در آن هنگام که اتفاقی با کسی آشنا میشوم – در آن هنگام که کسی خواهانِ شناختن من است یا بهراستی در من دلیلی برای عشقورزیدن مییابد – میپرسم ایدۀ من در باب عشق چیست، و همیشه به زانو درمیآیم. بیگمان کسانی هستند که درخصوص عشق ایدههای خودشان را دارند، کسانی که به گفتوگوها، نامهنگاریها و درگیریهای نخستینشان با ایدهای که از عشق در ذهن دارند میپردازند. از سویی این ستودنی است. و من از آن رو که توضیحی ندارم و در لحظهای که آبستنِ اغواست قادر نیستم چشماندازی دلفریب از عشق به همصحبتم پیشکش کنم، قدری شرمزدهام. ممکن است کسانی دلیل آورند که ایدۀ عشقْ خود تجاوز به ایدهپردازی است – تصور میکنم ژان لوک نانسی[۱]، فیلسوف فرانسوی، که مقالۀ «عشقِ بربادرفته[۲]» را نوشته است از این دست افراد باشد. آدمی تنها زمانی که ایدههایش بهتمامی بر باد رود عشق را میشناسد، و این مختلشدن آنچه آدمی میداند نشانۀ الگووار عشق است. وانگهی، در رویارویی با چنین دیدگاههایی، من سر تا پا حیرتم و فکر میکنم کسانی که باور دارند عشق ایدۀ عشق را بر باد میدهد کسانی هستند که بهدرستی میدانند عشق چیست، عشق را به دستآوردهاند، عاشقی کردهاند، عشق را از سر گذراندهاند، عشق را تمام کردهاند. از سویی آنها در باب عشق خاطرجمعاند. آنها یقینِ خودشان را دارند.
من به شکاکبودن شناخته میشوم، اگر اصلاً شناختهشده باشم، از اینرو با وجود برخی نگرانیها در اینجا دربارۀ تردیدم مینویسم. زمانی که حرف از عشق در میان است من، اگر چیزی باشم، یک کیِرکگوری سکولار[۳] هستم. اما فروید نیز راهنمای من است. او مینویسد: «مردی که در عشقش تردید میکند ممکن است، یا درستتر، میباید در هر چیز کماهمیّتتری تردید کند» (SE, X, 241). و من در زندگی بارها به این جمله رجوع میکنم، جملهای که دستکم من نمیتوانم فقط یک بار آن را بخوانم. فروید قضیهای را مطرح میکند، اما به تلویح، همراه با آن هشدار و اخطار نیز میدهد. کسی که در عشقش تردید میکند خود را در هر چیز کماهمیّتتری مردد خواهد یافت، اما آیا هر چیز کماهمیّتتری با هر چیز دیگری یکی است؟ اگر آدمی به عشق خود تردید کند آیا [دیگر] چیزی وجود خواهد داشت که آدمی نتواند در آن تردید کند؟ یا اگر آدمی در عشق خودش تردید کند، آنوقت آیا این مشابه آن است که به خودش تردید کند، خود (self) به همان معنایی که از بیچیزشدنِ ناگزیر در عشق نتیجه میشود؟ اگر آدمی به این دلیل که در عشقش دچار تردید شده است در هر چیز کماهمیّتتری مردد شود، آنگاه یعنی آدمی یک تکیهگاه یقینی، یک بنیانِ استوار معرفتشناختی را از دست داده است. جملۀ فروید حاوی تأملِ آشکاری است که دعوت به [باز]خواندن میکند: اینکه مرد «ممکن است، یا درستتر، میباید در هر چیز کماهمیّتتری تردید کند.» بنابراین در وهلۀ اول این تردیدِ آدمی در عشقش است که به چشم فروید میآید، اما بعد او درنگ میکند، خود را تصحیح میکند، و خود-اصلاحگریاش را آنجا، روی صفحه، برای ما باقی میگذارد تا آن را بخوانیم، انگار که خواندنِ لغزش از «ممکن است» به «میباید» تأثیر آن را ترکیب میکند و سلب حق از امکان (foreclosure of possibility) را که نتیجهی چنین رویهای است، به نمایش میگذارد. فروید یک تصحیحگرِ فهیم است، با وجود این، لحن تندی دارد. در این مورد هیچ راهی نیست: اگر در عشقتان تردید کنید، ناچار خواهید بود در هر چیز کماهمیّتتری تردید کنید و اگر چیزی بزرگتر از عشق وجود نداشته باشد، ناچار خواهید بود در هر چیز دیگری تردید کنید، که به این معناست که هیچ چیز، بهراستی هیچ چیز، نیست که شما در آن تردید نکنید.
اما هنوز چیزهای بسیاری برای فهمیدن وجود دارد، و من در اینجا به کُندی پیش میروم، و سئوالهای بسیاری میپرسم، سئوالهای بسیاری از برای خیر و صلاح خودم، و بیشک برای خیر و صلاح عشق. فروید به ما میگوید این «مرد» است که خودش را در مخمصۀ عشقِ مردد و چیزهای کماهمیّتترِ مردد مییابد. آیا این مسئلهای مردانه است؟ آیا این مردان هستند که در زمانی که مسئله بر سر یقین است دچار تردید میشوند؟ آیا این بخشی از خودِ مردبودن است که مبنای عاطفیِ خویشتن او، آنچه که احساس میکند، [و] آنچه که بر مبنای آنچه که احساس میکند، میداند، به پرسش گرفته شود؟ آیا این دردسرِ عشق مردد است که مردان دچار آن میشوند و آیا زنانی که تردید میکنند به نوع خاصی از «مردان» تبدیل میشوند؟ آیا آنهایی که درمییابند احساس، به طور کلی، به قسمی عدمِ قطعیت ریشهای دربارۀ اینکه ما چه میکنیم، چه میتوانیم بکنیم و چه میدانیم منجر میشود، به ناگاه به یک وضعیت دکارتی ارتقا مییابند؟ حال ببینیم که چگونه این [مسئله] را میپرورانم تا به سمت پرسش دیگری بروم، پرسشی که چهبسا مربوط به چیزی بنیادیتر است.
با همۀ اینها، شاید مهمترین سوالی که در مورد این جملۀ شگرفِ فروید میپرسم، نهایتاً میباید به معنای ممکن آن در قبال تردیدکردنِ آدمی در عشق خودش مربوط باشد. اگر آدمی در عشقش تردید کند، آنگاه آیا این بدان معناست که او نمیداند به چه کسی تعلق دارد یا باید به چه کسی تعلق داشته باشد؟ آیا منظور این است که آدمی نمیداند وقتی فکر میکند عاشق است عاشق است یا وقتی میگوید عاشق است عاشق است؟ یا به این معناست که او نمیداند آیا در لحظۀ عشق عاقل است، آیا عشق چیزی است که میشود بر آن تکیه کرد تا راه را به او نشان دهد؟ اگر از نتیجهگیری ادعای فروید که آدمی هرگز نباید در عشقش تردید کند و اگر تردید کند مسائلْ پرمخاطره خواهد شد فاصله بگیریم، آنوقت به نظرم دچار خطا میشویم. به یقین بنیانگذار روانکاوی نمیتواند به ما بگوید که عشق ما همیشه عاقلانه است، که عشق همیشه زمینه را آماده میکند تا شناخت روشنی از جهانمان داشته باشیم. عشق اغلب ما را مجنون میکند، خودمان را در حال تکرارکردن صحنههای قدیمی مییابیم که انگار بدیع و بیسابقهاند، بعد از غلیان سرمستانۀ عشق خودمان را بازگشته به الگوهای قدیمیتری از خویشتن مییابیم، یا آدمی دربارۀ سرمستیاش به شیوههای نو به فکر فرومیرود، حیرت میکند که این سرمستی (ecstasy) است یا عشق، تردید، تردید.
و گرچه به نظر میرسد آنکه تن به روانکاوی میدهد وارد ماجرای عشق نیز میشود، [اما] آن عشق، آن انتقال، چیزی نیست مگر شاکلۀ عشق آدمی که به شیوههایی بازتاب یافته که آدمی آرزو میکرد هرگز نمیدید. برای رسیدن به چنین فهمی، آدمی بدن را از حرکت بازمیدارد تا صحبت کند و با کسی که رو به او صحبت میکند، نزد او سکوت پیشه میکند هرگز تماس بدنی برقرار نمیکند. باری، این نوعی عشق است، اما عشقی عمیقاً خویشتندار، عشقی که از این خویشتنداری حرف میزند، به آن موضوعیت میبخشد و زمانی مؤثر واقع میشود که برای باروری عشق به کار واداشته شود. این بههیچوجه الگویی برای عشق نیست، بلکه یک رابطه است، یک بالقوگی محض است که در [طول] زمان ساختار مشخصی پیدا میکند. و از آنجاییکه این باور که عشق به هر نوعی ناممکن است رنج روانی سنگینی به دنبال دارد، این چشماندازِ ناممکنیِ محض، این فعلیتنیافتگیِ [عشق]، میتواند افقی را بگشاید که پیش از آن به روی آدمی بسته بود. در واقع، پرسش از چگونگی ترجمۀ روانکاوی به زندگی پرسش دیگری است، و در اینجا هیچ دستورالعملی برای آن وجود ندارد. اما روانکاوی بخشهایی از زندگی را در خود دارد (هرچند خودِ زندگی نیست) و زندگی بخشهایی از روانکاوی را در خود دارد (هرچند خودِ روانکاوی نیست).
چنین مینماید که برای فروید هدف این نیست که آدمی در عشقش تردید کند، که آدمی در آن به یقین برسد، و اینکه بهنحوی خودش را در بیچیزیای که عشق حاصل میآورد، بشناسد. من کسی هستم که خود را اینجا، در این مسیر و در این شرایط گم میکنم؛ کسی که دنبالهروی [از عشق] را مقاومتناپذیر مییابد؛ کسی که آنجا و آنزمان به زانو در میآید؛ کسی که خواهان است، کسی که آرمانپردازی میکند، کسی که پیگیر است؛ کسی که نمیتواند این یا آن چیز را از خاطر ببرد؛ دگربار میخواهدش، نمیتواند بهآسانی از خواستنش دست بردارد؛ کسی که خواهان پیگیریشدن است، یا خواهان بهیادماندنیشدن و جایگزیننشدن است. آدمی تشخیص میدهد که عشق یک حالت، یک حس، یک خلقوخو نیست، بلکه مبادلهای ناهمسنگ است، برای آنهایی که تقلا میکنند دیگری را به دیدۀ خطا بنگرند عشق مبادلۀ ناهمسنگی سرشار از تاریخ و اَشباح و اشتیاقهایی کموبیش روشن است.
اگر آدمی به نوعی درک و فهم دربارۀ عشقش رسیده باشد – «آه، بله، دگربار عشق من رهسپار میشود، این بار چه پیش خواهد آورد؟ چهجور ویرانی به بار خواهد آورد؟» – آیا به این معناست که او از تردید در عشقش دست برمیدارد یا اینکه با یقینْ عشقش را تا ابد میشناسد؟ یا این [فهم و درک در حُکم] فاصلهای است که آدمی از آنچه نمیتواند انجامش دهد، از وهلۀ تردیدِ توأم با عشق میگیرد؟ ممکن است فکر کنیم فروید میگوید تردید آدمی در عشقش تردید به شیوهای بسیار بنیادی است، بهمنظور اینکه مهمترین مسائل به پرسش کشیده شوند و مفروضات بیچونوچرا رها نشوند. این، به گونهای، فلسفیاندیشی در و در قبال شورمندیهای آدمی است. و اینها بدان معنا نیست که آدمی از زندگیکردن آنها دست بکشد یا با اندیشیدن در موردشان به حیات آنها پایان دهد. برعکس، آدمی آنها را زندگی میکند، و میکوشد آنها را بشناسد، اما فقط از راه بهپرسشکشیدن عملکرد خودِ عشق. من نمیتوانم وانمود کنم که در لحظۀ عشق خودم را میشناسم، اما [همچنین] نمیتوانم وانمود کنم که بهتمامی خودم را میشناسم. من نمیباید خود را از شناختی که دارم تهی کنم – شناختی که، با وجود همهچیز، از من عاشق بهتری خواهد ساخت – و [البته] نمیتوانم کسی باشم که همهچیز را از پیش میدانم، که مرا سربلند و سرانجام دوستداشتنی میسازد. عشق همیشه ما را به سوی آنچه میدانیم و آنچه نمیدانیم بازمیگرداند. ما چارهای جز این نداریم که به دست تردید به لرزه بیافتیم و بر چیزی که میتوانیم بدانیم هنگامیکه میتوانیم آن را بدانیم اصرار ورزیم.
پانوشتها:
[۱] Jean-Luc Nancy
[۲] Shattered Love
[۳] secular Kierkegaardian
کیِرکگوری: پیرو اندیشۀ سورن کیِرکگور، فیلسوف مسیحی دانمارکی. کیِرکگور به مفهوم اضطراب در بستر گناه و به طبیعت مبهم و متناقض موقعیت آدمی اشاره داشت، به تعبیر کیِرکگور برای اجتناب از نومیدی نهایی، فرد باید چیزی مانند «جهش ایمانی» به درون یک زندگی دینی را از سر بگذراند، تجربهای که ذاتاً متناقض، مبهم، و پر از خطر است؛ فرد با ترس و لرز به این جهش ایمانی فراخوانده میشود، حسی که نهایتاً نوعی دلهره از نیستی است. کیرکگور در برابر فلسفهی نظامساز و عقلانیت خشن هگلی بر ایمان شورمندانه و فردیت انسان مسیحی تاکید داشت و ساحت ایمان را واپسین مرحله از مراحل سلوک انسان و بر فراز ساحات زیباشناختی (تجربهی لذت) و اخلاقی (عمل به وظیفه) تلقی میکرد. او گذر به مرحلهی سوم، همان ساحت زندگی دینی را به تصمیم سوبژکتیو فرد نسبت میدهد، تصمیمی نه برآمده از حسابگری عقلانی و یقین ابژکتیو، که تصمیمی برآمده از قمار سوژه بر سر امر ناممکن، چیزی از جنس جهش، بیآنکه اطمینانی در کار باشد. جهشی که ناشی از ملال و دلخستگی و به نهایت رسیدن مرحلهی زیرین و آرزو و تمنای امر محال در مرحلهی فرازین است. اضطراب، حالت انسانی است که از مرحلهای به مرحله دیگر میگذرد بدون آن که به نتیجهی کار خویش به لحاظ عقلانی اطمینان داشته باشد. چنین اضطرابی ناشی از مسئولیتپذیری فرد در برابر امر نامتناهی است. م.