بابک/خرم/دین؛ جُستاری در کالبدشکافیِ سیاسی

دانلود پی‌دی‌اف

بدن تکه‌تکه می‌شود. تکه‌هایش را می‌پراکنند. تکه‌هایش را پیدا می‌کنند. از یک سو، هر تکه، حتی اگر تنها باشد، کافی ‌ست تا خبر از بدنی بدهد. کافی ‌ست تا بدنی را برای ما «احضار» کند. خطوط بدن را می‌توانیم تجسم کنیم، حرکتش را می‌توانیم حدس بزنیم. بدن همواره در تکّه هست، همواره  جلوی چشم ماست، حاضر است. در آن سو، تن مثله‌شده پازلی‌ ست همواره ناقص. حتی اگر تمام تکه‌هایش را با ظرافت هنرمندانه کنار هم بچینیم، باز نمی‌توانیم بگوییم که آن‌چه مقابلمان داریم یک بدن است. («اندام‌های بدون بدن»: هرچه داریم همین است.) بدن ناممکن است. خشونتی که وارد آمده جسمانیت بدن را ناممکن کرده. دیگر بدنی نداریم تا آن را به خاک بسپاریم، تا روحی که از آن جدا شده آرام بگیرد، تا این انرژی بی‌انتها که تنها با مرگ آزاد می‌شود (به بی‌انتهایی خاطره یا انتظار) گریبان‌ ما را نگیرد. روح از بدن جدا نمی‌شود. بدن خودْ هم حاضر است و هم ناممکن،‌ خود شبح است. دیگر نمی‌توانیم از آن خلاص شویم، نمی‌توانیم خود را از وحشت بی‌محابای مثله‌شدن دیگری برهانیم.

نامی هم هست که تکه تکه شده. تکه‌هایش را پراکنده‌اند. تکه‌هایش را باید بگردیم تا پیدا کنیم. خوب می‌دانیم که اگر از پس این امر محال بربیاییم، اگر همه‌ی تکه‌ها را پیدا کنیم و سرهمشان کنیم، باز هم نام نمی‌شوند. ما نمی‌توانیم بگوییم که بابک خرمدین چه کسی بوده است (و شاید چنین حقی هم نداشته باشیم). حتی هنر او،‌ ساحتی که او در آن بیش از هر جا می‌کوشیده خودش را متجلّی کند، آن‌قدر به خبر فراموش‌نکردنی قتلش آلوده شده، که سخت می‌توان از خود او سخن گفت، از نام او و آدم پشت آن، از بابک خرمدین. نمی‌توانیم خود را از وحشت بی‌محابای بی‌نام‌شدن دیگری برهانیم. نمی‌توانیم در آن‌چه از او مانده روحی بدمیم. ما تنها تکّه‌های نام او را مقابل داریم: بابک/خرّم/دین.

بابک– وقتی که خبر قتل و مثله‌شدن بابک خرمدین آمد، واکنش‌ها بیشتر به خاطر نام او بود، تا بدن او. نامی که مقایسه‌ی او با شخصیتی تاریخی را ممکن می‌کرد و، برای بعضی‌ها، پلی می‌ساخت تا حتی بشود وضعیت کنونی را هم به وضعیت تاریخی دیگری متصل کرد. هنرمند مقتول خود چون اثری هنری فهم می‌شد: بازسازی نوستالژیک و خلاقانه‌ی اثری تاریخی. در این نگاه، بابک تاریخی «قربانی حمله‌ی اعراب» شده بود و بابک هنری «قربانی افکار به‌جامانده از اعراب». می‌گویم هنری، نه تنها چون او یک هنرمند بود، بلکه چون مرگش، خود در مقام اثری هنری، حس ملّی‌گرایی ما را تحریک می‌کرد. به ما می‌فهماند که «دشمن تاریخی ما» همچنان از پی قرن‌ها پابرجاست و حتی در میان ما، در افکار ما، خانه کرده است. تکرار این نام سند بی‌چون و چرای «پیوستگی تاریخی ایران» بود، («از دوران باستان، تا قرون میانه، تا دوره‌ی تجدد»، پیوستاری که همواره باید خود را با تخیّل این تقسیم سه‌گانه تعریف بکند).

سوال: چه کسی این اثر هنری را رقم زده تا پیوستگی ایران را به ما یادآور شود؟ حس ملی‌گرایانه‌ای که در اثر این تقارن تاریخی در هر گوشه و کنار برخاسته مدیون چه کسی است؟

جواب: قاتل.

آن کس که «بابک خرمدین» را برای ما دوباره زنده کرده خود قاتل است. نه تنها چون سرنوشتی مشابه را برای فردی با این نام رقم زده، بلکه چون اصلا «بابک خرمدین» را خود او ساخته است. هنرمند اصلی، آن وجدان ملّی که همه را مبهوت اثر هنری‌اش کرده، اکبرِ قاتل است («تاریخ دو بار تکرار می‌شود»: یک‌بار «اصغر» و یک بار «اکبر»). قاتل در اعترافاتش می‌گوید که عاشق بابک خرمدین تاریخی‌ست، «او که با اعراب جنگید و توانست اعراب را از ایران پاک و مقدس بیرون کند.» بدون هیچ تعارفی قاتل پرده از برنامه‌ی مدون سیاسی‌اش بر می‌دارد: «اگر قدرت داشته باشم کل عرب‌ها را از بین می‌برم».

هر پدری بر فرزند خود نامی‌ می‌گذارد. اکبر از عشق مفرط به قهرمان ملی‌اش نام ‌کوچک فرزندش را بابک ‌گذاشته. اما او چیزی بیش از یک پدر است، او خود را چون هنرمندی ملّی می‌شناسد، پس نام خانوادگی‌ را هم عوض باید ‌کند تا «بابک خرمدین» را در تمامیتش تحقق ببخشد. اما مشکل از کجا آغاز می‌شود؟ در نبود هنرمند، در «۱۷ سال» دوری او از خانه، آثار هنری در دستان نااهل می‌افتند، در دستان مادر. زنی که «پنج کلاس سواد دارد» کجا و اکبری که «هرروز کتاب می‌خواند» کجا؟ پس بابک و دیگر آثار هنری اکبر بی‌مراقبت می‌مانند و، بدتر از هرچیز، به راه خود می‌روند. آنچه که زمانی از بدن اکبر نشئت گرفته، که تنها اضافه‌ای بر او بوده، حالا مستقل شده. حالا بدن خود را دارد، بدنی مستقل از آنچه پدر بر آن نام‌ نهاده (اگر مایلید، بدنی خائن به «نام پدر»). پسر حالا زندگی خود را دارد، نام خود را دارد. بابک خرمدین، هنرمند فیلمساز، این بدن مستقل، بابک خرمدینِ اکبر نیست. پس اکبر واجب می‌بیند که از اثر هنری خود اعاده‌ی حیثیت کند. (ارنست کانتوروویچ در کتاب دو بدن پادشاه از انفکاک تاریخی قدرت حاکم در متون سیاسی قرون‌وسطای متأخر سخن می‌گوید. حاکم از یک سو کالبدی طبیعی‌ دارد، بدنی که میراست و چنان که شکسپیر می‌گوید، «چون هر دلقکی در قید نفس است». و از سوی دیگر کالبدی سیاسی دارد، بدنی رمزآلود و نامیرا که نهایتاً به استقلال کامل می‌رسد. انقلابیون انگلستان در میانه‌ی قرن هفدهم قیام می‌کنند تا کالبد سیاسی شاه را از آفت بدن طبیعی‌اش نجات دهند. «ما با شاه می‌جنگیم تا شاه را نجات بدهیم»، با این شعار است که در ۱۶۴۹ سر چارلز اول از تن جدا می‌شود. میشل فوکو در قدرت روان‌پزشکانه: درس‌گفتارهای کلژ دو فرانس ۱۹۷۳-۱۹۷۴ سرنوشت این انفکاک را در «بدن مطلقاً تکثریافته»‌ی حکومت مدرن می‌بیند، در بدن زیست‌سیاسی‌شده‌ی شهروند.) بدن «بابک خرمدین» امروز مثله‌ می‌شود تا نام تاریخی «بابک خرمدین» نجات یابد. اکبرِ قاتل بدنی که بی‌مراقبت او فاسد شده را در زباله‌دان می‌اندازد تا نام قهرمانش را پس بگیرد. بابک خرمدین امروز را می‌کشد تا بابک خرمدین تاریخی را از بند او رها کند. انتقام بابک را از بابک می‌گیرد. یک قتل ملّی‌گرایانه: بدن «عرب‌شده» تکه‌تکه می‌شود.

خرّم– قتل بابک نباید سیاسی باشد. نباید به سادگی سیاسی باشد. اگر باشد چطور از سیاسی‌بودن زندگی بگریزیم؟ با سیاستی که همه‌جا حاضر است و از دید ما پنهان، که می‌تواند جان ما را هر دم بگیرد، چطور خوش و خرّم باشیم؟ اگر این قتلی سیاسی باشد، آن‌وقت با حسی ملّی‌گرایانه‌ی ما که اکبر نشانه‌اش گرفته، با حسّی که خود او هم در آن مشترک است، چه باید کرد؟ با حسّی که می‌تواند بکشد؟

برای گریختن از این وجدان‌درد اقوال عمومی پیشاپیش دو راه حل ساده مقابلمان می‌گذارد:

اول اینکه می توانیم قضیه را، مثل هر جنایت دیگری، به بعد روانی فردی تقلیل بدهیم. قاتلان لابد باید بیماری روانی داشته باشند، وگرنه کدام پدر و مادری فرزند عزیزتر از جانش را تکه‌تکه می‌کند؟ باید چنین باشد! حتی اگر تمام گزارش‌ها از سلامت روانی آن‌ها بگویند. آن‌ها باید، هرجور شده، گونه‌ای نادر و ناشناخته از روان‌پریشان باشند، مسأله باید به روان افراد برگردد وگرنه نخواهیم توانست با کشندگی بی‌واسطه‌ی سیاست کنار بیاییم. وگرنه حتی ممکن است پای ما و حس ملّی‌مان هم وسط ماجرای قتل بابک باشد. وگرنه در وحشتی که قاتل به تنهایی رقم زده، آن‌چه ما در نشریات می‌نویسیم و در شبکه‌های اجتماعی می‌پسندیم و آن «گوهر اصیلی» که حس پیوند میان ما را شکل می‌دهد «هم» ممکن است اندک تقصیری داشته باشد.[۱] وگرنه مسئولیتی متوجه ما «هم» هست، متوجه سیاستِمان و سیاست‌مدارهایمان!

راه حل دوم: شاید گزارش‌های روانی راست بگویند و اکبر و زنش سالم باشند. ولی قضیه باید ازلی‌تر از این حرف‌ها باشد. برای گریختن از آن‌چه پرسیدیم، مهم نیست که سالانه چند نفر در ایران پدر و مادرشان را می‌کشند، مشکل از «فرهنگ لایتغیر فرزندکشی» ماست. مهم نیست که در فرهنگ‌های دیگر آمار فرزندکشی چگونه است. به‌سرعت دست به دامان اسطوره‌ها می‌شویم. اسطوره بی‌هیچ واسطه‌ای، بدون اینکه در هیچ نهادی قابل رویت و قابل کنترل باشد، در زندگی جریان دارد. رستم و تهمینه دست‌ به یکی کرده‌اند تا سهراب‌هایشان را بکشند (ولی فکر کنم آن مدئا بود که بچه‌هایش را سر می‌برید، نه؟ بگوییم رستم و مدئا؟ ولی اشتباه می‌کنیم، مدئا که از «فرهنگ دیگری‌»ست، از «اروپا»ست، از «فرهنگ نیک پدرکشی».) هیچ‌چیز درست نمی‌شود، اسطوره را نمی‌شود از بین برد یا کنترل کرد. اگر می‌شد که اندک مسئولیتی متوجه ما «هم» هست، متوجه سیاستمان و سیاست‌مدارهایمان!

برای این دیدگاه‌ها مهم این است که ما حس ملّی‌گرایی‌مان را مبّرا کنیم، حتی اگر به قیمت خاموش گذاشتن اساسی‌ترین مسائل باشد: قطعا اینکه اکبر قاتل سالها به انضباط نظامی زیسته به قساوت او بی‌ربط است. این که چندتا سیلی توی گوش چندتا سرباز خوابانده هم. اینکه چرا «۱۷ سال» دور از خانه بوده، کِی‌ها به اجبار بیدار می‌شده و کِی‌ها می‌خوابیده هم. اینکه «۶۹ ماه در منطقه‌ی عملیاتی بوده، دو مرتبه شیمیایی شده و ۴ بار ترکش خورده» هم. اینکه با قرناسه سینه‌ی چندنفر را نشانه گرفته و چند تا از رفقایش به تیر دشمن رفته‌اند هم. اینکه در سی سال خدمتْ روانِ این سرهنگ مملکت سالم بوده و حالا یک‌باره «ایراد پیدا کرده» هم. اینکه چند ماه حقوق بازنشستگی‌اش تعویق خورده، خرج «عمل رادیکال پروستاتش» را چطور داده، اینها هم که حاشیه است. اینکه کدام کتاب‌ها را می‌خوانده، کدام کانال‌ها را تماشا می‌کرده، و قهرمان‌ ملی امروزش را در چه کسی می‌یافته هم. اینکه «بابک خرمدین» را از کجا می‌شناخته، که چطور هم  او را می‌پرستیده  و هم از ۹ سالگی نماز می‌خوانده. اینکه اکبر خود را اربابِ زن کارنابلدش می‌دانسته، که «خانم عزیزش» «وطن دومِ» او بوده. اینکه چطور «ناموس‌ جنسی و ملی اش را یکجا لکه دار یافته»… به «ناموسِ اکبر» قسم که این‌ها همه سوال‌های پرتی‌‌ست!

دین– مسأله‌ی همیشگی بازمی‌گردد. بازگشت جاودان و جهنمی همان. از نماز و روزه‌ی اکبر آقا نمی‌توان گذشت. برای به رسمیّت نشناختن سهم حسّ ملّی‌گرایی در جنایت اکبر،‌ آن را با تأکید بر سهم نماز و روزه‌ی او می‌شویند. ملّی‌گرایی ایرانی، که در فرم رایجش همواره و از همان ابتدا خود را موظف به نقد دین می‌بیند، با متصل‌کردن فجیعت این قتل به تجربه‌ای الوهی، با فرض‌ اینکه خشونت خونی همواره خشونتی دینی‌ست، هم سهم خود را پنهان و هم از واقعه انسان‌زدایی می‌کند. («سوژه‌ی نقد همانا فرد انسانی نیست، بلکه فرد نا-انسانی‌ست»، اما به این جمله باز خواهیم گشت.) نقد ملّی‌گرایانه بر دین،[۲] بابک خرمدین را در نقش «خشونت الوهی» با رومینا اشرفی و علیرضا فاضلی‌ منفرد محشور می‌کند، در تجربه‌ی قتل خانوادگی که در این فردیت تاریخی همیشه و از پیش ناموسی‌ دانسته می‌شود و در ناموس که، برای این نوع نقد، تنها از «اسلام» نشئت می‌گیرد (ولی «ناموس» باری نیست که ساده‌لوحانه بتوان در جستاری ساده زمینش گذاشت، پس نام ناموس را به خارج از این متن و به آینده‌ بیافکنیم).

اما گفتگویی را که شاهد بوده‌ایم مرور کنیم. نام خانوادگی خرمدین را اکبرآقا برای این انتخاب کرده که عرب‌ها را «دوست ندارد» (دوست ندارد یعنی متنفر نیست، حتی اگر بخواهد «کلّشان را از بین ببرد»). انتخاب کرده تا این دوست نداشتن را متجلّی کند (به این معنا، فرزند تجلّی تنفر پدر است). مقابل او، نماینده‌ی قانون که وظیفه‌ی مقدسش را حراست از امر دینی (حتی در خصوص زندگی قاتل)‌ می‌داند فوراً دخالت می‌کند: «شما خودتان اهل نماز هستید؟… چرا با اعراب مشکل دارید؟ خب ما دینمان عربی‌ست… خیلی از بزرگان دین ما عرب هستند». اما قاتل واقعا متدیّن هم هست. او، بر خلاف انتظار، انتظار اتوریته‌ی مقابلش را هم برآورده می‌کند. تناقضی که نه پرسشگر، یعنی نماینده‌ی حکومت دینی، می‌تواند با بروز آن کنار بیاید و نه نقد ملّی‌گرایانه‌ی دین. خوب می‌دانیم که همجواری متناقض‌نما میان ملّی‌گرایی اسلام‌ستیز و باور دینی به اسلام تا چه اندازه در میان مردم رایج است. اما اکبر قاتل همه چیز را به سطح عمیق‌تری می‌برد. او‌ نشان می‌دهد که «خشونت دینی» نیز می‌تواند با «نقد دین» همجوار شود. او صرفاً یک هنرمند ملّی نیست، خود یک «منتقد» هم هست. دین او دینی‌ست بی‌تاریخ. مهم نیست که شخصیت‌هایی که او «می‌پرستد» از «نژاد عرب» بوده‌اند، او از «عرب‌ها بدش می‌آید». دین او دین اسطوره است، اسطوره‌هایی که از آن‌ها انسان‌زدایی شده، «سوژه‌های نا-انسان». دینی که در آن عناصر پارادوکسیکال ‌اسلام رسمی و اسلام‌ستیزی می‌توانند بی‌واسطه کنار هم قرار بگیرند. که در آن حدیثی درباره‌ی فضیلت فرزند نیک بی‌هیچ درنگی در ذهن اکبر به فرمان قتل بدل می‌شود. (دینِ اکبر دینی‌ست منهای «الهیات»، منزه از آن و حتی علیه آن). اکبر قاتل به ما ثابت می‌کند که ملّی‌گرایی ایرانی توانسته به یک دین بدل شود و خشونت دینی خودش را تولید کند. دین نژادی‌شده، دین چون نژاد و نژاد چون دین: آنجا که حکومت‌ دینی -در برکشیدن خشونت دینی، پروبال‌دادن و توزیعش، و سواری‌گرفتن از آن- و نقد ملَی‌گرایانه‌ی دین -در اسطوره‌ای کردن تاریخ، یعنی همان تاریخ‌زدایی از تاریخ، در کینه‌ی نژادی، و در «اراده‌ی معطوف به نسل‌کشی»)- دائماً با هم پاس‌کاری می‌کنند. ملّی‌گرایی ایرانی باید دین‌بودن خودش را منکر شود تا این تعامل را از دیده‌ها پنهان کند. همینجاست، در همین همدستی پنهان، که قانونْ قتل پدرسالارانه-نژادی-دینی را پیشاپیش تبرئه می‌کند.

نقد ملَی‌گرایانه‌ی دین، این هم‌دست حکومت دینی، به ما می‌گوید که تبار اکبر قاتل در تجربه‌ی خشونت الهی به ابراهیم می‌رسد. این تبارشناسی ایدئولوژیکْ به سرعت هر فرزندکشی را به ابراهیم، به پدر ادیان، برمی‌گرداند تا ساختار دینی خود را نفی کند. هردو پیرمردند و می‌خواهند فرزندشان بکشند. اما این نقد، برای آن‌که دشمن را نا-انسان کند، که از او اسطوره‌ای ازلی و ابدی بسازد، «ترس و لرز» ابراهیم را نادیده می‌گیرد. مغاک پهناور میان ابراهیم و اکبر را با سرعت نور می‌پیماید تا مثل هم‌دستش سیاسی‌بودن خشونت اکبر را پنهان کند، تا مسأله را لاینحل اعلام کند، تا مسئولیتی متوجه او، سیاستش و سیاست‌مدار‌هایش نباشد. «نقد»، به همان بی‌واسطگی که اکبر حدیث تفضیل و فرمان قتل را یکی‌ می‌کند، میان ابراهیم که می‌گرید و او که علامت پیروزی نشان می‌دهد فرقی نمی‌بیند. بین آن‌کس که از نکشتن شکرگزاری می‌کند و آن‌که از کشتن سجده‌ی شکر به‌جای می‌آورد، فاصله نمی‌بیند. برای این نقد، پدری که از فرزند می‌پرسد «بگو نظر تو چیست» و پاسخ رضایت می‌شنود که «آن‌چه بر تو امر شده را انجام بده»‌، با پدری که با قرص بیهوشی می‌کشد هیچ تفاوتی ندارد. اهمیتی ندارد که یکی از سر تسلیم می‌کشد و خود را بدنام می‌کند و آن یکی برای خودش، برای حفظ نامش. که یکی عزیزترین را قربانی می‌کند و آن یکی موضوع نفرتش را. «نقد»، مغاکِ میان آن فرزندکشیِ مؤکداً نافرجام که باید پایان همه‌ی فرزندکشی‌ها باشد (قربان چون پایان الهی تاریخ طولانی قربانی‌کردن انسان، «قربانی‌کردن قربانی‌کردن») و فرزندکشی آن کس که «اگر آزاد شود فرزندان دیگرش را هم می‌کشد»، هیچ می‌بیند.

دین ملّی‌گرایی این‌گونه خود را هم در مقابل و هم در کنار حکومت دینی وضع می‌کند: در فیگور منتقد (هم اکبر و هم دیگران در مقام منتقد)، در تعارض همزیستانه، (یا، اگر مایلید،) در تزاحم فقهی.

 («آن یک الهیاتی، مغرضانه، حسودانه، تنگ‌نظرانه، متظاهرانه و این یک خلاف و عکس همه‌ی این‌هاست.»

بعد از اینکه نقد بدینسان خود را یک نفس چندین و چند بار ستود و کلیه‌ی آنچه محفل رنگین برلن [حکومت دینی] فاقد است را به خود نسبت داد، درست همانطور که خدا تمام آن‌ چیزهایی است که انسان نیست […] نقد خارج از دنیا،  همانا فعالیت ماهوی ذات بشری که واقعی است و بنابراین در جامعه‌ی امروزین زندگی می‌کند و رنج می‌کشد و در آلام و لذایذش شریک است، نمی‌باشد. فرد واقعی فقط خصیصه‌ای عرضی و سفینه‌ی ناسوتی نقد نقادانه [نقد ملّی‌گرایانه‌ی دین] است که خود را در جوهر جاودان مکشوف می‌سازد. سوژه‌ی نقد همانا فرد انسانی نیست، بلکه فرد نا-انسانی‌ست. نقد همانا تجلی انسان نیست، بلکه انسان، بیگانگی نقد است، و این علتی است که چرا منتقد کاملاً خارج از جامعه زندگی می‌کند.

[…] این علتی‌ست که چرا وی برای خود، خانواده‌ی مقدس [«خرمدین» را] بوجود می‌آورد، درست همانطور که خدای [[مسیحی]] یکه و تنها می‌کوشد، به انزوای ملال‌آور خود از جامعه خاتمه دهد.‍ اگر منتقد بخواهد خود را از جامعه‌ی بد رها سازد، مقدّم بر هرچیز می‌بایست خویشتن را از جامعه‌ی شخصی خود برهاند.

[…] منتقد از کلیه‌ی سوداهای بشری آزاد است، او شخصی‌ست لاهوتی […] نقد نمی‌تواند قطعه‌ی مجزایی بنویسد، بدون اینکه با خود در تضاد قرار بگیرد […] نقد نقادانه [نقد ملّی‌گرایانه‌ی دین] پس از اینکه به مبارزه‌ی هرکول‌آسائی برای رهایی خود از «توده دنیوی» غیرنقادانه و «جمیع اشیا و اعیان» دست زد، سرانجام در نیل به هستی عزلت‌جویانه، خداگونه، خودبسنده و مطلق خود موفق گردید.

[…] اکنون می‌بینیم نقد آرامش و تطوّر زیباشناسانه‌ای را «به فرمی هنری» درمی‌یابد و توبه‌ی خود را کامل می‌کند، به‌طوریکه می‌تواند سرانجام به مثابه‌ی دومین مسیح [«ابراهیم»] پیروزمند، واپسین داوری نقادانه را کامل کند و پس از پیروزی بر مار غاشیه با طمأنینه به آسمان صعود نماید.)[۳]

خانواده‌ی مقدس خرمدین: «دینِ نژاد»، آن‌جا که حکومت دینی و نقد ملّی‌گرایانه‌ی دین به هم می‌رسند.

 

پانوشت‌ها:

[۱] این، «اندک» که مؤکدا آن را با «هم» همراه می‌کنم، تنها واژه‌ای‌ست که در اینجا به طعنه به کار نمی‌برم. واضح است که هیچ مسئولیت عمومی، مانند همه‌ی موارد دیگر، مسئولیت قاتل را نمی‌شوید. واضح است که سیاست ما (با تمام گنگی‌ای که در این واژه‌ی «ما» نهفته) و سیاست سیاستمداران ما یکی نیست، چه برسد به مسئولیتمان.

[۲]  وقتی از «نقد ملّی‌گرایانه‌ی دین» صحبت می‌کنیم، پیشاپیش هم می‌گوییم که انواع دیگری هم از نقد دین وجود دارند و هم آن‌ها را خارج از دامنه‌ی بحثمان قرار می‌دهیم. در این متن عبارت‌های «نقد دین» و «نقد» تنها بر همین دسته‌ی مشخص دلالت می‌کند، یعنی به نقد فرم معمول ملّی‌گرایی ایرانی بر اسلام، که سابقه‌ی تاریخی و گزاره‌های رایج آن برای خواننده آشناست.

[۳] از مارکس، کارل. «فصل ۷: مکاتبات نقد نقادانه» در خانواده مقدّس. مترجم، تیرداد نیکی. انتشارات صمد ۱۳۵۸. صص. ۲۸۹-۲۹۳. با افزودن برخی تأکیدها، جرح بیش‌ از اندازه وتعدیل کم.