این دست‌های گشوده

هگل در فقرۀ ۳۱۵ از کتاب پدیدارشناسی روح می‌نویسد:

باید اذعان کرد که دست عاملی چنین خارجی برای تقدیر نیست، بلکه به نظر می‌رسد اتفاقاً دست با تقدیر همچون چیزی درونی مرتبط است … اما این مطلب را که دست باید در-خودِ فردیت را در خصوص تقدیرش بازنماید، می‌توان به راحتی از این حقیقت فهمید که بعد از اندام سخن [زبان]، این دست است که انسان بیش از هر چیز به وسیلۀ آن خود را آشکار ساخته و فعلیت می‌بخشد. … می‌توان دربارۀ دست گفت که دست همان است که انسان انجام می‌دهد، زیرا انسان در مقام جانی حیات‌بخش، در دست، در مقام اندام فعالِ تحقق‌بخشیدن به خودِ وی، حاضر است؛ و از آنجاکه انسان در اصل، تقدیر خویش است، دستش نیز این در-خود[بودگی] را بیان خواهد کرد.[۱]

از یک سو، زبان اندامِ بازنمایی ذهن و نشان‌دهندۀ افکار فرد است و از سوی دیگر استخوان (اسکلت) نمایندۀ تحقق مادی شکل و حرکت بدن است؛ اما هگل نه زبان و نه استخوان، بلکه دست را دارای رابطه‌ای درونی و ذاتی با تقدیر می‌داند. دست در عین حال، بیان‌کنندۀ فردیت و فعلیت‌بخشِ به آن نیز هست. دست نتیجۀ رفع دیالکتیکیِ ماده و روح، یا نفس و بدن است. به زبان ساده‌تر، حقیقت، نه زبانِ ذهنیِ محض است و نه استخوانِ مادی محض؛ بلکه حقیقت امری روحانی است که هر دو سوی سوبژکتیویته و ابژکتیویتۀ محض را نفی و رفع می‌کند. نتیجه، حقیقت همانا برقرارساختن نسبتِ فعلی و انفعالی با جهان – در مقام سازمان روحانیِ نیروها – است و این نسبت همان است که «عمل» می‌نامیم.

حال اگر حقیقتِ انسان را همان عمل وی بدانیم، آنگاه انسان چیزی جز دست نیست، چراکه «دست همان است که انسان انجام می‌دهد». بنابراین حقیقت انسان نه در ذهنش و نه در استخوانش، بلکه در دستش تجلی یافته است، «زیرا انسان در مقام جانی حیات‌بخش، در دست – در مقام اندام فعالِ تحقق‌بخشیدن به خودِ وی – حاضر است». حال می‌توان اشارۀ هگل به رابطۀ درونی دست با تقدیر را فهمید. این رابطه بدان معناست که انسان چیزی نیست جز تحقق خویش و نقشی که در مناسبات جهان ایفا می‌کند، و این نقش همان است که «تقدیر» خوانده می‌شود؛ در نتیجه آن چیزی که حقیقتاً می‌تواند این تقدیر، این رابطۀ درونی را، فاش سازد، همانا «دست» است.

دست از یک سو، جزئی است که کل جهان را بازمی‌نماید. کف‌بین‌ها این حقیقت را خوب می‌دانند که دست‌ها، تمام وضعیت را، تمام فرهنگ را و تمام جهان را فاش می‌سازند؛ اما چیزی که کف‌بین‌ها نمی‌دانند، آن است که این دست‌ها فقط پیشگوی آینده نیستند و خط‌ها و چین‌و‌چروک‌هایشان فقط به کار رمزگشایی آینده نمی‌آید، بلکه این دستها اتفاقاً برسازندۀ آینده‌اند. به همین دلیل هگل آنها را نه تنها برملاکنندۀ آینده، بلکه «اندام فعالِ تحقق‌بخشیدن به خودِ انسان»، به تقدیر و نهایتاً به وجود . این تحقق‌بخشیدن، البته امری از پیش داده و محتوم نیست، بلکه تنها در پرتو نوعی مقاومت فعالانه و متعهدانه در برابر نیروهایی ممکن می‌شود که دست را منفعل و گوش به فرمان می‌خواهند. هر عملی، عمل در دل تاریخ است، اما هر عملی را نمی‌توان فعالانه دانست. عمل فعالانه در عین حفظ نسبتش با لحظۀ حال و بازخوانی نسبتش با گذشته، می‌کوشد تا آینده را روشن سازد. این آینده اما نه گسسته از اکنون، بلکه دقیقه‌ای برآمده از مناسبات و تعارضات اکنون است. رسالت روشن‌ساختن این آینده برعهدۀ دست‌هاست.

کافی است کمی به دست‌های خویش بنگریم. این دست‌ها سرشار از امکان‌اند. امکانِ مشت‌شدن، کندن، برداشتن، به دست گرفتن، ساختن و خراب‌کردن. کافی است به این دست‌ها بنگریم. کافی است به امکان‌ها بیاندیشیم. دست‌های «ما» همان آینده‌اند.

[۱] Hegel, 1977, Phenomenology of Spirit, translated by: A. V. Miller, Oxford & New York: Oxford University Press, pp. 188-189.