر جامۀ تنانی و ذهنی تک تک آنها که اقلیت ـ شدن (و در این مورد سیاه ـ شدن) را در پیش گرفتهاند، این اعلامیۀ بهظاهر پارادوکسیکال، گیجکننده، اما دقیق حک شود: «آرام بمانید و اقلیت شوید» (keep calm and become minority).
در چنین شرایطی است که میتوان به عوض سیاست واکنشی قربانیان قدیمی خشونت و مرگ، باب قسمی سیاست کنشگرانۀ سوبژکتیویتههای جدید همبستگی و حیات را معرفی کرد. سیاستی سربهسر دموکراتیک، از آغاز تا پایان، در کل بدنه، در منشاء و مقصد، در استراتژی و تاکتیک، در وسیله و هدف. میتوان در برابر مرگسیاست، زیستسیاستی را برپا داشت که نهفقط به فاشیسم مجال نمیدهد که میل را به فساد، رسوایی و فضاحت بکشد، بل اتصالات، تولیدات، مونتاژها، و مواجهاتی شادمانه، خردمندانه، و نیرومندانه میآفریند که با بخشیدن نفسی تازه به حیات و میل، روی گردن فاشیسم، و تبعاً به قول هورکهایمر کاپیتالیسم، پا میگذارد و آن را وامیدارد که فریاد بزند: «دیگر نمیتوانم نفس بکشم.»