مدتهاست کتابی با عنوان «دیالکتیک فلسفۀ هگل و درام برشت» به قلم صمد رستمی، همراه با مقدمهای از دکتر قطبالدین صادقی توسط انتشارات افراز منتشر شده است. بنا به حوزۀ فعالیتم مدتی پیش عنوان کتاب را جذاب یافتم و آن را خریداری کردم. فصل نخست کتاب را که به مبانی دیالکتیک هگلی اختصاص داشت مطالعه کردم. کتاب به قدری سطحی و پر از اغلاط فاحش بود که بعد از اندکی مطالعه، تمایل من برای «دانستن» تبدیل به نوعی «خشم» شد. از خیر ادامۀ مطالعۀ آن گذشتم و کتاب را کنار گذاشتم. چندی بعد مصاحبهای از نگارندۀ کتاب خواندم که مرا مجاب کرد تا نقدی بر آن بنویسم[۱]. نویسنده در آن مصاحبه از انتشار قریبالوقوع چند اثر دیگر در حوزۀ تئاتر (که گویا حوزۀ تخصصی وی است) خبر میدهد. وی همچنین به انتشار کتابی با عنوان «پدیدارشناسی اگزیستانسیالیسم» نیز اشاره میکند. انگیزۀ اصلی نگارش این نقد، نه برونریزیِ بیواسطۀ آن «خشم»، بلکه بیشتر ناشی از نوعی «نگرانی» و جلوگیری از بروز فاجعۀ جبرانناپذیر دیگر و انتشار اثری پرایراد و ضعیف است که احتمالا بناست همان بلایی که یک بار بر سر هگل آورده را دگر بار بر سر اگزیستانسیالیسم بیاورد. روشن است که به دلیل حوزۀ کاریام، چندان به مباحث نمایشی و دراماتیک اثر نخواهم پرداخت و تمرکزم را به فرم و دعاوی فلسفی کتاب معطوف خواهم کرد.
نقدهای فرمی بر کتاب
پیش از ذکر ایرادات و سوءفهمهای مکرر موجود در کتاب، به نقد فرمی فصل نخست کتاب با عنوان «هگل و دیالکتیک» خواهم پرداخت. به نظر میرسد، حتی همین نقدهای فرمی نیز برای نشان دادن ضعفهای کتاب و سطح نگارش آن کفایت خواهد کرد.
فصل نخست که مثلا بنا بود که مبانی نظری-فلسفی بحث را بنیان گذارد تا براساس آن به بازخوانی درام برشتی بپردازد، همچون همان «خشت کجی» است که دیوار را تا ثریا به بیراهه میبرد. این فصل با تعریف دیالکتیک آغاز میشود. در بخش بعدی این یادداشت به نقدهای محتوایی خواهم پرداخت، اما در این مجال همین بس که نگارنده، تعریف دیالکتیک را نه از منبعی فلسفی، نه از نظرات مختلف شارحان داخلی یا خارجی هگل، بلکه از «فرهنگ فارسیِ» دکتر معین استخراج کرده است! در صفحه بعد نیز نقل قول مستقیمِ مفصلی را بازگو میکند که مراحل مختلف دیالکتیک هگل را از افلاطون تا کانت و هگل و نهایتاً مارکس و انگلس توضیح میدهد و همۀ اینها فقط در ۱۹ خط و آن هم از «لغتنامۀ دهخدا»! یعنی نگارنده برای فهم و توضیح معنای دیالکتیک به گونهای با این واژه برخورد کرده است که گویی با لغتی منسوخ در زبان فارسی. منابع فلسفی بعدی مورد ارجاع نویسنده، خود نشان از عمق مباحث ارائه شده دارد: هرچند زیادهگویی را نمیپسندم، اما برای نمونه، تنها به عنوانِ منابعِ ۱۳ ارجاع اول در ۱۵ صفحه نخستِ این فصل اشاره میکنم و آنها را تماماً و بدون هیچ جرح و تعدیلی، به ترتیب نام میبرم: فرهنگ فارسی، محمد معین (ص ۱۷)؛ لغت نامه، اثر علی دهخدا (ص ۱۹)؛ آشنایی با سقراط، اثر پل استراترن (ص ۲۳)؛ دنیای سوفی، اثر یوستاین گاردر (ص ۲۴)؛ تاریخ تمدن، اثر ویل دورانت (ص ۲۶)؛ تاریخ فلسفه، اثر ویل دورانت (ص ۲۷)؛ دنیای سوفی، اثر یوستاین گاردر (ص ۲۸)؛ تاریخ فلسفه، اثر ویل دورانت (ص ۲۸)؛ همان منبع (ص ۲۹)؛ دنیای سوفی، اثر یوستاین گاردر (ص ۳۰)؛ فلسفۀ هگل: اثر استیس (ص۳۰)؛ از سقراط تا سارتر، اثر لاوین (ص ۳۱)؛ دنیای سوفی، اثر یوستاین گاردر (ص ۳۲).
خود شیوۀ ارجاعات و تکرر آنها به روشنی نشان میدهد که منبع اصلی نگارنده برای توضیح مفهوم دیالکتیک، نه متون اصلی هگل، نه شرحهای انگلیسیزبان یا آلمانیزبان دربارۀ هگل، نه حتی شرحهای فارسی ترجمهشده دربارۀ هگل که تعدادشان کم هم نیست، و نه حتی تاریخ فلسفههای دمدستیِ متداول مانند کاپلستون، امیل بریه، یا راتلج، بلکه کتابهای داستانی برای آشنایی نوآموزان نوجوان با تاریخ فلسفه مانند دنیای سوفی و تاریخ فلسفه ویل دورانت است. به بیان دقیقتر، نویسنده با مطالعۀ تاریخ فلسفۀ ویل دورانت و دنیای سوفی دچار این «توهم» شده است که هگل را میفهمد و حق دارد در موردش کتاب بنویسد یا بدتر از آن، به پشتوانۀ این سوءفهم، درام برشت را بازخوانی کند. حال در این میان در بهترین حالت، سری هم به «فلسفۀ هگل» استیس، «هگل» پیتر سینگر، «شرح پدیدارشناسی روح» از دکتر مجتهدی، «آشنایی با هگل» اثر استراترن و «فرهنگ فلسفی هگل» از مایکل اینوود زده است، اما تا انتهای بخش مربوط به هگل و مارکس، منبعی که همچنان بارها و بارها و بیش از همه تکرار میشود «دنیای سوفی» است (۱۰ بار ارجاع در طول فصل نخست). همچنین با رجوع به منابع انتهایی کتاب درمییابیم که کتاب کلا ۴۵ منبع دارد که از قضا همگی فارسیاند. یعنی نگارنده در نگارش کتاب نه تنها از منابع فارسی دستهچندم و عمدتاً منسوخ بهره برده است، بلکه حتی زحمت مشاهدۀ یک منبع غیرفارسیزبان را به خود نداده است و خود را بینیاز از مطالعۀ منابع دیگر یافته است. همین امر نشان دهندۀ سطح محتوایی نگارش کتاب نیز هست.
علاوه بر این، میدانیم که ایرادات تایپی و چاپی بعضاً غیرقابل اجتناب هستند. تجربۀ شخصی من نشان داده است که حتی بعد از بازخوانی و نمونهخوانی های مکرر، بازهم ممکن است اغلاطی از نظر مترجم یا ویراستار پنهان بمانند که نهایتاً به نسخۀ انتشاریافته راه پیدا کنند. اما ایرادات تایپی و چاپی این کتاب چنان فاحش و از حیث کمّی متعدد هستند که بعید میدانم حتی یک بار مورد ویراستاری قرار گرفته باشند. صرفا جهت آگاه ساختن مخاطب به چند نمونهای اشاره میکنم که فقط در اسامیِ لاتینِ مندرج در «پاورقی»های «فصل نخست» به چشم میخورند:
ص ۱۷: به جای Karl Marx نوشته: kral Marx
ص ۱۸: به جای Aristotle نوشته: Aristote
ص ۱۹: به جای Friedrich Hegel نوشته: friedrech hegel
ص ۲۱: به جای Parmenides نوشته: Paemenides
ص ۲۵: به جای Sophist نوشته: Sofiest
ص ۳۶: به جای Descartes نوشته: Dekart
ص ۳۹: به جای John Locke نوشته: Lak
ص ۳۹: به جای Berkeley نوشته: Breakley
ص ۴۱: به جای Schopenhauer نوشته: Sohopenhauer
ص ۴۴: به جای Bamburger نوشته: Banburger
ص ۵۱: به جای Abélard نوشته: Ablar
ص ۵۱: به جای Leibniz نوشته: Leibnitz
ص ۶۴: به جای Friedrich Nietzsche نوشته: Fridrich Nietzsche
ص ۷۹: به جای Ludwig Feuerbach نوشته: Lodviek fouer Bach
و همانگونه که اشاره شد، اغلاط فوق همگی غیر از ایرادات تایپی موجود در پاروقیهای فارسی و خود متن هستند. تو خود حدیث مفصل بخوان …
نقد محتوایی-مفهومی
زمانی که بحث به محتوا میرسد، وضعیت به مراتب اسفناکتر است. پیش از پرداختن به سوءفهمها دربارۀ خود فلسفۀ هگل، لازم به ذکر است که کتاب پر است از توضیحات و دعاوی مطلقاً کاذب و شگفتانگیز. برای مثال، در پاورقیِ توضیحیِ اصطلاح «مارکسیسم لنینیسم» آمده است که: «مکتبی سیاسی که مارکس ایده آن را از فلسفه هگل الهام گرفت و با کمک انگلس آن را بنیاد نهاد و …» (ص ۲۰). یا در پاورقی اصطلاح «ایدهآلیسم» در فلسفۀ هگل، توضیحی غافلگیرکننده آمده است: «Idealism: خیالپرستی، اصالت تصور، عقیدهای فلسفی که منکر پارهای حقایق است و پیروان آن معتقدند که بسیاری از اجسام ساخته و پرداخته تصور است. پیروی از کمال مطلوب فلسفه، سیاست، اقتصاد» (ص ۵۲). جهل نگارنده در همینجا باقی نمیماند، به این عبارت توجه فرمایید: «ارسطو در رساله خود بهنام سوفیست زنون را کاشف دیالکتیک یا «هنر جدلی منطقی» میداند» (ص ۲۵). این اشتباه از نوع اشتباهات مرسوم مولفین نیست. یعنی در کل نگارش اثر و ویرایش آن توسط نگارنده و مطالعۀ آن توسط مقدمهنویس و ویراستاران خود ناشر، حتی یک بار چنین غلط فاحشی به چشم کسی نیامده است؟ هر دانشجوی مبتدی فلسفهای میداند که ارسطو اصلا رسالهای به نام سوفیست ندارد و این رساله از آن افلاطون است. یا این ادعا که «روش سقراطی، روش دیالکتیکی و گاه رویه خوانده میشد» (ص ۲۷). رویه؟ دیالکتیک رویه نامیده میشود؟ به چه معنا؟ شاید منظور نگارنده این بوده است که «روش» را گاهی «رویه» میخواندند، نه دیالکتیک را. شاید هم نگارنده جملهای را که در جایی خوانده و احیاناً به غلط فهمیده را بدون ذکر منبع، منتقل کرده است.
نگارنده بعد از ۲۴ صفحه پراکندهگویی دربارۀ تاریخ فلسفه از ابتدا تا هگل، که میتوان آن را عمدتاً گزارشی از کتبِ دنیای سوفی و تاریخ فلسفه ویلدورانت دانست، دیگر مخاطب را بیش از این معطل نمیکند و وارد اصل مطلب، یعنی فلسفۀ هگل میشود. اما در همان ابتدا، بیش از ۱۰ صفحه از کتاب را به «بیوگرافی هگل» و «دورۀ اجتماعی هگل» اختصاص میدهد که اساساً ربطی به بحث اصلی ندارند. نگارنده فراموش میکند که قصدش از نگارش کتاب بیان بیوگرافی هگل یا شرح تفصیلیِ کلیت فلسفۀ هگل نیست، و فقط باید مبانیِ بحث را برای بهکارگیری آن در بخش دوم (مربوط به درام برشت) فراهم آورد. نویسنده بیشتر به بیوگرافینویسی تمایل دارد تا شرح مفهومی، پس از بیان جزئیاتِ مفصلی از زندگی هگل در کودکی، رابطهاش با خواهرش، و سایر مسائل خانوادگی، نوجوانی، جوانی، ارثیۀ پدری و نبرد ناپلئون و سمت «دانشیاری»!! در ینا، به یکباره به مرگ هگل و بیماری وی و خاطرات کودکی منتشر شده توسط خواهرش میپردازد و نهایتاً و به ناگاه بحث زندگی هگل را با این نقل قول از راسل، البته بدون ذکر منبع، تمام میکند که هگل مشکلترین فیلسوف غربی است.
پس از تمام مقدماتِ نامسنجم و بیربطِ بیوگرافی و دورۀ اجتماعی هگل (۳۵ صفحه از کتاب)، به سراغ روش دیالکتیک هگل میرود و سرفصلی را به آن اختصاص میدهد که کلاً ۱۳ صفحه حجم دارد و بعد به سراغ نسبت مارکس و هگل میرود و الیآخر. به بیان دیگر، کل ایدۀ اصلی و بنیان نظری بحث کتاب بناست فقط در همین ۱۳ صفحه (صص ۵۲-۶۴) مطرح شوند. این عدم تناسب نشانگر عدم تشخص و تعین پروژۀ نگارنده نیز هست.
بخش مربوط به «روش دیالکتیک هگل» معجونی است از عبارات و نقلقولهای پراکنده که هرچند همگی راجع به فلسفۀ هگلاند، اما بسیاری از آنها ربط چندانی به بحث و پروژۀ نگارنده ندارند. مانند این نقل قول (البته بدون ارجاع به منبع) از ویلدورانت که: «به قول ویل دورانت کسی که در یاوهگویی جسارت را به حد اعلی رسانید و چنان سخنان بیمعنی و معلق گفت که تا آن وقت جز در دیوانهخانهها سابقه نداشت، هگل بود. وی با بی شرمی سخنان بیهوده و فریبندهای گفت که تا آن وقت کسی نگفته بود» (صص ۵۵-۵۶). و جالب است که ما دیالکتیک هگل را بناست از دهان همین ویل دورانت بیاموزیم. نگارنده سپس چند خطی راجع به روند پیشروندۀ دیالکتیک مینویسد و بلافاصله بازهم نقل قولی بسیار مفصل از دنیای سوفی در مورد مفهوم حرکت می آورد! تنها در اینجاست که مختصری راجع به ماهیت سهگانۀ دیالکتیک هگل سخن به میان میآید. این بخش با قطعاتی پراکنده از دنیای سوفی و پل استراترن و پیتر سینگر و مقدمه دکتر عنایت بر استیس پایان مییابد که بیشتر به نوعی فیشبرداری خام میماند که نگارنده در پیوند زدن اجزائش ناکام مانده است. و در انتها هم بحث را با همان نقل قول مشکوک مشهور از هاینه به پایان میبرد که خود هگل در بستر مرگش! گفت: «تنها یک تن فلسفۀ مرا فهمید و او هم نفهمید!»
در بخشهای بعدی نیز وضع به همین منوال است. همانگونه که اشاره شد، بنا ندارم به بخش انتهایی کتاب و درام برشت بپردازم، اما مخاطب به محض مطالعه درخواهد یافت که پیوندی میان این بخش اول (مبانی فلسفی دیالکتیکی) و بخش دوم وجود ندارد. در بخش دوم نگارنده مشغول تعریف کردن داستانهای برشت است. در میانۀ داستانها و دیالوگها نیز گهکاهی چند جملهای میپراند و اسمی از «دیالکتیک» میآورد تا خود و مخاطبش را راضی کرده باشد که مشغول تحلیل دیالکتیکیِ متن برشت است. حال آنکه نه این تحلیل دیالکتیکی است، نه آن نقل قولهای مفصل و تعریف داستان، تحلیل است و نه این «دیالکتیک»ای که ورد زبان نگارنده است، چندان ربطی به دیالکتیک هگل دارد. نگارنده بعد از بیان آن مبانی نظری و فلسفۀ هگلی، عملاً زمانی که واقعا از «دیالکتیک» بهره میبرد، آن را تنها در معنای دگرگونی، تحول، تضاد، «تغییر» (ص ۱۲۲) و در بهترین حالت، «تعدیل» (ص ۵۴) به کار میبرد.
نهایتاً اینکه این اثر نه دیالکتیک هگلی را به درستی توضیح میدهد، و نه در نتیجه، پیوند آن را با درام برشت. اثر مجموعهای از نقلقولهای پراکنده از منابع دستهچندم و عمدتاً ضعیف و ابتدایی است. نگارنده وقت خود را با منابع متعدد غیرفارسیزبان تلف نکرده است و حتی در همان منابع فارسی هم به جز دو منبع، به سراغ ضعیفترین آثار در مورد هگل رفته است. وی نهایتاً جز در موارد معدودی، بصیرت یا ابداع چندانی از خود نشان نمیدهد و در نتیجه، این کتاب به طور کلی به هیچ وجه ارزش انتشار به صورت یک کتاب را ندارد. میدانیم که معیارهای انتشار کتاب، مجله، مقاله، یادداشت و ستون روزنامه با یکدیگر متفاوتند و علت اصلی تندوتیز بودن این نقد نیز به دلیل همین ماهیت کتابیِ آن است؛ هرچند تمام این انتقادات در سطوح دیگر هم قابل طرح است و فرم انتشار لزوماً نمیتواند بهانهای برای توجیه اشتباهات باشد. نهایتاً هر چند میتوان با دکتر صادقی همنظر بود که در مقدمۀ اثر مینویسد: «بیگمان این گونه پژوهشها زمانی ارزشمندتر خواهد بود که طرح مساله از شکل سطحی و ژورنالیستی آن فراتر رود و مجموع مسائل آن از ریشه بررسی شود» (ص ۹)؛ اما این اثر به معنای دقیق کلمه از همان «شکل سطحی و ژورنالیستی» فراتر نرفته است. و اگر نویسنده در پیشگفتار خود مینویسد که «انگیزۀ اصلی در مسیر این شناخت جایگزینی مجهول بود به معلوم» (ص ۱۳)، باید ادعا کرد که این انگیزه نه تنها محقق نشده است، بلکه حتی اندکی هم به تحقق نزدیک نشده است و شاید باید فردی دستبهکار شود و نسبت دیالکتیک هگل و درام برشت را «واقعا» مورد بررسی و تحقیق قرار دهد. و این فرد اما شاید هنوز میتواند خود نگارندۀ این کتاب هم باشد؛ البته به شرط پذیرش انتقادات و درک سطحِ نوشتار و فهم خود از تالیف، نقد، فلسفه، دیالکتیک، فلسفه هگل و درام برشت.
چه باید کرد؟
سوالی که پاسخ به آن در برهۀ کنونی بسیار اهمیت دارد این است که در مواجهه با چنین اثری چه باید کرد؟ سادهترین راه دشنام دادن به مولف و یکسان کردن او با خاک و متهم ساختن وی به انواع و اقسام وصلهها و برچسبهاست: مولف چگونه به خود اجازه داده است تا با این سطح از دانش و این شیوۀ تحقیق و این منابعِ عمدتاً دستهچندم و ضعیف که در بهترین حالت، بیشتر برای آشنایی نوجوانان با فلسفه توصیه میشوند، چنین اثری را منتشر کرده و دعویِ شرح دیالکتیک هگل و به کار بستنش در عرصۀ ادبیات را داشته باشد؟ چرا مولف دستکم چهارتا مقاله داخلی قابل قبول برای چگونگی برقرار کردن این پیوند، و به طور کلی، چگونگی نگارش یک اثر تحلیلی را نخوانده است؟ چرا …؟
من انتقادات فوق را وارد میدانم. اما فرض میگیریم که خود نگارنده نسبت به جهلش در مورد فلسفۀ هگل، نسبت به چگونگی ویرایش نهایی پیش از انتشار، نسبت به شیوۀ درست ارجاعدهی، نسبت به لزوم استفاده از منابع دیگر، نسبت به استفاده از منابع اصلی و دستهاول مانند ترجمهها و تفاسیر قابل قبول و مطلوب، نسبت به اعتمادبه نفس بالای کاذبش که باعث میشود کاری را که در سطح یک تحقیق کلاسی ساده هم نیست در قالب کتاب منتشر کند، و به طور کلی نسبت به «چگونگی تالیف یک کتاب» آگاه نیست. شاید نویسنده هنوز نمیداند چه کرده است. پس نویسنده را نباید ترور کرد. نویسنده در نگارش همین اثر هم حتماً زحمات قابل توجهی را متحمل شده است که هرچند کافی نبودهاند، اما نمیتوان آنها را نادیده گرفت. نویسنده حق دارد هر چه میخواهد بنویسد. نویسنده حق دارد سودای انتشار نوشتههایش را در سر بپروراند و همچنین حق دارد نوشتهاش را برای چاپ به ناشری بسپرد. در نتیجه علیرغم انتقادات فوق به متن وی، نمیتوان وی را مقصر اول دانست. در وهلۀ نخست این وظیفه بر عهدۀ یک ناشر فلسفی است که از نویسنده توهمزدایی کند. وظیفۀ دبیر مجموعه است که نارساییهای متن را متذکر شود. و به ویژه وظیفۀ ویراستار یا ویراستاران است که ایرادات محتوایی و فرمی متعدد را گوشزد کنند و دستکم ایرادات تایپی مکرر را اصلاح نمایند. ناشر (در مقام مجموعۀ عوامل فوق) بیش از نویسنده مقصر است. ناشری که با چشمانی بسته کتاب را بدون ویراستاریِ مقتضی منتشر میکند و احتمالاً تمام فکر و ذکرش طرح روی جلد (که هنوز نمیدانم چرا در عکس سیاهوسفید برشت، چشمان وی را به رنگ آبی درآورده است؟ شاید برای جذابیت بیشتر!) و البته قیمت پشت جلد است، رسالت اصلی خود را فراموش کرده است.
اما در وهلۀ دوم، مقصر ماییم. من دستکم با جستجو در فضای مجازی، حتی یک جمله انتقاد نسبت به این کتاب که اکنون دو سال از انتشارش میگذرد، نیافتم. اگر منتقدان نقد نکنند، اگر خوانندگان به صورتی انتقادی نخوانند (که البته این آفت در فضای رشتههای مربوط به هنر بهمراتب رایجتر است که در بسیاری موارد ضعف نظری را نوعی فضیلت خلاقانه هم جلوه میدهند)، پس دیگر چه کسی باید نویسنده را نسبت به اشتباه بودنِ راهی که در پیش گرفته آگاه کند؟
همۀ ما اشتباه میکنیم. میتوان در آثار همۀ ما ایراداتی یافت. در نتیجه، نباید به خاطر ارتکاب خطا، به نویسنده چنان حمله کرد که گویی دیگر حق نوشتن از وی سلب شده است. بله، نویسنده را باید نقد کرد (چنانکه یادداشت فوق کوشیده چنین کند)، اما در این انتقاد البته باید از دو آفت رایج اجتناب کرد: از یک سو، نباید اشتباهات نویسنده را به بهانهای برای خالی کردن عقدههای فروخفته و تصفیهحسابها و حسادتها و حقارتها بدل ساخت و از سوی دیگر، نباید نقد را با تعارف و رودربایستی اشتباه گرفت و آن را تحت الشعاع ملاحظات شبهاخلاقیای از این دست قرار داد. بنابراین، باید به بنیادیترین شکل ممکن نقد کرد، اما نویسنده را نه دشمن، بلکه در مقام یک دوستِ ناآگاه و حتی احیاناً یک همراهِ علاقهمند و آمادۀ جبران تصور کرد.
از سوی دیگر، نویسنده نیز باید بر نقدها تامل کند، ریشههای آنها را بکاود و بیابد، از تلاش برای توجیه کاذب اجتناب کند، از چاپ دوم کتابش به این شکل صرف نظر کند و اگر کتابی در این سطح در دست انتشار دارد، دست نگاه دارد، چند اثر تحقیقیِ معتبر (حالا با هر استانداردی) را مطالعه کند، و در شیوۀ نگارشش، در بیان استدلالاتش، در دامنۀ مطالعاتش و در یک کلام، در خودش به مثابۀ یک نویسنده تجدید نظر کند، تا شاید روزی بتواند اثری در خور و مطابق با سطح و عمق یک تالیف جدی را به عرصه عمومی ارائه دهد و برای آنچه شایستهاش است از سوی مخاطبان بازشناسی شود. اثر وی هنوز خام است، زیرا پیش از زمان مقتضی متولد شده است. این اثرِ زودهنگام (که البته همانگونه که از سن نویسنده مشخص است، زودهنگامیاش ربطی به جوانی یا پیری ندارد)، باید پختهتر شود و پرورش یابد تا اگر نویسنده تن به نقدِ خود بسپبرد، شاید روزی این شایسنتگی را بیابد که در قالب راستینش به عرصۀ عمومی راه یابد.
پینوشت:
[۱] http://khouzestan.isna.ir/Default.aspx?NSID=5&SSLID=46&NID=48267