من که از درون دیوارهای مشبک، شب را دیدهام
و من که روح را چون بلور بر سنگترین سنگهای ستم
کوبیدهام
من که به فرسایش واژه ها خو کردهام
و من، بازآفرینندۀ اندوه
هرگز ستایشگرِ فروتنِ یک تقدیر نخواهم بود
و هرگز تسلیمشدگی را تعلیم نخواهم داد
نادر ابراهیمی، بار دیگر شهری که دوست می داشتم
یک.
این جستار سودای آن دارد که درنگی داشته باشد در مفهومی نو. در دالی به نام « اسپرانتو»، به مثابۀ کورسوی فانوسی از دوردست که فراخوان خاص خود را دارد، چراکه قدرت درک یک جادۀ روستایی وقتی که در آن در حال قدم زدنیم با زمانی که با هواپیما از بالای آن رد شویم، بس متفاوت است. مسافران هواپیما تنها میبینند که چگونه جاده از میان دشت میگذرد و پیش میرود، اما تنها کسی که از جاده عبور میکند از قدرت فهم عمیق، صحیح و همراه با جزئیات برخوردار است (بنیامین، ۱۳۹۸، صص، ۱۱-۱۰). پس اینگونه آغاز میکنیم که ما اسپرانتو هستیم، گرچه که ره ناهموار باشد! و دیگرانی باشند که انگشت و زبان سرزنش و تحقیر را به سوی ما نشانه روند و در ظاهری مینروا[۱]وار و در باطنی تایفون[۲] گونه، تلاش کنند تا ما را به ورطۀ تاریکی و نابودی بکشند. بسان همان باتلاقی که هر ثانیه بیش از ثانیهای قبل در حال فرو رفتن و دست و پا زدن در آن هستند، بی آنکه حتی خود بدانند. اما ما باز هم با شور و شعفی کودکانه در این جاده میسراییم که «اسپرانتو» هستیم، زیراکه سنت و قبیلۀ اسپرانتویی، چگونگی تبلور، برونگستری و نمود بیرونیِ هستی ما را نه در ساحتی فردی، بلکه در همبستگی با سایرینی به منصۀ ظهور میرساند که زندانیِ حصارهای ایستا و بیتحرک خود باقی ماندهاند. اسپرانتو بودن، گویای مختصات سیاسی-اجتماعی و زیست-جهانی است که به آن سوق داریم: هتروتوپیای مبارزه. از این حیث هتروتوپیای انحراف نیست که بخواهیم با کناره گیری از جامعه، غرق در خوشی و لذات زودگذر شویم. هتروتوپیای اصلاح نیست که بخواهیم دیگران را به مثابۀ کدهای دیجیتالی صفر و یک طبقه بندی و تعریف کنیم و در بازقلمروگذاری دوباره، آنها را در موقعیتهای از پیش معلوم شده بخیه بزنیم و بعد از تثبیت، از آنها بهره کشی کنیم. هتروتوپیای مقاومت هم نیست که تنها به نفی تعین از وضع موجود بپردازیم و بدون هیچ افقی تنها در طرح صفحه ای از پیش معلوم در جا بزنیم و به باززیستن اکنون همچون محکومی به حبس ابد، روزگار بگذرانیم. زیرا تداوم یک وضعیت، همواره ریشه در سکوت آنهایی دارد که قدرت «نه» گفتن به آن را ندارند (بنیامین، ۱۳۹۸، ص. ۸۶). اسپرانتو بودن یعنی به هتروتوپیای مبارزه و به قلمرو تغییر تعلق داشتن، جایی که مارهایِ اژی دهاکِ دیگریِ بزرگ نمی توانند مغز کوچگران را ببلعند و تفاله های فیلتر شدۀ آن را دوباره در سر آنها جاسازی کنند و در خط تولیدشان، قالب گیری کلیشهای از آنها داشته باشند. اسپرانتو بودن یعنی مبارزه بر علیه تحمیل کلیشههای صفر و یک شدن و هر «شَوِشی» که به دنبال قالب گیری و شکل دادن به سوژه های مطیع و رام خود است.
قبیلۀ اسپرانتوها، قطب نما و فانوسی برای کنش/واکنش خود دارد. قطب نمایی که قدرتِ عجیب آن در شکستن مرزهای تحمیلی، قالبی و کلیشه ای و در نتیجه خود-ویرانگری ها و محدودیتهای از پیش معلوم است. اسپرانتو چو کودکی کنجکاو به تمام قلمروهای گذشته-حال-آینده سفر می کند و به همه جا سرک می کشد. کوچگری که به تعبیر دلوزی، از قلمروهایی ایستایی که به مثابۀ قفس و زندان عمل میکند، قلمروزدایی می کند و طنین آزادی را در کویرِ وحشتِ طرح صفحههایِ قالبی و تحمیلی میسراید. تعلق به هر قبیلۀ اسپرانتویی، انتخابی است که چشم انداز خاصی را میطلبد. افقی که اگر از منظر فوکویی به داستان بنگریم، گرچه در شبکۀ از پیش تعریف شده و در هم تنیده شدۀ رژیم های دانش/قدرت متکی بر اپیستمۀ همان زمان تعریف شده است اما نیازمند چشم انداز خاصی[۳] است. چشماندازی که تنها با ایستادن بر قلۀ خاصی می توان از بخش ظاهری روابط و شبکۀ معنایی که دیگریِ بزرگِ جامعه به دنبال تحمیل آن است، عبور کرد و به ورای مرزهای اکنونیتِ معنا رسید. به دیگر سخن، گذرگاه به سطح آمده ای که رستگاری اسپرانتو وابسته به آن است، تنها در گرو پاره کردن تمام بخیه ها و نقاط آجیدن از پیش معلوم شبکۀ تار عنکبوتی است که از مجرای «دیگری بزرگ» جامعه کانالیزه، تعریف و تحمیل شده است. اسپرانتو بودن یعنی نه-این و نه-آن بودن، نه خادم و نه مخدوم بودن! نه همانند سربازان کور سپاهی بودن که تنها کارگزاران بی چون و چرای دستورات فرماندۀ خود هستند و مسئولیت تمام توحش خود را متوجه فرماندهشان می کنند. آری قبیلۀ اسپرانتوها، نیروی جادویی دارند که بقیه از آن بیبهرهاند: وجدان!
دو.
«دوست می دارم آن را که چون تاس به سودش افتد، شرمسار شود و پرسد: نکُند قماربازی فریبکار باشم؟»
نیچه، چنین گفت زرتشت، پیش گفتارِ زرتشت
در این بافتار، وجدان فقط در سطح انتزاعیات صِرف و ادعا باقی نمی ماند. تنها در لوای یک ایدئولوژی نیست که در چارچوبِ حصارهایِ الهیاتیش هر کنش و واکنشی را به شکل یک طرفه و سلبی، مجاز قلمداد کند. در بیانی آگامبنی به خلق «هوموساکرهایی» منتهی شود که در تعلیق زمانی و قانونی وضعیتِ استثنایی گیر افتاده اند، وقفۀ زمانی که به شکل گیری اردوگاههای جهنمی به نام «آزادی! و رستگاری!» ختم می شود که هر لحظه، مولد کوره های اندیشه سوزی و دگر سوزی قربانیان خاص خود است. آنهایی که از کلیشه های دیگریِ بزرگِ جامعه بیرون افتادهاند. در این وضعیتِ دوزخی، دیگر چیزی در جایی دیگر انتظارمان را نمی کشد، بلکه همین جا و همین اکنونیت جهنمی است که ما را در برگرفته و هر لحظه به شمارۀ قربانیان خود می افزاید. اینجاست که باید فریاد برآورد و ابوالهول[۴] وار پرسشگری کرد که آیا هستنده ای هست که شجاعت و شهامت خروج از این جا- این زمان را به مدد مفاهیمی نو داشته باشد؟ (بنیامین، ۱۳۹۸، ص. ۱۲۴). پس می توان گفت اسپرانتو، هستندهای است که تنها در دایرۀ صِرف انتزاعیات باقی نمی ماند. او به دنبال نشان دادن آثار و نتایج متعاقب بیرونیِ هستی خاصی است که نه تنها برای خود انتخاب کرده، بلکه در یک رابطۀ تعاملی با دیگرانی که در زیست-جهان مشاع او حضور دارند هم، آنها را به رسمیت شناخته و در قبال خود و آنها به شکل برابر احساس مسئولیت می کند. از این رو واجد خصوصیات خاصی است که او را به یک کوچگر دیده-بان ارتقای درجه می دهد: مسئولیت پذیری، پایبندی به اخلاقیات انسانی، متعهد و دلسوز بودن و در کل تلاش برای انسان شدن، انسانی زیستن و انسان باقی ماندن! و فراخواندن دیگران برای سکونت و زندگی در این جغرافیای تغییر.
سه.
شاید اسپرانتو بودن، این همانی [۵] تاکتیکی با تز بنیامین دارد: «هر ثانیۀ زمان، دروازۀ تنگی است که توانش ظهور و بروز یک رستگاری را در خود مستتر کرده است، اما مشکل اینجاست که این دروازه از بیرون باز نمی شود بلکه از درون آن را باید باز کرد» (بنیامین، ۱۳۹۹، ص. ۹۰). درونی بودن این دروازه، مبین همان لحظۀ رستگاری و نجات بخشی است که بنیامین در تفکر منظومه ای[۶] و تاریخی خود، به فراخور استهلاک تکه های فرسایشیش، آن را دنبال می کرد. از منظر بنیامین تاریخ صرفا نوعی علم نیست، یعنی تنها درک انبوهی از وقایع و رویدادها که تنها پرکنندۀ پیوستار خطی رو به جلویی که قرار است زمان همگن را پر کند، این همان تاریخی گری قرن نوزدهم است که در آثار هگل و مارکس به وفور دیده می شود. در حالی که فلسفۀ تاریخ گونه ای به یادآوری و همزمان اندیشناک و نگران بودن با این به یاد آوری است. یاد آوری از امری ناکامل و خاتمه نیافته که هنوز فعلیت یابی حقیقی و کامل خود را پیدا نکرده است و قسمی زمان باقی مانده و هنوز محقق نشده از آن وجود دارد. زمانی که معرف جبران تمامی چیزهای از دست رفته است این یعنی الهیات: پیوسته نگران و اندیشناک بودن و منتظر بودن برای بازگشت و رجعت نهایی «امر کامل»، همان زمانِ از دست رفتهای که به دلیل عدم دسترسی به امر کامل در غیاب حقیقت تام و تمام، «هستی» را از معنای اصیل و حقیقیش تهی ساخته است، در حالی که از ابتدا امید و وعدۀ تحققش را داده بود. از این رو به زعم بنیامین، گذشته را باید به مثابۀ منظومه ای برای ساختن[۷] به مدد تعبیر و تفسیر کردن، دید. ایده های برگرفته از گذشتۀ تاریخی و پیوند زدن آنها به حال حاضر به منظور فهم دقیق آنها و دستیابی به معنای غایی و نهایی که مدام به واسطۀ دلالتگری به تعویق میافتند. استعارۀ آسمان در اینجا در فهم دقیق مطلب می تواند راهگشا باشد. در آسمان شب، ستاره هایی وجود دارند که بنا بر شدت و ضعف نورشان برای ما رؤیت پذیر میشوند، اما همین ستارهها هم، برخی نورشان به ما نرسیده، برخی کم سوترند و برخی دیگر نورانیتر، اما در هیچ یک از آنها توالی زمانی وجود ندارد، چون ممکن است برخی از آنها سالها باشد که از میان رفته باشند و تنها نورِ آنها باقی مانده باشد، اما همین مجموعۀ تاریخی در «حال حاضر» تشکیل منظومۀ معنایی چون «دب اکبر» و… میدهند که به عنوان قطب و راهنمای مسیریابی عمل می کنند(بنیامین، ۱۳۹۸، صص. ۱۳-۹). از این رو بنیامین بیان میکند هر لحظه از زمان، دروازۀ گشودهای است که منتظر موعودی است که از آن به درون بیاید. این یعنی، در لحظۀ خاصی از زمان حال، اجزای متلاشی شدۀ تاریخی به واسطۀ مونتاژ، در چنان ترکیبی قرار می گیرند که می توانند منظومۀ معنایی مورد نظر خود را خلق کنند و در پناه این منظومۀ معنایی است که گذشته «شناختنی» و آکنده از بیداری میشود. مفهوم مسیانیسم و موعود باوری در این لحظه متبلور و متجلی میشود. بنیامین سبک منحصربفرد خود در دنبال کردن فلسفۀ تاریخ را به مثابۀ «فتومونتاژ» (به هم پیوستن عکسها) معرفی میکند (بنیامین، ۱۳۸۲، صص و ص. ۸۷ و ۲۵-۲۱). پس زمانِ اکنون یا «اکنون ابدی و ازلی» به مثابۀ تلی از ویرانههای تاریخ گذشته و شکست تمام ایدههای قبلی، آبستن یک «انفجار گسلزاست». محتوای زمانی که به چنان پختگی رسیده است که مشحون از «انقلابیگری» است و در نتیجه از توانش و پتانسیل جدا شدن از پیوستار کنونی تاریخ برخوردار است و تنها مداخلۀ یک هنرمند یا انقلابی را برای انفجار و خالی کردن آن و بر هم زدن آتش بسِ پیوستار تاریخ می طلبد. از این رو بنیامین به تز برشت معتقد است:
«روزهایِ بدِ جدید، شخصیت را ویران میکنند و یک انسان بینام برای خلق تاریخی نو میآفرینند، زیرا تنها یک انسان تسلیم است که هیچ بختی برای تغییر جهان ندارد» (بنیامین، ۱۳۹۸، صص. ۳۳-۲۰).
چهار.
اما قبیلۀ اسپرانتوها با سوژۀ تاریخی-سیاسی بنیامین تفاوت عمدهای دارند. اگر بنیامین در کارگاه اندیشگی و نگاه گذشته نگر خود در منظومۀ تاریخیش به دنبال پیکرتراشی از سوژهای انقلابی-تاریخی است که در لحظهی خاص و «میان ستارهای» در منظومۀ تاریخی بافتار هدف، همچون ستاره ای به ناگاه شروع به درخشش کرده و با شناخت جایگاه و تکینگی خاص خود و رسالت تاریخیاش، تلاش کند تا کل منظومۀ تاریخی را دستخوش تغییر و تحول کند، بلکه ریلهای قطار زمان را از مسیر «کلیشه ایش» خارج کرده و به سرمنزل و مقصد نه-هنوزی برساند که از آنها دریغ شده است و در نتیجه، رسالت تاریخی خود را در مسیانیسم کنشگریاش تمام کند و به رستگاری تاریخیاش برسد (بنیامین، ۱۳۹۶، ص. ۴۵)، اسپرانتوها مقصد «امید» خود را در خرده ریزهای شکستهایی که جامعه را چونان باتلاقی احاطه کرده، می جویند. آنها به دنبال ساخت پلی رو به آیندۀ نه-هنوزی هستند که از آنها دریغ شده، اما در عین حال مسئولیت آنچه را که انجام میدهند را میپذیرند و تاوان آن را هر چه باشد (ولو از دست دادن جانشان) می پردازند. پس همانطور که «مونتاژ» برای بنیامین اهمیتی دو چندان پیدا می کند، زیرا از توانش خلق و برقرار کردن پیوند بین امور غیرهمسان برخوردار است، چیزی که می تواند به مردم «قسمی شوک» وارد کند تا از این رهگذر به فهم و ادراک جدیدی برسند (بنیامین، ۱۳۸۲، صص. ۱۸-۱۷؛ بنیامین، ۱۳۹۸، صص. ۲۵-۲۴)، برای اسپرانتو هم مونتاژ مهم تلقی می شود. اما نه از رهگذر خلق و آفرینشی بی هدف و انتزاعی بلکه مونتاژِ اسپرانتو، ردیابی[۸] از صیرورت تاریخی تحمیل شدهای است که مولد انواع انحرافها و امتناعهای اندیشگی و فلسفی جمعی شده است. از این رو اسپرانتوها شعار برشت را سرلوحۀ کار خود قرار میدهند: «از چیزهای خوب قدیمی شروع نکن! بلکه از چیزهای بد جدید شروع کن!» (بنیامین، ۱۳۹۸، ص. ۱۸۸). شاید همین موضوع است که به تعبیر دلوزی، قلمرو اسپرانتوها را از دیگر قلمروها جدا میکند، قلمروی که تابعِ حدیِ[۹] «شدن» در آن رخنه کرده و ریشه دوانده است و به همین دلیل اسپرانتوها هرگز در مرز ایستایی و ثباتِ «بودن» باقی نمیمانند، میرویند، میبالند، فریاد میزنند و هر جا که وارد می شوند از «بودنهای صِرف دستوری»، کلیشهها، عادتها، بت وارهها، تمام آنچه با «شدن» در تضاد است، از در ناسازگاری و «قلمروزدایی» بر می آیند. اما نه از منظری آنارشیستی و بیهدف، بلکه از نقطه نظر تلاش برای فعلیتیابی شأنیت منطبق با وجود سوژه/ها. از این رو اسپرانتوها، در تضاد کامل با الهیات سلبی و بازدارندهای قرار میگیرند که تک بُعدی، ویرانگر و بدتر از همه دستوری و منفرد است. همین موضوع است که خشم ضد-اسپرانتوها را برمیانگیزد و آنها را از قلمرومهای مغموم، سرد، تاریک و ناامیدشان بیرون می کشد تا اسپرانتوها را شکار کنند و جسد و کالبد بیجان آنها را به عنوان تحفه و یادگاری از شجاعت و وحشیگری برای قلمرو خود و ساکنان قلمروشان به ارمغان ببرند:
همواره اوباش اندیشگی و فلسفی وجود دارند که کاری جز دشمنی با بقای یک اندیشۀ جدید و ضدیت با آن ندارند، بدون اینکه خود واجد طرح فلسفی ایجابی باشند (بنیامین، ۱۳۹۸، ص. ۲۹).
پنج.
طرح فلسفی ایجابی یعنی تفکر، و تفکر یعنی بادبان برافراشتن به منظور کشف قلمروهای ناشناخته، یعنی شهامت آغاز سفر به دنیاهای ناشناخته و جدید را داشتن، و در این راه بادبانها مفاهیم هستند. پس نحوۀ برافراشتن بادبانها و نوع تنظیمات آنها بسیار مهم تلقی میشود (بنیامین، ۱۳۹۸، ص. ۱۲۳). شاید به همین دلیل اسپرانتوها زندگی کولی وار دارند، (نه اینکه وطن نداشته باشند یا آواره باشند) زیرا انسان تنها در پایان سرگردانی و آوارگیاش می تواند به حقیقت دست پیدا کند (اشتاین، ۱۳۸۲، ص. ۱۰۶)، بلکه حلقۀ بستۀ زمانی و آکرونیایی را برای خود تشکیل داده اند که از آن مدام خارج میشوند تا از دیگر قلمروهای متصلب و ایستا قلمروزدایی کنند، به دنبال تحقق ایدئولوژی خاصی نیستند، خادمِ رادیکال و کورِ هیچ دیگری بزرگی نیستند، بردۀ عادتها و کلیشه ها نیستند، آزادهاند و به مدد همین آزادگیشان است که جنگجوی حقیقتند، زیرا حقیقت هرگز به عرصۀ روابط قصدیت مند وارد نمی شود (بنیامین، ۱۳۹۶، ص. ۴۷). به تعبیر دلوزی، اسپرانتوها کوچگرانی هستند که نقطۀ ارشمیدسیشان در قلبشان است، نه در خون، نژاد و انگاره های آنتاگونیستی محدود کنندهای که مولد «ما-دیگری» است. از این رو، برای اسپرانتوها «دیگری» وجود ندارد، همه «مایی» هستند که در باغ حیات روییده و بالیدهاند. در این بستر، اسپرانتو همان هستنده ای که از هستی خاص و منحصربفرد خود برخوردار شده است. هستی که مدام در صیرورت است و در هر شدنی، ظرفیتهای جدیدی برای صعود در تابلوی حیاتیاش ترسیم میکند. از این رو، قدرت اسپرانتو در توانش تهاجمی آن در شکستن کلیشه ها و غل و زنجیرِ عادت واره هایِ استانداردسازی شده از دست و پای دیگران نهفته است، در وجین کردن علفهای هرز ازخودبیگانگی به منظور فراهم ساختن مجالی برای رویش و بالش و سرایش نغمۀ حقیقی «دیگران».
شش.
«سوختن در آتشِ خویشتن را خواهان باش. بی خاکستر شدن کی نو توانی شد؟»
نیچه، چنین گفت زرتشت، دربارهیِ راهِ آفریننده
زندگی در فضای اسپرانتویی، بس دشوار است. فضایی که تنها زمانی مجوز ورود به آن برای اسپرانتوها صادر میشود که حد اعلای نیستی و زخمهای آن را تجربه کنند و با عبور از مرزهای درد و رنج و زخم است که اجازۀ ورود به حلقۀ بستۀ زمان آکرونیاییشان را پیدا می کنند. نقطهای که اسپرانتو دنیا و مافیها را از قالب و چشم اندازی متفاوت از کلیشههای مسموم «دیگری- بزرگ» جامعه میبیند. افقی که اسپرانتو در آن دوباره متولد میشود و معنای حیات را در چشمۀ حقیقت، نه به به واسطۀ زبان بشر پس از هبوط، بلکه در گسترۀ زبان بهشتی درک میکند که بین حقیقت و فهم آن دیگر واسطه و میانجی خائنی وجود ندارد، در آن دیگر نه تاریخی تحریف می شود، نه دالی دستکاری میشود و نه فهم-گزینشگری وجود دارد که چیزهایی را در گزینشگریاش از قلم بیندازد. چشمۀ حیات زبانی که در آن اسپرانتو خود را شستشو می دهد تا روئینتن شود، جایی است که از تفرد، خشم، انتقام، خودخواهی، بی مسئولیتی و… خبری نیست بلکه چشمه پر از خالی است!. ندای وجدان جمعی انسانی، پیکرهای تاریخی است که از دست یابی به شأنیت حقیقت وجودیش بازمانده است و اکنون به مدد اسپرانتو، صدایش را منعکس می کند. اسپرانتو در اینجا، خودش آفرینشگر روزهای خوب خودش است. «سوژۀ عمل» است. سوژهای است که برای تغییر اکنونیتی که چون حصار زندان او را در برگرفته و محصور کرده است، امید می ورزد و همراه با امید، برای تحقق افق ایجابی دریغ شده از او و جامعهاش تلاش میکند و وارد گود سیاست میشود. اسپرانتو، هستندهای است که «امید می ورزد»:
نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوهای دهلیزش
به امید دریچه ئی
دل بسته بودم.
احمد شاملو، از مجموعه آیدا در آینه / وصل
منابع
اشتاین، روبرت. (۱۳۸۲). والتر بنیامین. (م. مددی، مترجم) تهران: اختران.
بنیامین، والتر. (۱۳۹۹). برگزیده مقالات والتر بنیامین. (ر. منجم، مترجم) تهران: علم.
بنیامین، والتر. (۱۳۹۸). خیابان یک طرفه. (ح. فرازنده، مترجم) تهران: مرکز.
بنیامین، والتر. (۱۳۹۸). دربارۀ زبان و تاریخ. (م. فرهاد پور و ا. مهرگان، مترجم) تهران: هرمس.
بنیامین، والتر. (۱۳۹۶). دهلیزهای رستگاری. (دشت آرا، مترجم) تهران: چشمه.
بنیامین، والتر. (۱۳۹۸). فهم برشت. (ن. عیسی پور و همکاران، مترجم) تهران: بیدگل.
بنیامین، والتر. (۱۳۹۸). نشانه ای برای رهایی. (ب. احمدی، مترجم) تهران: مرکز.
پینوشتها:
[۱] . ایزدبانوی خرد و حکمت
[۲] . نام هیولایی در اساطیر یونان است که در مورد منشاء آن روایتهای گوناگونی وجود دارد. تایفون، هیولایی بوده است که صد سر اژدها از گردن و شانههایش بیرون میزد.
[۳] Special Perspective
[۴] . ابوالهول غول افسانهای مصر باستان و اسطوره ادیپ، مخلوطی از انسان و حیوان است. این موجود افسانهای کسانی را که موفق به حل معمّای او نمیشدند، میکشت.
[۵]. Identification
[۶]. Constellation
[۷]. Constellation for Construction
[۸] Retrieve
[۹] F(x)= y + ax