شنیدن اینکه «لیبرالیسم چه ربطی به محافظهکاری دارد» آدم را به فکر وا میدارد که گویا کلمات جز طنینِ خوششان و معنای عوامانهشان چیزی ندارند. البته کلمات را اینگونهبهکاربردن برآمده از وضعیت اجتماعی خاصی است که در آن اثرگذاری آنی مفهوم که بیشک باید خلاصهشده در معنای روزمرهاش باشد و رجزواربودن آن که در فضایی جدلی به موردِ اول کمک میکند، اهمیتی بیشتر از معنای چندسویه، تبار و گسترهی کاربردِ آن پیدا میکند. نکته این است که کوشش برای روشنیافکندن بر معنای کنونی و محتوای تاریخی یک مفهوم آنچنان که دقیقتر فهمیده شود، نه بحثی بیروح دربارهی واژگان که ضرورتِ فهم و دریافتی درست از موضوع است.
مسئله هنگامی دلهُرهآورتر میشود که میبینیم حجمِ بزرگی از مفاهیم بدونِ توجه به تبارِ آنها، گسترهی کاربرد و حتا معنایشان بر داریه ریخته میشوند بی آنکه کمی توجه شود، اگر نخواهیم بیربط جلوه کنند، چه ربطی با هم دارند و تا چه حدی میشود به کارشان گرفت. بههیچوجه نمیتوان چنین نامربوطبودنی را تنها به کمدانی یا بیتوجهی نویسنده ربط داد بلکه باید گرایشی ایدئولوژیک را – گیرم ناآگاهانه – در پسِ چنین کاری مشخص کرد.
مسئله، تنها مفهومهای کژنموده نیستند بلکه درکی همهسویه نیز وجود ندارد، نه از اندیشههایی که به آنها باور دارند نه از اندیشههایی که با آنها مخالفاند. فروکاستگری فراگیر و کژنمایی ایدئولوژیک بدونِ حتا ذرهای برخوردِ علمی سرشتنمای چنین وضعیتی است؛ وضعیتی که برای توجیهِ واقعیتِ تابنیاوردنی موجود یا به بحثهایی یکسرهنظری، در فضایی سراسرانتزاعی و با رویکردی نابانگارانه به نظریهی مسلط (در اینجا نولیبرالیسم) پرداخته میشود یا اگر به واقعیت (در اینجا واقعیتِ سرمایهداری جهانی) رو میآورند، آن واقعیت دردآور را به بخشهای منزهاش، به وانمودههای رسانهایاش و به دورههای درظاهر زرینِ گذشتهاش فرو میکاهند تا آنجا که دیگر کمترچیزی از آن واقعیت باقی میماند.
هدف این نوشته، نشاندادن همپیوندیهای تاریخی محافظهکاری و لیبرالیسم است یعنی دقیقاً آنچیزی که لیبرالیسم همواره به انکار آن برخاسته است و آنجا که نتوانسته انکارش کند، آن را چون زائدهای چارهناپذیر پذیرفته است. سپس به یکی از نوشتههایی میپردازم که در آن، لیبرالی نشاندار میکوشد در برابر اتهام محافظهکاری از لیبرالیسم دفاع کند. بررسی مقالهی ف. ا. هایک اقتصاددان و فیلسوف لیبرال با عنوان «چرا من محافظهکار نیستم» از این لحاظ میتواند هم یکی از بهترین تلاشها برای نشاندادن جدایی آن دو باشد و هم تناقضات تلاشی نظری برای نشاندادنِ آن جدایی را رو کند. اما پیش از همهی اینها باید به ریشههای تاریخی محافظهکاری برویم.
۱) محافظهکاری
انقلابِ فرانسه خدایگانی را به قدرتی مطلق بدل کرد که هر چند در یکتایی، همپای خدایانِ ادیانِ الهی بود اما نه پیاماش را به دستِ فرشتگان مقرب به انسانها میرساند و نه در آسمانها خانه داشت: عقل. اینجا بود که انسان برای دومین بار میوهی ممنوعه را به دندان کشید و از بهشتِ مذهبساختهی خداوند بر زمین پا بیرون نهاد. او اکنون میخواست، خود، محورِ خودش باشد. اکنون میخواست آنچنان که عقل – عقلِ برآمده از روشنگری، نوزایی، انقلابِ صنعتی، نامذهبی و عقیدهمند به ارزشهای آغازینِ بورژوازی (لیبرالیسمِ کلاسیک) – میگویدش عمل کند. انقلابِ فرانسه پروژهای بود برای بازساختنِ جهان بر پایهی آنچه آن عقل میخواست. چنین پروژهی عقلمحوری از همان آغاز بسیاری را علیهِ خود برانگیخت.
نویسندهی کتابِ تأملاتی در بابِ انقلابِ فرانسه ادموند بِرک یکی از نخستین کسانی بود که با زبانی گیرا به نقدِ بنیانها و روندهای انقلاب پرداخت. بِرک «به تندی از انگارههای انتزاعی سیاسی و پایهریزی قانونِ اساسی بر پایهی آن انگارهها سر باز زد چرا که قدر و اعتبارِ بیشتر را برای خردمندی فیلسوفانی قائل بود که منطقِ انتظامِ ساختارهای اجتماعی و سیاسی را در همسازی با قوانینِ طبیعی و الهی در طول تاریخ میدانند» (فیرهاوس، ۱۳۸۵). آنچه بِرک بر آن پا میفشرد، برآمده از جریانهایی ریشهدار در تاریخِ اروپا (جنبشِ ضد روشنگری) بود که ۱. تعقلِ انتزاعی را بهمثابهی روشی برای فهمِ حیاتِ انسانی رد میکردند، ۲. بهشدت نسبت به عقل و تواناییهای انسانها بدبین بودند (گرایشِ عقلستیزانه)، ۳. چون جامعه را چیزی فرض میگرفتند که همواره در حالِ بالیدن است، ترجیح میدادند شاخوبرگها را هرس کنند تا اینکه به ریشه بزنند، پس با هرگونه دگرگونی انقلابی مخالف بودند (بعدها در نظریهی داروینیسمِ اجتماعی فرمولبندی شد)، ۴. اعتقاد داشتند مردم به یک میزان خردمند نیستند و کسانی باید دیگران را رهبری کنند (نخبهگرایی)، ۵. مالکیت را همچون نهادی طبیعی میپنداشتند[۱] (مالکیتِ خصوصی)، ۶. نابرابری، سلسلهمراتب، نظمِ آمرانه و تأکید بر آنها را طبیعی میانگاشتند، ۷. به پیوندِ همواره و گسستناپذیر با مذهب و تأکید بر فضائلِ اخلاقِ سنتی باور داشتند، ۸. سنتباوری (traditionalism) و گذشتهگرایی (archaism)، ۹. نگرشِ پدرسالارانه نسبت به جامعه بهرغمِ اینکه محافظهکارانِ متأخر اصولِ اقتصاد و بازارِ آزاد را پذیرفتند، ۱۰. با اینکه برخلافِ لیبرالها به مطلقبودنِ اصلِ محدودکردنِ دولت باور نداشتند اما بر این نظر بودند که با قوانینی قدرتمند، خودِ جامعه بهتر میتواند نسبت به شرهای اجتماعی واکنش نشان دهد (کوپر، ۱۳۸۵ و بشیریه، ۱۳۷۸).
ادموند بِرک بنیانهای سیاستِ محافظهکاری را مدون کرد، هر چند زمان لازم بود تا در پی شکاف در حزبِ ویگ (Whig) در انگلستان، محافظهکاری به حزبی سیاسی بدل شود. این، آغاز سنتِ سیاسی محافظهکاری بود.
دورههای محافظهکاری
محافظهکاری مانندِ هر اندیشهی سیاسی دیگر دورههایی را از سر گذرانده یا در روندِ تاریخی بسطوتکاملاش گونه(Type)هایی داشته است. به شکلهای مختلفی میشود این دورهها یا گونهها را مشخص کرد[۲] اما در اینجا تقسیمبندی حسین بشیریه را میپذیرم که رویکردی نقادانه به بههمپیوستگی محافظهکاری ـ لیبرالیسم دارد و اثرگذاری دورههای سرمایهداری را بر آن کنار نمیگذارد. حسین بشیریه از سه دورهی بزرگ نام میبرد که دورهای را با عنوانِ محافظهکاری پیشالیبرال که با جنبشِ ضدِ روشنگری آغاز میشود، به آنها افزودهام:
۱- محافظهکاری پیشالیبرال که در واکنش به جنبشِ روشنگری و سپستر به انقلابِ فرانسه از مالکیتِ ارضی و بازگشت به ارزشها و الگوهای پیشالیبرالی دفاع میکرد.
۲- محافظهکاری لیبرال که در دورانِ اوجِ لیبرالیسم کلاسیک رفتهرفته از تأکیدش بر مالکیتِ ارضی و پدرسالاری اجتماعی و سیاسی کاست و اصولِ اقتصادی لیبرالیسم را پذیرفت.
۳- محافظهکاری پدرسالارانه که با پیدایشِ دولتهای مداخلهگر و بحران در اقتصادِ بازاری و لیبرالی بارِ دیگر به اصولِ پدرسالاری اجتماعی پیشین بازگشت و از دولتِ فراگیر حمایت کرد.
۴- محافظهکاری نو (neo-conservatism) که دوباره به اصولِ اقتصادِ آزاد برگشت و در همآمیزی با نولیبرالیسم، آمیزهای جدید را به نامِ راستِ نو پدید آورده است.
روشن است که روندِ دگرگونیهای محافظهکاری با روندِ بسطِ شکلهای گوناگونِ نظریهی حاکمِ لیبرالیستی تا حدِ زیادی هماهنگ است مگر در دورهی پیشالیبرالی آن[۳]. انقلابِ صنعتی و جنبشِ روشنگری که آرامآرام عرصه را برای پابهمیدانگذاشتنِ طبقهای تازه ـ طبقهی بورژوازی ـ گشود، از همان آغاز ستیزهها و ردوانکارهای بسیاری را به چشم دید. کلیسا و فرقههای گوناگون مسیحی و سپس روشنفکران اثرگذاری مانندِ جیامباتیستا ویکو (۱۷۴۴-۱۶۶۸)، هانس گئورگ هامان (۱۷۸۸-۱۷۳۰) و فردریش شلینگ بنیادهای نظری جنبشِ روشنگری را به بادِ انتقاد گرفتند (نک. برلین، ۱۳۸۵ و برلین، ۱۳۸۵: بخشِ «نخستین حمله به روشنگری»). در چنین سنتی است که پس از انقلابِ فرانسه، بِرک به نقدِ بنیانهای نظری آن میپردازد. اما با همهی این مخالفتها، در آخر بورژوازی و لیبرالیسماش که ریشهای ژرف در نوزایی و انقلابِ صنعتی داشتند، توانستند حاکم شوند و تنها پیروزِ انقلابِ فرانسه باشند. از آغازِ جنبشِ روشنگری تا کمی پس از انقلابِ فرانسه، گرایشِ مسلط در محافظهکاری گرایشِ پیشالیبرالی است اما آرامآرام با هرچهبیشتر مسلطشدنِ بورژوازی، گسترش و ریشهگرفتنِ مالکیتِ صنعتی و تجاری (سرمایهداری) و چیرهشدنِ اندیشهی لیبرالیستی است که سمتوسویی لیبرالی پیدا میکند. ادموند بِرِک نقطهی عطفِ پیوندِ محافظهکاری پیشالیبرال و لیبرال است [۴].
محافظهکاری، مدرنیته، پوزیتیویسمِ علمگرایانهی حاکم بر آن و دموکراسی لیبرالی را نقد میکند اما بهویژه در دورهی لیبرالیاش بهشدت طرفدارِ بازارِ آزاد و روندهای اقتصادی سرمایهدارانه است. این دوره کموبیش تا پس از جنگِ جهانی اول دوام میآورد. از آن پس از یکسو با اوجگرفتنِ بحرانهای نظامِ سرمایهداری و آشکارشدنِ ناتوانیهای دولتِ لیبرالدموکرات و از سوی دیگر با قدرتنمایی جنبشهای کارگری و حزبهای کمونیست و چپ و پس از آن، پاگرفتنِ دولتِ شوروی، محافظهکاری آرامآرام به دورهی گرایشاش به ادارهی پدرسالارانهی جامعه پا میگذارد، آن هم درست در زمانی که با انقلاب محافظهکارانهی نازیسم/فاشیسم روبهرو میشویم.
طرفداری از دولتی بزرگ (در برابرِ دولتِ کوچکشدهی لیبرالیستی) که بتواند بخشهای گوناگونِ جامعه را نظم دهد و راه ببرد، در واقع واکنشی بود به دگرگونیهای سریع و گستردهی سرمایهداری، فرگشتهای علم، عمقیافتنِ سکولاریسم و ازدسترفتنِ سنتها که فاشیسم/نازیسم حتا با پوستهی مدرنِ گرایشاش به علم و فناوری عمیقاً حاملِ چنین خواستی بود.
خصلتِ محافظهکارانهی فاشیسم را باید در دنبالکردنِ احیای دوبارهی آنچه مدرنیته و روشنگری علیه آنها برخاسته بود[۵] (اصالتدادن به ویژگیهای پیشامدرن مانندِ خون و نژاد، تمجید از گذشته و سنت، تأکید بر رهبری مطلقه و نخبهگرایی، مخالفت با فردگرایی، عقلگرایی، دموکراسی و سوسیالیسم و تأکید بر قوانین طبیعی یا تاریخی به منزلهی قانون اصلی) و در پیوندهای ژرف و پیمانهای معروفاش با مذهب (کلیسای کاتولیک)، اشراف و زمینداران دید (بشیریه، ۱۳۸۵: ۱۸۸ تا ۱۹۵).
ازمیانرفتنِ نظمِ فاشیستی از یکسو و برآمدنِ قدرتِ نوینِ اقتصادی ـ سیاسیای به نامِ امریکا از سوی دیگر، سرنوشتی دیگر را برای محافظهکاری رقم زد. شعلهی محافظهکاری نزدیک به دو دهه در اروپا به خاموشی گرایید (که با برآمدنِ دولتهای رفاه همزمان است) و آرامآرام به سرزمینِ تازهاش کوچید؛ امریکا.
از اینجا به بعد است که چه در اروپا و چه در امریکا محافظهکاری با حفظِ هموارهی جایگاهِ سیاسی و فرهنگی خاصاش ـ گاه بیرون از دولت و گاه در دولت ـ اکنون درست شانهبهشانهی نظریهای در انظار ظاهر میشد که پیشتر در نقدش میکوشید؛ لیبرالیسم. محافظهکاری و لیبرالیسم به رغمِ ستیزههای نظریشان و با وجود همگراییهای سیاسی ـ اقتصادیشان هیچگاه دشمنِ مشترکشان را فراموش نکردند. سوسیالیسم همواره برای هر دوی آنها برابرنهادی چارهناپذیر بود و در این نقطهی مشترک به همپیمانیهای شگرفی میرسیدند. دولتِ تاچری ـ ریگانی در اوجِ جنگِ سرد و در اوجِ جنبشهای آزادیخواهانه و سوسیالیستی نمونهای یکتا برای آن است. اما با این وجود، هنوز مانده بود تا این همپیمانی به اوجِ خود برسد و به همهویتی بگراید.
فروپاشی شوروی، منزویشدنِ جنبشِ سوسیالیستی و یکهتازشدنِ قدرتِ اقتصادی ـ سیاسی امریکا (آغاز دههی ۹۰ میلادی) فرصتی برای محافظهکاری و لیبرالیسم بود تا در اتحادی یگانهتر سر بر آورند. محافظهکاری نولیبرال از همپیوندی نولیبرالیسم که در عمل اصولِ لیبرالیسم کلاسیک را مربوط به جهانی ازیادرفته و ناموجود میدانست و کمتر بدان رجوع میکرد اما هنوز زیر عَلَمِ آن سینه میزد و محافظهکاریای که دیگر نمیتوانست زیرِ بارِ فشارِ سرمایهی نولیبرال به صیانتِ پدرسالارانهاش ادامه دهد، شکل گرفت. اکنونِ این همپیوندی را میشد نامید: راست نو و نومحافظهکاری به سردمداری نئوکانها و ایدئولوگهای اقتصادی و سیاسیشان.
درست است که تأکیدِ بیشتر بر واژهی محافظهکاری (نومحافظهکاری)، خصلتِ سیاسی ـ فرهنگی ِ لیبرالیسم/محافظهکاری همپیوند را آشکار میکند اما دقیقاً بر خصلتِ سیاسی ـ اقتصادیشان روپوش میگذارد؛ خصلتِ سیاسی ـ اقتصادیای که باید به آن توجه کرد: نولیبرالیسم.
۲) دیالکتیکِ محافظهکاری ـ لیبرالیسم
فونهایک مقالهای دارد با عنوانِ چرا من محافظهکار نیستم که در آن به دفاع از لیبرالیسم در برابرِ محافظهکاری بر میخیزد و میکوشد لیبرالیسماش را از انگِ محافظهکاری مبرا نشان دهد. کندوکاو در مقالهی هایک به چند دلیل، بهشکلی متناقضنما، میتواند دیالکتیک محافظهکاری/لیبرالیسم را به شکلی دقیقتر نشان دهد: آ) هایک نقطهی عطفِ رویبرگرداندنِ لیبرالیسم از کینزگرایی اروپایی و رویآوردنِ محافظهکارانهاش به آزادگذاری ولنگارانه (Laissez-faire)ی نولیبرالی است که بعدها تجلی شگفتآورش را در نظراتِ میلتون فریدمن و دیگر اقتصاددانانِ نوبلی پیدا میکند، ب) مقالهی هایک را چه خودِ هایک و چه دیگر لیبرالها دفاعی متقاعدکننده از لیبرالیسم در برابرِ محافظهکاری و جدابودنِ راهشان از هم دانستهاند اما بر خلافِ تلاشِ او چه متنِ مقاله و چه گرایشهای بعدی خودِ هایک، چنین دفاعی را و هم ادعای جداییشان را بیاعتبار میکند، پ) قراردادنِ مقالهی هایک در بسترِ تاریخی نوشتهشدناش (۱۹۷۶) از سویی و توجه به کردوکارهای نویسندهاش در مقامِ نظریهپردازی نولیبرال در اوجِ تحولاتِ تازهی سرمایهداری در دهههای هفتاد و هشتاد از سوی دیگر، این نوشته را چونان سندی یگانه، مبینِ آغازِ همپیوندی نولیبرالیسم و نومحافظهکاری مینمایاند.
او محافظهکار است
الف. هایک مینویسد: «هنگامی که اکثرِ جنبشهایی که گمان میرود مترقی باشند از دستاندازی بیشتر به آزادیهای فردی حمایت میکنند، آنهایی که آزادی را عزیز میشمارند احتمالاً انرژی خود را در جهتِ مخالف مصرف میکنند. از این بابت آنها اکثر اوقات خود را در همان جبههی کسانی که به رسمِ عادت در برابرِ تغییر مقاومت میکنند، مییابند. امروزه دربارهی مسائل جاری سیاسی آنها عموماً چارهای جز حمایت از احزابِ محافظهکار ندارند. گر چه موضعی که کوشیدم تعریفاش کنم اغلب «محافظهکار» توصیف میشود اما از آنچه بهطورِ سنتی به این نام خوانده میشود، متفاوت است» (فون هایک، ۱۳۸۵: ۱۳؛ برجستهشدن کلمات از من است).
هایک در اینجا به دو نکتهی تازه دربارهی لیبرالیسم و محافظهکاری اعتراف میکند، یکی پیوستنِ گزیرناپذیر و انگار نادلخواهِ لیبرالیسم به محافظهکاری و دیگری محافظهکاری تازهای که با تعریفِ سنتیاش سازگار نیست. او در چند خطِ بعد، از آنچه «محافظهکاری نوعِ اروپایی» مینامد، تبری میجوید و آن را ناسازگار با سنتِ امریکایی میداند اما چون روندِ تحولاتِ محافظهکاری را در سدهی بیستم نادیده میگیرد، چنین نشان میدهد که انگار محافظهکاریای که از آن سخن میگوید، واقعاً از لونی دیگر است. اما خواهیم دید که چنین نیست. خواهیم دید که چگونه زیرِ سایهی سنتِ امریکایی هم لیبرالیسم و هم محافظهکاری در سطحی بالاتر به هم میپیوندند. هایک بهدرستی مینویسد و نکتهای بسیار مهم را بازگو میکند: «از این رو مدافعِ سنتِ امریکایی ]محافظهکارِ امریکایی[ در مفهوم اروپایی، لیبرال محسوب میشود» (همان؛ کلمات درون قلاب از من است).
ب. هایک برای تبیینِ رابطهی لیبرالیسم، محافظهکاری و سوسیالیسم ـ اینکه از کدام سوسیالیسم سخن میگوید، بماند ـ از مثلثی نام میبرد و مینویسد: «در این مثلث محافظهکاران به طورِ ثابت در رأس قرار دارند و سوسیالیستها و لیبرالها با قرارگرفتن در دو رأس تحتانی آن، با حرکاتِ کششی میکوشند مواضعِ محافظهکاران را به خود نزدیک کنند. در این میان از آنجا که حرکاتِ کششی سوسیالیستها در طولِ زمان قدرتمندتر بوده، محافظهکاران بیشتر به موضعِ سوسیالیستها گرایش پیدا کردهاند تا نزدیکشدن به موضع لیبرالها» (همان؛ برجستهشدن کلمات از من است) اما چیزی که هایک در اینجا میگوید با سه گزارهی دیگر در متن او ناهمساز میشود و تناقض پیدا میکند ۱) هایک در چند خطِ بعد میگوید: «از آنجا که توسعه طی دهههای گذشته عموماً در مسیرِ سوسیالیسم جریان داشته به نظر میرسد که هم محافظهکاران و هم لیبرالها در پی بهتعویقانداختنِ این جنبش بودهاند» (همان) ۲) بخشِ نخست نوشتهاش (که در بخشِ الف از آن حرف زدم) و بر همپیوندی لیبرالیسم و محافظهکاری دست میگذارد و ۳) تحولاتِ محافظهکاری در سدهی بیستم که در بخش دورههای محافظهکاری بررسیاش کردهام.
پ. هایک برای جداکردنِ حسابِ محافظهکاری از لیبرالیسم به شدت بر این ویژگی محافظهکاری که «فاقدِ شهامتِ استقبال از تغییراتِ طراحینشدهای است که منشاءِ ابزارهای جدیدی برای تلاش بشری اند» (همان: ۱۴) تأکید میکند و مینویسد: «اگر محافظهکاران صرفاً تغییرِ سریع در نهادها و سیاستهای عمومی را نمیپسندیدند، جای چندان ایرادی باقی نبود ]یعنی تا اینجا نمیتوان نقدی لیبرالی بر محافظهکاری وارد کرد[ اما آنان با اختیاراتِ دولت در پی جلوگیری از تغییر یا محدودساختنِ شدیدِ آن هستند» (همان؛ برجستهشدن کلمات و کلمات درون قلاب از من است) اما چنین جداکردنی بیمعنا است. محافظهکاری پیشالیبرال در واکنش به دگرگونیهای گسترده و شگفتآور بورژوازی اواخرِ سدهی هجدهم و سدهی نوزدهم پدید آمد و نه تنها با چنان تغییراتی مخالف بود بلکه چه بسا میخواست به دورانِ پیش از آن باز گردد اما چنین موضعی بههیچوجه نمیتواند برای دهههای پایانی سدهی بیستم درست باشد. محافظهکاریای که از دورهی کوتاهِ گرایشِ پدرسالارانهاش در کنارِ دولتهای رفاه فراتر رفته و سیستمِ تاچری ـ ریگانی را از سر گذرانده بود، برخلافِ آنچه هایک میگوید، دیگر نمیتوانست در پی جلوگیری از تغییر یا محدودساختنِ شدیدِ آن باشد. هایک در اینجا تنها میخواهد به هر شکل لیبرالیسمِ متأخر و خود را از انگِ محافظهکاری بَری نشان دهد. پس این بخش از سخنان هایک بیمورد است و آنچه میماند بخشِ اول است که او با آن مشکلی ندارد.
ت. او بعد به این نتیجه میرسد که هراس از تغییر و در پی آن «ترس از اعتمادکردن به نیروهای اجتماعی کنترلنشده ]منظورِ هایک آنچنان که خودش میگوید، نیروهای خودتنظیمکنندهی بازار است[ به همراهِ دو ویژگی دیگر با محافظهکاری ارتباطی نزدیک دارد: علاقه به اقتدار و فقدانِ درکِ نیروهای اقتصادی» (همان؛ برجستهشدن کلمات و کلمات درون قلاب از من است) در اینجا هم هایک با نادیدهگرفتنِ تحولاتِ محافظهکاری است که این دو ویژگی را به محافظهکاری نسبت میدهد. شاید برای یک لیبرال آنهم لیبرالی سدهی نوزدهمی سخت باشد که با توجه به این دو ویژگی آخری بتواند پیوندی میانِ لیبرالیسم و محافظهکاری پایانِ سدهی بیستم برقرار کند اما خواهیم دید که در نیمه دوم سدهی بیستم، همهچیز فرق کرده و چنین پیوندی امکانپذیر شده بود. محافظهکاری در همان آغازِ سدهی بیستم و در روندِ دگرگونیهای درونی و بیرونیاش بود که فهمید باید نیروهای اقتصادی بورژوازی را درک کند و جوری با آنها کنار بیاید. اما با گرایشاش به اقتدار و سلسلهمراتب چه کرد؟ کنارش گذاشت؟ نه! پس چه؟ این ویژگی محافظهکاری را سلسلهمراتبی که درونماندگارِ نظامِ سرمایه است و اقتداری که زاییدهی انحصارها و مدیریتِ چیره بر سرمایه است، ارضا میکند. این را هایک چونان هر لیبرالِ درستکاری کنار میگذارد و نادیده میگیرد.
ث. هایک مینویسد: «تمایلِ محافظهکاران به اِعمالِ مرجعی مقتدر و بیآنکه دغدغهی قراردادنِ قدرت را در قیدوبندی داشته باشند نگرانی آنان از اینکه مبادا ضعفی در اقتدار بروز کند، چیزیست که بهدشواری بتوان آن را با حفظِ آزادی سازش داد» و میافزاید چنین تمایلی به آنجا میکشد که «محافظهکاران مانندِ سوسیالیستها خود را محق بدانند ارزشهایی را که بدانها باور دارند، بر سایرین تحمیل کنند» (همان). جالب است که هایک بیتوجه به حرفهای قبلی و بعدیاش چنین سخنی میگوید. برخلافِ ادعاهای هایک از درونِ خودِ متنِ او میشود، منظور او را از آزادمنشی و تحمیلنکردنِ لیبرالی بیرون کشید: آ) او در همین مقاله مینویسد: «احتمالاً مهمترین عاملی که سبب میشود افراد از دادنِ اجازه به بازار برای عملکردِ آزاد اکراه داشته باشند، ناتوانی آنان در درکِ این موضوع است که موازنهی لازم بین عرضه و تقاضا، صادرات و واردات و… بدونِ کنترلِ عامدانه برقرار خواهد شد» (همان؛ برجستهشدن کلمات از من است). اگر پوستهی نظرورانهی این جمله را کنار بزنیم، به این جملهی روشن میرسیم: آنهایی که به آزادگذاری ولنگارانهی بازار و نظامِ سرمایهداری تن نمیدهند، از آن چیزی نمیفهمند.
در جایی دیگر آنگاه که میخواهد به ناهمسازی درونی محافظهکاری دربارهی گرایشِ بهظاهر متضادش هم به انترناسیونالیسمستیزی و هم به امپریالیسم اشاره کند، چیزی جالب میگوید که سرشتِ آزادمنشی کذایی را بهتمامی مشخص میکند. او میگوید محافظهکاری چون از چیزهای ناآشنا میترسد، پس رسالتِ خود را متمدنکردنِ دیگران میبیند، آن هم با آوردنِ برکتِ حکومتی کارامد برای آنها اما لیبرالیسم رسالتِ خود را متمدنکردنِ داوطلبانهی آنها قرار داده است. (همان: ۱۵؛ برجستهکردن کلمات از من است). در این جمله، متمدنکردن داوطلبانه چه معنایی میتواند داشته باشد؟ آیا جز این است که در اینجا بوی پدرسالاری و دولتگراییِ محافظهکارانه به مشام میرسد؟
ج. بسیاری، حتا کسی مانندِ حسین بشیریه، هم فون هایک را کسی میشناسند که در آثارش به ارزشهای کلاسیکِ لیبرالی برگشته است. با اینکه این گفته تا حدی تنها دربارهی رویکردِ اقتصادی او درست است اما با توجه به متنِ این مقاله و گرایشهای بعدیاش (پیری، ۱۳۸۵) این بازگشت با نزدیکشدن به محافظهکاران همراه بوده است، بهویژه در رویکردِ فلسفی و سیاسیاش. هایک مینویسد: «بسیاری از ارزشهایی که محافظهکاران بدان معتقدند برای من جاذبهی بیشتری از ارزشهایی دارد که سوسیالیستها بدان پایبند اند» (هایک، ۱۳۸۵: ۱۴). بدبینی نسبت به عقل که وجهِ تمایزِ محافظهکاری است و با ارزشهای کلاسیکِ لیبرالی ناهمساز است، در هایک تأیید میشود.
او در کتابِ خود بنیادِ آزادی (۱۹۶۰) مینویسد: «رشدِ عقلِ انسان جزئی از رشدِ تمدن است… ذهن هیچگاه نمیتواند رشدِ آیندهی خود را پیشبینی کند» (بشیریه، ۱۳۷۸: ۸۲). بشیریه مینویسد: «[برای هایک] همچنان که در نظریهی شناسایی ذهن وقتی به حوزهی قواعدِ غایی ناشناختنی میرسیم باید از کوشش در شناخت دست بکشیم، در نظریهی اجتماعی نیز وقتی به حوزهی مشابهی در قواعد و سننِ اساسی و تشکیلدهندهی زندگی اجتماعی میرسیم باید در آنجا توقف کنیم» (همان: ۸۳). حدِ گذرناپذیر برای محافظهکاری حتا برای شناختِ آدمی، آنچنان که در هایک نیز تأیید میشود، سنتها و قواعدِ جاافتادهی اجتماعی اند.
مقولهی کلیدی نظمِ خودجوش (sensory order) در نظریهی هایک که از یکسو مبینِ جامعهای است که در آن اعمالِ فردی را نظمی برنامهریزینشده راه میبرد و از سوی دیگر بیانِ این امر است که جوامع در مسیرِ طبیعی خود تغییر میکنند و نه انقلاب که تغییرِ تدریجی است که به موفقیت میانجامد (داروینیسمِ اجتماعی)، در واقع در هر دو معنای خود، در سنتِ محافظهکاری قرار میگیرد (پیری، ۱۳۸۵). شاید هایک یا نولیبرالهایی مانندِ او ویژگی فردی محافظهکارانهی «هراس از ماجراجویی و ترس از تغییر» را نداشته باشد اما بهویژه در دورهی متأخرِ زندگی فکریاش بهتمامی در سنتِ محافظهکاری غرقه میشود و از آن بهرهها میبرد.
نتیجه
فون هایک بر نقطهی چرخشِ لیبرالیسم و محافظهکاری ایستاده است. پایانِ کینزگرایی و مرگِ دولتهای رفاه هم به دگرگونی در لیبرالیسم و به دگرگونی در محافظهکاری انجامید؛ دگرگونیای که آن دو را وادار به مهاجرتی سخت کرد. محافظهکاری برای آنکه بتواند به امریکا مهاجرت کند باید شرطهایی را ـ با اینکه پیشتر کموبیش تأییدشان کرده بود ـ سفتوسخت میپذیرفت؛ آزادگذاری اقتصادی. فون هایک درست میگفت که «محافظهکاری ممکن است به خاطرِ مقاومت در برابرِ گرایشهای موجود موفق به کندکردنِ روندِ تحولاتِ نامطلوب گردد اما از آنجا که مسیرِ دیگری را نشان نمیدهد، نمیتواند از تداومِ این روندها جلوگیری کند» (بشیریه، ۱۳۷۸: ۱۳). این، بر دوشِ لیبرالیسم افتاد تا راه را هم برای خود و هم محافظهکاری احیاشده بگشاید.
لیبرالیسمِ خسته از سیاستهای نیمبندِ رفاهی در اروپای قارهای ـ حساب انگلستان با سرِکارآمدنِ دولتِ تاچر و آغازِ تاچریسم جدا شد ـ آرامآرام جایگاهِ واقعیاش را در امریکا مییافت؛ سرزمینی که در آن به قولِ هایک چون از آغاز بر پایهی نهادهای آزاد گذاشته شده است، سنتگرایی محافظهکاری نمیتواند در تضاد با لیبرالیسم باشد. در آنجا دفاع از سنت یعنی دفاع از بنیادهای لیبرالی امریکا. در اینجا، مشکلِ سنتگراییِ ذاتیِ محافظهگرایی حل شد. در امریکا، سنتگرایی همان دفاع از بنیادهای لیبرالی است.
دفاع از لیبرالیسمِ واقعاًموجود در امریکا بیشک نیاز به دولتی مقتدر داشت. محافظهکاری با وجود چنین دولتی مشکلی نداشت اما لیبرالیسمی که همواره از دولتی کوچک و نااقتدارگرا حرف زده بود، چه باید میکرد؟ او خود را توجیه کرد که برای حفظِ ارزشها و نهادهای لیبرالی به این تناقض تن دهد اما یادش نرفت که همهجا جار بزند که یک دولتِ لیبرالی ـ هر جور که باشد ـ آزادیهای اساسی را حفظ خواهد کرد[۶] و چنین شد که لیبرالیسمی نالیبرالی (یا نولیبرالیسم) زاده شد. و نظریهپردازاناش افرادی شدند مانند فردریش فون هایک که در اوج حکومت پینوشه، در نامهای به روزنامهی تایمز مینویسد: «من نتوانستهام یک نفر ـ حتا یک آدم بدخواه ـ را در شیلی بیابم که موافق نباشد آزادیهای شخصی در حکومتِ پینوشه بسیار بیش از حکومتِ آلنده است» (نقلشده در آربلاستر، ۱۳۷۷: ۵۲۷) یا در جایی دیگر مینویسد: «در جامعهای متشکل از مردانِ آزاد این عبارت [عدالتِ اجتماعی] معنا ندارد» (همان: ۵۳۲) یا میلتون فریدمن پایهگذارِ مکتبِ شیکاگو و برنامهریزِ اقتصادی دیکتاتوری پینوشه یا برنامهریزان و اقتصاددانانِ بانکِ جهانی، صندوق بینالمللی پول و سازمانِ تجارتِ جهانی. لیبرالیسمِ بهروزشدهی آنها در آخر توانست دستدردستِ نومحافظهکاری به یکی از رویاهای دورودرازش تحقق بخشد؛ یافتنِ سرزمین موعودی برای رهاکردنِ خود از زنجیرهای دستوپاگیرِ لیبرالیاش.
یک ادیسهی ایرانی
نشاندادن دیالکتیکِ محافظهکاری/لیبرالیسم برای آنکه قانعکننده باشد بیشک به بررسیهای دقیقتر، تاریخی و نظری نیاز دارد و از این لحاظ، این نوشته تنها خواسته است بهشکلی گذرا به آن بپردازد. البته واکاوی مقالهی هایک جنبههایی مهم را از آن دیالکتیک و همپیوندی رو کرد. اگر توانسته باشم ضرورتِ بازنگری در گزارهی بدیهیانگاشتهشدهی «لیبرالیسم امروز با محافظهکاری سر ستیز دارد» را نشان دهم، کار خود را انجام داده ام. جدا از دغدغههای نظری، ضرورتهایی اینجاییواکنونی نیز وجود داشته است. ما اکنون در ایران بر لبهی همپیوندیهای تاریخیای ازایندست ایستاده ایم.[۷] در فضای کنونی بهسادگی میتوانیم ببینیم که چگونه لیبرالترین فعالان سیاسی، دست به محافظهکارانهترین شکلِ سیاستورزی مییازند[۸] یا چگونه محافظهکارترین عناصرِ راست فراموش نمیکنند که هر صبح پایبندی به اصولِ (نو)لیبرالیسم و آزادگذاریِ ولانگارانهی اقتصادی را به خود گوشزد کنند. اکنون بار دیگر با همان «مثلثِ» هایکی در ایران روبهرو هستیم با این توضیح ضروری که با نزدیکترشدن لحظهبهلحظهی دو رأسِ محافظهکار و لیبرالاش به هم، به سمت شکلگرفتن «خط»ی میرویم که یک رأسِ آن سوسیالیسم است و رأسِ دیگرش «(نو)محافظهکاری/(نو)لیبرالیسم» ایرانی.
پینوشت +++++++++++++++++++
[۱] محافظهکاران قدیم مالکیتِ ارضی را (هماهنگ با پایانِ دورانِ فئودالی و در برابرِ چالشهای بورژوازی) و محافظهکارانِ متأخر مالکیتِ تجاری و صنعتی را (هماهنگ با نظامِ سرمایهداری و در برابرِ چالشهای کارگری) تقدیس میکردند.
[۲] تقسیمبندی جسیکا کوپر در مقالهی محافظهکاری چیست؟، رودلف فیرهوس در محافظهکاری چهارگانه و مسعود سوری در حقیقت و سنت که همهی این مقالات در شمارهی ۹ خردنامه (آذر ۱۳۸۵) گرد آمدهاند و همچنین تقسیمبندی حسین بشیریه در کتابِ لیبرالیسم و محافظهکاری که در اینجا از ان استفاده کرده ام.
[۳] با این همه میتوان اعتدالگراییای مخالف با سرمایهداری و لیبرالیسم را در گونههای مختلفِ محافظهکاری دید، آن هم بیشتر با رویکردی رمانتیک.
[۴] حسین بشیریه در کتاب لیبرالیسم و محافظهکاری، و. ه. مالوک (W. H. MALLOK)، (۱۸۴۹-۱۹۲۳)، محافظهکارِ انگلیسی را کسی میداند که «روحِ اقتصادِ تجاری و بورژوایی را در کالبد فرسودهی محاظهکاری اشرافی انگلستان» دمید. بیشک در چنین دورهای و بیشتر در واکنش به جنبشهای تودهای و انقلابِ ۱۹۱۷ روسیه بوده است که محافظهکاری رسماً ایدئولوژی لیبرال را میپذیرد. جالب است بدانیم فردریش فون هایک از بِرِک به عنوانِ لیبرالی بزرگ که افتخار میکند مانندِ او باشد، نام میبرد.
[۵] موسیلینی: «ما هوادارِ ضدیت با جهانی هستیم که بر وفق اصولِ انقلابِ ۱۷۸۹ [انقلابِ فرانسه] عمل میکند» و گوبلز: «بدینوسیله سالِ ۱۷۸۹ از صفحهی تاریخ محو میشود» به نقل از بشیریه، حسین (۱۳۷۸)؛ لیبرالیسم و محافظهکاری؛ چاپ اول؛ نشرِ نی
[۶] و در عمل میافزود البته تا آنجا که به آزادی اساسیترِ گردش سرمایه، آزادی اساسیتر بهرهکشی جهانی و در کل آزادی اساسیترِ سلطهی نظامِ سرمایه آسیبی وارد نشود.
[۷] البته برای نشاندادن روند تاریخی چنین همپیوندیای در تاریخ سیاسی معاصر ایران نیاز به بررسیهای بیشتری وجود دارد
[۸] بههیچوجه نباید صفتهای «محافظهکارانه» و «لیبرال» را به معنای «مرتجع» و «آزادیخواه» خواند. این، مغلطهی شرمآوری است که نیروهای (نو)لیبرال ایرانی برای توجیه خود به کار میگیرند.
منابع +++++++++++++++++++++++++
فیرهاوس، رودلف (۱۳۸۵)؛ محافظهکاری چهارگانه؛ آنیتا کریمی؛ خردنامه؛ شمارهی ۹؛ آذر
کوپر، جسیکا (۱۳۵۸)؛ محافظهکاری چیست؟؛ مریم اتابکی؛ خردنامه؛ شمارهی ۹؛ آذر
بشیریه، حسین (۱۳۷۸)؛ تاریخ اندیشههای سیاسی در قرن بیستم (لیبرالیسم و محافظهکاری)؛ تهران؛ نشرِ نی
برلین، آیزایا (۱۳۸۵)؛ از دل بپرس (نگاهی به جنبشِ ضدِ روشنگری)؛ پریش کوششی؛ خردنامه؛ شمارهی ۹؛ آذر
برلین، آیزایا (۱۳۸۵)؛ ریشههای رمانتیسم؛ عبدالله کوثری؛ تهران؛ نشر ماهی
فون هایک، فردریش (۱۳۸۵)؛ چرا من محافظهکار نیستم؟؛ پیروز ایزدی؛ خردنامه؛ شمارهی ۹؛ آذر
ن. ک. پیری مادسن (۱۳۸۵)؛ چرا «هایک» محافظهکار است؟؛ امیرمهدی پیروز؛ خردنامه؛ شمارهی ۹
آربلاستر، آنتونی (۱۳۷۷)؛ لیبرالیسمِ غرب ظهور و سقوط؛ عباس مخبر؛ تهران؛ نشرِ مرکز