مقدمه
تمرکز این متن بر قسمی از روانشناسی است که ریشههایش در جنبشهای دانشجویی دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ پدید آمد و وقتی نخستینبار نامی برای خود برگزید، «روانشناسی انتقادی – رهاییبخشی» خوانده شد. اما در گذر زمان نام کوتاهتر «روانشناسی انتقادی» یافت، اگرچه هیچگاه خواست رهاییبخشیاش را از دست نداد.
به عنوان مقدمه، ابتدا باید در مورد تاریخچه و موضوعات ایدئولوژیکی و مفهومی که انگیزه شکلگیریاش را ایجاد کردهاند، صحبت کنم؛ پیشتر که میرویم، خواهیم دید چگونه [این رویکرد] موضوعِ مطالعه روانشناسی را با ذهنیتی انسانی تدوین میکند؛ نکتهای که برای اهداف رهاییبخشش بسیار حیاتی است. سپس باید ببینیم چگونه روانشناسی به منظورِ بازتابِ طبیعتِ موضوعِ [مورد] مطالعه خویش بازسازی شده است. کاتالیزورهای بسیاری، اقدامات جمعی و بهشدت سیاسیشده نسل دانشجویی را پس از جنگ، در آلمان ۱۹۶۰ سرعت میبخشیدند. این موارد شامل محدودیتهای آزادی بیان از سوی دولت و مقامات دانشگاه بود. اکثر دانشجویان از نامرتبط بودن مطالبی که در دانشگاهها تدریس میشد، شکایت داشتند. در نتیجه رویکردِ استبدادیِ دانشگاهها در مورد برنامه آموزشی، ناآرامی و اعتراض همگانی رخ داده بود. هر چند در نهایت شکایتی که بیشترین تأثیر را بر تحولات بعدی گذاشت، مربوط به طبیعت ایدئولوژیکی موضوع تدریس بهویژه در فلسفه و علوم اجتماعی بود.
دو بحث اختصاصاً بر رشد آتی روانشناسی انتقادی در آلمان مؤثر بود. اولین بحث در سال ۱۹۶۷ آغاز شد و مربوط به روانشناسی و دیگر دانشهای علمی بود. دیدگاه سنتی که جناح «لیبرال» موسسه روانشناسی در دانشگاه آزاد برلین مدافعش بود، چنین بود که دانش اساساً بیطرف است و ارتباط دانش در پیوند با کاربردش ایجاد میشود. پیوندِ میانِ دانش و به کار بردن دانش، به روانشناسان یا دانشمندان فردی منتسب بود. به طور خلاصه، این مسئله در مورد چگونگی استفاده از دانش در خارج از دانشگاه مربوط به وجدان فردی بود.
مخالفان این رویکرد دیدگاهی محکم و رسا داشتند. آنان چنین ادعا میکردندکه هر دانش و کنشی، ضرورتاً مطابق با یک منفعت به وجود آمده و به اجرا درمیآید. علاوه بر این، شبکه یکپارچهای از روابط وجود داشت که در آن فلسفه، علم، ایدئولوژی و جامعه ضرورتاً به هم متصل بودند. دانشگاهها، اولویتهایشان و دانشی که تولید و تبلیغ میشد، همه در خدمت منافع کسانی بود که قدرت حاکم را داشتند. و آن قدرت در دستان دانشجویان و کارگران نبود، بلکه در دستان دولت و سرمایهداران قرار داشت.
یکی از دانشجویان، لیستی از مشارکتهای روانشناسی با منافع حاکم را مطرح کرد. او چنین ادعا کرد که تحقیقات در جهت بهبود اثربخشی جنگ نظامی و روانشناختی، تماماً در خدمت امپریالیسم انجام شده بود. تحقیق دیگر در مورد بازاریابی و تبلیغ، تماماً در خدمت اقتصاد سرمایهداری بود. کار بر ارتباطات و نظرسنجی در خدمت ایدئولوژی بورژوازی بود. کار بر انتخاب شخصی، روانشناسی صنعتی و مشاوره شغلی فقط با اثربخشی بر تولید سرمایهداری مورد توجه بود و همه بخشهای مشاوره و رواندرمانی به انطباق و سازگاری با شرایط حاکم کمک میکردند. این لیست بهراحتی قابل بسط دادن است (استابل، ۱۹۶۸). مثلاً آزمایشهای معروف هاوتورن به منظور کمک به کارگران تعبیه نشده بود. علاوه بر این، نظریه یادگیری رفتارگرایان، با تقلیل یادگیری و عملکرد به حالتهای تقویت و تنبیه، اطلاعات کمی در مورد یادگیرندگان آشکار میکرد، اما در خدمت توجیه بردگی مزدی در محیط کار بود.
بهطور خلاصه، روانشناسی ضرورتاً ناقص و جانبدارانه است و این نقصان میبایست مورد توجه قرار گیرد. این بحث از سوی کلاوس هولزکامپ مطرح شد. او مقالهای در مورد ارتباط دانش علمی با کنش اجتماعی منتشر کرد. (۱۹۷۰، تجدید چاپ در ۱۹۷۲) در میان بسیاری چیزها، او بین اهمیتِ فنی و اهمیتِ رهاییبخش تمایز قائل بود. همه دانشها مهم هستند؛ هرچند این مسئله بایستی به این شکل مطرح شود که هر دانش برای چه کسی اهمیت دارد؟ رویکرد رفتارگرایی برای کسانی که به کنترل دیگران علاقهمند بودند، بسیار حائز اهمیت بود، با این حال برای کسانی که موردِ کنترل قرار میگرفتند، حرفی برای گفتن نداشت. او چنین ادعا کرد که بایستی دانشی را بسط داد که در خدمت منافع کسانی باشد که در تلاشهایشان خواهان بهبود کیفیت زندگی خودشان هستند.
نکات هولزکامپ از جمله مواردی بود که در دومین جلسه مطرح شد. این جلسه با مداخله یک دانشجو در جلسه انجمن روانشناسی آلمان در توبنگن در سپتامبر ۱۹۶۸ آغاز شد. این موضوع به معنای واقعی، برای بیطرفی سیاسی معمول در تعاملات این جلسات چالشبرانگیز بود. برای مثال دانشجویان میپرسیدند: چگونه روانشناسان میتوانند بنشینند و در مورد جزئیات فنی فهرست شخصیت سخن بگویند، درحالیکه سوءاستفادههای سیاسی مربوط به این فهرستها را نادیده میگیرند و به کناری میگذارند؟ از نظر شرکتکنندگان در جلسه، این سوءاستفادهها نیازمند بحث و بررسی بود. هیچکدام از موضوعات مرتبط در جلسه حل و فصل نشد. تنها سازماندهیِ جلسه سال بعد، در ماه مِی ۱۹۶۹، مشخص شد تا در آن جلسه دقیقاً این موضوعات مورد بررسی قرار گیرند.
دو هیئت اصلی، یکی از دانشگاه آزاد برلین و دیگری از دانشگاه فنی برلین، در جلسهای که در هانوفر برگزار شد، گرد آمدند. استدلالهای اساسی نمایندگان دانشگاه فنی این بود که روانشناسی ذاتاً در خدمت ایدئولوژی حاکم و سرکوبگر است، بنابراین نمیتواند چیزی به عنوان یک روانشناسی انتقادی یا مخالف وجود داشته باشد. بایستی با خودِ روانشناسی مقابله کرد؛ نهتنها در دانشگاهها، بلکه در تمام حوزههای کنش. برای مثال پیشنهاد میکردند نسخههای تستهای هوش و دیگر تستهای مورد استفاده در گزینش افراد با توزیع گستردهای در اختیار مردم قرار گیرد تا کاربردش در مدارس و صنعت تضعیف شود.
هیئت دانشگاه آزاد مخالف بود. آنها میگفتند: در اصل در روانشناسی به عنوان یک علم مشکلی وجود ندارد، بلکه مشکل قدرتی است که این رشته کورکورانه بدان خدمت میکند. آنها تأکید کردند که روانشناسی غالب، در بردگی ایدئولوژی سرکوبگر و استثمارگر شکل یافته است، اما دقیقاً همانگونه که روانشناسی شکل یافته تا در خدمت منافعشان باشد، یک روانشناسی انتقادی واقعی بایستی به صورت گسترده در خدمت منافع انسانی و رهاییبخشی انسان باشد. دستکم برای چنین روانشناسی روشنسازی، شکلگیری موجودی آزاد و مشخصسازی فرایندهای روانشناختی که میانجیِ استیلا هستند، ممکن است.
طی چند سال بعد، گروهی واقع در دانشگاه آزاد برلین و به سرپرستی کلاوس هولزکامپ، عضو برجسته و ارشد دانشکده روانشناسی، متعهد شدند زمینه را برای روانشناسی واقعاً انتقادی و رهاییبخش فراهم کنند. این کار شامل نقدی جامع بر روانشناسیِ جریان اصلیِ موجود بود تا بتوانند ناکارآمدیهای روانشناسی را از دیدگاهی رهاییبخش شناسایی کنند. از همان ابتدا مشخص بود که یک روانشناسیِ در خدمتِ منافعِ مردمِ عادی، باید مبتنی بر درک درست نظری از رابطه فرد با جامعه باشد که این در روانشناسی کنونی موجود نبود. بهعلاوه، روانشناسی انتقادی بایستی به صورت مشخص بداند که یک سوژه انسانی چیست؟
روانشناسیهای پیشگام آن زمان عامبودگی را به عنوان یک هدف قرار داده بودند و در قالب نظریهها به آن دست مییافتند. مانند نظریه تقویت که به نظر میرسید برای تمامی ارگانیزمها، فارغ از اینکه در کجای مقیاس فیلوژنتیک ایستادهاند، صدق میکند. آنان خاصبودگی شخصیت انسان را که موضوع مطالعهشان بود، تحتالشعاع قرار میدادند. عامبودگی همچنان یک هدف بود، اما بایستی تمایزی ایجاد میشد بین نوع انتزاعی که خاصبودگیها را محو میکرد و نوع انضمامی که آنها را حفظ و ایضاح میکرد. چهره ضد رهاییبخش روانشناسی عیان است.
شکل ضدِ رهاییبخشِ روانشناسی
بسیاری از رویکردهای روانشناسی رایج در قرن بیستم، مروج رهایی نبودند. رفتارگرایی بسیار پرنفوذ بود. در واقع حوزه نفوذش عموماً دستکم گرفته شده است. درک این وضعیت با توجه به روانشناسی که از سوی جان واتسون یا بی. اف. اسکینر شناخته شده است، بسیار آسان است. بایستی به خاطر داشت که تقریباً همه رویکردهای روانشناسی جریان اصلی قرن گذشته، اگرچه اغلب با قیل و قالِ کمتر، اما ویژگیهای معرف مشترکی با این نظریههای سرسخت دارند. کارکردگرایی، برای مثال، اجازه میداد در مورد آگاهی و هدف سخن بگویند، اما به صورت کلی فقط همین بود: سخن بگویند. حتی بسیاری از رویکردهای روانشناسی معترض، هنگامی که مجبور بودند خودشان را برای تحقیقات قابل قبول (یعنی قابلِ انتشار) از نظر آکادمیک با استفاده از معیارهای غالب مشروعیت بخشند، ویژگیهای کلیدی رفتارگرایی را میپذیرفتند. از این رو مهم است که این ویژگیهای کلیدی را بشناسیم. چنین گفته میشود که جان بی. واتسون با مطرح کردن [رفتارگرایی] به عنوان علمی با هدف نظری پیشبینی و کنترل رفتار، به روانشناسی قرن بیستم جهت داد. قاعدهای که از رفتارگرایی بهوجود آمد S-R، ارتباط محرک – پاسخ بود. با عنایت به پاسخ، هدف شناسایی محرک بود؛ با عنایت به محرک، هدف پیشبینی پاسخ بود.
طبق گفته واتسون، روانشناس رفتار را «تنها به عنوان چیزی که میتواند آن را کنترل و دستکاری کند» درک میکند (۱۹۲۴، ص. ۷). مدل محرک – پاسخ البته یک مدل علّی است که هیچ امتیازی به تعیینناپذیریِ نظری و تجربی موضوع [مورد] مطالعهاش نمیدهد. مدلِ کارکردگرای بهظاهر ملایمتر S-O-R که از سوی وودورث (۱۹۲۹) مطرح شد، صرفاً حلقه دیگری از این زنجیره را معرفی کرد، اما ماهیت علّی خود را تغییری نداد. روشی که از این نوع تفکر به وجود آمد، اعتمادِ ویژهای به اندازهگیری درونداد و برونداد کرد که به عنوان متغیرهای مستقل و وابسته شناخته شدند. همچنین در نهایت، «O» در مدل وودورث به عنوان متغیر مداخلهگر معرفی شد. ایده همبستگی بین متغیرهای مستقل و وابسته وجود داشت و البته ایده جدیدی نبود. این مدل، خواه خود به آن آگاه باشد یا نباشد، ویژگی مشخصی از کلیه روشهای علمی را به چنگ آورده که بر مبنای فرضیاتِ علّی در مورد طبیعت است. با معرفی روشهای آماری شامل نمونهگیری و تجزیه و تحلیل دادهها، در روش علمی روانشناسی پیشرفتِ برجستهای به وجود آمد.
چیزی که به نوبه خود پیچیدگی دیگری را در تفکرِ پسِ روشهای روانشناختی ایجاد کرد، مفهوم «علت چندگانه» بود. مدل محرک – پاسخ اینچنین ادعا میکرد که وقتی محرک شناخته شود، پاسخ قطعاً قابل پیشبینی است. اما این موضوع البته به ندرت اتفاق میافتد و در روشهای آماری به عنوان خطای واریانس نشان داده میشود. از این موضوع چنین برداشت نشد که آزمونگر دچار خطاست، بلکه چنین برداشت شد که فقط برخی از متغیرهای مستقل مشخص شدهاند و باقی هنوز کشف نشدهاند.
ایده زیربنایی همچنان همان اصلِ پیشبینیپذیریِ کامل بود. روش آماری مزیت دیگری برای روانشناسیِ علّی – معلولی به همراه داشت. هنگامی که در پیشبینی پاسخِ سوژه آزمایششونده شکستی کامل به وجود آید – یعنی وقتی که سوژه دستورالعملها را دنبال نکرده یا بدرفتاری کرده است – این اتفاق را میتوان بر اساس نظریه نمونهگیری محاسبه کرد، درحالیکه بر روشهای آماری مبتنی است؛ سوژه دشوار به سوژه «مطرود» تبدیل شده و نماینده جمعیت نمونهگذاری نبوده و بنابراین نادیده گرفته شده است. بدینترتیب مدل علّی – آماری کاملاً خود – تأییدبخش بود: تمام استثنائات از این قاعده، بر مبنای دلایل نظری خوبی میتوانند شرح داده شوند، بیآنکه انسجام مدل را تهدید کنند. روانشناسان ممکن است نتوانند قولِ کنترل مطلق بر افراد را به صنعت و دیگر علاقهمندان بدهند، اما میتوانند قولِ کنترل بر «میانگین» را بدهند که البته برای حسابداران که چشمشان بر سود و زیان دوخته شده، معنادار است.
رویکرد روانشناسیِ رفتاری – کارکردگرایانه به صورت کلی در قرن بیستم جهانشمول شد. این رویکرد، روانشناسیِ جریان اصلی و غالب را تشکیل داد (و هنوز نیز تشکیل میدهد)، به همراه اعتراضات و استثنائاتی که بهوضوح در حاشیه قرار دارند. با این حال بی. اف. اسکینر، رفتارگرای کاملاً بیشرم، چالش عجیبِ داخلی به راه انداخت. شکایت او این بود که هدف اصلیِ پیشبینی و کنترل با روش آماری به خطر افتاده است. با آنکه علیتِ چندگانه و خطای نمونهبرداری ممکن است منجر به شکستهایی در پیشبینی شود، اما در عین حال بهانههای سادهای برای تحقیقات سرسری و بهدردنخور به وجود آورده است.
رویکرد ایدیوگرافیکِ (اندیشهنگار) اسکینر (وام گرفته از اصطلاح گوردن آلپورت)، به طور خلاصه، با هدف کنترل کامل به وجود آمد و وقتی نوبت به فشردن اهرم و دیگر پاسخهای ساده رسید، او به طرز چشمگیری به موفقیت دست یافت. نهفقط رفتار کبوترها و موشها، بلکه رفتار افراد سایکوتیک در بخشهای روانی و رفتار کودکان در کلاس درس، به دفعات تسلیمِ مهندسیِ شرایط و رویدادها توسطِ او شد. او کنترل را به دست آورد، اما به هزینه انتزاع. اسکینر (۱۹۵۶) ظاهراً، با افتخار، اینچنین به اطلاع رساند که در میانِ گونههای مختلف، از موش گرفته تا انسان، دادههای جمعآوریشده بر اساسِ پاسخها آنچنان یکسان است که مشاهدهکننده این دادههای جمعآوریشده نمیتواند تشخیص دهد کدام داده مربوط به کدام گونه است. آنچه یک موش را موش، یک کبوتر را کبوتر یا یک انسان را انسان ساخته، کاملاً برای اسکینر امری تلویحی است. به نظر میرسد درسی که باید گرفت، این است که اگر شخص یا حیوان با توجه به شرایط، به سطحی از یک حیوان نوعی فروکاسته شود، کنترل واقعاً امکانپذیر است.
نظریههای شخصیت اغلب به وسیله برچسبهای دیگری مانند «پویایی ساختاری» نامگذاری میشدند، اما همچنان در قالب رفتارگرایی باقی مانده بودند. «صفات»ی که آنها تشخیص داده بودند، صرفاً به عنوان متغیرهای مداخلهگر یا ساختارهای فرضی در مدل محرک – پاسخ عمل میکرد. گوردن آلپورت، مدافع مشهور چنین نظریهای، این نکته را که اهداف علم «درک، پیشبینی و کنترل رویددادهاست» مسلم دانست (۱۹۶۵، ص. ۱۵۹)، تعریفی که مسلماً حشوآمیز است، چراکه «درک» از توانایی پیشبینی و کنترل تخمین زده شده است.
بسیاری در ابتدا ادعا کردهاند روانشناسی شناختی که در ۱۹۶۰ پدید آمد، این قالب را شکست و دستکم به روانشناسان اجازه داد باری دیگر، در مورد رویدادهای روانیِ مفروض، با مشروعیت سخن بگویند. اما بهسادگی مشخص شد که این ادعا اشتباه است. نظریههای پردازش اطلاعات که ظهور میکردند، صرفاً تنظیمات متغیرهای مداخلهگر و فرضیات در مورد آنها را گسترش دادند و همچنان به وسیله همبستگی بین متغیر مستقل و وابسته آزموده میشدند. تنها تغییری که در روشهای رفتاری – کارکردگرایانه بهاصطلاح روانشناسی علمی رخ داد، اصلاح کردن بیشتر بود. مدلِ زیربناییِ محرک – پاسخِ علّی به چالش کشیده نشد. این موضوع یقیناً با اقدام بسیاری از روانشناسان شناختی با تمرکز بر فرایندهای مغز بهبود نیافت؛ تمرکزی که تمایل داشت از افراد قربانیهایی درمانده مغزها و ژنهایشان بسازد.
بنابراین مشکلِ ویژه این مدل که حاکم بر جریان اصلی روانشناسی از ابتدای قرن بیستم شد، چیست؟
شاید بدیهیترین مشکل الزام به مفهوم علیت باشد که در آن بر اساس محرک، پاسخِ معینی رخ میدهد: کبریت را بکشید روشن خواهد شد؛ روی تاندون ضربه بزنید زانو تکان خواهد خورد. شکست مکرر در نشان دادن چنین جبرگرایی پایداری برای رخدادهای روانشناختیِ پیچیدهتر از بازتابهای ساده، با مراجعه به علتهای چندگانه توضیح داده میشد: به صورت خلاصه، آن را به عنوان مسئلهای در مورد میزانِ پیشرفتِ علم در نظر میگرفتند و نه به عنوان مسئله بهکارگیریِ فرضیات نادرست. اما افراد خودشان را در مقام عاملهای آزاد درک میکنند، وقتی که در مورد چگونگی پاسخشان به محرک سخن میگویند. زمانی که آنها تحت شرایطی مجبور به عمل میشوند، میدانند که مجبورند و از آن ناراحت هستند. این همان چیزی است که فلاسفه به آن قصدمندی (اراده) میگویند، درحالیکه هیچ جایی برای قصدمندی در نظریههای روانشناسی جریان اصلی نیست.
دومین مشکل واضح با مدل محرک – پاسخ این است که سوبژکتیویته را نادیده میگیرد. درحالیکه افراد در دنیایی زندگی میکنند که سوبژکتیویته بر آن چیره شده است. البته این اشتباه نظری، از فرضیاتی در مورد علیت برمیخیزد: اگر آنچه ما انجام میدهیم ناشی از اتفاقات بیرونی یا معادلهای درونی مانند فرایندهای مغزی باشد، بنابراین هر آنچه به عنوان سوبژکتیویته تجربه میشود، بایستی حاشیهای باشد. جایی که روانشناسی جریان اصلی رجحانی به تجربه درونی بخشیده، جایی است که این رویدادها صرفاً ادامه زنجیره علی در نظر گرفته شدهاند که رویدادهای بیرونی را به پاسخها پیوند میدهد. بنابراین سوبژکتیویته صرفاً به یک اتفاق مانند دیگر اتفاقها تبدیل شد. پس قصدمندی یک توهم است؟ مشکلی که باید واضح باشد اما به نظر میرسد برای بسیاری چنین نیست، آن است که مدل علّی فرد را به طریق غیرطبیعی منزوی و ایزوله میکند. میتوان این مسئله را بهوضوح در ساختار آزمایش روانشناختی معمول دید، درحالیکه آزمایششونده در اتاقک قرار گرفته و به او گفته میشود دستورالعملها را دنبال کند. اینجا این موضوع پیشفرض گرفته میشود که آزمودنی با زبان آشناست و میداند چگونه میتواند خود را با معنیاش تطبیق دهد. اما در این نظریه به نظر میرسد تنها رویدادهای بیرونی عوامل تعیینکننده هستند.
در مواردی که افراد دیگر درگیر شوند، با آنها نیز معادل سایر رویدادهای بیرونی دیگر، فقط به عنوان مجموعهای از علتها رفتار میشود. این موضوع نادیده گرفته میشود که روابط افراد با یکدیگر ممکن است از نظر کیفی متفاوت از روابط بین افراد و رویدادهای فیزیکی باشد. در مدل آماری متغیرها، افراد صرفاً متغیرهایی هستند که به قصد تحقیقی خاص ممکن است ثابت نگه داشته و بنابراین از بررسی خارج شوند. آنچه در اینجا فراموش میشود، انضمامی بودن زندگی افراد است. افراد به چیزهای قابلِ دستکاری، پیشبینی و کنترل تقلیل داده میشوند. عمومیتِ حاصل از نظریات روانشناختی از طریق حذف عوامل مرتبط به دست آمده است. این موضوع هیچ جایی آشکارتر از ادعای مفتخرانه اسکینر هنگام دستیابی به نتایج عمومی دیده نمیشود، به صورتی که مشاهدهگر از گفتن اینکه کدام داده متعلق به کدام گونه است، ناتوان است. به نظر میرسد که این امر برای او، بازتاب قانونی از طبیعت مانند جاذبه است، بنابراین تلاش میکرد اثبات کند که روانشناسی میتواند علمی شبیه به فیزیک باشد.
اما اگر افراد با ابژههای فیزیکی یا حتی بیولوژیکی کاملاً متفاوت باشند، چه؟ مطمئناً ادعای متفاوت بودن آنها از نظر کیفی، ادعایی عمومی است. اما این عمومیتی است که انضمامیت زندگی انسان را حفظ میکند، نه آنکه از هستی انتزاعش کند. علاوه بر این، آزادی در شرح انتزاعی رفتار انسان هیچ معنایی ندارد؛ این موضوع فقط در زندگیهای انضمامی معنادار است که مسئله قصدمندی و محدودیتهای ایجاد شده بر آن موجودند. در واقع معنادار بودنِ آزادی فقط در وجودِ انضمامیِ انسانهایی که به صورتی طبیعی در زمینهای تاریخی و اجتماعی زندگی میکنند، قابل بیان است.
به سوی روانشناسی بهقدر کفایت رهاییبخش
کلیت انضمامی که برای روانشناسی بهقدر کفایت رهاییبخش نیاز است، تنها میتواند با روشی که تاریخی و تکوینی است به دست آید. مقولات و مفاهیم نامتعین باقی میمانند، مگر آنکه بتوان آنها را به صورت قطعی از مقولاتِ بیشتر متقن استنباط و استنتاج کرد. برای مثال، تا زمانی که مفاهیم به صورتِ عملیاتی تعریف شوند، روانشناس میبایست مطابق خواستههای خاص آن لحظه گزینش و انتخاب کند.
مثلاً رفتارگرایان از انگیزش به عنوان سائق و مشوق سخن میگفتند، دیگران آن را با عنوان ناهماهنگی شناختی میشناختند، درحالیکه برخی دیگر آن را اهداف میفهمیدند. چنین تعاریفی بدیهی است که اشتراکاتی دارند، اما در نهایت تطبیق دادن آنها با یکدیگر غیرممکن خواهد بود، زیرا این رویکردها بر اساس یک فهم مشترک از چیستی انگیزش بنا نشدهاند و این ]فهمِ مشترک[ تنها از مطالعه سایر فرایندهای زندگی قابلِ استنباط است. برای چنین تحلیلی، الگوی معینی در کتاب سرمایه مارکس وجود دارد که مبتنی بر منطق هگل است. اما مسئله فقط جایگزین کردن مفهومها و مقولههای اقتصادی – سیاسی با مقولهها و مفهومهای روانشناسی نیست، بلکه بایستی تجزیه و تحلیل جدیدی بر مبنای تکوین زیستی و تاریخچه فرهنگی انجام داد، اما مارکس نشان داد که چگونه این کار انجام میشود؛ او گزارش ارزشمندی از صورتبندیهای اجتماعی که سوژه انسانی در آن تکوین یافته، ارائه کرده است. در واقع دنباله چنین تحلیلی در مورد روانشناسی انسان توسط لئون تییف انجام شده است (لئون تییف، ۱۹۷۱، از انتشارات اصلی روسیه در ۱۹۵۹). تمرکز چنین تحلیلی اختصاصاً بر سوبژکتیویته انسان است.
کارِ بازسازی، مقولهای که با نوشتههای لئون تییف شروع شده بود، بیشتر از سوی کلوس هولزکامپ و ولکر شوریگ ادامه یافت و سرانجام در چهار کتاب منتشر شد (هولزکامپ، ۱۹۷۳ و شوریگ، ۱۹۷۵، ۱۹۷۶) که تأثیراتِ نظریِ کاملِ این کار در کتابِ پنجم خود را نشان داد، یعنی کتابِ وزینِ Grundlegung der Psychologie (هولزکامپ، ۱۹۸۳). نتیجه پیچیدهتر از آن است که در اینجا بتوان به شکل مناسبی به آن پرداخت. کفایت میکند بگوییم تاریخچهای تکاملی از مقولههای روانشناسی شرح داده شد که با تحریکپذیری آغاز و از طریق حسانیت، جهتگیری، معنا، هیجانات، ارتباط، انگیزه و یادگیری (و چند مورد دیگر) تا ویژگیهای کاملاً پیشرفته روان بسط داده شد.
سوژه انسانی در دو مرحله به صحنه تکاملی رسید. اولین آن با ساختوسازِ نظاممند و استفاده از ابزارها همراه بود.
بیشک برای مدتی طولانی، انسان اولیه ساخت و بهکارگیری ابزارها را میانجیِ روابطش با دیگر موجودات جهان پیرامونش کرد؛ کاری که بسیاری از دیگر حیوانات، مخصوصاً نخستیها هنوز هم انجام میدهند. با این وجود، هنگامی که اجدادمان شروع به نگهداری از ابزارها برای استفاده در آینده و همچنین ساختنِ ابزارها در غیابِ مقصودِ از پیش تعیینشده کردند، تغییر برجستهای پدید آمد. این موضوع پیامدهای بسیاری برای شناخت داشت. ابزارساز میبایست بتواند شیء را برای خویش بازنمایی کند و ابزار را مطابق بازنمایی آماده سازد. این آغاز توانایی تفکر در مسائل، مستقل از خود شرایط بود. سپس میتوان گفت که این ابزار به جای آنکه فقط وسیلهای باشند که مستقیماً به یک هدف مرتبطند، به خودی خود هدف قرار داده شدند. این وارونگی وسیله و هدف در ساخت و استفاده از ابزار، پیامدهای قابل توجهی در روابط اجتماعی بر جا گذاشت. بدان معنا که دیگر نیازی نبود سازنده و استفادهکننده از ابزار یک شخصِ واحد باشد. بنابراین نهفقط مقصودِ از پیش تعیینشده برای استفاده از ابزار باید از نظر ذهنی برای سازنده بازنمایی شود، بلکه روابط او با دیگران نیز باید بازنمایی شود.
این موضوع همچنین به معنای نیاز به برقراری ارتباط بود، به این ترتیب که بازنماییهای ابزار و مقصودِ آن دارای شکلهایی بود که میتوانست از طریق مشارکتکنندگان، به صورت کلامی، به شکل کلمات و زبان و نه به صورت ایما و اشاره دست به دست شود، چراکه دستها به خودی خود با ابزار اشغال شده بود. در این سناریو میتوان همه ویژگیهای متمایزِ انسانی را مشاهده کرد که عبارتند از: سازمان اجتماعی آگاه، تقسیم کار، معنا، زبان، قصد و فکر؛ طلیعه همه اینها در گونههای حیوانی وجود دارد، اما مشخصاً و از نظر کیفیت در انسان شکل پیشرفتهتری به خود گرفته است.
دومین گام مهم هنگامی برداشته شد که این شیوه جدیدِ وجودِ اجتماعی بر حیات زیستی تسلط یافت. فرد دیگر نمیتوانست خارج از جامعه زندگی کند و زیستشناسی به خودی خود تبدیل به موضوعِ عمل قصدمند شده بود. در این مرحله ما دیگر نه از تکامل، بلکه از تاریخ سخن میگوییم. ارتباط فرد با دنیا اکنون کاملاً تحتتأثیر ساختارهای اجتماعیِ معنا قرار دارد که نهفقط ابژههای فیزیکی، بلکه سنتها، عقاید، نظرات و… را در بر میگیرد. ارتباط ما با دنیا دیگر «طبیعی» نیست. حتی چیزی به اندازه درخت طبیعی، اکنون به عنوان یک شیء دیده میشود. این شیء نامی دارد که در خود فهمی از طبقهبندی، تاریخچه، عملکرد، ارزشش برای ما و موارد دیگر را به همراه دارد. این شرطِ واسطه شدن معنا در مورد اشیائی مانند چکش، خانه و کامپیوتر کاملاً مشهود است. بهسادگی، هیچ جنبهای از دنیای ما نیست که تحتتأثیر معانیِ از نظر اجتماعی برساخته نباشد. علاوه بر این، اعمال ما نیز تحتتأثیر این جنبهها قرار دارد. من نمیدانم با کامپیوتر چه کنم، مگر اینکه معانی مربوطه را به آن فرمان دهم. به علاوه، این معانی به وسیله من از دستورالعملهای اجتماعی به دست آمده است؛ در واقع من به عنوان یک مشارکتکننده به آنها چنین دستورالعملی میدهم. به صورت خلاصه، فردیت من فقط در جامعه حاصل میشود؛ این چیزی نیست که علیه جامعه باشد. همه کارهایی که من قادر به انجامش هستم، به دلیل رابطهام با ساختار اجتماعی که عضوی از آن هستم امکانپذیر است.
اما معرفی معنا، همچنین طبیعت رابطه فرد با ابژههای دنیا را تغییر میدهد؛ عمل فردی اکنون با واسطه معانیِ اجتماعی صورت میپذیرد و به عنوان یک امکان با هدفش در ارتباط است. یعنی ابژهها دیگر پاسخها را تحریک نمیکنند، بلکه امکانهایی برای عمل را فراهم میکنند. این البته همان منظور ما از «اراده آزاد» است: هر عملی مبتنی بر یک انتخاب برای عمل است و به امکانهایی که برای عمل فراهم شده وابسته است. این ویژگی ذاتاً انسانی، از سوی اکثر رویکردهای روانشناسی سنتی خصوصاً رفتارگرایی و شناختگراییهای مبتنی بر مغز، تحتالشعاع قرار میگیرد. ما اکنون سوژه را به عنوان کنشگری با قدرتی معین که به وسیله موقعیتش در جامعه پدید آمده، مشاهده میکنیم. پس «مسئله» سوبژکتیویته به عنوان چیزی که مبتنی بر موقعیت است دیده میشود.
توانایی یا عدم تواناییِ من در استفاده از امکانهای ارائهشده یک شیء یا موقعیت، به قدرت من در انجام آن کار بستگی دارد. هولزکامپ این قدرت را Handlungsfahigkeitنامید که «ظرفیت عمل» ترجمه شده است. همچنین میتواند «عاملیت» نیز ترجمه شود؛ ترجمهای که من اکنون ترجیح میدهم، فقط به این خاطر که «ظرفیت عمل» ناموزون به نظر میرسد. عاملیت ابتدا به برآورده ساختن نیازها میپردازد: من باید خودم را سیر کنم، لباس بپوشانم و سرپناهی بدهم. اینها برخی از امکانات ساخته شده به وسیله جامعه است که من عضوی از آن هستم. اینکه چه امکانات خاصی برای من وجود دارد، به مرحله رشد تاریخی جامعه من بستگی دارد. من اکنون امکانهایی برای رفع نیاز و رشد شخصی دارم که پیش از این هرگز وجود نداشته است. نیازهای اساسی نیاکان من در مقایسه با نیازهای من، از راههای بسیار متفاوتی برآورده میشد، اما همه ما دسترسی یکسانی به امکاناتی که که در مرحله کنونی رشد تاریخی ایجاد شده، نداریم.
این ما را به مفهوم «موقعیت» بازمیگرداند. در اقتصاد جهانی کنونی مسئله موقعیت بیش از هر زمان دیگری واضح است. ما قادر به تولید مازادِ مواد غذایی در جهان هستیم، با این وجود بسیاری امکان بسیار محدودی برای رفع گرسنگیشان دارند و در واقع با کمال تأسف، بسیاری به معنای واقعی کلمه تا سر حدِ مرگ گرسنگی میکشند. از نظر سوژه انسان، دنیا نه عوامل تعیینکننده، بلکه امکانها را نمایش میدهد. سوژه در برقراریِ ارتباط با دنیا آزاد است. معنا و زبان یک «فاصله معرفتی» بین سوژه و جهان ایجاد میکنند که این آزادی را ممکن میسازد. بدین ترتیب، این محصول هستی اجتماعی است که از نظر کیفی، از هستی اجتماعی دیگر حیوانات متمایز است. جوامع دارای تاریخ هستند، اما گروههای اجتماعی نه.
بنابراین میتوان چنین بیان کرد که اعمالِ سوژهها بر پایه مقدماتی برای عمل[۱] بنا شدهاند که در زمینه خاص اجتماعی – تاریخی فراهم میآیند. بر این اساس زمینههای عمل در نهایت عینی هستند، اما در عین حال به صورتِ بیواسطه، ذهنی هم هستند.
انتخاب عمل از بین اعمالِ ممکن با توجه به آنچه هولزکامپ به عنوان تنها آکسیومِ پیشینی، مادی و بنیادیِ بیناسوبژکتیویته انسان در نظر گرفته است هدایت میشود، یعنی این آکسیوم که هیچکس مغایر منافعش، آنگونه که آنها را درک میکند، عمل نمیکند. ما اکثراً به وسیله آنچه تصور میکنیم بیشتر به کیفیت سوبژکتیوِ زندگیمان کمک میکند، هدایت میشویم. البته در نهایت، اگرچه این همیشه بر سوژههای عملکننده آشکار نیست، اما هیچ تناقضی بین منافع مشترک و فردی وجود ندارد. ظرفیت ما برای آنچه اختصاصاً انسانی است، از زندگی اجتماعی مشترک برمیخیزد و «خیر» نهاییاش نیز ضرروتاً در آنجا یافت میشود.
آزادی و عاملیت
مفهوم آزادی در روانشناسی انتقادی مثبت است. آزادی یعنی عمل کردن مطابق منافع خویش که در تحلیل نهایی با نفعِ عمومی همسو است. برای فهم این موضوع، یک بار دیگر باید ببینیم که انسانها چه تفاوتهایی با موشها و کبوترها دارند. موشها و کبوترها ارتباطاتی با دنیایشان دارند که نسبتاً بدونِ واسطه است. برای برآورده ساختن نیازهایشان مستقیماً با ابژههای دنیا سروکار دارند. آنها ممکن است تسهیل اجتماعی یا همکاری ابتدایی را در برخی مواقع نشان دهند، اما به صورت کلی بر قراردادهای اجتماعی متکی نیستند. انسانها در مقابل، به صورت کلی نیازهایشان را فقط در ارتباط با دیگران برآورده میکنند. ما تنها در قراردادهای اجتماعی سازمانیافته آگاهانه نیاز به خوراک، سرپناه و پوشاک را مرتفع میکنیم. برخلاف موشها و کبوترها، ارتباط ما با دنیا به واسطه معانی و کنشهای اجتماعی صورت میگیرد که ما از آنِ خود ساخته و در آن رشد یافتهایم.
بدین ترتیب، ما به صورت جدانشدنی به دیگران وابستهایم. ما خودمان را نه به عنوان ابژهها بلکه به عنوان مراکز قصدمندی[۲] میبینیم. چنین شرایطی را سوبژکتیویته میخوانیم و از آنجا که با دیگرانی که به عنوانِ مراکز قصدمندی تشخیصشان میدهیم نیز در ارتباطیم؛ چنین شرایطی را بیناسوبژکتیویته میخوانیم. این واسطهمندیِ اجتماعیِ رابطه ما با ابژهها عدمِ تقارنی را به وجود میآورد که در آن برخلافِ دیدگاهِ رفتارگرایی، ما به وسیله دیگر ابژهها کنترل نمیشویم، بلکه ابژهها برای ما معنا دارند و این معانی به ما امکانهای عمل میدهند. بنابراین رابطه ما با ابژهها رابطه امکان است که در آن انتخاب میکنیم چگونه و چه زمانی عمل کنیم.
ما ابژهها را کنترل میکنیم؛ آنها ما را کنترل نمیکنند. هولزکامپ این کنترل را ظرفیت عمل یا عاملیت نامید و آن را چنین تعریف کرد: «مشارکت در کنترل فرایندِ کلی تولید اجتماعی» (۱۹۸۳، ص. ۲۴۰) یا «اعمال کنترل فرد بر نیازهای زندگیاش از طریق مشارکت در کنترل فرایندِ اجتماعی» (۱۹۸۳، ص. ۲۴۱). آزادی قدرتی نامحدود برای اجرای عاملیت است، یعنی نیازهای ما را از طریق مشارکت معنادار در کنش اجتماعی برآورده میکند. آنگونه که توصیف شد، ما به عنوان انسان سوژه هستیم، در عین حال به صورتِ دوفاکتو[۳] ابژه نیز هستیم. کنترلی که عاملیت به فرد میدهد تا روی ابژهها به کار رود، میتواند روی دیگر افراد هم به کار رود. به صورت خلاصه انسانها میتوانند شیئیتیافته و ابزاری شوند، مشخصاً این اتفاق ضد انسانی است و ضرورتاً عاملیت فرد را تحریف یا حتی ابطال میکند. چنین تحریف یا ابطالی تحدید آزادی است و زمانی رخ میدهد که قدرت، دانش و امتیازات در جامعه نابرابر توزیع شده باشند. وقتی این اتفاق برای یک فرد یا گروهی از افراد رخ دهد، دو راه وجود دارد. اولین و واضحترین راه دست کشیدن از انسانیت خویش است. اگرچه چنین چیزی محتمل است، اما بهندرت مورد استفاده قرار میگیرد یا بهندرت به عنوان انتخابی دائمی پذیرفته میشود.
راه رایجتر پذیرش یک شکلِ محدودشده عاملیت (محدودکننده ظرفیتِ عمل) است که بدین ترتیب فرد دستکم برخی از نیازهای اساسیاش را از طریق همسانسازی با عناصر قدرتمندتر در جامعه، اما با قربانی کردن نهایتاً برخی از علاقهمندیهای خویش، برآورده سازد.
یقیناً این راه به لحاظ سوبژکتیو، راهی کارکردگرایانه است – که در واقع در جامعه سرمایهدارانه ریشه دارد و از سوی آن اشاعه داده میشود – اما تا اندازهای، کمتر یا بیشتر، بر پایه انکارِ منافعِ حقیقیِ اجتماعی بنا میشود و به همان اندازه از آنجا که در تحلیل نهایی منافع فرد با منافع کلیتِ اجتماع یکسان است، افراد ]با انتخابِ شکلِ محدودشده عاملیت[ در موضعی علیهِ خودشان قرار میگیرند. این امر، بدونِ شک منجر به شکلگیری آشفتگیهایی با ماهیتِ بالینی میشود. در اینجا نمیتوان کل سیر محتوایی و منطقی این نظریه را توصیف کرد (برای مثال ببینید: هولزکامپ، ۱۹۸۳؛ تولمن و مایرز، ۱۹۹۱؛ تولمن، ۱۹۹۴)، اما امیدوارم آنچه در اینجا گفته شد، نشان دهد که روانشناسی رهاییبخش امکانپذیر است اگر با مفهوم درست از سوبژکتیویته انسان آنگونه که در روابط اجتماعی تشکیل شده، آغاز شود. همچنین واضح است که رهاییبخشی فقط یک امر روانشناختی نیست؛ در نهایت بدون تغییرات چشمگیر در ساختار اجتماعی قدرت رهاییبخشی واقعی وجود نخواهد داشت.
حرکت به سوی کنش
در عمل هیچ شکی باقی نیست که سرمایهداری جهانی شکلی از جامعه سرکوبگر را به وجود میآورد که به دلیل طبیعتش، از اسارت بسیاری برای حمایت از توهم آزادی و تأمین قدرت مطلق افراد معدودی تغذیه میکند. تنها یک انقلاب میتواند این موضوع را تغییر دهد و نشانه اندکی از آن در این روزگارِ غلبهیِ جهانیسازیِ شرکتهایِ سهامی وجود دارد. شکی نیست در اینکه علوم اجتماعی، از جمله روانشناسی که در دانشگاهها و سایر مؤسسات منتشر میشود، به وظیفه ایدئولوژیک توجیه وضع موجود عمل کردهاند. نظریههای رفتاری و شناختی مبتنی بر مغز، آزادی را که کانون هر اندیشه آزادیبخش است، آشکارا انکار میکنند، درحالیکه نظریههای شخصیت و صنعت آزمایش منشأ تمامی مشکلات را درون افراد میبینند؛ افرادی که انتظار میرود با خواستههای ناعادلانه و استثمارگرایانه جامعه سازگار شوند. شاید بتوان کاری در این باره انجام داد. فقط در نظر بگیرید چگونه در روانشناسی جریان اصلی کنونی پژوهش انجام میشود. «سوژه» پژوهش به آزمایشگاه آورده میشود و روشی که بادقت طراحی شده بر او اعمال میشود تا داده تحتتأثیر خیالات سوژه نباشد. دیگر فریب دادن افراد اخلاقی در نظر گرفته نمیشود، اما سوژهها بهندرت در مورد نحوه استفاده از دادههایی که ارائه میدهند کاملاً مطلع هستند. بیرون از آزمایشگاه، «سوژهها» بدل به لیستی از الگوهای شخصیت یا نگرشهای سنجیده شده در پرسشنامهها یا ابزارهای مشابه میشوند که یک بار دیگر، دادههایی در مورد آنها ارائه میدهند که در بهکاربردن آن کنترل کمی دارند یا هیچ کنترلی ندارند. شیوههای پژوهش استاندارد، به صورت خلاصه، دقیقاً میخواهند آنچه در مورد قصدمندی «سوژه»ها وجود دارد از بین ببرند. آنها به شکل ثابتی شیئیتیافتهاند. «دانشِ» حاصل تنها مربوط به ابژههایی میتواند باشد که بایستی مورد بررسی و دستکاری قرار گیرند. آیا روانشناسی انتقادی به روشی کمتر شیئیتیافته و بیشتر انسانی برای انجام پژوهش اشاره دارد؟
مطمئناً پیامدهای روششناختی بسیاری برای مفهومپردازیِ تجدیدنظر شده از سوژه روانشناختی وجود دارد، یعنی سوژههایی که به عنوان عاملیت، عملِ قصدمند، سوبژکتیویته همه در یک محیط اجتماعی قرار گرفتهاند تا دنیا را نه به عنوان مجموعه محرک و علت، بلکه به عنوان ظرفیتهایی برای عمل نمایش دهند. مطمئناً هر پژوهشی که از چنین دیدگاهی به وجود میآید و انگیزه نیاز به فهم عاملیت (ظرفیتِ عمل) و اثربخشتر ساختن را داراست، باید برابری اساسی بین افراد مشارکتکننده در پژوهش و ارائهدهنده داده ایجاد کند. در واقع روانشناس یا هر دانشمند علوم اجتماعی خود نیز سوژه است. بنابراین باید منافع دانشمند و شرکتکنندگان در نهایت یکسان باشد. یکی از مفاهیم بارز امر این است که هیچ درجهای از فریب یا جهل اجباری نمیتواند بخشی از استراتژی پژوهش باشد. علاوه بر این، مسئله باید چنین باشد که در آن واقعاً و کاملاً دانش به نفع بشریت، نهفقط برای پیشرفت شغلها پیش رود. با این حال دانشمند معمولاً با یک برتری یعنی مالکیت دانش نظریِ موجود شروع میکند. دستکم در ابتدا این نشانگر اختلاف معنادار قدرت بین پژوهشگر و مشارکتکنندگان است. بنابراین یک هدف پژوهش انتقادی میتواند کاهش یا حتی حذف این اختلاف باشد. شرکتکننده نهفقط داده یا اطلاعات دیگری ارائه میدهد، بلکه قدرت درک نیز به دست میآورد.
البته چنین دیدگاهی کاملاً جدید نیست: مثلاً فروید در روانکاوی قصد انجام چنین روشی را داشت. اکنون نکته گسترش این کار به یک روش پژوهش است که در آن بر اساس منافع مشترک، شرکتکنندگان همکاران پژوهش میشوند که به تعریف مشکل و دانش حاصل کمک میکنند و مهارتشان را به اشتراک میگذارند. اعضای دانشکده روانشناسی در دانشگاه آزاد برلین، مجموعهای از پروژهها را در ربع قرن گذشته با هدف اجرای یک برنامه تحقیقاتی سوژهمحور و کار با پیچیدگیهای روششناختی آن شروع کردهاند. برای مثال در سال ۱۹۷۷ یک گروه تحقیقاتی در دانشگاه آزاد برلین به مطالعه رشد اولیه کودک پرداخت که متمرکز بر رشد عاملیت و سوبژکتیویته بود. پروژه طراحی شده بود تا «یک دیدگاه آموزشی واقعی را برای رشد خانواده به منظور گسترش امکانات رشدی مشترک ممکن سازد» (بادر و دیگران، ۱۹۸۵، ص. ۴۶). برخلاف مطالعه روانشناختی معمول در مورد رشد کودک که در آن روانشناسان بیرون از رابطه والد – کودک قرار میگیرند، در مورد آن رابطه دانش مفصلی به دست میآورند و سپس نتایج را در قالب مشاوره و نصیحت به خورد والدین میدهند، گروه دانشگاه آزاد برلین به عنوان یک پروژه آزمایشی با والدینی که بهزودی دارای فرزند میشدند مشارکت کردند. بدین صورت که والدین در پروژه، خود همکارِ پژوهش باشند. در ابتدا کلیه شرکتکنندگان با مجموعههایی آشنا شدند که میتوان مشکلات پیشآمده را بر اساس آن چارچوببندی کرد. این مجموعهها شامل مواردی مانند فعالیت، عاملیت (ظرفیتِ عمل)، سوبژکتیویته، معنا و روابط ابزاری و سوبژکتیو بود. کانون توجه شامل رشد عاملیت و سوبژکتیویته در تمام طرفهای درگیر بود؛ رشد ظرفیت کودک برای تأثیرگذاری بر شرایطش و تمرینهای آموزشی که از سوی والدین به کار میرفت. والدین از مشاهدات و افکارشان روزانه یادداشت برمیداشتند و کل گروه با یکدیگر برای اشتراک تجاربشان هر دو هفته یک بار ملاقات میکردند. یادداشتهای روزانه تکثیر میشد و در دسترس تمامی اعضا قرار میگرفت. بحثها در ملاقاتها ضبط و رونویسی و دوباره به اشتراک گذاشته میشد. در مجموع هفتاد جلسه برگزار شد که دو تا سه سالگی کودکان را شامل میشد، هزاران صفحه یادداشت و هزاران صفحه رونویسی به دست آمد. خلاصهسازی نتایج نسبتاً سخت بود. مطمئناً شرکتکنندگان با درک بیشتری از عواقب اعمال خود و اهمیت زمینههای بیواسطهی آن اعمال و با حساسیت بیشتر نسبت به رشد امکانهای عمل در کودکان برای تاثیرگزاری بر شرایط زندگی خودشان از پژوهش بیرون آمدند. همانطور که برای روانشناس – شرکتکنندگان بینشهای به دست آمده در مورد مشکلات روششناختی موجود در این پژوهش مهم بود. این موارد شامل رشد صلاحیت و اعتماد شرکتکنندگان و نحوه برخورد با موضوعاتِ خاص نیز بود. بدیهی است پیش از آنکه دانش علمی قابل تعمیمی به عنوان نتیجه ادعا شود، باید کار بیشتری انجام شود.
در یک پروژه با هماهنگی اوته اوسترکامپ[۴] مسئله نژادپرستی و تبعیض، روابط بین ساکنان، مددکاران اجتماعی، مدیران میانی و مسئولان مراکز پناهندگان صلیب سرخ آلمان در خط نظری مشابهی تحلیل شده است. سازوکارهای خاصی که دستکم بسیاری از آنها تا حدی از سوی علم اجتماعی پشتیبانی شدهاند، به عنوان موانعی برای شکلگیری همبستگی به نفعِ بهبودِ شرایطِ سرکوبگر عمل میکردند. یکی از یافتههای مهم این پروژه، میزان تجسدیافتگیِ تفکر نژادپرستانه در گفتمان روزمره ماست. تفکر نژادپرستانه مبتنی بر اضطرابهای بسیار واقعی و تهدیدهای حس شده از سوی افراد است که سپس به اعضای قابل شناساییِ گروههای دیگر فرافکنی میشود. چنین فرافکنیای اغلب با روشهایی که مثلاً عوامل دولتی و مطبوعات عامه اطلاعات و قضاوت در مورد پناهندگان و سایر خارجیها ارائه میدهند، مورد تشویق و توجیه قرار میگیرد. اما در صورت عدم درک کامل از پویاییهای اجتماعی – ساختاری واقعیِ جامعه در مورد نژادپرستی، مقصر دانستن دیگران معادل مقصر دانستن خود است. به وسیله چنین پژوهشها و نظریهپردازیهایی از جایگاهِ علمیِ سوژه، ما میتوانیم در سطوح مفهومی و تجربی این موضوع را بفهمیم که چگونه میتوان به عناوین مختلف شرایطی را خلق کرد که دلایلِ مانعتراشی برای تحققِ ظرفیتهای عمل و سد کردنِ اهدافی که ما و دیگران برای خودمان تعیین میکنیم، حذف شوند.
این متن ترجمهای است از:
Tolman, Ch.W. (2008), German critical psychology as emancipatory psychology” in Liberatory Psychiatry, ed. Carl I.cohen, MD, Sami Timimi, Cambridge University Press
پانوشتها:
[۱] premises for action
[۲] centers of intentionality
[۳] de facto
[۴] Ute Osterkamp