۱.
از ماجرای قتل میترا استاد هنوز چهار ماه هم نمیگذرد. ماجرا اما دیگر تا حد خوبی به فراموشی سپرده شده است. زنی جوان میان بهت و حیرت عمومی به دست شهردار سابق تهران به قتل رسید و بعد طی روزهای متمادی تمام نیروهای عادیسازانه بسیج شد تا از معدود بهتزدگیهای جمعی ما، که هنوز تن به عادیسازی نداده بود، اعتبارزدایی کند. از سناریوی «دام و پرستو» گرفته تا تاکید بر سوابق شهردار و بعد هم بمباران مردم با ریزِ وقایع دادگاه، کشاکش مناسبات قاتلـبرادر مقتول، ارایهی روایاتی جناییـپلیسی که شرم و شگفتی مشاهدهی قتلی خانگی ـ همسرکشی ـ در پیش چشم عموم را به سریالی پواروـماب تقلیل داد. تقلیل قتل به این که ببینیم حالا خود زن خون خودش را مباح کرده، یا وجود اسلحه در منزل و صحبت با همسر و تهدید او با اسلحه در حریم خانگی هم احیاناً مساله داشته است. در مروری آرام و «نمادین» چنان از قتل زنی جوان قبح/جرمزدایی شد که وثیقه گذاشتن و رها شدنِ موقتی قاتل ماجرا و ورود دوبارهاش به صحن اجتماع صرفاً شبیه پایانی بود پیشبینیپذیر بر سریال جنایی کشدار و خستهکنندهای که دو ماهی در ایام تابستان پخش میشد.
بحث در اینجا طبعاً نه در نفی تخفیف مجازات و داشتن امکانهای بخشش در ساختار جزایی است. چه گمان کنم بهسختی بشود در ساختاری که مجازاتهای سنگین را بهسادگی روا میدارد، به تشدید هیچگونه مجازاتی راغب بود. مساله سازوکارهای تعدیلکنندهای هستند که وقوع جرم را تلطیف میکنند. در میان اعتراضهایی که به برخورد دستودلبازانهی سیستم قضایی با قاتل شد، البته صداهای جالبی هم بلند بود که «دیگر هرچه بود، تمام شد و از این به بعد عکسهای ایشان را با لباس زندانی اینطرف و آنطرف نگذارید». این که میترا استاد در سیوچندسالگی آخرین نفسها را کشید، در معامله درون ساختاری که تا بن دندان پدرسالار و زنستیز است، دود شد و به هوا رفت. ماجرا در تعاملی داخلی میان ساختار قضاییِ زنستیز، قاتلی که زن دوم (این بخش از ماجرا را بهکل مسکوت گذاشتم!) خود را در حریم خانه با اسلحهی گرم کشت، و اولیای دم که در اینجا برادرِ مقتول بیش از همه نمایندگیاش میکرد، فیصله یافت. این فیگورهای مردانه صحنهگردان نرمـ و معمولیسازیِ «قتل یک زن» بودند. تمام گفتارهای زنستیز دیگر نیز در خدمت ماجرا: اول از همه عنوان «پرستو» که خود گویی خون زن را برای اعضای جامعه مباح میکرد؛ چنان ماهرانه نفرت عمومی از ستم و فریب ساختاریِ موجود را به خدمت میگرفت که دیگر مهم نبود که زنی جوان به دست همسرش به قتل رسیده. دوم این که تصویر زنی که احتمالاً شهردار خوشنام را فریب داده، برای طبیعیسازی قتل او کافی بود. کهنالگوی همیشگی: زنی مردی را فریب داده. زن اغواگر و مردی که در یکی از معدود قابهایی که در ساختار مردسالار دیرآشنای جامعهمان میشناسیم، هیچ قدرت و ارادهای بر او مترتب نیست؛ کوچکترین امکان روانیـفکری در اختیارش نیست تا به این اغواگری مجال ندهد. و سومین قالب در خدمت عادیسازیِ افکار عمومی، بنیان خانواده و قبح وجود زن دوم بود. البته مساله بهشکل جالبی صورتبندی میشود: به جای آن که تاکید روایت روی این باشد که مردی همسر دومی اختیار کرده و ساختار اولیهای را برهم زده، نگاهها متوجه زنی میشود که بنیان خانوادهی مرد را به هم زده. یعنی تمام نفرت انباشته روانهی زنی میشود که به همسری دوم مردی درمیآید. یادمان نرود که امکانپذیری این الگو را خوِد همین ساختار قانونی مردسالار فراهم کرده است. اما کسانی که این بین هزینهی روانی و بعضاً جانی میدهند، عمدتاً زنهای اول و دوم هستند.[۱] در مجموع اگر دقیق نگاه کنیم، از معدود صحنهایی که سیستم برای زنها عاملیتی قایل میشوند، همین توانِ اغواگری است. یعنی در جذب و دفع جنسی میان مرد و زن، زن عاملیت ویژهای دارد که بار مسوولیت را نیز بر دوش او میگذارد. از قضا درست از منظر قایل شدن این عاملیت برای زنان و سلب آن از مردان، خون زنان در بسیاری از تجربههای تاریخی این مملکت مباح بوده است؛ نه قتلشان قتل به حساب آمده، نه دفاع شخصیشان در برابر متجاوز جدی گرفته شده است.
۲.
قاب دوم، خودسوزی زنی جوان است برابرِ دادسرایی در پایتخت در تاریخ یازدهم شهریور ۱۳۹۸. زنی که به فوتبال عشق میورزیده و از پی این علاقه، دو شب را در بازداشتگاه سپری کرده است. این که حکم زندان دادهاند یا زن صرفاً حدس و گمانی از حکم را شنیده، اهمیتی بس ثانوی دارد؛ سابقهی بیماری روانی نیز همچنین. این موارد درست همان واسطههایی هستند که سعی میکنند فاجعهی خودسوزی زن جوان را که سرچشمهاش یک علاقمندی سادهی ورزشی بوده، از سطح مسالهای اجتماعیـسیاسی تا سطح مسالهای پیشپاافتاده که صرفاً در بستر رواننژندیِ فردی ممکن است آتش برپا کند، فروکاهند. واکنشها همه دیر رسیدهاند و در همین دیر بودن هم اغلب درخورِ مواجهه با چنین رخدادی نیستند. با پدیدهای فاجعهآمیز مواجهیم: خودسوزی. پیش از ازدسترفتنِ سحرخدایاری، کسی سادهترین خواستههای صریحـبیانشدهی زنان را به چیزی نگرفته بود. حتا پس از این فاجعه هم، بسیاری به کار «اعتبارزدایی از شواهد» مشغولاند. این دسته اصلاً گناه جمعی را حس نکردهاند. برای آنها مساله از ابتدا هرگز مساله نبوده. زنان نباید به ورزشگاه میرفتهاند، چون محیطش مناسب نبوده. تصمیم و نگاه خود آنها البته نقش خاصی در تشخیص نامناسببودن فضاها برایشان نداشته است. قیممابی سیستماتیک تا ریزترین روزنهها رخنه کرده است. یعنی تشکیک در شواهد قرار نیست بار گناه جمعی را سبک کنند. چه اصولاً گناهی حس نشده و مساله درست از همینجاست که آغاز میشود. این که آیا درد و رنج بخشی از اعضا و طبقات جامعه، خواه زنان، خواه کارگران، معلمان یا اقلیتهای جنسی و مذهبی، هرگز در حوزهی دید و درک ما قرار گرفته است؟ آیا مسالهای برایمان اصلاً مساله شده که حالا در برابر نکردههایمان حس گناه داشته باشیم؟
در این قاببندی دوم، صرف تماشای واکنشها و نحوهی روایتها بهشکلی پسینی سرنخهایی به دست ما میدهد که چطور مقدمات وقوع چنین فاجعهای چیده شده و در یکی از حالتهای کرانهای، فاجعهای واقعی را رقم زده است. پدر سحر مانند بسیاری دیگر از جویندگان سند و مدرک، بیماری روانی او را پررنگ کرده. روانی که گیرم به شدیدترین بیماری نیز دچار بوده، جز بهمددِ کاتالیزورهایی چون محرومیت ساختاری از سادهترین حقوق، تجربهی ستم و نابرابری مداوم و بیدلیل، ترس از بازرسی بدنی، احتمال محکوم شدن به زندان چندماهه، سپری کردن دو شب در بازداشتگاه و چهکسی میداند چه میزان ترسها و فشارهای احتمالی دیگر در فضای خصوصی، به استقبال خودسوزی نرفته است. روان تراواست و در برهمکنشی مداوم با اجتماع. گفتارهای روانشناسانه در موقعیتهایی از این دست بهشکلی دردناک در خدمت فردیسازی روانرنجوریها و در کپسول قرار دادن رنجهایی قرار میگیرند که در برهمکنش با فشارهای اجتماعیـسیاسی شکل گرفته یا اوج میگیرند. گفتار فروکاهندهی روانشناختی به مساله پاسخی سرراست و ساده میدهد. ماجرا را به مسالهای فردی، ترحمانگیز و حلشده بدل میکند که دیگر خیلی هم ارزش تفحص ندارد. اعتبار فاجعه را بهکل زیر سوال میبرد؛ دمِ دستیاش میکند. پدرِ سحر البته به روشهای دیگر هم تلاش دارد ماجرا را به حریم خصوصی خانواده بکشاند. با گفتن از خون فرزندش و این که به این بهانه نباید علیه کشور حرف زد و او کسانی را که چنین کنند، حلال نمیکند. ساختاری حقوقی که بر اولیای دم بنا میشود و به ایشان حق میدهد که قاتل را ببخشند؛ خواه این قاتل شخصی حقیقی باشد، خواه قتل نقطهی انفجار سرکوبی سیستماتیک باشد. ولیِ دم حق دارد بیعدالتی و ستمی را که بر انسانِ ازدسترفتهای روا داشته شده، نبیند یا بر آن چشم ببندد. و به این ترتیب سرکوب و خشونت ساختاری از صحن اجتماعی به صحن خصوصی واگذار و خنثیسازی میشود و چهبسا خشونت ساختاری، مسیر این خصوصیسازی رنج و مصیبت را هموار و فشار را برای حذف و کوچکسازی ماجرا بیشتر کند. زنکشی چه به دست همسر و در حریم امن خانه رخ داده باشد، چه بسترش سیستماتیک فراهم شده باشد، کسی متولی حقیقی این خونِ ریخته نیست.
اینسو یک نمایندهی مجلس که دنبال شاهدهایی برای نفی نگشته، در اعتراض گفته که باید نصیحتاش میکردهاند، نه این که حکم زندان بدهند و در انتها گفته که «حفظ نظام به این کارها نیست». اهمیت کلام اما در نفی همین جمله است. حفظ این ساختار، حفظ شکل و شمایل زنستیز آن، از قضا تا امروز با همین کارها بوده است. پایههای این ساختار بر کنترل خواست زنان و محدودسازی آن بنا شده. منطق روشنی هم برای مصداقها وجود ندارد. ساختار قیممابانه است. آنچه یک زن میتواند بخواهد، حقی که بر بدنش، بر مشارکتاش در فضاهای اجتماعی، بر فرزندانش، بر امکان کار و بر بسیاری چیزهای دیگرش دارد، عمدتاً بر مبنای قوانینی پدرسالارانه شکل گرفته. قوانینی که میان زنان و تحقق تمام آنچه ممکن است بطلبند، واسطهای مردانه/مردسالارانه جاسازی کرده است. در چنین ساختاری است که پدر میتواند از خون و حلالیت حرف بزند، مردِ نماینده بیآنکه خواسته باشد، پای نسبت درست ماجرا را با مصالح نظام به میان بکشد و خبرنگاری که در تلاش برای نفی و نرمالیزاسیون فاجعه است، در کنار تمسک به گفتار روانشناسانه، پای «احترام به پدر» و رعایت حریم خصوصی را به میان بکشد. در چنین شرایطی است که هشتگ دروغـدخترـآبی در نفی اهمیت مرگ سحر خدایاری در فضای مجازی قدرت میگیرد. دروغی که خود دروغ است. اما ناحقیقت خود را زیر فکتهای پوزیتیویستی و شواهد ساده پنهان میکند. دروغی که در بستر جامعهای پدرسالار میتواند برای خودش طرفدارانی پیدا کند و با اعتبارزدایی از فاجعه چنان معمولیاش کند که بتواند دوباره و چندباره در اشکال مختلف بازتولید شود. در واقع تنها ظاهر امر خودسوزی است. آتشزنهها پیشاپیش در سیستم تعبیه شده و اگر فیلم را چند فریم به عقب برگردانیم، حتا کبریت را هم خود زن نکشیده است.
[۱] یادی کنیم در اینجا از ماجرای پرابهام قتل لاله سحرخیزان همسر نخست ناصر محمدخانی و به دار آویخته شدن شهلا جاهد همسر صیغهای او در آذر ماه ۸۹ پیش از آن که شبهات کاملاً رفع شده باشد.