مقدمهی پروبلماتیکا: جریان مارکسیسم اتریشی (Austro-Marxism) بیشک از مهجورترین جریانهای درون مارکسیسم – نهتنها در ایران، که در سطح جهان – است، هرچند دستاوردهای علمی و عملی قابلتوجهی در فهم سرمایهداریِ مُدرن، نسبت سوسیالیسم و اخلاق، رابطهی مارکس و کانت، نظریه و روششناسی مارکسیستی، جامعهشناسیِ مارکسیستی، مسئلهی ملّی، حقوق اقلیتهای فرهنگی و بدیلهای سوسیالیستیدموکراتیک برای سرمایهداری داشتهاند. از چهرههای برجستهی این جریان میتوان به رودولف هیلفردینگ (اقتصاددان و نویسندهی کتاب سرمایهی مالی: پژوهشی درباب تازهترین مرحلهی تحول سرمایهداری)، کارل رنر (حقوقدان و نویسندهی کتاب نهادهای حقوق خصوصی و کارکردهای اجتماعیِ آن)، اوتو باوئر (نویسندهی کتاب سوسیالدموکراسی و مسئلهی ملیتها)، اوتو نویرات (فیلسوف علم و از اعضای حلقهی وین)، ماکس آدلر و ویلهلم هاوزنشتاین نام بُرد. تلاش عمدهی مارکسیستهای اُتریشی فرا-روی از دوگانهی بلشویسم/سوسیالدموکراسی، ارائهی مارکسیسم بهعنوان یک دانش اجتماعیِ غیردُگماتیک و انتقادی، و پیشبُردِ یک سیاست انقلابی، سوسیالیستی و دموکراتیک بود. این نوشتار از تام باتامور – جامعهشناس مارکسیست انگلیسی – نخستین تلاش «پروبلماتیکا» در مجموعه مقالاتی است که برای شناخت و شناساندن این جریان ترجمه و منتشر میشود. تصویر فوقْ مجتمع مسکونی و کارگرنشینِ «کارل مارکس» است که در زمان حکمرانیِ سوسیالدموکراتهای اتریشی بر شهر وین احداث شد.
***
چکیده
دو مضمون عمده در مباحث مارکسیسم اتریشی دربارهی گذار به سوسیالیسم وجود دارد: اجتماعیسازیِ اقتصاد و انقلاب آرام. مضمون اول را عمدتاً هیلفردینگ پروراند که به مفهوم «اقتصاد سازمانیافته» انجامید. مضمون دوم را میتوان در نوشتههای اوتو باوئر پیدا کرد، آنجاکه همچون بخشی از برداشت او از مسیری دموکراتیک و مسالمتآمیز به سوسیالیسم تشریح میشود. در این نوشتار، مسائل گوناگونی که این ایدهها پیش میکشند و بهویژه ساختار دستخوشتغییر طبقهی کارگر، در ارتباط با دورهای که مارکسیستهای اتریشی در آن مینوشتند و نیز با تکوین سرمایهداری و سوسیالیسم از جنگ جهانیِ دوم به بعد، تحلیل میشوند.
–
یک/ مقدمه
دو مضمون مسلط در مباحث مارکسیستی-اتریشی دربارهی گذار به سوسیالیسم عبارتاند از «اجتماعیسازیِ تدریجیِ اقتصاد» و «انقلاب آرام». یقیناً در تحلیل مسائل، تفسیر تکوین سرمایهداری، و جهتگیریِ سیاسیشان، میان متفکران برجستهی مارکسیسم اتریشی تفاوتهایی وجود داشت؛ اما همزمان، نوشتههایشان بیانگر وحدت اساسیِ ایدههایی بودند که سرانجام مکتبی متمایز را درون مارکسیسم شکل داد. همانطورکه باوئر مینویسد:
«آنها همگی در دورهای رشد کرده بودند که مردانی چون اشتاملر، ویندلباند و ریکرت با استدلالهای فلسفی به مارکسیسم حمله میکردند؛ ازاینرو، مجبور بودند در مجادلهای با نمایندگان گرایشهای فلسفیِ مُدرن مشارکت کنند. درحالیکه مارکس و انگلس از هگل، و مارکسیستهای بعدی از ماتریالیسم آغاز میکردند، جدیدترین «مارکسیستهای اتریشی» کانت و ماخ را بهعنوان نقطهی آغاز برگزیده بودند. ازسویدیگر، در دانشگاهها، این «مارکسیستهای اتریشی» باید با مکتب اقتصاد سیاسیِ اتریشی رویارو میشدند، و این مجادله نیز بر روش و ساختار اندیشهشان تأثیر گذاشت. سرانجام، زیستن در اتریشی که پیکارهای ملّی پارهپارهاش کرده بودند به آنان آموخته بود که برداشت مارکسیستی از تاریخ را بر پدیدههای بسیار پیچیدهای به کار بندند، پدیدههایی که تحلیل براساس کاربرد سطحی و شماتیک روش مارکسیستی پاسخگوی آنها نیست.» (Bauer 1927)
در این جُستار، دو مضمونی را واکاوی خواهم کرد که در بستر عمومیِ اندیشهی مارکسیسم اتریشی به آنها اشاره کردم. در بخش پایانی، ارتباط این دو مضمون را با شرایط کنونی بررسی میکنم.
–
دو/ اجتماعیسازیِ اقتصاد
این ایده که اقتصاد سرمایهداری به اجتماعیسازیِ خودش تمایل دارد، به مناسبتهای گوناگون ازسوی مارکس طرح شده بود. این ایده در یک شکل خود در بحث مختصر او از شرکتهای سهامی نمایان شود. مارکس در اینجا استدلال میکند که این شرکتهای نشانگر
الغای شیوهی تولید سرمایهداری درونِ خود تولید سرمایهداری هستند… شرکتهای سهامیِ سرمایهدارانه را نیز مثل کارخانههای تعاونی، باید همچون شکلهای گذار بین شیوهی تولید سرمایهداری و شیوهی تولید همیارانه در نظر گرفت. (Capital, vol. 3, chap. 23)
مارکس در جای دیگر، اجتماعیسازیِ اقتصاد را به رشد دانش مرتبط میکند:
… تا آنجاکه صنایع بزرگمقیاس توسعه یابند، خلق ثروت واقعی، کمتر به زمان کار و میزان کارِ مورد استفاده بستگی دارد تا به قدرت عواملی که در طول این زمان به کار رفتهاند. «تأثیرگذاریِ قدرتمند» آنها، در عوض، … به مراتب بیشتر به وضعیت عمومیِ علم و پیشرفت تکنولوژی ای کاربست این علم برای تولید بستگی دارد…. در این دگرگونی، آنچه نقطهی اتکای تولید و ثروت تلقی میشود … عبارت است از تصاحبِ نیروی مولد عمومیِ [انسان]، فهم او و اربابیاش بر طبیعت به واسطهی هستیاش درمقام یک بدن اجتماعی – به بیانی کوتاه، تکوین فرد اجتماعی… . رشد سرمایهی ثابت نشانگر میزانی است که دانش اجتماعی عمومی به یک نیروی تولیدیِ مستقیم بدل شده است، و ازاینرو، نشانگر میزانی است که شرایط فرایند زندگیِ اجتماعی تحت کنترل هوش عمومی آورده شده و برمبنای آن بازسازی شده است. (Marx 1857-8: 592-4).
چگونگیِ ترکیب این ایدهها با برداشتهای مارکس از بحرانها و نقش سیاسیِ طبقات، همچنان مسئلهای جنجالبرانگیز است (Bottomore 1979: 18-9, 23-7). بههرحال، این ایدهها نقطهی آغازی شدند برای پرورشِ بیشتر نظریهی مارکسیستی ازسوی مارکسیستهای اتریشی، بهویژه ازسوی هیلفردینگ. هیلفردینگ در سرمایهی مالی، پس از تشریح برداشت خود از جدیدترین مرحلهی تکوین سرمایهداری – که ویژگیِ عمدهی آن گسترشِ نظام اعتباری، بهحرکتدرآوردن سرمایه ازطریقِ شرکتهای سهامی و بانکها و تحدید رقابت آزاد با تشکیل کارتلها و تراستها بود – نتیجه میگیرد که
سرمایهی مالی روزبهروز کنترل تولید اجتماعی را بیشتر در دستان شمار کوچکی از انجمنهای سرمایهدارانهی بزرگ قرار میدهد، مدیریت تولید را از مالکیت تفکیک، و تولید را تا آنجاییکه تحت سرمایهداری ممکن است اجتماعی میکند… کارکرد اجتماعیسازِ سرمایهی مالی تا اندازهی زیادی وظیفهی غلبه بر سرمایهداری را تسهیل میکند… حتی امروز، کسب تملک شش بانک بزرگ برلین به معنای کسب تملک مهمترین قلمروهای صنعت بزرگمقیاس است، و تا اندازهی زیادی مراحل اولیهی سیاست سوسیالیستی در دورهی گذار را تسهیل میکند.(Hilferding 1910: 367-8)
هیلفردینگ در نوشتههای متأخرش، برداشت خود از «سرمایهداریِ سازمانیافته» را – که مرحلهای پیشرفتهتر در اجتماعیسازیِ اقتصاد میدانست – ارائه کرد. خصلتهای عمدهی آن، نخست تکیهاش بر پیشرفتِ تکنولوژیک است؛ دوم، استفاده از فرصتهای نو به شیوهای سازمانیافته و ازطریق کارتلها و تراستها؛ سوم، بینالمللیسازیِ صنعت سرمایهدارانه؛ و چهارم، جایگزینیِ رقابت آزاد با روشهای علمیِ برنامهریزی («سرمایهداریِ سازمانیافته یعنی جایگزینیِ تئوریکِ اصل سرمایهدارانهی رقابت آزاد با اصل سوسیالیستیِ تولید برنامهریزیشده»). نتیجهای که از این فرایند میتوان گرفت این است که «این اقتصاد برنامهریزیشده و آگاهانههدایتشده به درجهی وسیعتری از امکان کنش آگاهانهی جامعه» از طریق دولت «کمک میکند» (Hilferding 1927: 247-9).[۱]
بهخصوص کارل رانر بر نقش درحالتغییر دولت در اقتصاد در بستر «اقتصاد جنگی» در جنگ جهانی اول تأکید میکرد. او در مجموعه مقالاتاش دربارهی «مسائل مارکسیسم» در نشریهی Der Kampf اشاره کرد که
دورهی بنگاهدارِ فردی (individual entrepreneur) که در وضعیت رقابت کاملاً آزاد عمل میکند، خیلی قبلتر از آنکه فکرش را بکنیم به سر آمده است. در اینجا من به ملّیسازیهای بیشمار – که تنها دولت را به یک مالک خصوصی بدل میکنند و تغییر چندانی را در سرشت اجتماعیِ آن پدید نمیآورند – کاری ندارم. این بیشتر مسئلهای است مربوط به رخنهی دولت به ابتداییترین سلولهای سازندهی اقتصاد خصوصی است؛ [بحثِ من] نه ملّیسازیِ چند کارخانهی محدود، بلکه کنترل کل بخش خصوصیِ اقتصاد با مقرراتبندی و هدایت ارادی و آگاهانه است.(Renner 1916: 95-6)
با وجود این، مارکسیستهای اتریشی گذار به سوسیالیسم را یک فرایند اقتصادی و ریاضیاتیِ محض نمیدانستند. برعکس، آنها بر جنبهی سیاسیِ گذار دست میگذاشتند، همان کاری که برای مثال هیلفردینگ در فصل نتیجهگیریِ سرمایهی مالی میکند، آنجا که استدلال میکند فروپاشی سرمایهداری «سیاسی و اجتماعی خواهد بود، نه اقتصادی؛ زیرا ایدهی یک فروپاشیِ اقتصادیِ محض بیمعناست» و اینکه «کارکرد اجتماعیسازِ» سرمایهی مالی صرفاً شرایط مطلوبتری ایجاد میکند برای اینکه طبقهی کارگر پس از بهقدرترسیدن، کنترلش را بر شاخههای عمدهی تولید – حتی بدون اجتماعیسازیِ بیشتر – تثبیت کند (۱۹۱۰: ۳۶۶-۷).
بعدها، اوتو باوئر (1931a) در پژوهشاش دربارهی تکوین سرمایهداری و سوسیالیسم پس از جنگ جهانیِ اول، تأکید کمتری بر اجتماعیسازیِ اقتصاد کرد و تمرکزش را بر «عقلانیسازیِ» تولید سرمایهداری در سه قلمرو معطوف کرد: عقلانیسازیِ تکنیکی، عقلانیسازی و تشدیدِ کار، و عقلانیسازیِ بنگاه اقتصادی (بهویژه «مدیریت علمی»). او آنگاه حدومرزهای این عقلانیسازیِ سرمایهدارانه را آنطورکه در بحران اقتصادی و پیامدهایش برای طبقهی کارگر نمایان میشود واکاوی کرد، و این «عقلانیسازیِ عقیم» را با سرشتِ عقلانیسازی در جامعهی سوسیالیستی مقایسه میکند.
یک مسئلهی محوری که مارکسیستهای اتریشی باید در پرورش برداشتشان از گذار به سوسیالیسم با آن مواجه میشدند، سرشتِ روابط طبقاتی، و بهویژه وضعیتِ طبقهی کارگر در سرمایهداریِ قرن بیستم بود. هیلفردینگ پیشتر در فصل بیستوسوم سرمایهی مالی (۱۹۱۰) اشاره کرده بود که خردهبورژوازی در برابر طبقهی کارگر به کمک سرمایهی بزرگ آمده، و «طبقهی متوسط جدید» – متشکل از کارکنان حقوقبگیر در صنعت و تجارت (که شمارشان با سرعت بیشتری از طبقهی کارگر رو به افزایش است) – به «پرشورترین حامیِ توسعهی بزرگمقیاسِ سرمایهداری» بدل شده است. علاوهبراین، توسعهی نظام شرکت سهامی و نقشهای مدیریتی با حقوق بالا، نگاه جدیدی را در میان کارکنان ایجاد میکرد:
بدینترتیب، منفعت در یک شغل – انگیزهی پیشرفت که در هر سلسلهمراتبی شکل میگیرد – در هر کارمندی شعلهور، و بر احساس همبستگی او چیره میشود. هرکسی امیدوار است بالاتر از دیگری برود و راه خروج از وضعیت نیمهپرولتری به قلّههای درآمد سرمایهدارانه را بیابد.
مدتها بعد، هیلفردینگ در دستنوشتهی ناتمامش با عنوانِ «مسئلهی تاریخی» (۱۹۴۱) دوباره به چیزی پرداخت که آن را «دشوارترین مسئلهی رابطه میان منافع طبقاتی و آگاهی طبقاتی» میدانست و پس از بحث دربارهی فرایند تاریخیِ طولانی و پیچیدهای که در آن منافع خاص تسلیم منافع عام میشوند میشوند – بهگونهای که «مطالبات اقتصادی و اجتماعیِ گروه به دعویِ ادارهی جامعه بهمثابهی یک کل تحول مییابند» – تحلیلی از آگاهیِ طبقهی کارگر را پیش گرفت و اشاره کرد که «در هیچجا آگاهیِ سوسیالیستی تمامیِ طبقهی کارگر را تصرف نکرده است». این تنها یک تجلی از نیازی بود که همهی مارکسیستهای اتریشی به بازسنجیِ برداشتشان از روابط طبقاتی و گذار به سوسیالیسم در مواجهه با ظهور فاشیسم و بالاتر از همه در مواجهه با شکست فاجعهبار جنبش طبقهی کارگر در آلمان و سپس در اتریش حس میکردند.
بنابراین، ماکس آدلر، در مقالهای بلند دربارهی مسخ جنبش کارگری (۱۹۳۳)، درحالیکه اطمینان زیادی به آیندهی «پرولتاریای جهانی» ابراز میکرد، تشخیص داد که در یک جنبهی اساسی، طبقهی کارگر مطابق پیشبینیهای مارکس تحول نیافته است: طبقهی کارگر متحدتر، انقلابیتر و نیرومندتر یا مصممتر نشده است. علل این شکست را میبایست در ساختار دستخوشتغییرِ طبقهی کارگر یافت که به پنج قشر متمایز تقسیم شده بود:
لشکر بزرگ کارگران و کارمندانی که شرایط زندگیشان پرولتری است؛ بالای آنها قشری از کسانی که از «جایگاهی فرادست در زندگی» برخوردارند؛ و در کنار آنها لشکری از کارمندانِ احزاب، اتحادیههای کارگری، تعاونیها و جوامع دوستانه که تا همین چند وقت شمارشان با سرعت درحال افزایش بود. زیر این قشرها، بیکاران هستند، که هم شمار مطلق و هم شمار نسبیشان رو به افزایش است، و در نهایت، باز هم لومپنپرولتاریای واقعی را داریم.
آدلر نتیجه گرفت که این پنج قشر متمایز به ظهور سه جهتگیریِ سیاسیِ اساسی دامن زدهاند که در تضادی خطرناک درون جنبش کارگریِ سوسیالیستی گیر افتاده بودند: جهتگیریهای اشرافیت کارگری و بوروکراسی، کارگران مشغولبهکار، بیکاران.
بعدها در دههی ۱۹۳۰، مارکسیستهای اتریشی باید با مسئلهای دیگر روبرو میشد که از تجربهی استالینیسم و ناسیونالسوسیالیسم نشئت میگرفت؛ یعنی، ظهورِ دولت توتالیتر. هیلفردینگ (۱۹۴۰، ۱۹۴۱) در جریان بازآزمایی و بازنگریِ نظریهی مارکسیستیِ دولت نظاممندترین تحلیل را (هرچند ناتمام) از این پدیده ارائه کرد و نوشت:
روبنای سیاسیِ جامعه برای خودش قدرتی است با کارگزاران، گرایشها و منافع خاص خود… مسئلهی سیاسیِ دورهی پس از جنگ متضمن تغییری در رابطهی دولت با جامعه میشود که تسلیم اقتصاد به قدرت الزامآورِ دولت را در پی داشته است (۱۹۴۱: ۲۹۶).
آشکار است که تحلیل هیلفردینگ برای پروراندنِ یک جامعهی سوسیالیستی دلالتهایی داشته، و در نخستین مورد از این مقالات که اتحاد شوروی اختصاص دارد، او یکی از نتایج خود را استنتاج میکند. او به این نتیجه رسید که مارکسیستها توقع داشتند دولت در یک جامعهی سوسیالیستی مضمحل شود:
اما تاریخ، آن «بهترینِ همهی مارکسیستها»، به ما درسی دیگر آموخته است. تاریخ به ما آموخته که با وجود انتظارات انگلس، «مدیریت امور» میتواند به «سلطهای بر انسانها» – سلطهای نامحدود بر انسانها – بدل شود و ازاینرو نهتنها به رهاییِ دولت از اقتصاد، بلکه به انقیاد اقتصاد زیر دستان صاحبان قدرت دولتی بینجامد (۱۹۴۰).
تحلیل هیلفردینگ تنها به شرایط دههی ۱۹۳۰ وابسته نبود؛ بلکه در شرایط امروز نیز هم از لحاظ نظری – در مباحثهی جدید میان مارکسیستها دربارهی بحث مشهور «خودمختاریِ نسبیِ» دولت – و هم از لحاظ عملی – در مباحثات شدید دربارهی سرشت چارچوب نهادیِ یک جامعهی سوسیالیستی که از آزادیِ فردی در برابر قدرت دولت محافظت میکند و نویدِ رهایی را تحقق میبخشد – مناسبت دارد. به بیانی عامتر، در بستر فرایند مداوم اجتماعیسازیِ اقتصاد، همهی آن مطالعات مارکسیسم اتریشی که به آنها اشاره کردم، برای هرگونه تحلیل سیاسیِ مارکسیستی و واقعگرایانه در شرایط حاضر، همچنان اهمیت دارند. در پایان جُستار به این بحث برمیگردم. بههرحال، نخست باید دومین مضمون اصلی در اندیشهی مارکسیسم اتریشی دربارهی ظهور و توسعهی جامعهی سوسیالیستی را بررسی کنیم.
–
سه/ انقلاب آرام
مفهوم یک «انقلاب آرام» را اوتو باوئر به کاملترین شکل تشریح کرد. تصور مرکزیِ او این بود که یک جامعهی سوسیالیستی پس از رسیدن حزب طبقهی کارگر به قدرت، با مجموعهای از اصلاحات رادیکال در همهی قلمروهای زندگیِ اجتماعی – که در بسیاری از موارد شامل تحکیم و گسترشِ اصلاحاتی میشود که پیشتر دولت بورژوایی انجام داده – گامبهگام ساخته میشود. این ایده برای نخستین بار در کتابی با عنوان «راه سوسیالیسم» (Bauer 1919: 6-9) طرح شد. باوئر در این کتاب استدلال کرد که در شرایط پس از جنگ، هر تلاشی برای اجرای دگرگونیِ اجتماعی، با همان سرعت و ناگهانیِ یک انقلاب سیاسی (که به تأسیس یک نظام جمهوری انجامیده، به حزب سوسیالیست سهم عمدهای در قدرت داده و اصلاحات اجتماعیِ بزرگدامنهای را پیش کشیده است) ضرورتاً به جنگ داخلی، نابودیِ گستردهی نظام تولید و توزیع و فقیرسازیِ بیشازپیش تودها میانجامد. باوئر افزود:
از این راه نمیتوان به سوسیالیسم رسید. باید مسیر کاملاً متفاوتی را پیش بگیریم. جامعهی سوسیالیستی را باید گامبهگام، با فعالیت فعالیت سازماندهیِ برنامهریزیشده و با حرکت پلهبهپله بهسوی هدفی روشنتر ساخت. هریک از اقدامات پیآیندی که قرار است ما را بهسوی جامعهای سوسیالیستی هدایت کنند، باید با دقت بررسی شوند. آنها نهتنها باید به توزیع برابرتری از محصولات برسند، بلکه همچنین باید تولید را نیز بهبود ببخشند؛ نباید نظام تولید سرمایهداری را نابود کند، بی آنکه همزمان یک سازماندهیِ سوسیالیستی را برپا دارد که دستکم به همان کارآمدی بتواند اجناس و محصولات تولید کند. انقلاب سیاسی با قوهی قهریه به دست آمده است؛ انقلاب اجتماعی را تنها میتواند زادهی فعالیت سازمانیِ سازنده باشد … یعنی نتیجهی چندین و چند سال فعالیتِ جسورانه اما حسابشده.
این پارهمتن نشاندهندهی دو عنصر در فهم باوئر است که در کتابش دربارهی انقلاب اتریش (۱۹۲۳) و در واپسین نوشتههایش آنها را شرح میدهد. ساختِ سوسیالیسم میبایست روندی مسالمتآمیز و دموکراتیک باشد و از اِعمال قوهی قهریه بپرهیزد، مگر در شرایطی حاد و بهعنوان «خشونت تدافعی»[۲]. بنابراین، او در بحث از «پیششرطهای سوسیالیسم» مینویسد:
هیچ حکومتی – قوای دیکتاتوریاش هرچه میخواهد باشد – نمیتواند یک سازماندهیِ اقتصادیِ سرمایهدارانه را بهسوی سوسیالیسم هدایت کند، مگر اینکه پیش از آن، سازمانهای اجتماعیِ نیرومند و بالغی وجود داشته باشند که نسبت به سوسیالیسم خصلتی اُرگانیک دارند و درون فعالیت آزاد و دموکراتیکِ تودهها پرورش یافتهاند (Bauer 1924).
بعدها، در بستر ظهور فاشیسم در آلمان و اتریش، باوئر آموزهی راهِ دموکراتیک به سوسیالیسم را تکرار کرد:
ما نمیخواهیم سوسیالیسم از درون یک جنگ داخلیِ خونبار بیرون آید؛ ما نمیخواهیم سوسیالیسم نتیجهی جنگی دیگر در میان ملّتها و کشورها باشد؛ ما نمیخواهیم سوسیالیسم از بحر خون و بر فراز ویرانههای تمدن ظهور کند. ما خواستار راهِ دموکراسی به سوسیالیسم و کاربست روشهای دموکراسی برای رسیدن به سوسیالیسم هستیم (Bauer 1931b).
همهی مارکسیستهای اتریشی به این دورنمای سوسیالیستیدموکراتیک تعهد داشتند، هرچند برخی بیش از دیگران «تدریجیگرا» بودند. برای مثال، کارل رانر در مقالاتی دربارهی «مسائل مارکسیسم» به موضع اولی اشاره داشت، و در نوشتههای بعدیاش استدلال میکرد که «رخنهی دولت به اقتصاد» جامعهی سرمایهداری را دگرگون، و برداشتی متفاوت از گذار از سرمایهداری به سوسیالیسم را ضروری کرده است، برداشتی که دیگر معنایی تخریبی نداشت (تخریبِ دستگاه دولتیِ سرکوبگر و یک اقتصاد لسهفر) بلکه شامل گسترشِ سازندهترِ عملکردهای رفاهیِ دولت و سازماندهیِ عقلانیِ اقتصاد تحت یک رژیمِ مالکیت عمومی میشد.
تجلیِ این آموزه را میتوان در دستاوردهای عملیِ حزب سوسیالیست مشاهده کرد. در نخستین سالهای جمهوریِ جدید اتریش که سوسیالیستها نقشی عمده در حکومت داشتند، موفق شدند مجموعهای کامل از اقدامات قانونگذارانه را در زمینهی ساعت کار، شرایط استخدام، شوراهای کار، بهداشت، آموزش و مسکن پیاده کنند که تغییری اساسی در وضعیت طبقهی کارگری پدید آورد و همانطور که لِسر (۱۹۶۶: ص. ۱۲۴) مینویسد، «تا اندازهی زیادی جایگاه اجتماعی، اعتمادبهنفس و روحیه[ی آن] را ترقی بخشید». در وین که سوسیالیستها تا ۱۹۳۳ همواره در قدرت بودند، دستاوردهایشان در تأمین مسکن، خدمات درمانی و رفاهی، امکانات فرهنگی و تفریحی برای طبقهی کارگر و پیادهسازیِ اصلاحات آموزشی، شهر را به نمایشگاه سوسیالدموکراسی بدل کرد.[۳] بااینحال، آنها هیچگاه نتوانستند در سطح ملّی حمایت اکثریت رأیدهندگان را به دست بیاورند تا قادر شوند هدفِ دگرگونسازیِ تدریجی اما مداوم جامعه بهسوی یک نظام سوسیالیستی را تکمیل کنند؛ آنها سرانجام در جنگ داخلی ۱۹۳۴ و انهدام سال ۱۹۳۸ غوطهور شدند.
از سال ۱۹۴۵، اتریش روند جدید و بسیار موفقیتآمیزی را شروع کردم که به باور من عمیقاً از سنت فکریِ مارکسیسم اتریشی و تجلیِ عملیِ آن در سیاستهای اجتماعی متأثر است. علاوهبراین، کل بحث دربارهی گذار به سوسیالیسم در اروپا، و در حقیقت بحث از آیندهی سوسیالیسم بهعنوان آموزهای سیاسی و شکلی از جامعه، به موضوعات موردبررسیِ مارکسیستهای اتریشی نزدیک شده است؛ در بخش بعدی، به این نکته میپردازم که تا چه اندازه این ایدهها همچنان در شرایط واپسین سالهای قرن بیستم موضوعیت دارند.
–
چهار/ سوسیالیسم و مارکسیسم اتریشی پس از جنگ جهانی دوم
در پایان جنگ جهانی دوم، مکتب مارکسیسم اتریشی عملاً وجود نداشت. سه تن از اندیشمندان برجستهاش – آدلر، باوئر و هیلفردینگ – مُرده بودند، و نفر چهارم – کارل رانر – نیز در سال ۱۹۵۰ درگذشت. در دو دههی بعد از آن، هیچ پژوهش عمدهای دربارهی مارکسیسم اتریشی صورت نگرفت[۴]، اما از اواخر دههی ۶۰ میلادی علاقه به این سنت احیا شده و تداوم پیدا کرده است[۵]. نیروی انگیزهبخشِ این حرکت، تجدید حیات عمومیِ اندیشهی مارکسیستی در علوم اجتماعی و ظهور جنبشهای رادیکال جدید بوده است.
روشن است که دو مضمونِ اندیشهی مارکسیسم اتریشی که در آغاز این جُستار از هم تمییزشان دادم، ارتباط خاصی با تحول جوامع سرمایهداری پس از جنگ دارند. در وهلهی اول، اجتماعیسازیِ اقتصاد با سرعتی بیشتر ادامه دارد، و موضع مسلط شرکتهای بزرگ – ازجمله چندملیتیها – همچنان پُررنگ است. ویژگیِ «سرمایهداریِ سازمانیافته» آنطورکه هیلفردینگ (۱۹۲۷) تعریف کرد – تکنولوژیِ پیشرفته، کاربست سازمانیافتهی علم بر تولید، بینالمللیسازیِ صنعت سرمایهدارانه، گسترشِ برنامهریزی، و درهمرَویِ روزافزونِ اقتصاد و دولت – حتی از دوران هیلفردینگ نیز مشخصتر است، و الگوی او در مطالعات ساختارِ سرمایهداریِ اواخر قرن بیستم بسیار به کار رفته است.
تا چند سال پس از ۱۹۴۵ نیز به نظر میرسید در بسیاری از کشورهای اروپای غربی، متأثر از افزایش وسیع مداخلهی دولت در دورهی جنگ و میل گسترده به بازسازیِ جامعهی پسازجنگ اروپا به شکلی جدید – که بیکاری، فقر و نابرابریِ فاهشِ دههی ۱۹۳۰ را از بین ببرد – جنبش نیرومندی در راستای سوسیالیسم درحال ظهور است. صنایع پایه (و در برخی موارد، نهادهای مالی) ملّی شدند، نقشهای دولت – بهویژه در تأمین خدمات رفاهی – بسیار گسترش یافت، و درجهای از برنامهریزیِ اجتماعی و اقتصادی مرسوم شد (هرچند در همهی این موارد، تفاوتهای چشمگیری میان کشورها وجود داشت).
بااینحال، در اواسط دههی ۱۹۵۰، حرکت بهسوی یک جامعهی سوسیالیستی نیروی خود را در بیشتر کشورها از دست داد، و جوامع سرمایهداریِ اروپا در شکلی تثبیت شدند که به شیوههای گوناگونی توصیف میشدند: «سرمایهداریِ سازمانیافته»، «سرمایهداریِ انحصاریِ دولتی» (برای تأکید خاص بر نقش مهم دولت در سازماندهیِ اقتصاد سرمایهداری)، «کورپوراتیسم» (که باز هم به نقش دولت در پیوند با شرکتهای بزرگ و اتحادیههای کارگریِ بزرگ برای کنترل و تنظیم اقتصاد اشاره دارد) یا «جامعهی پساصنعتی» که آلن تورن (۱۹۶۳: ص. ۳) آن را در تقابل با جامعهی صنعتیِ پیشین قرار داد و برحسب «قدرت تکنوکراتیک»ی که بر آن مسلط است و برحسب سرشت «بابرنامه»(programmed)ی روشهای تولید و سازماندهیِ اقتصادیِ آن تعریفش کرد.
به هر صورت، جوامع سرمایهداریِ پس از جنگ، تفاوت بسیاری دارند با جوامع اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم؛ آنها تحت سلطهی شرکتهای بزرگ و تکنولوژی و علوم پیشرفته هستند، و نقش اقتصادیِ دولت در همهجا اهمیت بیشتری یافته است. این امر در رشد سریع مخارج دولتی – که اکنون در اروپای غربی بین ۴۰ تا ۵۰ درصد از تولید ناخالص داخلی را شامل میشود (برای مثال در مقایسه با تنها ۲۰ درصد در بریتانیای دههی ۱۹۳۰) – بازتاب یافته است. بنابراین، نامعقول نبود که شومپیتر (۱۹۴۲) با لحنی مارکسیستیاتریشی اما ناهمدلانه «حرکت بهسوی سوسیالیسم» را در دورهی پس از جنگ پیشبینی کند؛ و بسیاری از سوسیالیستها در آغازین روزهای ملّیسازی و ساختِ «دولت رفاه» همین دیدگاه را اتخاذ کردند. دستکم میتوان گفت که این جوامع پیشرویای بهسوی سوسیالیسم داشتهاند، به شیوهای که بسیار با برداشت مارکسیسم اتریشی از گذار همخوان بوده است. اما همانطورکه شومپیتر نیز مشاهده کرد، این فرایند با فشار نیروهای متضاد در نوعی «کانون اصلاح و تربیت»[۶] نگه داشته شد. این اتفاقی است که حتی پیش رسیدن به منزلگاه کانون اصلاح و تربیت رخ داد. از اواخر دههی ۱۹۷۰، با خصوصیسازیِ مجدد شرکتهای دولتی و محدودسازیِ شدیدِ هزینههای حکومت، واژگونیِ جنبش [سوسیالدموکراسی] – بهویژه در بریتانیا – آغاز شد.
شیوهی تحقق گامهای اولیهی بهسوی سوسیالیسم نیز بسیار با برداشت مارکسیسم اتریشی انطباق داشت، تا آنجاکه ملّیسازیها و گسترش خدمات رفاهی با ابزارهای دموکراتیک و با حمایت علنیِ اکثریت رأیدهندگان محقق شدند. اما همانطورکه اشاره کردم، این فرایند چندان پیش نرفت و با گذشت اولین دهه پس از جنگ جهانی دوم، نتوانست با همان قدرت سابق به راه خود ادامه دهد. باید از خود بپرسیم که چرا این فرایند به بنبست رسید و آیا این تجربه باعث میشود در نظرگاه مارکسیسم اتریشی تردید کنیم.
البته، مارکسیستهای اتریشی خودشان دریافتند که گذار به سوسیالیسم بههیچوجه فرایندی ساده یا خودکار نیست، و بهویژه اینکه (طبق نظرات هیلفردینگ و آدلر که پیشتر به آنها اشاره شد) تغییراتِ ساختار طبقاتی ایستارهای اجتماعی و جهتگیریهای سیاسیِ جدیدی را ایجاد میکنند. پس از ۱۹۴۵، با رشد بخش خدماتیِ اقتصاد (و مخصوصاً مشاغل حرفهای و فنّی)، گسترشِ طبقات میانی، و رفاه روبهرشد طبقهی کارگر در شرایط بیکاریِ کامل و رشد اقتصادیِ سریع، این تغییرات با سرعت بیشتری رخ دادند؛ بهنحویکه در دههی ۱۹۵۰، «کارگر دارا» برای برخی از افراد به نماد زوال تعهد سوسیالیستی در طبقهی کارگر اروپایی بدل شد. در واقع، هیچ اُفت عمومیای در حمایت انتخاباتی از احزاب سوسیالیستی و کارگری وجود نداشت؛ حتی در برخی کشورها پیشرفتهای قابلتوجهی هم صورت گرفته بود، هرچند نوسانهایی بین چند انتخابات و تفاوتهای قابلملاحظهای بین کشورها دیده میشد.[۷]
اما نوسانهایی که اشاره کردم، تناوب حکومتهای محافظهکار و سوسیالیست در برخی کشورها، و ناتوانیِ احزاب سوسیالیستی در کشورهای دیگر برای رسیدن به اکثریت انتخاباتیِ قاطع، بیشک پرسشهایی را دربارهی برداشت مارکسیستیاتریشی برمیانگیزد. مارکسیستهای اُتریشی تا اندازهای همچنان برحسب ایدهی «اجتنابناپذیریِ» سوسیالیسم میاندیشیدند، و نوشتههایشان حاکی از آنند که از نظر آنها، در چشمانداز زمانهشان، سرانجام یک حکومت سوسیالیستی که با رأی اکثریت و به شیوهای دموکراتیک انتخاب شده، کموبیش برای همیشه یا دستکم برای مدتی طولانی در قدرت میماند تا اجتماعیسازیِ سرتاسری (به نظر آنها بازگشتناپذیرِ) اقتصاد و بازسازیِ جامعه را محقق کند. نزد آنها و دیگر مارکسیستها و نیز نزد سوسیالیستها بهطور عام، انقلاب هرچند دموکراتیک، اما کُنشی «یکبار برای همیشه» بود. درست است که چیرگیِ حزب سوسیالیست در وین اعتباری به این دیدگاه بخشید؛ تا آغاز جنگ داخلی، سوسیالیستها همواره در قدرت بودند و تغییرات چشمگیری را عملی کردند. اما تجربهی پسازجنگِ بیشتر کشورها در اروپای غربی نشان میدهد که وفاداریِ سیاسی در جوامع سرمایهداریِ مُدرن میان احزاب محافظهکارتر و احزاب سوسیالیستتر یا رفرمیستتر، همطراز تقسیم شده است، و نیز حدی از سیالیت در رفتار رأیدهندگان وجود دارد که به جابهجاییِ متناوبِ حکومتهایی با چهرهی سیاسی متفاوت و با سیاستهای متفاوت میانجامد. درحالحاضر، هیچ نشانهای وجود ندارد از اینکه یک جریان تحول واحد و ماندگار – خواه محافظهکارانه یا سوسیالیستی – در آیندهای میانمدت ظهور میکند. ازاینرو، ضروری است دربارهی شرایطی که تحت آن «حرکت بهسوی سوسیالیسم» را میتوان از سر گرفت – در وضعیتی که بسیار متفاوت است با وضعیتی که مارکسیستهای اتریشی با آن روبرو بودند – بازنگری کنیم و نیز این نکته را تشخیص دهیم که در هر صورت دستیابی به سوسیالیسم – حتی در اروپای غربی – احتمالاً فرایندی طولانیتر و دشوارتر از آن چیزی است که مارکسیستیهای اتریشی تصور میکردند.
برداشتهای مارکسیستهای اتریشی – که عمدتاً سوسیالیسم را برحسب اقتصاد تحت برنامهریزیِ مرکزی میفهمیدند و حتی گاهی در نخستین روزهای فعالیتشان با ایدهی اقتصاد «منهای پول» لاس میزدند (مثلاً هیلفردینگ (۱۹۱۰) در نخستین صفحات سرمایهی مالی) – مسئلهی حیاتی دیگری را نیز پیش میکشد. اما تجربهی دیکتاتوریِ استالینیستی در اتحاد شوروی – که مارکسیستهای اتریشی شدیداً با آن مخالف بودند – و نیز رژیم ناسیونالسوسیالیستی در آلمان، آنها را بر آن داشت تا در ایدههایشان تجدیدنظری اساسی بکنند؛ برای مثال، در بحث مذکورِ هیلفردینگ دبارهی دولت توتالیتر همچون پدیدهای که مسائل جدیدی را برای نظریهی مارکسیستی طرح میکند. سوسیالیستهای غربی همین مضمون را اتخاذ کردند و روزبهروز نسبت به نقش اقتصادی، اجتماعی و سیاسیِ دولت در یک جامعهی سوسیالیستی حساستر میشدند.
از لحاظ اقتصادی، نظامی با برنامهریزیِ متمرکز – هر دستاوردی هم در زمینهی صنعتیسازیِ سریع آن نوع جامعهای که در آن یک رژیم کاملاً سوسیالیستی تأسیس شده داشته باشد – ثابت کرده که مؤثرترین راه تأمین تقاضای مصرفکننده برای تنوع بزرگتری از اجناس و خدمات، یا بهطور عام تشویق یک اقتصاد پویا در یک جامعهی صنعتیِ پیشرفته نیست. ازاینرو، فرایند تمرکززدایی، و ترکیبِ برنامهریزی و بازارها، در کشورهای سوسیالیستی پیشنهاد شد؛ از دههی ۱۹۵۰ در یوگوسلاوی، از ۱۹۶۸ در مجارستان، و اخیراً در اتحاد شوروی و دیگر کشورهای اروپای شرقی و نیز در چینن. بدینترتیب، سوسیالیستها در هرجای جهان به مسئلهی شکلهای متفاوت مالکیت عمومی و شیوههای ممکنِ برای ادغامِ برنامهریزیِ اقتصادیِ ملّی با سازوکارهای بازار – بهنحویکه با اهداف و نهادهای یک جامعهی سوسیالیستی همخوان باشد – میپردازند.
از نظر اجتماعی و سیاسی، قدرت فزایندهی دولت در اقتصادی با برنامهریزیِ متمرکز و با یک حزب حاکم – همانطورکه دیدیم – هیلفردینگ را بر آن داشت تا در نظریهی مارکسیستیِ دولت بازنگری کند؛ و رانر نیز در نتیجهگیریِ پژوهشی که در دورهی پس از جنگ دربارهی تغییرات جامعهی مدرن انجام داد، علیه بوروکراتیکسازیِ کل جامعه هشدار داد، بر حاکمیت قانون تأکید، و بهطور کلی از دموکراسیِ اقتصادی در کنار دموکراسیِ سیاسی دفاع کرد (۱۹۵۳: ۲۲۶-۸).
مداخلهی روزافزون دولت در اقتصادهای اروپای غربیِ پس از جنگ، هرچند در دموکراسیهای سیاسی رخ داد و شامل حُکمرانیِ اقتدارگرایانهی رایج در اروپای شرقی نمیشد، نگرانیهایی را نسبت به گسترهی مقرراتگزاری و قیود بوروکراتیک بر آزادیِ فردی برانگیخت. این بحثی دنبالهدار است که در آن باید تأکید کرد (چون همواره نادیده گرفته میشود) که مداخلهی دولت با فراهمسازیِ پایههای منابع اقتصادی، مراقبت درمانی، فرصتهای آموزشی و مواردی از این دست، آزادیِ شمارِ بسیاری از مردم را برای اِعمال راستینِ آزادی فردیشان افزایش داده است. فقرا، بیکاران، محرومان فرهنگی، هیچگاه به معنای کامل و واقعیِ کلمه آزاد نبودهاند. اما قدرت بوروکراتیک در صنایع ملّیشده، و در مدیریت دولتی بهطور عام، همچنان یک مسئله است، و نیز از عواملِ گسترش دلزدگی از سوسیالیسم هم در غرب و هم به شکلی متفاوت در کشورهای سوسیالیستیِ موجود بوده است.
هیچیک از مسائلی که در اینجا طرح کردم، برای اندیشهی مارکسیستهای اتریشی غریبه نیستند. ایدههای آنها در شرایطی بسیار متفاوت از شرایط امروز پرورانده شده بود، اما نسخهی آنها از نظریهی مارکسیستی و رویکردشان به مسائل اقتصادی و اجتماعی منجر شد به اینکه تحلیلی واقعگرایانه و غیردُگماتیک داشته باشند. آنها بیشک آماده بودند که در برداشتهای خود برای تطبیق با شرایط جدید بازنگری کنند، همانطورکه هیلفردینگ و رانر آغاز به چنین کاری کردند.
در میان مکاتب اندیشهی مارکسیستی، احتمالاً مارکسیسم اتریشی مفیدترین الگو را برای تحلیل بالقوگیِ هرگونه تحول آتیای بهسوی سوسیالیسم در جوامع سرمایهداریِ پیشرفته ارائه میکند. در این الگو، به نظر میرسد که عنصر حیاتی، وجود گروه یا گروههای اجتماعیای باشد که توان و آمادگیِ تحقق این تحول را دارند. برخی از پیششرطهای مهم برای سوسیالیسم در خصلت اجتماعی و تعاونیِ روزافزونِ فرایند تولید، در نهادهای دولت رفاه و در عملکرد بنگاههای صنعتیِ تحت مالکیت عمومی وجود دارند. مسئله این است که آیا جنبش کارگری، در شکلهای تاریخاً ایجادشدهاش، قادر خواهد بود همراهان و متحدانی در دیگر گروههای اجتماعی و جنبشهای اجتماعیِ جدید پیدا کند و در جریان چنین اتحادی ایدههایش را دربارهی سرشت نهادهای اقتصادی و اجتماعی در جامعهای سوسیالیستی تجدید کند؟ دورنمای کوتاهمدت هرچه که باشد، به نظر روشن میرسد که گذار به سرمایهداری، از آنچه مارکسیستهای اتریشی – با وجود همهی تعهدشان به یک انقلاب آرام – تصور میکردند، به فرایند آرامتر و پُرزحمتتر و کمتر از گذشته پیشبینیپذیر بدل شده است.
–
پینوشتها:
[۱] نتیجهگیری نسبتاً مشابهی را میتوان در کار شومپیتر (۱۹۴۲) دید. شومپیتر – همانطور که مشهور است – از دوران دانشجویی با ایدههای مارکسیستهای اتریشی آشنا بود و در چندین جنبه تحت تأثیر اندیشهی آنها قرار داشت.
[۲] فهم باوئر از «خشونت تدافعی» – که میبایست تنها بهعنوان آخرین دستاویز برای دفاع از حقوق مدنی، سیاسی و اجتماعیای که پیشتر با ابزارهای دموکراتیک حاصل شده بودند به کار میرفت – در کنفرانس سال ۱۹۲۶ حزب سوسیالیست، بهعنوان بخشی از برنامهی این حزب اتخاذ شد.
[۳] گزارش خوب و دقیقی از سیاستهای اجتماعی حزب سوسیالیست را میتوان در این اثر مشاهده کرد:
Gulick (1948), vol. 1, chaps. 10, 13-16, and 18.
[۴] هرچند رانر در مقدمهای که بر آخرین اثر منتشرشدهاش نوشت، ابراز امیدواری کرد که این امر «نسل جوانتر سوسیالیستها را برانگیزاند که مکتب مارکسیسم اتریشی را در پژوهش و تدریسشان، گسترش دهند» (۱۹۵۳: ۱۳).
[۵] بنگرید به:
Leser (1968), Glaser (1981), Mozetič (۱۹۸۷)
و نیز به مقدمهی من بر این اثر:
Bottomore and Goode (1978).
[۶] اصطلاح Half-way house برای مراکزی به کار میرود که بزهکاران و مجرمان در آن نگهداری میشوند تا شرایط ادغام دوبارهی آنان در جامعه فراهم شود. باتامور از این اصطلاح برای اشاره به روند سازگارسازیِ سوسیالدموکراسی با نظم سرمایهدارانه استفاده میکند. (مترجم فارسی)
[۷] بهویژه بین بریتانیا و برخی کشورهای اروپایی دیگر. دربارهی این مسئله بنگرید به:
Bottomore (1984), chap. 11.
البته، وضعیت ایالات متحده و کانادا نیز متفاوت است.
–
منابع
Adler, Max
“Metamorphosis of the working class?”, Der Kampf, vol. 26 (Trans. in Bottomore and Goode 1978)
Bauer, Otto
Der Weg zum Sozialismus (Vienna: Wiener Volksbuchhandlung). 1919
Die Österreichische Revolution (Vienna: Wiener Volksbuchhandlung. New edn. 1965). Abridged English version, New York: Burt Frankling, 1925. Reprinted 1970).
“Voraussetzungen des Sozialismus”, Arbeiter-Zeitung, ۲۵ December. 1924
“What is Austro-Marxism?”, Arbeiter-Zeitung, ۳ November (Trans. in Bottomore and Goode 1978).
Kapitalismus und Sozialismus nach dem Weltkrieg, vol. 1, Rationalisierung oder Fehlrationalisierung? (Vienna: Wiener Volksbuchhandlung). 1931
Report to the Fourth Congress of the Labour and Socialist International (cited in Braunthal 1967: 364).
Bottomore, Tom
(ed.) Karl Marx (Oxford: Basil Blackwell). 1979
(ed.) Modern Interpretations of Marx (Oxford: Basil Blackwell). 1981
Sociology and Socialism (Brighton: Wheatsheaf Books). 1984
Bottomore, Tom and Goode, Patrick (eds.)
Austro-Marxism (Oxford: Clarendon Press). 1978
Readings in Marxist Sociology (Oxford: Clarendon Press). 1983
Braunthal, Julius
History of the International, vol. 2 (London: Thomas Nelson and Sons). 1967
Glaser, Ernst
Im Umfeld des Austromarxismus (Vienna: Europa Verlag). 1981
Gulick, Charles A.
Austria from Habsburg to Hitler (۲ vols. Berkeley and Los Angeles: University of California Press. Reprinted 1980).
Hilferding, Rudof
Finance Capital: A Study of the Latest Phase of Capitalist Development (London: Routledge and Kegan Paul, 1981).
“The organized economy” (Trans. in Bottomore and Goode 1978)
“State capitalism or totalitarian state economy”, Socialist Courier (New York). Reprinted in Modern Review (New York), vol. 1 (1947)
“The historical problem” (Trans. in Bottomore and Goode 1978).
Leser, Norbert
“Austro-Marxism: a reappraisal”, Journal of Contemporary History, vol. 1, no. 2.
Zwischen Reformismus und Bolschewismus. Der Austromarxismus als Theorie und Praxis (Vienna: Europa Verlag).
Marx, Karl
Grundrisse der Kritik der politischen Ökonomie (Berlin: Dietz Verlag 1953. Trans. of text cited in Bottomore and Goode 1983)
Mozetič, Gerald
Die Gesellschafstheorie des Austromarxismus (Darmstadt: Wissenschaftliche Buchgesellschaft).
Renner, Karl
“Problems of Marxism”, Der Kampf, vol. 9 (Trans. in Bottomore and Goode 1978)
Wandlungen der modernen Gesellschaft (Vienna: Wiener Volksbuchhandlung).
Schumpeter, Joseph A.
Capitalism, Socialism and Democracy (New York: Harper & Row, 1975).
Touraine, Alain
The Post-Industrial Society (London: Wildwood House, 1974).
–
این مقاله ترجمهای است از:
Bottomore, Tom (1989) “Austro-Marxist Conceptions of the Transition from Capitalism to Socialism”, International Journal of Comparative Sociology, vol. 30, issues 1-2, pp. 109-120.