هر سیاست مردمی، هر آن سیاستی که میرود تا همهی نیرویش را بر قدرت برسازندهی سوژهای جمعی به نام «مردم» متمرکز کند، باید کار را با تصدیق تنش ذاتیِ خودِ مفهوم «مردم» بیاغازد، تنشی که مفهوم «مردم» و کاربستهای گفتمانی آن را همواره به جانب دو قطب مطلقاً معارض میراند و آن را از درون دوپاره میکند. حقیقت این است که مفهوم «مردم»، بعضاً همزمان، هم مؤلفهی گفتارهای ارتجاعی بوده است (پوپولیسم دستراستی، فاشیسم) و هم عنصر برسازندهی نیروهای انقلابی. با این وصف، پرسشی که پیش میآید این خواهد بود که آیا در هر یک از این دو قطب با «مردم»ی متفاوت از «مردم» قطب مقابل سروکار داریم یا نه؟ اگر این تفاوت به واقع وجود داشته باشد آیا میتواند تا جایی پیش برود که بتوان ادعا کرد با چیزی چون یک «مردم» فاشیستی/اتجاعی و یک «مردم» دموکراتیک طرف هستیم؟ اساساً با چه منطقی میتوان این دو «مردم» را به از هم تمیز داد؟
برای پاسخ به این پرسشها شاید بد نباشد با تذکر جورجو آگامبن پیرامون معنای دوگانهای که واژهی مردم در زبانهای اروپایی حمل میکند، آغاز کنیم. آگامبن در جستار کوتاه «مردم چیست؟» (آگامبن، ۱۳۹۰) مدعی است واژهی مردم در تقریباً همهی زبانهای اروپایی همزمان هم به معنای کل جمعیت است و هم به معنای بخش مطرود و فرودست جامعه؛ هم به پیکرهی کلی، متحد و یکپارچهی مؤسس و مشروعیتبخشِ یک واحد سیاسی اشاره دارد و هم به آن شوربختان و فقرایی که به حساب نیامدهاند و همچون پسماندههایی ادغامناپذیر به حاشیهی جامعه رانده شدهاند. به زعم آگامبن امکان اینکه گفتمانهای ارتجاعی و جنبشهای انقلابی، هر دو، میتوانستهاند به «مردم» ارجاع دهند دقیقاً به همین شکافِ درونیِ آن از حیث معنایی برمیگردد. اما اگر این دوپارگی را که آگامبن در مفهوم «مردم» تشخیص میدهد ادامه بدهیم و آن را از سطح معنایی به سطح برساخت یا تقویم خودِ «مردم» بکشانیم چه؟ به تعبیر سادهتر، اگر تنشی که از حیث معنایی با مفهوم «مردم» عجین است تنشی باشد که به ناگزیر در منطق برساخت یا تقویم «مردم»، در مقام سوژهی جمعی سیاست، نیز نفوذ میکند چه؟ کوشش خواهم کرد به اختصار نشان دهم که «مردمِ» هر یک از دو قطبِ مفهومِ مردم از حیث رتوریک/گفتمانی چگونه ساخته میشود. منطق این برساختها، خود، نشان خواهد داد که چرا تفاوت میان «مردمِ» هر یک از دو قطب چیزی کمتر از تفاوتِ دو منطق سیاسیِ سراپا معارض نیست.
منطق حذفی: «مردم» به مثابهی یک تمامیت یکپارچهی حاضر
در رتوریک گفتمانهای فاشیستی و پوپولیستیِ دستراستی «مردم» به مثابهی کلیتی ارگانیک که همواره از قبل حاضر است، نمایش داده میشود. «مردم»، در این رتوریک، همان «همهی آحاد جامعه» است که با وجود گوناگونیهای درونیاش کاملاً وحدتیافته تصویر میشود و همچون تمامیتی یکپارچه عمل میکند. این «مردم» اما همواره همبستگی تام و تمامی با انگارهی دولت دارد. به تعبیر دیگر، این «مردم» اساساً در پیوند با دولت و برای دولت وجود دارد. به این اعتبار، در اینجا با چیزی کمتر از یک «دولت/مردم» سروکار نداریم. ذیل ایدهی «دولت/مردم» ادعا از این قرار است که دولت مستقیماً از دلِ این «مردم» برآمده و درست به همین دلیل با آن اینهمان است. همین اینهمانی به دولت اجازه میدهد که همواره به نام «مردم» عمل کند و «مردم» نیز، در مقابل، همواره به نوعی دستاندرکار حفاظت و پشتیبانی از دولت است. تصویرکردن «مردم» به مثابهی کلیتی ارگانیک اما بلافاصله پرسش از عناصر ناهمخوان و اجزای ناهمساز را پیش میکشد. پاسخ اما کموبیش روشن است: این «مردم» برای آنکه پیوسته تمامیت یکپارچه و وحدت درونیاش را حفظ کند میبایست هر عنصر مختلکننده و هر جزئیتی را که به نوعی این وحدت و تمامیت را مخدوش میکند، طرد کند و از خود بیرون بگذارد. آن «مردم»ی که رتوریک دستراستی از آن حرف میزند تنها با سازوکارهای تنبیهی و مراقبتیِ مطرودسازی و حذفکنندگیِ مزاحمان و تخطیکنندگان میتواند ساخته شود و پابرجا بماند. «مردمِ» فاشیسم چگونه ساخته میشود؟ با طرد یهودیان، با حذف کولیها، افلیجها، همجنسگراها. در واقع چنین «مردم»ی تنها به اتکای قسمی پالایش و پاکسازی میتواند وجود داشته باشد. «مردمِ» پوپولیسمِ محافظهکاران دستراستی چگونه ساخته میشود؟ با بیرونگذاشتن خارجیها و بیگانگان، با کنارگذاری «اقلیت»ها به مثابهی عناصر مُخل، برهمزننده و آلوده. ناگفته پیداست که ساختهشدن «مردم» برحسب چنین منطقی تا چه حد مستلزم خشونت، چه گفتمانی و چه مادی، است. موضوع حیاتی در این میان آن است که موضعِ ساختاریِ برساختهشدن چنین «مردم»ی تقریباً همواره در دولت است: این «مردم» نه به دست خودش، به گونهای درونماندگار یا ازخودبرآیند، که تنها به دست دولت، در مقام سوژهای متعالی و فرادست، میتواند ساخته و بازنمایی/نمایندگی شود. این «مردم» تقریباً همیشه یک «مردم» فرمایشی است که لابهلای دستورالعملها و آییننامههای ادارات دولتی عمل آمده و به ضرب و زور هزار و یک ترفند سرهمبندی شده است. و درست به همین دلیل چیزی جز پشتوانهای نمایشی برای نشاندادن مشروعیت دولت نیست.
منطق همارزی: «مردم» به مثابهی گردهمآیی محرومان
در برابرِ «مردم»ی که همواره آنجاست، «مردم»ی در کار است که وجود ندارد مگر در دقایق سیاسی. چنین «مردم»ی دیگر نه حقیقتی پیشینی و از پیش موجود که، در مقابل، سوبژکتیویتهای است که میبایست ساخته شود. برهههای سیاسیشدن جامعه در واقع همان دقایق ساختهشدن «مردم» در مقام سوژهای جمعی است، سوژهای که البته، برحسب منطق درونیاش، دیر یا زود به عناصر برسازندهاش تجزیه خواهد شد. این «مردم» نه با کسرکردن و بیرونگذاشتن و پالایش که، در عوض، از خلال مفصلبندی و همارزسازی همهی آن جزئیتهایی که بیرون گذاشته و طرد شدهاند، ساخته میشود. درحالیکه «مردمِ دولت» تنها به اتکای خشونتی مطلقاً حذفی ممکن میشود، «مردم»ی که میبایست آن را «مردمِ مردم» نامید خود را از خلال همکاری، همفهمی و همبودگیِ اجزای درونیاش برمیسازد. سطح یا در واقع همان قلمرو ساختهشدن این «مردم» سطحی مطلقاً درونماندگار است یا، به تعبیر بهتر، سطحی از-خود-برآیند: «مردم» از درون خودش تقویم مییابد و رشتهی امور را خود به دست میگیرد و بازنمایی/نمایندگیاش را به هیچ نهاد فرادستی وانمیگذارد. با این وصف، هیچ مرجع متعالیای نمیتواند مدعی سخنگویی آن باشد. درحالیکه «مردمِ دولت» مردمی یکسره تصنعی-برساخته است، «مردم»ی صوری- نمایشی برای محافظت از حریم دولت، «مردمِ مردم» سوژهای است درگیر برسازندگی تاموتمام فضا- زمانهای سیاسی، سوژهای فعال که بیش از هر چیز با بحرانیکردن مرزبندیها و سهمبندیهای دولتساخته تعریف میشود و نه پاسداری از آنها. اگر «مردم» به روایت اول همواره آنجاست و پیشاپیش حاضر است و تنها میبایست با فراخوان دولت احضار شود تا در خیابانهای شهر رژه برود، «مردم» به روایت دوم بیش از آنکه هویتی تعینیافته باشد که به گونهای پیشینی وجود دارد، از مجرای ارتباطها و گفتگوهایی که به سودای شکلدادن به امر مشترک میان برونافتادگان و حذفشدگان به جریان میافتد ساخته میشود. روشن است که یک «سیاست مردمی» بر روی کدام یک از این دو «مردم» سرمایهگذاری میکند.
مخاطرات شیفتگی فُرمالیستی به «مردم»
آنچه تا اینجا گفتیم به ویژه از آن حیث اهمیت مییابد که به خاطر آوریم بر ادبیاتی که در این چهار، پنج سال اخیر بر گرد مفهوم «مردم» ساخته شد تا چه پایه روحی عمیقاً فرمالیستی حاکم بوده است. توگویی هر کجا «مردم»ی شکل گرفت و ارادهی جمعیای ساخته شد و جمعیتی پُرشور از راه رسید که در صفوفی بههمفشرده و متحد سودای آن را داشت تا نظم چیزها را بر هم بزند و دولت را اسقاط کند «پیشاپیش» امری براستی رهاییبخش در شِرُف وقوع است و سیاست سرانجام آن سوژهی راستین گمشدهاش را یافته است. شیفتگی فرمالیستی به مردم، به این معنا، بیش از هر چیز خودش را در جلوههای نمایشی بروز داده است: قسمی سرخوشی رُمانتیک از غلیان جمعیت، از زیبایی تجمع، از قدرت ازدحام؛ علاقهای اروتیک به نفوس بیشماری که ارادهی زیباشان در عکسها و فیلمها اشک آدمی را درمیآورد و رشک هر کسی را برمیانگیزد که «آه! چه مردم مُصممی». در این میان آنچه اغلب نادیده میماند پرسش از «محتوا»ی مردم است، اینکه این مردم چه میگوید و چه میخواهد، چگونه و از ترکیب کدام نیروها ساخته شده، برای ساختهشدناش چه نیروهای دیگری را طرد کرده و بیرون گذاشته، چه افقی را نشانه رفته و تا کجا میخواهد پیش برود و پرسشهای دیگری از همین دست. چنانکه دیدیم تصور اینکه خیلی وقتها عملاً با یک مردم فاشیستی سروکار داریم بههیچوجه تصور بعیدی نیست. به راحتی میتوان نشان داد که در بسیاری از بزنگاههای سیاسی نه با یک «دموس» (demos) که، کاملاً برخلاف، با یک «اتنوس» (ethnos) طرفیم. به تعبیر دیگر، خیلی اوقات با مردمی حذفشده که پیوندهای میان خود را از خلال همبستگیها و پیوندها ساختهاند سروکار نداریم بلکه با یک قوم مواجهیم، با چیزی چون یک قبیله که اعضایش به واسطهی اشتراک در خون، نژاد، سرزمین یا دولت «پیشاپیش» با یکدیگر متحد شدهاند و به هم گره خوردهاند و به اتکای همین «اشتراک پیشینی» چیزی کمتر از یک بستارِ محصور در خود و یک هویت فروبسته که خلوصشان را از مجرای پالایش خود از عناصر مزاحم تضمین میکنند نیستند. برای تشخیص دموس از اتنوس، برای تمیز یک مردم فاشیستی از مردمی دموکراتیک، باید دیدگانی هشیار و تیزبین داشت. اجتناب از مواجهه با پدیدههای جهان از منظر «فرمالیسم نمایشی» نخستین شرط این تیزبینی و هشیاری است.