مارکس در مقام نظریه‌پرداز غذا

دانلود پی‌دی‌اف

مقدمه مترجمان: این نوشته ترجمه‌ای است از مقاله جان بلامی‌فاستر که در اول دسامبر ۲۰۱۶ در مجله الکترونیک مانتلی‌ریویو منتشر شده است. جز این‌که امیدواریم با ترجمه این اثر توانسته باشیم توجه علاقه‌مندان به این حوزه‌ مطالعاتی را به مفاهیمی مانند «گسست متابولیک در سرمایه‌داری» یا «تبادل سوخت‌وسازانه طبیعت و جامعه» نزد مارکس جلب کنیم، چیز دیگری نمی‌شود گفت. طبیعتاً برای فهم دقیق‌تر مفاهیم و مباحثی که در این مقاله آمده است به کتاب مهم اکولوژی مارکس اثر جان بلامی‌فاستر (با ترجمه اکبر معصوم‌بیگی) ارجاع‌تان می‌دهیم؛ کتابی عمیقاً مهم و اثرگذار که به واکاوی «جهان‌بینی اکولوژیک» به‌ویژه مارکس و سپس انگلس و برخی دیگر از چهره‌های شاخص جنبش مارکسیستی مثل نیکولای بوخارین می‌پردازد. البته به‌تازگی کتابی با عنوان جامعه‌شناسی غذا و تغذیه، اشتهای اجتماعی نوشته جان جرموو، لورن ویلیامز و دیگران با ترجمه هما زنجانی‌زاده استاد دانشگاه فردوسی مشهد (انتشارات جامعه‌شناسان) منتشر شده است که عمیقاً کتابی توجه‌برانگیز و بر اساس مباحث طرح‌شده در آن، مهم است؛ به‌ویژه به دلیل رویکرد انتقادی‌اش به سازوکارهای تولید و مصرف در سرمایه‌داری متأخر. کتابی هم از رابرت آلبریتون (با ترجمه کیانوش یاسایی) با عنوان بگذار آشغال بخورند در انتشارات اختران منتشر شده است که مباحثی مهمی را با لحنی جدلی در همین حیطه مطرح کرده است.

نکاتی را هم درباره خود ترجمه بگوییم: مفاهیم متابولیسم و صفت متابولیک نقشی اساسی در متن دارند که در فارسی، اولی به سوخت‌وساز و دومی به سوخت‌وسازانه نیز ترجمه شده‌اند. هر دو کلمه در متن وجود دارند و بر حفظ هر دو شکل تأکید داریم. نکته دیگر اینکه کوشیده‌ایم نقل‌ قول‌های مستقیم از کتاب‌ها به‌ویژه کتاب سرمایه را از نسخه‌های ترجمه فارسی اخذ کنیم. گاهی که ترجمه فارسی رضایت‌بخش بوده مستقیما از متن فارسی آورده‌ایم و منبع را در پانوشت ذکر کرده‌ایم و گاه که ترجمه فارسی رضایتبخش نبوده، به ترجمه خودمان کفایت کرده‌ایم و طبیعتاً به منبع فارسی ارجاع نداده‌ایم.

 

 

گرسنگی، گرسنگی است اما گرسنگی ارضاشده با گوشت پخته‌ای که با چنگال و قاشق خورده می‌شود با آن گرسنگی که در آن، گوشت خام با دست و ناخن و دندان بلعیده می‌شود، فرق دارد. (مارکس[۱])

غذا به تناقض بنیادی سرمایه‌داری متأخر بدل شده است. این روزها بحث درباره‌ی اقتصاد و جامعه‌شناسیِ غذا و نظام‌های غذایی[۱] در هر جایی به چشم می‌خورد، البته با مشارکتِ مهم نظریه‌پردازان مارکسی.[۲] در وفور تولیدات غذایی، گرسنگی مسأله‌ای مزمن باقی مانده و امنیت غذایی اکنون به ملاحظه‌ای آزاردهنده برای بسیاری از مردم جهان بدل شده است. اما با وجود شدت این مسائل و ارتباط جدایی‌ناپذیر آن‌ها با نظام کالایی سرمایه‌داری، این باور عمومی وجود دارد که خود مارکس، جدا از چند جمله‌ی کوتاه درباره‌ی امرار معاش و گرسنگی، سهمی ناچیز در فهمِ ما از غذا داشته است. در مقدمه‌ی ۱۹۹۲ کتاب جامعه‌شناسی غذا، نوشته‌ی استفن منل، آن مورکات، آننکه ه. ون اوترلو آمده است که «غذا به خودی خود چندان علاقه‌ی مارکس را جلب نکرد» و با طعنه افزوده است که تنها «در یک جا در پانوشتِ یکی از نوشته‌های مارکس کلمه‌ی Diet[۲]» آمده که آن هم «به گردهم‌آیی‌ای سیاسی»[۳] اشاره دارد.

مطمئناً نظام غذایی سرمایه‌دارانه در دوران انقلاب صنعتی بسیار کمتر از دوران ما توسعه‌یافته بود و ازاین‌رو تازه مارکس و دیگران نظریه‌پردازی درباره‌ی آن را آغاز کرده بودند. بااین‌وجود مارکس چنان مشاهده‌گرِ مشتاقِ اقتصاد سیاسیِ سرمایه‌داری و سوخت‌وساز (متابولیسم) طبیعت و جامعه بود که فقدانِ تحلیلی درباره‌ی غذا نشان از شکافی عجیب و مهم در کارش دارد. نشان خواهم داد که مارکس درواقع نقدی جزئی‌نگر و پیچیده را درباره‌ی نظامِ غذایی صنعتی در بریتانیا در نیمه‌ی سده‌ی نوزدهم یعنی دوره‌ای که تاریخ‌نویس‌ها آن را «دومین انقلاب کشاورزی»[۴] خوانده اند، بسط داده بود. او نه تنها تولید، توزیع و مصرف غذا را مطالعه کرده بود، بلکه نخستین کسی بود که این‌ها را به‌مثابه مسئله‌ی صورت‌بندیِ دگرگونی «نظام‌ها»ی غذایی درک کرد ـ ایده‌ای که اکنون به موضوعِ مرکزی بحث درباره‌ی نظام غذایی سرمایه‌دارانه تبدیل شده است.

روشن خواهد شد که غذا برای مارکس چیزی بیش از یک «علاقه‌ی گذرا» است: در کارش می‌توان تحلیل‌هایی را درباره‌ی رشدوتوسعه‌ی کشاورزی در شیوه‌های گوناگون تولید یافت؛ اقلیم و کشتِ غذا؛ شیمی خاک؛ کشاورزی صنعتی؛ شرایط احشام؛ [نقش] فناوری‌‌ها در تولید و آماده‌سازی غذا؛ افزوده‌های سمی در محصولات غذایی؛ امنیت غذایی و بسیاری چیزهای دیگر. علاوه بر این، این موضوعات، جنبی و حاشیه‌ای نیستند بلکه به‌شکلی اندام‌وار با نقدِ کلی‌تر سرمایه‌داری نزد مارکس پیوند دارند.

از آن‌جایی که تحلیل مارکس از تولید غذا و نظام‌های غذایی در متنی مشخص بسط نیافته است بلکه در این نقد بزرگ‌ترِ ناتمام و در برخی موارد منتشرنشده ادغام شده است، قابل فهم است که چرا بسیاری از شارحان در مجموع این جنبه از کارِ او را وا نهاده اند. با وجود این، این مسائل در مارکس چندان هم حاشیه‌ای نیستند زیرا او برداشتِ ماتریالیستی‌اش از تاریخ را بر مفهومِ انسان‌ها به‌مثابه هستی‌های جسمانی بنا کرد که به عنوان «اولین پیش‌فرضِ وجود انسانی»شان نیاز دارند ابزارهای امرار معاش‌شان را که از غذا، آب، سرپناه و پوشیدنی‌ها آغاز می‌شود و به همه‌ی دیگر وسایل زندگی گسترش می‌یابد، تولید کنند.[۵] در سرمایه می‌نویسد که «همه کارها اساساً معطوف به تصاحب [تدارک] و تولیدِ خوراک [غذا] است»[۶]. برای ترسیم تحلیلِ مارکس از کالایی‌سازی غذا در جامعه‌ی سرمایه‌داری، از مصرف غذا به تولید و نظام‌‌های غذایی پیش می‌روم و در آخر به مسائل بنیادیِ زمین و سوخت‌وسازِ اجتماعیِ انسان‌ها و طبیعت می‌پردازم. هدف در اینجا برانداختن دیدگاهِ چیره‌ای است که صرفاً بر ارزانی غذا و شکل‌های ناعقلانی شایع مصرفِ غذا در جامعه‌ی کنونی تمرکز می‌کند و جایگزین‌کردنِ آن با چشم‌اندازی ژرف‌تر است که نظام غذایی متأخر را در شرایطِ مادی زیربناییِ تولید سرمایه‌دارانه قرار می‌دهد و آن را به‌مثابهِ سوخت‌وسازِ بیگانه‌شده‌ی طبیعت و جامعه می‌فهمد.[۷]

کالاشدگی غذا

مارکس در بحث‌هایش درباره‌ی مصرف غذا در سرمایه‌داری کمتر به مصرف در طبقات بالایی و بیشتر به مصرف تغذیه‌ایِ اکثریت بزرگ جمعیت، یعنی طبقه‌ی کارگر، چه شهری چه روستایی، توجه نشان می‌دهد. اکنون، درست مانند روزگار مارکس، شناختِ ما از رژیم غذایی (diet) طبقه‌ی کارگرِ ویکتوریایی مقدمتاً ناشی از بررسی‌های رسمیِ گردآوری‌شده به دستِ جان سیمون، کارمند ارشد سلامت پزشکی شورای خبرگان [۳]و از چهره‌های بانفوذ و سرشناس پزشکی در انگلستان است. سیمون که مارکس بسیار تحسین‌اش می‌کند، اولین تحقیقاتِ گسترده درباره‌ی سلامت عمومی در بریتانیا را سامان داد و این پژوهش‌ منبع اصلی شناختِ اپیدمولوژیکال مارکس از طبقه‌ی کارگر انگلیسی در دهه ۱۸۶۰ بود.

آنتونی وول در کتابش زندگی‌های درخطر (۱۹۸۳) آن‌چیزی را که سیمون و تیم‌ پزشکی‌اش در درباره‌ی رژیم غذایی طبقه‌ی کارگر از مطالعات‌شان فهمیده بودند، توصیف کرد:

در این کشور، همان‌طور در این شهر، کالاهای اساسی، نان و سیب‌زمینی و چای بودند… اگر فقرای روستایی پرنده‌ها را شکار می‌کردند و می‌خوردند، فقرای شهری هم ته‌مانده شکمبه، نرمه ساق پا (از گوساله‌های زودمتولدشده) و بروکسی (گوسفند بیمار) می‌خوردند… جوراب‌باف‌ها، کفش‌سازها، سوزن‌کار‌ها و ابریشم‌باف‌ها کمتر از یک پوند (۴۵۳ گرم) گوشت در هفته و کمتر از یک اونس (۳/۲۸ گرم) چربی و روغن می‌خوردند. نان، غذای اصلی رژیم غذایی‌شان در مصرف هفتگی بود که از حدود ۸ پوند برای زنان سوزن‌کار تا بیش از ۱۲ پوند برای هر بزرگسال در میان ۲۰۰۰ یا بیشتر کارگر کشاورزی‌ای که سیمون بررسی کرده بود، می‌رسید. بخش بزرگی از کارگران کربوهیدارت و کالری لازم را اساساً از ۲ پوند نان در روز به دست می‌آورند! دکتر بوچانان یکی دیگر از اعضای تیم جان سیمون در شورای خبرگان دپارتمان پزشکی با ناراحتی نتیجه می‌گیرد که «گروه‌های بزرگی از مردم… وعده‌ی غذایی روزانه‌شان صرفاً از نان و چای یا چای و نان تشکیل شده بود»…

تا آن‌جایی که کل کالری دریافتی می‌توانست به‌طور کلی کافی باشد، رژیم غذایی طبقه‌ی کارگر ویکتوریایی سرشار از کربوهیدرات و چربی و دارای مقداری ناچیز پروتئین و مقدار ناچیز ویتامین‌ها به‌ویژه ویتامین C و D بود. تاحدی همه رژیم‌های غذایی بررسی‌شده شدیداً فاقد سبزی‌های تازه هستند و پروتئین دریافتی در آن‌ها ناچیز و مقدار شیر تازه در آن‌ها بسیار کم است… برای تقریباً یک‌سوم کل جمعیت دوره‌ای ده ساله وجود داشت که در آن دوره کودکان هنوز نمی‌توانند سهمی در درآمد خانواده داشته باشند، دوره‌ای که باید در خانواده غذا داده می‌شدند. این را باید در زمینه‌ی ساعات کاری مادام‌العمری دوران ویکتوریایی، کار فیزیکی اغلب دشوار و زمان زیاد رفتن به محل کار و برگشتن از آنجا قرار داد. مطالعات تغذیه‌ای مدرن نشان می‌دهند که جوان‌ها مسیری را تا محل کار طی می‌کنند و درگیر چنان فعال شدیدی می‌شوند که ممکن است روزانه به ۳۷۰۰ کالری یا بیشتر نیاز داشته باشند [مقایسه کنید با مصرف «سرانه‌ی تنها ۲۰۹۹ کالری برای خانواده‌های کارگری در دوران حاضر] و این که بدن برای بازیابی سلامت پس از بیماری به حتا کالری بیشتری نیاز دارد.[۸]

در زمینه‌ی نظام‌ طبقاتی ویکتوریایی و تأثیراتش بر طبقه‌ی کارگر است که مباحثات مارکس درباره‌ی غذا و تغذیه را باید مورد توجه قرار داد. در سرمایه، جداول تنظیم‌شده توسط سیمون و همکارانش را می‌آورد برای نشان‌دادن اینکه دریافت تغذیه‌ای ناکافی کارگران در شهرهای صنعتی، با اشاره به اینکه مستخدمان کارخانه‌های لنشایر آشکارا مقدار حداقلی از کربوهیدرات را دریافت می‌کنند، همان‌طور که کارگران بیکار حتا مقداری کمتر دریافت می‌کنند، و هر دو کارگران مشغول کار و بیکار بسیار کمتر از مقدار حداقلی پروتئین دریافت کرده‌اند. بیش از یک چهارم کاربران ابزار مورد بررسی در کارخانه در هفته اصلاً شیر دریافت نکرده‌اند. مقدار هفتگی نان برای هر کارگر متغیر است از حدود ۸ پوند [۳۵۶۰ گرم] برای زنان سوزن‌زن تا ۵/۱۱ پوند [۵۱۱۷ گرم] برای کفش‌سازها، که تقریباً برابر با مقدار میانگین ۱۰ پوند [۴۴۵۰ گرم] نان می‌شود. مقدار میانگین دریافتی گوشت برای هر کارگر، درست برعکس، تنها ۶/۱۳ اونس [۳۸۶ گرم] در هفته بود. کارگران کشاورزی نیز به همین نسبت از حداقل «غذای کربوهیدراتی» (کربوهیدرات‌ها، دارای انرژی بالا) و «غذای نیتروژنی» (سرشار از پروتئین) محروم بودند. از کل کارگران کشاورزی در پادشاهی متحد، کارگران کشاورزی انگلیسی بدترین وضع را داشتند. [۹]

مارکس نوشت که «رژیم غذایی بخش بزرگی از خانواده‌های کارگران کشاورزی، پایین‌تر از حداقل ضروری برای «دفع بیماری‌های ناشی از قحطی» است. بر پایه‌ی مطالعه پژوهشگران سیمون، دکتر ادوارد اسمیت که دریافتی تغذیه‌ایِ محکومان را بررسی کرد، مارکس جدولی آماری درباره تغذیه کارگران رشته‌های کاری گوناگون درست می‌کند، نتایجی که بسیار وحشت‌آورند: کارگران کشاورزی تنها ۶۱ درصد از مقدار پروتئین دریافتی محکومان را، ۷۹ درصد مواد خوراکی غیرنیتروژنی و ۷۰ درصد مواد معدنی

دریافتی آن‌ها را دریافت کرده‌اند هر چند بیش از دو برابر آنان کار می‌کنند. مارکس بر یافته‌هایی بسیار مهمی که برای اول بار در دو صفحه نخست «سخنرانی افتتاحیه انجمن بین‌المللی کارگران» در ۱۸۴۶ از آن‌ها سخن گفت، برای ارائه‌ی برخی از این نتایج بهره می‌گیرد. [۱۰]

فردریک انگلس هم به همین اندازه به تغذیه علاقه‌مند بود. در ۱۸۴۵ در کتاب شرایط طبقه‌ی کارگر در انگلستان به کمبود ساختگی غذا و قیمت‌های متورمی اشاره می‌کند که در دریافتی ناچیز تغذیه‌ایِ کارگران شهری سهم داشتند، به همراه مسائل آلودگی و فساد غذایی. او با بیماری خنازیر به مثابه بیماری‌ای برآمده از کاستی‌های غذایی و تغذیه‌ای ـ مشاهده‌ای که همان‌طور که هووارد ویتزکین در بیماری ثانویه شرح می‌دهد، «مقدم بود بر کشف سل گاوی به عنوان علت آن و پاستوریزه‌کردن شیر به عنوان روشی برای پیشگیری از آن». به همین شکل انگلس از بدشکلی اسکلتی به همراه نرمی استخوان‌ها به عنوان یک مشکل تغذیه‌ای سخن می‌گفت بسیار قبل‌تر از آنکه پزشکی کشف کند که این بیماری ناشی از کمبود ویتامین D است. [۱۱]

مارکس از نگاهی ساده‌انگارانه به مقدار و نوع غذا و مواد غذایی دریافتی کارگران فرا رفت؛ او همچنین به مسائلی مانند تنزل ارزش غذایی، افزوده‌های خوراکی و سموم پرداخت و همه این‌ها را در چارچوب تبدیل غذا به کالا در نظر گرفت. در سده‌ی نوزدهم چنین بحث‌هایی ذیل عنوان «غش و تقلب[۴]» که سنتاً معنایی فراتر از معنای امروزش داشت و نه فقط به مخلوط‌کردن چیزی غیر با غذا بلکه به‌شکلی فریبکارانه‌تر به «فساد و بی‌ارزش‌شدن غذا ناشی از افزوده‌های تقلبی»[۱۲] ربط داشت. مسایل مربوط به اینکه چه چیزی وارد غذا می‌شود و چرا ـ مسائل بنیادی تحلیل غذایی معاصر ـ در اینجا پدید آمدند. انگلس این مسائل را در وضعیت طبقه‌ی کارگر در انگلستان پروراند، آن‌جایی که استدلال می‌کند که تقلب فزاینده در غذا معضلی کلیدی در تغذیه بود. او به مقاله‌ای از [مجله] لیورپول‌مرکوری ارجاع می‌دهد که در آن توضیح داده می‌شود که شکر اغلب با ماده‌ای شیمیایی گرفته‌شده از صابون، کاکائو با خاک و چربی گوسفند و فلفل «با خاکه‌ی پوسته‌ی حبوبات مخلوط می‌شد»[۱۳].

نقد مارکس به تقلب در غذا در سرمایه کار پیشین انگلس را ارتقا داد، هر چند با ارائه‌ی اطلاعات جزئی‌تر و دانش بهبودیافته دهه‌ی ۱۸۶۰،‌ که تقلب در غذای کالاشده‌ای را افشا کرده بود که به  کارگران و حتا به طبقه‌ی متوسط خورانده می‌شد. مالکان کارخانه‌ها، مانوفاکتورهای غذایی و فروشندگان از مصرف‌کنندگان طبقه‌ی کارگر از طریق محصولات غذایی‌ دارای ناخالصی ـ نه به‌سادگی با اضافه‌کردن آب به آن‌ها بلکه با افزودن ترکیبات دروغین، خطرناک و حتا سمی به محصولات‌شان و کاستن از ارزش غذایی‌ آن محصولات، و همه این‌ها برای صرفه‌جویی در هزینه‌ها و افزایش فروش‌شان، سودها می‌بردند. در جست‌وجوی این مسأله، مارکس به‌ویژه از کار آرتور هیل هاسال[۵] محقق پیشگام ویکتوریایی درباره تقلب در مواد غذایی بهره برد. مارکس همچنین از گزارشی از ه.س. تره‌من‌هیر[۶] مآمور عالی‌رتبه دولت پادشاهی برای مطالعه درباره وضعیت شاگردان نانوایی، به همان اندازه از دو گزارش پارلمانی درباره تقلب در مواد غذایی منتشره در ۱۸۶۲ و ۱۸۷۴، و اثر شیمی‌دان فرانسوی ژان بابتیست آلفونس شوالیه[۷]  استفاده کرد. [۱۴]

هاسال، پزشک لندنی، اولین کسی بود که از میکروسکوپ به‌شکلی مؤثر برای تشخیص تقلب در مواد غذایی استفاده کرد. او پیش از این مشارکتی پیشگامانه در «آزمایش میکروسکوپی آب استفاده‌شده توسط ساکنان لندن و مناطق حاشیه‌ای» در ۱۸۵۰ داشت که «توده‌ای از فضولات انسانی و حیوانی و جانوران میکروسکوپی زنده را در آب نوشیدنی کلانشهر» نشان داد. تکنیک هاسال بود که توسط دکتر ادوین لنکستر[۸] (پدر ای. رِی لنکستر، شاگرد چالز داروین و توماس هنری هاکسلی و دوست مارکس) طی کندوکاوهایش در دوران شیوع آبله در ۱۸۵۴ در سوهو ـ زمانی که لنکستر نقشی کلیدی در کشف منشاءِ آبیِ این بیماری بازی کرد ـ به کار گرفته شد. [۱۵] خود هاسال برای ارائه گزارشی به پارلمان درباره همه‌گیری وبا در ۱۸۵۴ دعوت شد که به گزارش دراماتیکش درباره «آزمایش میکروسکوپی آب‌های متفاوت (در اصل آن‌هایی که در کلانشهر استفاده شده‌اند) در زمان همه‌گیری وبا در ۱۸۵۴ انجامید که شامل بیست‌وهفت کلیشه تفصیلی از نمونه‌های میکروسکوپی از آب مصرفی شهر بود.

هاسال خیلی زود به مطالعه‌اش درباره تقلب در مواد غذایی برگشت و با تشویق سردبیر [مجله] لنسِت[۹] توماس ویکلی[۱۰] شماری از مثالات رو درباره این موضوع منتشر کرد. در ۱۸۵۴-۱۸۵۱ تحلیلی میکروسکوپی از ۲۵۰۰ نوع نمونه غذا و نوشیدنی آماده کرد. هاسال می‌توانست سولفید آلومینیوم را ـ سمی در دوزهای بالا، استفاده شده برای سفیدکاری ـ در نان، آهن و جیوه را در فلفل، مس را در ترشی‌های بطری‌شده و میوه‌ها، و اکسید آهن را در گوشت، ماهی و سس‌های پخته تشخیص دهد. الهام‌گرفته از هاسال، لنکستر کتابی در ۱۰۳ صفحه با نام راهنمایی برای مجموعه غذایی در موزه کنزینگتون منتشر کرد. در این کتاب، جزئیاتی را درباره تقلب در مواد غذایی و فهرستی از ۸۰ ماده متداول برای تقلب در غذاها و نوشیدنی‌ها ارائه کرد. فهرست لنکستر شامل بیش از ۴۰ ماده معدنی، مانند کربنات سرب (یا سرب سفید) و کربنات مس، استفاده‌شده در چای؛ سرب قرمز (یا کرومات سرب) استفاده‌شده در کاکائو؛ گچ استفاده‌شده در شکر بود. کار هاسال در ۱۸۵۷ یعنی «تقلب کشف‌شده در مواد غذایی یا دستورالعمل ساده برای کشف تقلب در غذا و دارو» که توسط مارکس استفاده شد، مسیر را برای تحقیقات پارلمانی گوناگون درباره تقلب در مواد غذایی هموار کرد. [۱۶]

هاسال تقلب را به مثابه «افزودن از روی قصد ماده یا موادی، با هدف کسب منفعت یا فریب، به یک ماده به‌شکلی که در هنگام فروش به آن مواد اشاره‌ای نشود» در نظر می‌گرفت. او اشاره می‌کرد که چنین اَعمالی اغلب تحت این عنوان توجیه می‌شوند که مصرف‌کنندگان آن‌ها را می‌خواهند، مثلاً در هنگام استفاده از «رنگدانه‌های گوناگون» در غذاهای رنگی. عموم به هر حال بی‌اطلاع می‌ماندند، از این واقعیت که این رنگ‌ها «از برخی از مواد به شدت سمی شناخته‌شده» تولید شده بودند. در برآورد «اثرات تقلب در مواد غذایی بر سلامتی»، هاسال، تأکید می‌کرد که «برخی از سموم فلزپایه استفاده‌شده آن چیزی هستند که انباشتی[۱۱] می‌خوانیم» یعنی در بدن ذخیره می‌شوند. علاوه بر این، او نوشته که «علت اصلی اینکه گزارش‌ها درباره تقلب‌‌های بزرگ‌تر بیشتر شده است، میل به بیشترکردن سود است».[۱۷]

مارکس منشاء چنین تقلب غذایی را در طبقه جست‌وجو کرد. او از تره‌من‌هر درباره تأثیری نقل قول کرد  که گریبان «مردم فقیر، کسانی که با ۹۰۷ گرم نان در روز روزگار می‌گذراند، را گرفته است و آن‌ها تنها  یک‌چهارم از ماده مغذی [مورد نیازشان] را دریافت می‌کنند و با اثرات زیان‌آور بر سلامتی‌شان به حال خود رها شده‌اند». نان به‌ویژه برای فقرا عموماً «با سولفید آلومینیوم، صابون، کربنات پتاسیم، گچ، خاکه‌ی سنگ دربی‌شایر و دیگر ترکیباتی مانند این‌ها»[۱۸] آمیخته بود. آن‌چنان که مارکس اشاره می‌کند، «نان فقرا» تماماً از نان ثروتمندان متفاوت بود: تولیدشده در «دخمه»های زیرزمینی، درست بر خلاف نانی که در «بهترین نانوایی‌ها» پخته می‌شد، قرص‌های نانی را که فقرا می‌خریدند، خیلی بیشتر احتمال داشت که «آردشان» در معرض «آمیختگی با سولفید آلومینیوم و خاک استخوانی[۱۲] باشد»[۱۹] پیش از این در سال‌های انقلاب صنعتی، بنا به روایت ای. پی. تامپسون تاریخ‌دان مارکسیست، با سه نوع قرص نان تولید می‌شد: قرص نان سفید با کیفیتی خوب برای ثروتمندان، «قرص نان خانوار» با کیفیتی متوسط برای طبقه متوسط و قرص نان قهوه‌ای با کیفیتی افتضاح برای فقیران: «گمان می‌رفت که نان سیاه بهترین گزینه برای پنهان‌کردن افزودنی‌های مهلک باشد». همه به‌جز بهترین نان که تنها به دست ثروتمندان می‌رسید، آمیخته [به مواد زیان‌آور] بود و حتا در نانوایی‌های باکیفیت هم کیفیت نان و شرایطی که در آن پخته می‌شد، مشکوک بود.[۲۰] آن‌طور که مارکس می‌گوید

انگلیسی‌ها با تسلطی که بر انجیل دارند، به خوبی می‌دانند که انسان اگر بنا به رحمت الهی، سرمایه‌دار، ارباب یا صاحب یک شغل اشرافی نباشد، مقدر است نان خود را با عرق جبین به دست آورد، اما نمی‌دانست که روزانه ناگزیر بوده همراه با نان خود مقدار معینی عرق بدن انسان مخلوط با خونابه، تار عنکبوت و سوسک مرده و خمیر ترش فاسد آلمانی بخورد، بگذریم از زاج و شن و سایر افزودنی‌های مطبوع معدنی.[۸][۱۳]

در این‌جا مارکس بنا بر شناختش از کار تره‌من‌هر و هاسال اشاره می‌کرد که برخی از این افزودنی‌های مصنوعی مانند زاج (سولفید آلومینیوم) و کربنات پتاسیم می‌توانند سمی باشند در اندازه‌هایی که در بدن انباشت می‌شوند.

مطمئناً بسیاری از این تقلب‌های خطرناک ـ آلودگی‌ها افراد، تار عنکبوت‌ها، سوسک و جوندگان ـ از شرایط ناسالمی پدید می‌آمدند که در آن، نان پخته می‌شد، به‌ویژه برای فقرا. در مطالعه‌اش درباره «پخت نان»، مارکس بر این تأکید کرد که فرایند کار، کارگران، در این مورد شاگردهای نانوانی‌ را مجبور می‌کند که کار را پیش از سحر شروع و نوبت روز هفتگی‌شان را در ساعت ۳ بعدازظهر روز بعد تمام کنند، به شکلی که تا پایان هفته آن‌ها از ۱۰ بعدازظهر چهارشنبه تا روز شنبه عصر بدون توقف و متداوماً کار می‌کردند. اتاقک‌های زیرزمینی که در آن‌ها کار می‌کردند، پر بودند از «بخارات طاعونی[۱۴]» و «گازهای مهلک» که نه تنها به کارگران آسیب می‌رساندند بلکه به غذا هم وارد می‌شدند.[۲۲] میانگین طول عمر یک شاگرد‌ نانوایی طبقه‌ی کارگر صرفاً ۴۲ سال بود.

کار شوالیه شیمی‌دان فرانسوی  برای نوشته‌های مارکس درباره تقلب در مواد غذایی منبعی دیگر فراهم کرد. شوالیه نشان داده بود که برای هر ۶۰۰ موردی که مطالعه کرده بود، به بیان مارکس، «۱۰، ۲۰ یا ۳۰ شیوه متفاوت تقلب و غش» وجود دارد، نه فقط در خوراکی و نوشیدنی بلکه همچنین در دارو. داروی با بیشترین مصرف در آن دوران یعنی تریاک در نوع تقلبی‌اش با «گل خشخاش، آرد گندم، صمغ، خاک رس، شن و مانند آن» مخلوط می‌شد. در برخی نمونه‌ها هیچ اثری از دارو نبود. [۲۳] محتوای ناسالم و حتا سمی رژیم غذایی طبقه کارگر ویکتوریایی همچنین ملاحظه‌ای کلیدی در تحلیل غذایی مارکس بود.

[آنتونی س.] وول[۱۵]  تقلب در غذا در انگلستان ویکتوریایی را این‌جور جمع‌بندی می‌کند:

بیشتر غذاهایی را که خانواده‌های طبقه‌ی کارگر مصرف می‌کردند، آلوده‌شده و مؤثراً برای سلامتی مضر بودند…. فهرست افزودنی‌های مسموم‌کننده شبیه فهرست موجودی انبارِ شیمی‌دانی دیوانه و بدجنس بود: استریکنین، کوکولوس ایندیکوس [مرگ ماهی] (هر دو توهم‌زا هستند) و زاج سبز در نوشیدنی‌های رام و آبجو؛ سولفات مس در ترشیجات، میوه‌های بطری‌شده، شراب و مرباجات؛ کرومات سرب در خردل و انفیه؛ سولفات آهن در چای و آبجو؛ فریک‌فروسیانید [آبی پروسی]، سولفات آهک و زردچوبه در چای چینی؛ کربنات مس، سولفات سرب، بی‌سولفات جیوه و سفیداب در شکر قنادی و شکلات؛ سرب در شراب و چدار؛ همه به‌شکلی گسترده استفاده می‌شدند و انباشته می‌شدند در یک دوره طولانی به ورم معده مزمن می‌انجامیدند و درواقع اغلب به‌شکلی مرگبار غذا را مسموم می‌کردند. سرب قرمز ته‌رنگ سرخ «سالم»اش را به پنیر گلوچستر می‌داد و آرد و فلفل قرمز هم ضخامتی پروپیمان به خامه می‌دادند، و برگ‌های چای هم بودند «خشک‌شده، رنگ‌شده و بارها و بارها بازیافت‌شده». تا اواخر سال ۱۸۷۷ هیئت‌مدیره حکومت محلی فهمید که تقریباً یک‌چهارم شیر آزمایش‌شده، آب اضافی یا گچ دارد، ده درصد از کل کره‌ها، هشت درصد از کل نان‌ها و بیش از ۵۰ درصد از کل نوشیدنی‌های جین دارای مس بودند برای بهترکردن رنگ‌شان. [۲۴]

با نقل قولی بلند از سیمون، مارکس استدلال کرد که شرایط غذایی طبقه‌ی کارگر بخشی از دیالکتیک بزرگ‌تر فقر بود؛ نشانه‌ای از گرفتاری فقیران در جامعه‌ی سرمایه‌داری. همان‌طورکه سیمون نوشت، «محرومیت از غذا با اکراه تحمل می‌شود… قاعده این است که بزرگ‌ترین فقر در رژیم غذایی تنها هنگامی فرا می‌رسد که دیگر محرومیت‌ها بر آن مقدم شوند».[۲۵]

با وجود آنکه مِنِل[۱۶]، مورکات[۱۷] و اوترلو[۱۸] مارکس را در باب غذا کنار گذاشتند، رژیم غذایی آشکارا نقشی در تحلیل مارکس بازی می‌کند که به‌تازگی دارد ارج گذاشته می‌شود. درواقع مسائل مورد توجه مارکس، شامل تغذیه کارگران، تقلب ناشی از سودجویی و آلودگی غذاها، هنوز برای ما هم امروزه مورد توجه اند. امنیت غذایی مسأله‌ای اضطراری در ایالات متحده باقی مانده که زندگی ۱۵.۸ میلیون خانوار را در ۲۰۱۶ متأثر کرده است ـ حدود یکی از هشت خانوار.[۲۶] تنها مقررات سخت‌گیرانه فدرال بوده است که عرضه غذا را نسبتاً ایمن کرده است. اما مواد شیمیایی افزوده برای افزایش رنگ، مزه یا ویژگی‌های ذخیره‌سازی فراگیر باقی مانده‌اند و سموم موجود در غذا، ناشی از ورود مقداری از ۸۰ هزار ماده شیمیایی جدید به محیط زیست که محصول فرگشت [طبیعی] هم نیستند، نگرانی بزرگی است.[۲۷] همه این مسائل در نسبت با منطق سرمایه‌داری شامل اثراتش بر تولید و مصرف مواد غذایی که مارکس پیش از این، با آن‌ها در میانه‌ی سده‌ی نوزدهم دست‌وپنجه نرم کرده است، بهتر فهمیده می‌شوند.

تغییر نظام غذایی

در اواخر دهه‌ی ۱۹۸۰ میلادی، تحلیل نظام غذایی معاصر به عنوان یک موضوع رسمی برای پژوهش، به ویژه کار هریت فریدمن  و فیلیپ مک‌مایکل، از سنت‌های مارکسیستی و نظام‌ جهانی برآمد.[۲۸] برخلاف تحلیل‌های جریان اصلی که تاریخ نظام‌های غذایی را به عنوان فرایندی خطی، در حالِ توسعه و گسترش مداوم، تعریف می‌کردند، این جریان از آغاز، روی مفهوم «نظام‌ها»ی غذایی جهانی، بر اساس توزیع خاص و نابرابر قدرت و منابع، تمرکز داشت.[۲۹] از این رو مفهوم نظام غذایی مظهر ویژگی‌ تاریخیِ آرایش‌های معیَّنی از تولید، مبادله، توزیع و مصرف بود. فریدمن و مک‌مایکل روی دو نظام غذایی تمرکز داشتند: اول، نظامی که بنا به تحلیل‌شان از دهه‌ی‌ ۱۸۷۰ میلادی آغاز می‌شد، به واردات از مناطق مستعمراتی استوایی به اروپا و به وارداتِ غلات و دام از مناطق مستعمره‌نشین وابسته بود، به عبارت دیگر، نظامی جهانی‌ که به نیازهای کشورهای امپریالیستی صاحب مستعمره (متروپل) نظر داشت. دومین نظام غذایی که پس از جنگ جهانی دوم با برآمدن سلطه‌ی فرهنگی ایالات متحد و برآمدن جهانی پسااستعماری اما هنوز امپریالیستی ظهور کرد، حول صادرات مازاد غذا، به طور عمده غلات، از امریکا و همچنین انقلاب سبز تحمیل‌شده از سوی کشاورزی تجاری[۱۹] سامان یافته بود. گذشته از آن، اهمیت توسعه‌ی دومین نظام غذایی جهانی، صادرات میوه‌های گرمسیری، به‌ویژه موز، کنستانتره‌ی آب ‌پرتقال (عمدتاً از برزیل)، قهوه، کاکائو برای شکلات، ادویه‌جات و مانند آن به کشورهای ثروتمند بود. از آن زمان محققان دیگری در تلاش برای تعریف سومین نظام غذایی، نظام غذایی کنونی، هستند که در آن جهانی‌سازی و اقتصادهای نوظهور نقش فزاینده‌ای ایفا می‌کنند. نظریه‌ی گسست سوخت‌وسازانه‌ی مارکس در برخی از این نظریه‌ها به عنوان راهی برای تبیین اختلالات نظام‌های غذایی گنجانده شده است.[۳۰]

بزرگترین ضعف تحلیل‌ نظام غذایی، رویکردش به کشاورزی در انقلاب صنعتی، شامل پاسخ‌اش به تحلیل‌های مارکس بود. در سال ۱۹۹۶، کالین دانکن[۲۰]، محققی کانادایی با پیشینه‌ای مارکسی، اثری به نام مرکزیت کشاورزی منتشر کرد و در آن استدلال کرد که کشاورزیِ اواسط قرن نوزدهم در بریتانیا در ذاتِ خود «پیشاصنعتی» (یا حداکثر در حالت «صنعتی‌شدن سبک») باقی ماند و یک «عصر ‌از نظر زیست‌محیطی متعادل» در نظام کشاورزی را نمایندگی کرد که ریشه در نظام چهار دوره‌ای گردش محصول، معروف به نورفولک، داشت.[۳۱] دانکن تحلیل‌های انتقادی مارکس از کشاورزی بریتانیا در این دوره را قاطعانه رد کرد و ادعا کرد که مارکس فقط کاستی‌های آن را دیده بود و در تشخیص پیشاصنعتی‌بودن، خودبسندگی و سرشت ‌زیست‌محیطی آن ناموفق بود. دانکن به منظور پیشبرد این ایده نه تنها مارکس را رد کرد بلکه کارهای مورخان اقتصادی و کشاورزی معاصر را نیز که نتایج‌شان تا حد زیادی دیدگاه انتقادی مارکس را تأیید می‌کرد، کنار گذاشت.[۳۲]

دانکن کتابش را با این ادعا آغاز کرد که مارکس در دوران خود، «هشداردهنده»ای درباره تأثیرات زیست‌محیطیِ سرمایه‌داری بود. او به طور خاص بحث کرد که پذیرش باور «غارت خاک» از سویِ مارکس که توسط شیمیدانِ آلمانی، یوستوس فون لیبِگ مطرح شده بود، «به طور کلی و در واقع کاملاً غیرقابل دفاع است… به‌ویژه در انگلستان که به عنوان موردی مهم در کتاب سرمایه به آن استناد شده است». دانکن مُصِر بود که مدل انگلیسیِ کشاورزیِ پیشرفته در میانه قرن نوزدهم، بر پایه‌ی روش‌های علمی جدیدِ برداشتِ محصول، «زیست‌محیطی‌ترین مدلِ بی‌خطر در میان تمام نظام‌های کشاورزی تولیدی پیشرفته‌ای بود که جهان به خود دیده است». به تعبیر دانکن، ابداعات کشاورزی پیشرفته در بریتانیا در دوران پیشاصنعتی یا دوران صنعتی‌شدنِ اولیه باقی ماند، چراکه آن‌ها به مکانیزه‌شدن و مواد شیمیایی مصنوعی اتکای اندکی داشتند و در عوض بر توسعه تکنیک‌های زیست‌شناختی و بوم‌شناختی (زیست‌محیطی) تمرکز داشتند. به طور قابل ملاحظه‌ای دانکن به دنبال تجلیل از کشاورزی انگلستان در این دوره بود در حالی که از دیگر جزایر بریتانیا همچون کشاورزیِ مستعمره‌نشینِ ایرلند غافل شد گرچه اینها می‌توانستند جدا از یکدیگر باشند. او هیچ توجه واقعی به پرورش دام انگلیسی، یا به تهیه کود و چیزی که ابعادِ «صنعت سرّی[۲۱]» تولید کنجاله‌های روغنی می‌نامید، نداشت. دانکن توجه بسیار ناچیزی به مکانیزه‌شدن فناوری کشاورزی داشت ـ دیدگاهی که نمی‌توانست این واقعیت درحال‌دگرگونی را به حساب آورد.[۳۳]

چنین تحلیلِ آشکارا ناکارآمدی، به‌راحتی از سوی محققان بعدی نادیده گرفته شد. اما بینش دانکن درباره خصلتِ «بی‌خطری زیست‌محیطی»ِ کشاورزی انگلستان که از انتقادهای او به مارکس بود، از سوی تحلیلگران نظام‌ غذاییِ مارکسی و نظریه‌پردازانِ نظام جهانی، همچون فریدمن و مک‌مایکل، مشتاقانه و ناسنجشگرانه پذیرفته شده‌ است. فریدمن در سال ۲۰۰۰، در مقاله‌اش زیر عنوان «اصلاً نظام جهانی مدرن چیست؟»، به پیروی از دانکن استدلال می‌کند که «کشاورزی پیشرفته‌ی انگلستان ثابت می‌کند که در شرایط خاص… کشاورزیِ سرمایه‌داری از نظر زیست‌محیطی پایدار است». او ادعا کرد که از نظر مصرف انرژی، کشاورزیِ پیشرفته‌ی انگلستان «به بیشترین و پایدارترین تولید گندمی که تا کنون وجود داشته است، رسیده است» (منبعی که برای تأیید این ادعا آورده شده، مطالعه‌ا‌ی درباره‌ی کشاورزی در انگلستانِ دهه‌ی ۱۸۲۰ میلادی بود، یعنی پیش از ظهور کشاورزی پیشرفته در انگلستان). فریدمن استدلال می‌کند که آنچه کشاورزی پیشرفته‌ی انگلیسی را نابود کرد تناقضات زیست‌محیطیِ درونی آن نبود بلکه تقلای آن برای رقابت در بازار جهانی، به‌ویژه همزمان با ظهور آنچه بعدها به عنوان رکود بزرگ در اروپا شناخته شد، در بیست‌وپنج سالِ پایانی قرن نوزدهم بود. در معرض «زیست‌بوم‌های بیگانه» قرارگرفتن، به عبارت دیگر، رقابت با زیست‌بوم‌های خارج از انگلستان، همراه با نفوذ نظام بازار جهانی، به این معنی بود که «کشاورزانِ حرفه‌ای، دیگر به استفاده از انواع بومیِ ترکیب‌های بی‌خطر زیست‌محیطی تمایلی نداشتند».[۳۴]

به همین ترتیب، نقدهای دانکن به مارکس درباره‌ی کشاورزی پیشرفته‌ی انگلیسی از سوی میندی اشنایدر و مک‌مایکل پذیرفته شد، آن‌ها نیز ادعا کردند کشاورزی انگلیسی پایدارترین و زیست‌محیطی‌ترین نوعِ کشاورزی با بهره‌وری بالا در طول تاریخ است که در چرخش چهار دوره‌ای به شکل مؤثری مواد مغذی را بازیافت می‌کند. در چرخه‌ی نورفولک، در سال اول گندم به عمل آورده می‌شود، در سال دوم شلغم کاشته می‌شود، در سال سوم جو ـ همراه با کشتِ شبدر و تلخه ـ کاشته می‌شود، و در سال چهارم شبدر و تلخه که خوراک دام است، به عمل می‌آید. شلغم خوراک دام در زمستان می‌شود و جو نیتروژنِ خاک را ثابت نگاه می‌دارد. اشنایدر و مک‌مایکل وجود چرخه‌ی نورفولک را گواهِ خوش‌فکریِ زیست‌محیطی کشاورزی پیشرفته‌ی انگلیسی دانستند.

اشنایدر و مک‌مایکل به پیروی از دانکن و فریدمن، استدلال می‌کنند که تحلیل‌های مارکس از کشاورزیِ تحت نظام سرمایه‌داری حتی در زمان خود مارکس هم ناقص و تحریف‌شده بودند. به گفته‌ی آن‌ها، مارکس مسائل خاک را به جای شرایط جهانی گرفته و «در فهم تشکیل خاک به عنوان یک فرایند تاریخی موفق نبوده است» ـ با این وجود آن‌ها از این واقعیت غفلت کردند که مارکس دانشجوی دقیق زمین‌شناسی تشکیل خاک بود و برخلاف سایر اقتصادانان سیاسیِ کلاسیک اولیه، در تمام کارهایش به خاک‌ها به عنوانِ محصولات تاریخی اشاره می‌کند. در نتیجه اشنایدر و مک‌مایکل ارتباطِ تاریخیِ نظریه‌ی مارکس درباره‌ی گسست سوخت‌وسازانه[۲۲] را رد می‌کنند؛ بر اساسِ نظریه‌ی مارکس درباره‌ی گسست سوخت‌وسازانه، که اقتباسی از کارِ لیبِگ است، خاکِ تهی‌شده از مواد مغذی‌اش به مثابه غذا و فیبر به شهرها انتقال می‌یافت. همان‌گونه که اشنایدر و مک‌مایکل می‌‌نویسند: «موفقیت و پایداریِ نسبیِ زیست‌محیطیِ انگلستان… مارکس را به چالش می‌کشد.» درست همان‌طوری که پیش از این دانکن مطرح کرده بود، آنها مارکس را به «نادیده‌گرفتن نقش کشاورزی به عنوان محرک اولیه‌ی فرایند گسست سوخت‌وسازانه» متهم کردند و معتقد بودند که مارکس به‌اشتباه بر صنعتی‌شدن کشاورزی به عنوان یک نیروی مخرب تمرکز کرده و چشمانش را روی «مرکزیت کشاورزی» که در این دوران کاملاً مستقل از صنعت بود بسته است.[۳۵]

ارزش این را دارد که در اینجا به چرخه‌ی چهارساله نورفولک گریزی بزنیم چراکه پایه‌ای بود برای بیشترِ ادعاهای پیشین در موردِ برتری زیست‌محیطیِ کشاورزیِ انگلستان. این روش با وجود آنکه مزایایی داشت، مشکلاتی هم ایجاد می‌کرد؛ روشی که هرگز به طور عام به کار گرفته نشد و تنها یکی از روش‌های چندگانه‌ی کشاورزی بود که در آن زمان استفاده می‌شد. اول، مزایای این روش: (۱) فقط در دو سال از چهار سال مقادیر زیادی محصولات (در مواردی گندم و جو) در مزارع کشت می‌شد، (۲) این چرخه کنترلِ آفت‌هایی همچون علف‌های هرز، بیماری‌ها و حشرات را تسهیل می‌کرد، (۳) تثبیت نیتروژن توسط حبوبات، سیستم را پایدار نگاه می‌داشت؛ به معنای دیگر سطوح پایینِ نیتروژنِ دردسترس منجر به کاهش بازده محصولات زراعی دیگر می‌شد. واقعیت این است که یک نظام ترکیبی محصولات حیوانی-زراعی، از نظر زیست‌محیطی می‌تواند بهتر از نظامی که فقط [محصول زراعی] کشت می‌کند، عمل کند.

اما این روش اشکالاتی نیز دارد: (۱) در دو سال از چهار سال همچنان مواد مغذی از مزارع استخراج می‌شوند و نیاز است که جایگزین شوند. البته در چنین نظامی این‌گونه نیست که مواد مغذی زیادی در هر هکتار از فراورده‌های دامی استخراج شوند، زیرا این مواد بیشتر از راه کود و ادرار حیوانات [به زمین] منتقل می‌شوند و اگر این مواد توسط کشاورزان از زمین گرفته و به آن بازگردانده شوند، به طور قابل توجهی می‌تواند فقدان مواد مغذی را جبران کند. (۲) محرک کل نظام پایداری و تداوم نبود بلکه افزایش تولید و انباشت سرمایه بود. به این ترتیب این نظام، به ویژه پس از لغو قوانین غلات و پیش از اینکه نظام کشاورزی پیشرفته تحت سیطره حجم بالای کود قرار گیرد، عقب نشست. همان‌طور که مارک اووِرتون، مورخ اقتصادی نوشت: «توسعه‌ی کودهای شیمیایی و دیگر نهاده‌های خارجی» نظام را تضعیف کرد و یک نظام کشاورزی ایجاد شد که «به نهاده‌های دارای انرژی فشرده وابسته بود»[۳۶]

در واقع، به جای اینکه کشاورزی پیشرفته‌ی قرن نوزدهم را با چرخه نورفولک که پیش از این برای مدتی طولانی کاربرد داشت، شناسایی کنیم، باید چرخه نورفولک را همچون لایه تزیینی برای واردات انرژی فشرده در نظام چرخه‌ای محصول، که در نهایت منجر به کاهش تولید غلّه شد، در نظر بگیریم. همان‌گونه که مورخ کشاورزی ای. ال. جونز شرح می‌دهد اصلی‌ترین ابداع در کشاورزی پیشرفته یا به‌شکلی درست‌تر «تغذیه پیشرفته»،

شدّت عملکرد بود، تغذیه دام در مقیاس گسترده با کُنجاله‌های روغنیِ به‌دست‌آمده برای تولید گوشت و کود؛ بعد مصرف دست‌ودل‌بازانه‌ی کودهای کشاورزی به‌دست‌آمده روی زمین‌های زراعی، برای افزایشِ تولیدات غلّات و انباشتن انبارهای محصولات علوفه‌ای. مقیاس هر چه بزرگ‌تر مزارع تغذیه‌کننده و علوفه حاصله و برنامه کاربردیِ هر چه سنگین‌تر برای تولید زراعی و کود حاصله، تولید قابل فروش بیشتر و کود بیشتر برای دور بعدی کشت، معنای کشاورزیِ پیشرفته بود. این «چرخه گسترش‌یابنده» بود که [جان جوزف] مِچی [معروفترین مدافع کشاورزی پیشرفته] از آن حمایت ‌کرد.[۳۷]

پس از سال ۱۸۴۶ چیزهایی مانند خودکفاییِ غذایی برچیده‌ شد، در واقع، تأکید ضمنیِ زیاد بر تولید گوشت و لبنیات بیش از غلّات بود و این منجر به افزایش چراگاه‌ها به‌ویژه در اسکاتلند و ایرلند شد و نشان از زوالِ پایدارترِ نظام ترکیبی حیوانی ـ گیاهی داشت. البته تا زمانی که نظام تولید غذا مبتنی بر چهارپایانِ نشخوارکننده می‌توانست مواد مغذی را به شکل مؤثرتری بازیافت کند، رشد چراگاه‌ها و کشاورزی تمرکزیافته بر تولید گوشت در بعضی مواقع می‌توانست حکم مُسکِن موقت برای مشکل مواد مغذی خاک را داشته باشد، حتی اگر چنین چیزی تنها به عنوان نتیجه چرخش به سمت واردات گندم و سایر غلّات ممکن بود. در نتیجه، بخش بزرگی از گسست متابولیک بریتانیا به خارج از مرزها به سمت صادرکنندگان اصلی غلّات به بریتانیا ـ یعنی از کشورهای آلمان، روسیه و ایالات متحده ـ انتقال یافت که خاک‌شان از مواد مغذی تهی کردند و اجازه دادند که بریتانیا روی گوسفند و گاو تمرکز کند. [۳۸]

از دهه ۱۸۷۰ واردات گوانو (کودی متشکل از فضله پرندگان دریایی) و نیترات شروع به کاهش کرد، در حالی که واردات استخوان (استخوانِ کوبیده حیوانات که در ساختن کود و خوراک دام کاربرد دارد)، کنجاله‌های روغنی و بذر برای تولید کنجاله‌های روغنی خانگی به شدّت افزایش یافت. کاهش وابستگی به واردات گوانو و نیترات در طول دورانِ معروف به «عصر طلایی» نشان از دورشدن انگلستان از تولید غلّات خانگی داشت. با این حال، واردات استخوان افزایش یافت، که در اصل به عنوان ورودی صنعت سوپرفسفات، اولین کود شیمیایی شناخته می‌شد. به همین ترتیب، کنجاله‌های روغنی و بذرها به طور فزاینده به عنوان تغذیه وارداتی پرانرژی برای احشام و به منظور محرک رشد و تولید کود غنی‌تر وارد شد.[۳۹] در همان زمان، بر اساس بخشی از همان منطق، انگلیس گندم بیشتر و بیشتری را عمدتاً برای مصرف طبقه کارگر وارد می‌کرد.

بنابراین توالی تاریخی روشن است. پس از لغو قوانین غلات در سال ۱۸۴۶، واردات گندم افزایش یافت و در پایان قرن سهم گندم تولیدی در داخل بریتانیا از ۹۰ درصد به کمتر از ۲۵ درصد کاهش یافت. پیش از سال‌های ۱۸۶۱ تا ۱۸۶۷، سال‌هایی که مارکس روی سرمایه کار می‌کرد، واردات گندم بریتانیا تقریباً تا ۴۰ درصد از مصرف داخلی افزایش یافته بود.[۴۰] سرنوشت کشاورزی انگلستان از پیش رقم خورده بود: تأکید نامتعادل روی دامداری، تبدیل زمین‌های وسیع به چراگاه‌ها و مرتع و ورود انبوه غلّات، کود و منابع انرژی از خارج از کشور. با در‌نظر‌داشتن این تاریخچه، روشن می‌شود که انتقادها به مارکس از سوی دانکن، اشنایدر و مک‌مایکل نه تنها دربردارنده نادیده‌گرفتن بخش بزرگی از تحلیل‌های مارکس بود، بلکه پیکره بزرگی از تحقیقات تاریخ کشاورزی بریتانیا را هم نادیده گرفته بودند. گرچه مفهوم «عصر طلایی»ِ کشاورزی انگلیسی در بیست‌وپنج‌ساله سوم قرن نوزدهم در کار مورخان اقتصادی اوایل قرن بیستم نیز متداول بود، اما پیش از اینکه دانکن کتابش را بنویسد، تحقیقات بعدی این ایده را مشخصاً رد کردند.

جدا از نادیده‌گرفتنِ مسئله نظام‌های غذایی، می‌توان به مارکس به‌خاطر واردکردن این مفهوم به اقتصاد سیاسی که آن را «نظام جدید» تولید غذای صنعتی سرمایه‌داری می‌نامید، مفهومی که مرتبط با لغو قانون غلات و رواج تجارت آزاد بعد از سال ۱۸۴۶ بود، اعتباری درخور بخشید. او این «نظام جدید» را در ارتباط با تبدیل «بخش بزرگی از زمین‌های زراعی در بریتانیا» می‌داند، با «سازماندهی مجدد» تولید غذا حول توسعه مدیریت و پرورش چهارپایان و چرخش محصول، و همپای تحولات مرتبط در شیمی کودها بر پایه کود حیوانی. در نیمه دهه ۱۸۵۰، این روند بیش‌ازپیش آشکار شد: حدود ۲۵ درصد از گندم مصرفی در بریتانیا وارداتی بود و ۶۰ درصد آن از آلمان، روسیه و ایالات متحده وارد می‌شد.[۴۱] دهه‌های ۱۸۳۰ و ۱۸۴۰ با بحران باروری خاک همراه بود، این بحران ناشی از فقدان کود کافی برای جایگزینی مواد مغذیِ فرستاده‌شده به عنوان غذا و فیبر به شهرها بود و بنابراین باعث ازدست‌رفتن خاک شده بود. از این رو، در کنار شکل‌های جدید مدیریتِ موجودیِ کالا و پرورش و نظام چرخش محصول، ویژگیِ «نظام جدید» تلاش زیاد برای تقویت کودها بود؛ بخشی با منابع شیمیایی و بخشی با واردات گوانو و سایر کودهای طبیعی. گوانویی که از پرو وارد می‌شد نه تنها سرشار از فسفات بود بلکه نسبت به سایر کودها ۳۰ برابر بیشتر نیتروژن داشت.[۴۲] استفاده از حبوبات به عنوان بخشی از نظام چرخشی دست‌کم به تهیه مقداری از نیتروژن مورد نیاز برای غلّات و ریشه‌ها کمک کرد. فراتر از اینها، افزایش استفاده از ماشین‌آلات در کشاورزی بود. مارکس هم تأکید می‌کرد که کشاورزی بریتانیایی، حتی در جزایر بریتانیا، یک نظام امپریالیستی بود، به ویژه در کنترل انگلیسی بر کشاورزی ایرلند؛ مارکس اشاره می‌کرد که کود از ایرلند به انگلیس صادر می‌شد و در عوضِ آن، ایرلند چیز اندکی به دست می‌آورد یا هیچ چیزی به دست نمی‌آورد ـ یک شکل ابتدایی از تبادل زیست‌محیطیِ نابرابر.[۴۳] به تعبیر مارکس، صنعتی‌شدنِ کشاورزی در آغاز منجر به یک دوره پیشرفت شد، اما با تناقضات عمیق زیست‌محیطی و اقتصادی همراه بود و آینده کشاورزی بریتانیا را تهدید می‌کرد.

البته مارکس پیشرفت‌های اقتصادی اولیه را که در نظام جدید کشاورزی پیشرفته به‌دست‌آمده بود، انکار نمی‌کرد. همان‌طور که در سرمایه می‌نویسد:

لغو قانون غلات تکانه چشم‌گیری در کشاورزی انگلستان ایجاد کرد. زه‌کشی[۲۳] در گسترده‌ترین مقیاس، روش‌های جدید تغذیه دام و کشت مصنوعی علوفه، ابداع دستگاه کوددهی مکانیکی، شیوه‌های جدید در کشت زمین‌های رُس‌دار، افزایش استفاده از کودهای معدنی، به کار بردن ماشین بخار و انواع ماشین‌آلات جدید و کشت متمرکزتر به طور عام، همه ویژگی‌های این دوره تاریخی هستند… حاصلخیزیِ واقعیِ خاک به سرعت افزایش یافت. سرمایه‌گذاریِ بیشتر در هر آکر و در نتیجه مراقبت بیشتر از مزارع، شرایط لازم روش جدید بود. در همان زمان، از سال ۱۸۴۶ تا ۱۸۵۶ مناطق زیر کشت افزایش یافت.[۴۴]

با این وجود، مارکس عمیقا نگرانِ تناقضات و خطرات نظام جدید تولید غذا بود. دو مسئله اصلی (فراتر از مسائل کلّی‌تر در مورد گسست متابولیک) در نقد مارکس برجسته بود. اول، تغییر جهتِ کشاورزی انگلیسی از تولید غلّه و حبوبات برای مصرف انسان به سمت افزایش محصولات علوفه‌ای و مراتع برای تأمین کشاورزی‌ای که به طور فزاینده روی تولید گوشت و لبنیات متمرکز شده بود. تولید غلّه و حبوبات به وضوح برای تهیه غذای طبقه کارگر صورت می‌گرفت و همان‌گونه که پیش از این شرح داده شد، این طبقه به طور عمده با نان زندگی می‌کردند؛ تولید گوشت و تا حدودی لبنیات، در وهله اول غذای طبقه بالا بود. گرچه حتی در آن زمان، هیچ شک و تردیدی وجود نداشت که استفاده از زمین در تولید کلّی غذا ـ غلّات یا گوشت و لبنیات ـ برای مصرف انسان کارآمدتر بود.

دوم، آن‌چنان که رابرت بیکوِل  و دیگران بحث کرده‌اند، مارکس نگران آزار حیوانات با روش‌های جدیدِ پرورش برای تولید گوشت پرچربی بود. گونه‌های گوسفند و گاو در حجم بیشتر و گسترده‌تر پرورش یافتند، گونه‌هایی که حجم گوشت و چربی بیشتری نسبت به ساختار استخوان‌بندی‌شان حمل می‌کردند، این در حالی است که حیوانات اغلب به سختی می‌توانند مراقب وزن خود باشند. نرخ رشد حیواناتی که برای تولید گوشت پرورش می‌یافتند، با گوسفندان و گاوهایی که به جای پنج سال پس از دو سال قصابی می‌شدند، شتاب گرفت. به منظور افزایش تولید صنعت لبنیات، گوساله‌ها زودتر از موعد از شیر گرفته می‌شدند. گوساله‌های نر انگلیسی در یک دوره زمانی کاملاً در محدودیت نگاه‌ داشته می‌شدند و به طور فزاینده‌ای پروار می‌شدند. گاوها به منظور سرعت‌بخشیدن به رشدشان با مواد ترکیبی تغذیه می‌شدند، این مواد شامل کنجاله‌های روغنی وارداتی بود که با کود غنی‌شده تولید می‌شدند. هر گوساله نر انگلیسی تا زمانی که به بلوغ می‌رسید و کشته می‌شد، روزانه حدود ده پوند کنجاله‌های روغنی مصرف می‌کرد.[۴۵]

در نظام کشاورزی پیشرفته، گوسفندان همچنان در مراتع پرورش می‌یابند، بخش عمده‌ای از نظام چرخش محصول نورفولک را تشکیل می‌دهند که در آن مراتع بقولات (حبوبات و گیاهان علوفه‌ای) و گیاهان پوششی (شبدر و گیاهانی که برای پوشش زمین و جلوگیری از فرسایش خاک کاشته می‌شوند) جایگزین زمین‌های آیشی می‌شوند. بقولات تا اندازه‌ای با تثبیت نیتروژن از هوا، خاک را غنی می‌کنند (این فرایند در زمانی که مارکس می‌نوشت، هنوز فهم و درک نشده بود). با این حال، این فرایند، باعث ترغیب رشد مراتع بیش از تولید غلّات می‌شد. جمعیت مشغول به کار روی زمین‌ها بیشتر با گوسفندان جایگزین شدند ـ بخشی از فرایند حصارکشی گسترده زمین‌های اشتراکی در آن زمان در انگلستان و دیگر جزایر انگلیسی.

تحلیل‌های مارکس از این نظام جدید به طور خاص بر کار مطالعاتی دانشجوی کشاورزی فرانسوی، لیونس دِ لاورنه، با عنوان اقتصاد روستایی انگلیس، اسکاتلند و ایرلند متمرکز بود. لاورنه حامی پروپاقرصِ مدلِ کشاورزی پیشرفته انگلیسی بر پایه گوشت و لبنیات و نظام چرخش نورفولک بود، تمام روش‌های استفاده از محصولات علوفه‌ای و دام‌خوراکی، تسریع و افزایش پرورش، تغذیه و قصابی‌کردن با جزئیات زیاد در کار لاورنه شرح داده شده بود، مارکس این کار را همراه با کار والتر گود با عنوان مغالطه‌های سیاسی، تجاری و کشاورزی (۱۸۶۶) با دقت مطالعه کرد. لاورنه ادعا کرد که بیکوِل در نشان‌دادن چگونگی سرعت رشد گوشت و چربی در حیوانات، نامِ خود را به عنوان یک مبتکر در سطح ریچارد آوکرایت و جیمز وات تثبیت کرده است. به طور قطعی کشاورزی در جزیره بریتانیا تغییر کرده است، لاورنه در این مورد نوشت: «به‌واسطه فرایند ساده تولیدِ بیشتر و بیشتر، از این پس هر مزرعه یک نوع ماشین خواهد بود… موتورهای بخار ستون‌های دود را بر فراز مناظر سبز می‌فرستند».[۴۶]

با این وجود، مارکس بیشترِ ادعاهای لاورنه در مورد برتری کشاورزی پیشرفته انگلیسی را رد کرد. از جمله ادعای لاورنه درباره تغذیه خاک و تأکیدش بر مزایای تولید غذای گوشتی و لبنیاتی. مارکس به ناهنجاری‌های شدید در حیوانات، تغذیه چاق‌کننده، زود‌ازشیرگرفتن گوساله‌ها و سطوح زیاد چراگاه‌ها‌ که از ابتکارات این نظام بود، و از سوی دیگر تولید غلّات و حبوبات برای توده مردم توجه کرد. در حالی‌که لاورنه استدلال می‌کرد فرانسه باید از نمونه انگلیسی پیروی کند و از تولید غلّات به تولید گوشت روی بیاورد، مارکس دیدگاهی برخلاف دیدگاه لاورنه داشت. مارکس همچنین بر اتکای کشاورزی انگلیس به واردات انرژی فشرده از خارج تأکید کرد و بر اساس کار گود و لاورنه نشان داد که نظام کشاورزی پیشرفته انگلیس با کوتاه‌کردن زمان بازگشت عایدیِ دام و احشام، روندهای طبیعی را مختل می‌کند.[۴۷]

رفتار با حیوانات در نظام جدید یکی دیگر از مسائل انتقادی برای مارکس بود. لاورنیه مشاهده کرد که «گاوِ گونه شاخ‌کوتاهِ دورهام در شمال انگلستان، در اتاقک‌هایی محصور و خفه نگهداری می‌شوند تا زمانی که برای رفتن به کشتارگاه آماده بشوند. کف اتاقک‌ها با حفره‌هایی سوراخ شده است تا گاوها بتوانند مدفوع‌شان را در آن تخلیه کنند». در سال ۱۸۵۱ مجله اکونومیست مزایای «جعبه‌غذایی» گاوها و این که آنها را تقریباً به طورکامل به طویله محدود می‌کند، اعلام کرد.[۴۸] همه اینها مارکس را بهت‌زده کرد، همانگونه که در یادداشت‌های منتشرنشده‌اش زیر عنوان تغذیه «منزجرکننده!» در طویله‌ها، می‌نویسد که یک «نظام زندان سلولی» برای حیوانات ساخته شده است:

حیوانات در این زندان‌ها متولد می‌شوند و در آنجا باقی می‌مانند تا زمانی که کشته شوند. پرسش این است که آیا این نظام به نظام پرورشی مرتبط می‌شود که در آن حیوانات در وضعیت غیرطبیعی با استخوان‌هایی ناقص و نارس، به منظور تبدیل‌شدن‌شان به توده‌ای از گوشت و حجمی از چربی رشد می‌کنند که در نهایت منجر به زوالِ جدیِ نیرویِ زندگی می‌شود یا نه؟ این درحالی‌ است که تا پیش از سال ۱۸۴۸ تا جای ممکن حیوانات در هوای آزاد و در تحرک نگهداری می‌شدند.[۴۹]

این پرسش، همان‌گونه که مارکس طرح کرد، بیشتر از آنکه اقتصادی باشد، زیست‌محیطی بود و کشاورزیِ سرمایه‌داری با تأکید بر ارزش کالا و جهت‌گیری صرفاً ابزراگرایانه‌اش هیچ پاسخی نمی‌تواند برای آن داشته باشد. همچنین در نگرش مسلط در راستای تولید غذا جایی برای همدردی با حیوانات وجود نداشت، جایی که با حیوانات همچون ماشین‌آلات صرف یا مواد خام برای مصرف انسان رفتار می‌شد.[۵۰]

مارکس اشاره کرد که نظام جدید کشاورزیِ سرمایه‌داری ـ صنعتی، منجر به سلبِ مالکیتِ بیشتر از زمین‌ شده است، چراکه کشاورزی گوشت‌محور نسبت به نظام غلّات‌محور به تعداد کارگران کمتری نیاز دارد. این اتفاق در ایرلند در بین سال‌های ۱۸۵۵ و ۱۸۶۶ به شکل دراماتیک‌تری رخ داد، «۱،۰۳۲،۶۹۴ نفر ایرلندی با حدود یک میلیون گاو، خوک و گوسفند جایگزین شدند».[۵۱] مارکس به تحولات مشابهی در اسکاتلند نیز اشاره کرد.[۵۲] پس از لغو قانون غلات، ایرلند انحصار غلّات در نظام تعرفه‌ای استعماری انگلیس را از دست داد، به همین دلیل، در حالی که مزارع ایرلند در حال ویران‌شدن بودند، غلّات از خارج از جزایر بریتانیا وارد می‌شد. مارکس با لحنی خشک اذعان کرد که لاورنه و همتایان بورژوای او ناگهان کشف کرده بودند که ایرلند که زمانی فکر می‌کردند برای کشت غلّات مناسب است، در واقع با آینده‌نگری و عقل معاش، سرنوشت مقدر کرده است که تبدیل به چراگاه بشود.[۵۳] نگرانی نهاییِ مارکس در تمام این تحولات، مواد غذایی در دسترس طبقه کارگر در نظام جدید کشاورزیِ صنعتی‌شده بود.

همان‌طور که دیدیم، مارکس دو چیز را شناسایی کرد، یکی اینکه ویژگی نظام جدید کشاورزیِ پیشرفته اساساً رشد چشم‌گیر بود و دیگر اینکه این نظام تناقضات درونی عمیقی داشت که آن را به سمت مرگ احتمالی پیش می‌بُرد. این بینش و فراست مارکس تحلیل‌های بعدیِ مورخان اقتصادیِ کشاورزی بریتانیایی را پیش‌بینی کرد، کسانی که بیشتر از یک قرن بعد به نتایج مشابهی دست‌یافتند. از زمانی که تناقضات نظام کشاورزی پیشرفته برای اولین بار در سال ۱۹۶۸، توسط اف. ام. تامپسون در جستارش با عنوان دومین انقلاب کشاورزی، برجسته شد اکثر مورخان مفهوم «عصر طلایی» کشاورزی در انگلستان را در سه ماهه سوم قرن نوزدهم رد کردند. همان‌گونه که ایی. جِی. تی. کالینز، هم‌ویراستارِ بخش هفتم (۱۸۵۰-۱۹۱۴) از دوره چند جلدی تاریخ کشاورزی انگلستان و ولز، در سال ۱۹۹۵ نوشت:

در اوایل دهه ۱۹۰۰ میلادی، بریتانیا، کشوری که تا یک قرن پیش از آن خودکفا بود، بیش از سه‌چهارم غلّات مورد نیازش برای تهیه نان و تقریباً نیمی از مواد غذایی معتدل  خود را از خارج وارد می‌کرد. کشاورزیِ قرن نوزدهم در برخی از جنبه‌های مهم شکست خورد، نه فقط در رکود بزرگ [در بیست‌وپنج‌سالِ پایانی قرن نوزدهم در اروپا]، بلکه در «عصر طلایی» پیشین نیز. دوران کشاورزی پیشرفته، از سال ۱۸۵۰ تا ۱۸۷۳، [به طور معمول] به عنوان یکی از پیشرفت‌های فنی بی‌سابقه تلقی می‌شد.

اما اکنون تحقیقات اخیر نشان می‌دهد که نرخ رشد کشاورزی در بیست‌وپنج‌سالِ دوم قرن نوزده، تحت لوای قانون غلات به شکل قابل ملاحظه‌ای بیشتر از بیست‌وپنج‌سالِ سوم قرن بوده است، عصر طلایی نشان می‌دهد که دومین انقلاب کشاورزی همراه با کشاورزیِ علمی جدیدش پس از یک شروع شگفت‌انگیز، به سرعت نیروی حرکتش را از دست داد. این روند به نتایج محاسبات ملّی مشابه است، یک برآورد نشان می‌دهد که میانگین نرخ رشد سالانه، بین سال‌های ۱۸۳۰ تا ۱۸۵۰، در طی دو دهه، از ۵/۱ درصد به ۵/۰ تا ۷/۰ درصد کاهش یافته است، یکی دیگر از تحقیقات نیز نشان می‌دهد بین سال‌های ۱۸۵۶ تا ۱۸۷۳، در مقایسه با رشد ۲ درصدی کل اقتصاد، میانگین رشد سالانه در کشاورزی فقط ۲/۰ درصد بوده است.

پس از یک عملکرد قدرتمند در بیست‌وپنج‌سالِ دوم قرن نوزدهم، از اواخر دهه ۱۸۵۰ سطح تولید گندم کاهش یافت و بعد بین سال‌های ۱۸۶۸ تا ۱۸۸۰ نیز اندک کاهشی را نشان می‌داد، نه فقط عملکرد بخش زراعی بلکه عملکرد بخش دامداری هم ضعیف شد. در واقع، شواهد و اسناد کشاورزی نشان می‌دهد که فقط در تولید گوشت پیشرفت نسبتاً کمی وجود داشته است؛ در بهترین حالت یک درصد در سال و بین اوایل دهه ۱۸۵۰ تا اواخر دهه ۱۸۶۰ تنها درصد ناچیزی از تولید را به خود اختصاص داده است… [۵۴]

با این تفاسیر «دومین انقلاب کشاورزی»، مدت‌ها پیش از شروع رکود بزرگ [از سال ۱۸۷۳] به پایان رسید. بر اساس آماری که کالینز ارائه می‌دهد نرخ رشد کشاورزی بین سال‌های ۱۸۵۰ تا ۱۸۷۵ به طور متوسط، حداکثر ۸/۰درصد در سال بوده است[۲۴].

تفسیر کالینز در مورد ناکامیِ کشاورزیِ پیشرفته انگلستان به تفسیر مارکس شباهت داشت: این نظام با وجود رشد مقادیر مواد غذاییِ وارداتی، در رفع نیازِ فرایند انباشت، یعنی افزایش بهره‌وری از خاک در هر هکتار، به سرعت ناتوان شد (مسئله به «ثبات فناورانه» بر می‌گشت).[۵۵] تغییر تولید مواد غذایی از غلّات به گوسفند و گاو، که به نظر می‌رسید برای دورزدن گسست متابولیک صورت گرفته است، در واقع فقط آن گسست را به جای دیگری صادر می‌کرد، به کشورهایی که اکنون با واردات غلّات مواد غذایی بریتانیا را فراهم می‌کردند. واردات نهاده‌های پرانرژی قادر نبود از اقتصاد جدید گوشت‌ولبنیات‌محور در برابر رکود محافظت کند. در این میان، همان‌گونه که مارکس خاطرنشان کرد، با وجود لغو قانون غلات، دوامِ قیمت‌های بالا برای غلّات در میانه دهه ۱۸۵۰ اقتصاد کشور را به ستوه آورد. کالینز می‌نویسد در مورد «امنیت غذایی در بیست‌وپنج سالِ سوم قرن» نگرانی‌هایی شایع شد. «قیمت‌های غلّات در میانه دهه ۱۸۵۰، در مقایسه با هر زمانی از دهه ۱۸۱۰، به بالاترین حد خود رسید و در آغاز و میانه دهه ۱۸۷۰ نسبت به دهه ۱۸۴۰ اندکی کاهش یافت… در عصر طلایی حقیقتاً شاهد بازخیزیِ شورش‌های غذایی بودیم. در ماه فوریه ۱۸۵۵ دارودسته‌ای بزهکار یک مغازه نانوایی در لیورپول را غارت کردند و پس از آن در لندن و لیورپول آشوب‌هایی به پا شد».[۵۶] از این رو، این ادعا که کشاورزی پیشرفته انگلستان نماینده یک «عصر طلایی»، بر بلندای قلّه خودکفایی در جهان، دارای وضعیت زیست‌محیطی پایدار و صاحب کشاورزی با بهره‌وری بالا بود، بسیار دور از واقعیت است.

گسست متابولیک و نظام جدید تولید غذایی

ریشه تولید غذا برای مارکس مسئله خاک و در نتیجه شیمی خاک، زمین‌شناسی، خاک‌ورزی[۲۵] و علوم طبیعی دیگر بود. مارکس استدلال می‌کند یک ابزار تولید معَّین می‌تواند تا حدی با «وسایل معاش»ی که از خاک گرفته شده اند، برآورد شود.[۵۷] سرمایه‌داری، همزمان با ترویج‌ بهره‌وریِ بیشتر در کشاورزی، با غارت مواد مغذیِ خاک نیز باعث ایجاد گسست متابولیک می‌شود.[۵۸]

در ضمن، دقیقاً در اینجاست که برخی چپ‌ها در تحلیل و بررسی آرای مارکس دچار خطا شده‌اند. دانیل تانیورو، اکوسوسیالیست، در کار اخیرش مارکس را به دلیل توجه «بسیار کنایه‌آمیز»ش با این اظهارات لاورنه که به معنایی ثانوی، همه «عناصر اصلی» مورد نیاز برای رشدِ گیاهان علوفه‌ای می‌تواند توسط خود گیاهان «از هوا» به دست آید، مورد انتقاد قرار داده و گفته که مارکس به‌رغم توجه دقیق‌اش به شیمی خاک، در اینجا نرتکب خطایی شده است ـ‌ خطایی که تانیورو به طرز عجیبی به مارکس برای ترجیح علم لیبگ به دانشِ سنتی نسبت می‌دهد.[۵۹]

در اینجا مهم است که نگاه دقیقی به واقعیت‌ها بیندازیم. در دیدگاه لاورنه، فقط محصولات غله‌ای باعث تحلیل‌رفتن خاک می‌شوند، در صورتی‌که محصولات علوفه‌ای که دام و احشام را تغذیه می‌کنند، خودتجدیدپذیر هستند.[۶۰] با این‌حال اکنون ما می‌دانیم که تقریباً برای تمام گیاهان فقط کربن (از طریق CO2)  است که از هوا به دست می‌آید. این بدین معناست که شانزده عنصر شیمیاییِ ضروری دیگر باید از خاک گرفته شوند ـ به جز در مورد بقولاتی همچون شبدر، یونجه، نخودفرنگی و لوبیا که می‌توانند نیتروژن را که یکی از مواد غذایی مورد نیازشان است، به دست بیاورند؛ آن هم از طریق باکتری‌های همزیستی که در گره‌های ریشه این گیاهان زندگی می‌کنند، گاز نیتروژن (N2) را از جَو می‌گیرند و آن را به اشکال مورد استفاده برای گیاهان تبدیل می‌کنند. با این‌حال بقولات برای به‌دست‌آوردن پانزده عنصر اساسی دیگر به خاک وابسته‌ اند و مانند تمام گیاهان ـ همان‌گونه که مارکس به پیروی از لیبگ استدلال می‌کند ‌ـ آن مواد مغذی را از خاک می‌گیرند.[۶۱]

با توجه به وضعیت بنیادی شیمی خاک، یک نظامِ صرفاً بقولات/علوفه‌ای که بر محور نشخوارکنندگان سازماندهی شده باشد می‌تواند با استخراج مواد مغذی کمتر در هر واحد از زمین از غارت خاک اجتناب کند. اما این به آن معناست که نیاز به واردات غلّات ایجاد می‌شود، زیرا این نظام نمی‌تواند زمان زیادی در تولید غذا و به ویژه در تولید غلّات که در قرن نوزدهم غذای طبقه کارگر بود، خودکفا بماند. علاوه بر این، تلاش‌های واقعی مداوم برای گسترش تولید در دوره کشاورزی پیشرفته درون نظامی دام‌واحشام‌محور استفاده از نهاده‌های کودی با انرژی فشرده را لازم می‌آورد. زمانی که کشاورزی به یک بنگاه سرمایه‌داری تبدیل شد، همچون هر بخش دیگری، نیاز مداوم به افزایش تولید و ارزش افزوده داشت. سرمایه‌داری، همان‌گونه که مارکس تأکید می‌کند، در سوی مقابل نظام خودکفای زیست‌محیطی قرار می‌گیرد.

دیگر نظریه‌پردازانِ نظام غذاییِ چپ‌گرا، در سطحی وسیع‌تر، با دقت کمتر و بدون ارجاع به واقعیت‌‌ها، تحلیل‌های گسست متابولیک  مارکس را مورد نقد قرار داده‌اند. دانکن می‌نویسد: «به تعبیر مارکس، از آنجایی که میزان حاصلخیزی کشتزارهای انگلیس کم شده بود، از کود گوانو استفاده می‌کردند. شواهدی برای این نظر مارکس وجود ندارد. با این‌حال، شواهد فراوانی وجود دارد که کشاورزان انگلیسی مشتاق بودند از زمین‌شان محصول بیشتری به دست آورند» و تنها به همین دلیل آنها متقاضیِ گوانو بودند.[۶۲]

اما واقعیت این است که خاک وضع طبیعی‌اش را نداشت و بی‌رمق و فقیر شده بود. به طور معمول در سال‌های آغازین به دنبال تبدیل جنگل به کشتزار، مواد مغذیِ کافی برای تولیدِ محصولِ بیشتر از مواد مغذی انباشته‌شده در خاک به دست می‌آمد. مارکس در کتاب فقر فلسفه در سال ۱۸۴۷ می‌نویسد: «این فقط برای حدود بیست سال بود… از زمانی که بخش‌های گسترده‌ای در شرق انگلستان پاکسازی شدند؛ زمین‌های بِکر را رها کردند زیرا درک درستی از رابطه میان گیاخاک (هوموس) و ترکیبِ زیرخاک نداشتند». از این رو، کشاورزان اغلب واقعاً «مشتاق» بودند حاصلخیزی خاک را به سطح آغازین خود بازگردانند. علاوه بر این، دانکن در اینجا این موضوع را نادیده می‌گیرد که مارکس درباره نظامی نوشته است که با انباشت سرمایه اداره می‌شود؛ نظامی که در آن عدم توسعه به بحران می‌انجامد. کشاورزان نه تنها خود تمایل داشتند بلکه به علت رنج شکست اقتصادی، قوانین بازار ایجاب می‌کرد در هر چرخه متوالیِ تولید، از خاک بیشتر استخراج کنند. این یعنی گسست متابولیک، ناشی از غارت‌ شدید مواد مغذیِ خاک و آغاز چرخه رونق و رکود که در کشاورزیِ سرمایه‌داری ـ صنعتی شکل گرفته بود.[۶۳] منطق اساسیِ نظام این بود که منابع انرژی بیشتر و بیشتری را از خارج از اقتصاد جذب کند. این منطق کاملاً بر انجمن کشاورزی دونکستر حاکم بود، هنگامی که در سال ۱۸۲۸ اعلام کرد که «یک تُن کود استخوان آلمانی، صرفه‌جویی در وارداتِ ده تُن ذرتِ آلمانی است». [۶۴]

در واقع انگلستان در سال‌های ۱۸۴۷-۱۸۵۰، حدود ۸۸۵۴۰ تُن و در سال‌های ۱۸۶۸-۱۸۷۱، حدود ۲۰۹۴۶۰ تُن کود گوانو وارد کرد، این نشان‌دهنده رشد شدید استفاده از این کود طبیعی است. نرخ رشد استفاده از کود گوانو به مراتب بالاتر از نرخ رشد کشاورزی بود. همچنین می‌توان گفت وارداتِ کود استخوان و کُنجاله‌های دانه‌روغنی با نسبت‌های مشابه افزایش یافت. این رانشی ضروری از طریق استخراج متمرکز مواد مغذی از خاک بود. به همین دلیل بود که گود در سال ۱۸۶۶ تصریح کرد: «ما جهان را برای یافتن استخوان‌های خام [و گوانو] زیر و رو کرده‌ایم».[۶۵]

در این شرایط، دشوار بتوان فهمید که چه چیزی باعث ادعای اشنایدر و مک‌مایکل در برابر مارکس شد که: «کشاورزی پیشرفته انگلیسی یک شکل پیچیده از کشاورزی خودتجدیدشونده بود»[۶۶]. همان‌طور که مشاهده کردیم و همان‌گونه که مارکس نشان داد، این، نظامی بود که نیاز به نهاده‌های انرژی عظیم، به شکل کود و مواد وارداتی از خارج از کشور داشت؛ نیازی که با سرعت بیشتری از میزان بهره‌وری در کشاورزی رشد می‌کرد. این امر حتی در دورانِ خوشِ کشاورزیِ پیشرفته، دورانِ واردات فزاینده عظیم و شتابناک گندم، ماده خام اصلی توده مردم، نیز ضروری بود. کشاورزی انگلیسی در «عصر طلایی»، بیشتر و بیشتر برای تولید گوشت مجهز می‌شد.

برای مارکس، نظام جدید تولید غذا صنعتی‌ بود، به این معنی که به‌شدت بر کاربرد علم در کشاورزی (در این مورد خاک‌شناسی، شیمی و فیزیولوژی)، استفاده زیاد از نهاده‌های انرژی، تولیداتِ کارخانه‌‌ای، و یک تقسیم‌بندی ساده و تقلیل‌یافته از کار و طبیعت تکیه می‌کرد.[۶۷] ماشین‌آلات نیز به طور فزاینده‌ای به کار گرفته ‌شدند: در حالی‌که در آغاز این ماشین‌آلات از حیوانات مزرعه نیرو می‌گرفتند نه از سوخت‌های فسیلی، استفاده از موتورهای بخار در تولید محصولات کشاورزی استفاده از سوخت‌های فسیلی را کلید زد. ادعای دانکن مبنی بر اینکه کشاورزیِ پیشرفته انگلیسی «پیشاصنعتی» بود به همان اندازه معنادار بود که توصیف آن کشاورزی به عنوان نظامی که از نظر زیست‌محیطی، خودکفا و بی‌خطر است.[۶۶۸]

همه اینها به قدرت نظریه مارکس درباره گسست متابولیک اشاره دارد، نظریه‌ای که ‌واقعیت‌های نظام‌های غذایی در حال دگرگونی و حتی بحران‌های محیط‌زیستی همواره‌متغیر را در بر می‌گیرد. همان‌گونه که مایکل کارولان  در کتاب جامعه‌شناسی غذا و کشاورزی استدلال می‌کند، کلید نظریه‌پردازی درباره «اثرات زیست‌محیطیِ نظام‌های غذایی»، «تز گسست متابولیک» مارکس است. او می‌نویسد:

قطع ارتباط مردم با زمین منجر به اختلالات عمده در چرخه مواد مغذیِ خاک شد، به شکل مواد مغذی خیلی کم در حومه شهرها و خیلی زیاد در شهرها، اغلب هم به شکل فضولات… و «راه‌حل» این مشکل چیست؟ ـ آیا این گسست با اعمال محدودیت‌های زیست‌محیطی بر اقدامات کشاورزی اصلاح می‌شد؟ خیر؛ راه‌حل، تشدید گسست از کودهای مصنوعی بود. آن راه‌حل ممکن بود در کوتاه‌مدت تنش‌های خاصی را رفع کند اما به ریشه این گسست ـ به عبارت دیگر، با تولید غذا به شیوه‌ای که محدودیت‌های زیست‌محیطی را نادیده می‌گیرد ـ نمی‌پردازد.[۶۹]

بدینسان تحلیل‌های مارکس از نظام جدید تولید غذا در بریتانیای صنعتی‌شده نیمه قرن نوزدهم ما را وارد یک دور دیالکتیکی کامل می‌کند. وارسی شرایطی که در آن، مواد مغذی غذایی مصرف می‌شوند، ما را به سمت زیرسؤال‌بردن کل نظام تولید غذای سرمایه‌داریِ صنعتی و از آنجا به سمت مسئله خاک و متابولیسمِ اجتماعیِ ازخودبیگانه‌کننده سرمایه‌داری می‌برد. به تعبیر مارکس: «تولید سرمایه‌داری… صرفاً تکنیک‌ها و درجه ترکیبِ فرایند اجتماعی تولید را از طریق تخریب منابع اصلی ثروت یعنی خاک و کارگر توسعه داده است». [۷۰]

 

 

ارجاعات 

[۱] مارکس، کارل (۱۳۷۸)؛ گروندریسه؛ باقر پرهام و احمد تدین؛ جلد اول؛ تهران؛ نشر آگه؛ ص ۱۶

[۲] نک. برای نمونه به گرسنه علیه سود (Hungry for Profit) با ویراستاری فرد مگداف، جان بلامی‌فاستر و فردریک باتل (Monthly Review Press, 2000)، کشاورزی و غذا در بحران (Agriculture and Food in Crisis) به ویراستاری فرد مگداف و برایان تاکار (Monthly Review Press, 2010)؛ جامعه‌شناسی غذا و کشاورزی (The Sociology of Food and Agriculture) نوشته مایکا کارولان (Routledge, 2012). درباره نظریه رژیم غذایی نک. مقاله فیلیپ مک‌مایکل با عنوان «منشاءشناسی رژیم غذایی (A Food Regime Genealogy)» منتشره در مجله مطالعات دهقانی ۳۶، شماره یک سال ۲۰۰۹ صص ۱۳۹ تا ۱۶۹ و کتاب بگذار آشغال بخورند (Let Them Eat Junk) نوشته رابرت آلبریتون (Pluto Press, 2009) که در فارسی هم با همین عنوان با ترجمه کیانوش یاسایی (نشر اختران) منتشر شده است.

[۳] استفن منل، آن مورکات، آننکه ه. ون اوترلو (ویراستاران)، جامعه‌شناسی غذا (Thousand Oaks, CA: Sage, 1992) صص ۱-۲. همچنین نگاه کنید به ویلیام الکس مک‌اینتاش، جامعه‌شناسی‌های غذا و تغذیه (New York: Plenum, 1996) ص ۱؛ جین دیکسون، The Changing Chicken (Sydney: University of South Wales Press, 2002)، ص ۱۴

[۴] ف. م. تامپسون، «دومین انقلاب کشاورزی»، منتشره در Economic History Review, n.s. 21, no. 1 (آوریل ۱۹۶۸): صص ۶۲-۷۷. تامپسون زمان نخستین انقلاب کشاورزی را در اواخر سده‌ی هفدهم قرار می‌دهد، نقطه‌ی بالای آنچه کاشت گردشی چهارمرحله‌ای نورفولک خوانده می‌شد و دومین انقلاب کشاورزی را به عنوان آنچه در میانه سده‌ی نوزدهم روی داده است، می‌بیند. همچنین نک. ب. آ. هولدرنس،‌ «منشاء کشاورزی با کیفیت بالا» در کتاب زمین، کار و کشاورزی از ۱۷۰۰ تا ۱۹۲۰ به ویراستاری هولدرنس و مایکل ترنر (London: Hambledon, 1991)، صص ۱۴۹ تا ۱۶۴.

[۵] کارل مارکس و فردریک انگلس (۱۳۸۰)؛ ایدئولوژی آلمانی؛ ترجمه پرویز بابایی؛ تهران: نشر چشمه؛ ص ۳۰۳ – جوزف فراچیا؛ «فراسوی بحث سرشت انسانی: اندام تنانی انسانی در مقام «واقعیت اولیه» ماتریالیسم تاریخی»؛ مجلد ۱۳ام ماتریالیسم تاریخی شماره ۱ منتشره در ۲۰۰۵؛ صص ۳۳-۶۱

[۶] کارل مارکس (۱۳۹۶)؛ سرمایه (نقد اقتصاد سیاسی)؛ ترجمه حسن مرتضوی؛ تهران؛ نشر لاهیتا؛ ص ۶۵۹

[۷] در سخنرانی ۱۸۴۸اش «درباره مسأله‌ی تجارت آزاد»، مارکس مسخره می‌کند آن طرفداران تجارت آزاد و اقتصاددان‌های سیاسی را که می‌خواستند کل مسأله‌ی پیچیده‌ی غذا را به‌سادگی به نیاز به «غذای ارزان» تقلیل دهند. کارل مارکس؛ فقر فلسفه (New York: International Publishers, 1963) صص ۲۰۷-۲۰۶ (فقر فلسفه را آرتین آراکل (انتشارات اهورا) به فارسی برگردانده است)

[۸] آنتونی س. وول؛ زندگی‌های در خطر؛ (Cambridge, MA: Harvard University Press, 1983) صص ۵۰-۵۲

[۹] Karl Marx,Capital, vol. 1 (London: Penguin, 1976), 809–۱۱

[۱۰] Marx,Capital, vol. 1, 834–۳۵;On the First International (New York: McGraw-Hill, 1973), 5–۷

[۱۱] هاوارد ویتزکین؛ بیماری دوم (The Second Sickness)؛ (New York: Free Press, 1983) ص ۶۷ و Marx and Engels,Collected Works, vol. 5, 399–۴۰۰

[۱۲] Oxford English Dictionary, compact ed. (Oxford: Oxford University Press, 1971), vol. 1, 33

[۱۳] Marx and Engels,Collected Works, vol. 4, 370

[۱۴] مهم است که مارکس مسأله تقلب غذایی را بسیار دقیق‌تر در هنگام به‌روزکردن این بخش در نسخه نهایی ویرایش فرانسوی سرمایه در ۱۸۷۵ دنبال کرد. این موضوع را می‌توان در ارجاع به گزارش پارلمانی ۱۸۷۴ درباره تقلب غذایی دید. Marx,Capital, vol. 1, 750; Marx and Engels,Collected Works, vol. 19, 253

[۱۵] ماری پ. انگلیش؛ ارزش‌های ویکتوریایی (Bristol, UK: Biopress, 1990)؛ ص ۶۵، ۱۰۲، ۱۲۱ – آنتونی س. وول؛ زندگی‌های در خطر؛ صص ۵۲-۵۴

[۱۶] آرتور هیل هاسال؛ تقلبات شناسایی‌شده یا دستورالعمل ساده برای کشف تقلب در مواد غذایی و داروها؛ (London: Longman, Brown, Green, Longmans and Roberts, 1857) ص ۲۰؛ گزارش درباره آزمایش میکروسکوپی آب‌های گوناگون (در اصل آن‌هایی که در کلانشهر استقاده می‌شوند) در دوران شیوع وبا در ۱۸۵۴؛ ضمیمه هشتم؛ “Report of the Committee for Scientific Inquiries in Relation to the Cholera-Epidemic of 1854” (London: Her Majesty’s Stationery Office, 1855) صص ۳۸۴-۵۲۱؛ ادوین لنکستر؛ راهنمایی برای جمع‌آوری خوراک در موزه کینگستون جنوبی (London: Her Majesty’s Stationery Office, 1860) صص ۱۰۰-۱۰۲؛ Royal Society of Chemistry ؛ «مبارزه علیه تقلب غذایی»؛ http://rsc.org, accessed November 7, 2014

[۱۷] هاسال؛ تقلبات شناسایی‌شده؛ ۱-۸

[۱۸] ترمن‌هر نقل‌شده از Marx,Capital, vol. 1, 278

[۱۹] Marx and Engels,Collected Works, vol. 19, 254

[۲۰] ای. پ. تامپسون؛ «اقتصاد اخلاقی انگلیسی‌ها در سده‌ی هجدهم» در[مجله]  گذشته و اکنون شماره ۵۰ (۱۹۷۱) صص ۸۰-۸۱

[۲۱] Marx,Capital, vol. 1, 359–۶۱

[۲۲] Marx and Engels,Collected Works, vol. 19, 252–۵۵. پژوهش تاریخی مارکس درباره مصرف نان او را راه برد به آزمون اینکه چرا رومی‌ها نان بیشتری مصرف می‌کردند از ساکنان فرانسه در زمان حاضر. او این را توضیح داد به عنوان نتیجه و پیامد نقص‌ها و تقلباتی که با فراوری آرد و پخت نان در دوران مدرن همراه شده است. مارکس، کارل (۱۳۷۸)؛ گروندریسه؛ باقر پرهام و احمد تدین؛ جلد دوم؛ تهران؛ نشر آگه؛ ص ۴۲۷ – ۴۲۸ [توضیح مترجم: البته در متن فارسی توضیحی درباره نقص‌ها و تقلبات در نان در دوران مدرن پیدا نکردم. این هم نشانی نسخه انگلیسی مورد ارجاع نویسنده  Marx,Grundrisse, 834–۳۵]

[۲۳] Marx,Capital, vol. 1, 359, 750; Marx and Engels,Collected Works, vol. 19, 254

[۲۴] آنتونی س. وول؛ زندگی‌های در خطر؛ صص ۵۲-۵۳

[۲۵] Simon quoted in Marx,Capital, vol. 1, 811; Simon, Public Health Reports, vol. 2, 96–۹۷

[۲۶] World Hunger Education Service, “Hunger in America: 2016 United States Hunger and Poverty Facts,” http://worldhunger.org, accessed October 22, 2016

[۲۷] فرد مگداف و جان بلامی‌فاستر؛ آنچه هر محیط‌زیست‌گرا نیاز دارند درباره سرمایه‌داری بدانند؛ (New York: Monthly Review Press, 2011) صص ۲۳-۲۴

[۲۸] هریت فریدمن، «نظام‌های بین‌المللی غذا و کشاورزی از سال ۱۸۷۰»، نگاه کنید به تئودور شانین، «دهقانان و انجمن‌های دهقانی»، آکسفورد: بلک‌وِل، ۱۹۸۷، صص ۲۵۸-۲۷۶. هریت فریدمن و فلیپ مک‌مایکل، «کشاورزی و نظام دولتی (Agriculture and state system)»، مجله  Sociologia Ruralis، شماره ۲، ۱۹۸۹، صص ۹۳-۱۱۷.

[۲۹] مک‌مایکل، «نسب‌شناسی رژیم غذایی (A Food Regime Genealogy)»، ص ۱۴۰.

[۳۰] هیو کمپل، «Breaking New Ground in Food Regime Theory»، مجله Agriculture and Human Values، شماره ۲۶، ۲۰۰۹، صص ۳۰۹-۳۱۹.

[۳۱] کالین ای. ام. دانکن، مرکزیت کشاورزی (The Centrality of Agriculture)، مونترال: نشر دانشگاه مک‌گیل-کویینز، ۱۹۹۶، ۵۱، صص ۶۹-۷۱. این دیدگاه که در بیست‌وپنج سال سوم قرن نوزدهم، کشاورزی انگلیس مؤسس «عصر طلایی» بود در میان مورخان اقتصادی دهه ۱۹۶۰ کاملاً رایج بود. برای مثال، نگاه کنید به: ایی. جی. هابسبام، صنعت و امپراتوری، لندن: پنگوئن، ۱۹۶۹، صص ۱۰۶ و ۱۹۹. با این وجود این دیدگاه تا دهه ۱۹۸۰ عمدتاً رد شد.

[۳۲] نگاه کنید به: تامپسون، انقلاب دوم کشاورزی (The Second Agricultural Revolution)، ایی. جی. تی. کالینز، آیا کشاورزی اواسط دوران ویکتوریایی شکست خورد؟؛ محصول، بارآوری و دگرگونی فناورانه در زراعت سده نوزدهم (Did Mid-Victorian Agriculture Fail?: Output, Productivity and Technological Change in Nineteenth Century Farming)، مجله ReFRESH 21، ۱۹۹۵، صص ۵-۸. «Rural and Agricultural Change» در کالینز، « The Agrarian History of England and Wales»، بخش هفتم، ۱۸۵۰-۱۹۱۴، کمبریج، UK:  نشر دانشگاه کمبریج، ۲۰۰۰، صص ۷۲-۷۸. ایی. جی. جونز، «The Changing Basis of English Agricultural Prosperity, 1853–۱۸۷۳»، مجله History Review Agricultural، شماره ۱۰، ۱۹۶۲: صص ۱-۱۹. بی. ای. هولدرنس، «The Origins of High Farming»، در هولدرنس و ترنر، «Land Labourand Agriculture»، ۱۷۰۰-۱۹۲۰، ص ۱۵۱. به تعبیر هولدرنس: «کشاورزی پیشرفته، کشاورزی پرخطری باقی ماند و در استحکام ستون فقرات تولید غلّات بریتانیا در بلندمدّت شکست خورد»، هولدرنس، « The Origins of High Farming»، ص ۱۵۱.

[۳۳] دانکن، مرکزیت کشاورزی، صص ۹-۱۰ و ۵۴ و ۶۴-۶۹ و ۷۲ و ۹۰ و ۹۴. کتاب دانکن بر کار مارکسیست ژاپنی کوزو اونو متکی بود، مارکسیستی که ادعا کرد پیشرفت انگلستان نه فقط برمبنای یک جامعه سرمایه‌داری خالص استوار بود بلکه کشاورزی منحصربه‌فردی داشت که خودش را با نیازهایش همچون یک نظام خودتنظیم‌کننده وفق داد. کوزو اونو، اصول اقتصاد سیاسی (Principles of Political Economy)، آتلانتیک هایلندز نیوجرسی، Humanities، ۱۹۸۰، صص ۱۰۶ و ۱۰۷.

[۳۴] هریت فریدمن، «What on Earth Is the Modern World System?»، مجله  Journal of World-System Research 11، شماره ۲، ۲۰۰۰، صص ۴۸۹-۴۹۱. فریدمن علاوه بر کار دانکن به کار جغرافی‌دانِ بریتانیایی تی. پی. بیلیس اسمیت نیز رجوع کرد، بیلیس اسمیت در اوایل دهه ۱۹۸۰ نظام «پیشاصنعتی» کشاورزی در ویلت‌شایر انگلیس در دهه ۱۸۲۰، یعنی پیش از ظهور کشاورزی پیشرفته را مطالعه کرد. اما از آنجایی که مسئله مورد بررسی وضعیت کشاورزی در بیست‌وپنج سال سوم قرن نوزدهم است و نه اوایل قرن نوزدهم، این مطالعه ارتباط مستقیمی با موضوع ندارد. برای نمونه، واردات گوانو تا دهه ۱۸۴۰ آغاز نشده بود و در حالی که در سال‌های ۱۸۲۱-۱۸۲۴ کل واردات کود استخوان ۱۴۰۰ تن بود، در سال‌های ۱۸۵۴-۱۸۵۸ واردات کود استخوان به ۶۸۳۴۰ تن افزایش یافت. همان‌گونه که تامپسون ادعا می‌کند این تحولات در شکستن «مدار بسته نظام کشاورزی» اولیه حیاتی بود. در واقع، واردات عظیم کودهای طبیعی که به مراتب بیشتر از رشد تولیدات کشاورزی است می‌تواند همچون تجلی اختلال زیست‌محیطی در حال رشد در چرخه طبیعی در نظر گرفته بشود. تی. پی. بیلیس اسمیت، اکولوژی نظام‌های کشاورزی (The Ecology of Agricultural Systems)، کمبریج، UK، نشر دانشگاه کمبریج، ۱۹۸۲، صص ۳۷-۵۵. تامپسون، انقلاب دوم کشاورزی، ص ۷۵. برت کلارک و جان بلامی فاستر، « Guano: The Global Metabolic Rift and the Fertilizer Trade»، در آلف هورنبورگ، برت کلارک و کِنِت هرمل، اکولوژی و قدرت (Ecology and Power)، لندن، روتلج، ۲۰۱۲، صص ۷۴-۷۵.

[۳۵] میندی اشنایدر و فیلیپ مک‌مایکل، «Deepening, and Repairing, the Metabolic Rift»، مجله Journal of Peasant Studies 37، شماره ۳، ۲۰۱۰، صص ۴۶۵ و ۴۶۹-۴۷۴. تفکیک شدید صنعت از کشاورزی در کل کار دانکن مرکزیت دارد و عبارت «مرکزیت کشاورزی» از تاکید بر همین تفکیک گرفته شده است. بر اساس این دیدگاه تمرکز مارکس بر اختلال صنعتی در کشاورزی خطا بود و به جای آن کشاورزی در نیمه قرن نوزدهم در انگلیس می‌بایست به طور کلی از مستقل از صنعت دیده می‌شد. این تقسیم‌بندی به اشنایدر و مک‌مایکل اجازه می‌دهد که ظاهراً به پیروی از فریدمن، استدلال کنند که کشاورزی انگلیسی در آن زمان به لحاظ زیست‌محیطی پایدار بود اما «به لحاظ اجتماعی بی‌ثبات» بود، دیدگاهی که به نظر بسیاری از مارکسیست‌های اکولوژیکی پوچ و بی‌معنا بود. نگاه کنید به: اشنایدر و مک‌مایکل، «Deepening, and Repairing, the Metabolic Rift»، ص ۴۷۴. در مقابل، مارکس در همان سال ۱۸۵۹ استدلال کرد که «کشاورزی به طور فزاینده‌ای تبدیل به یک شاخه از صنعت می‌شود و کاملاً زیر سلطه سرمایه قرار می‌گیرد.»، کارل مارکس، «مقدمه‌ای بر نقد اقتصاد سیاسی»، مسکو، نشر پروگرس، ۱۹۷۰، ص ۲۱۳.

[۳۶] مارک اوورتون، «Agricultural Revolution in England 1500–۱۸۵۰»، بی‌بی‌سی، ۱۷ فوریه ۲۰۱۱.

[۳۷] جونز، «The Changing Basis of English Agricultural Prosperity»، ص ۱۰۴. کالینز، «Rural and Agricultural Change»، صص ۹۳-۹۵. مارکس مچی را می‌شناخت، چراکه مارکس بیشترِ «Political, Agricultural, and Commercial Fallacies» نوشته والتر گود در سال ۱۸۶۶ را خوانده بود و به آنها و ایده‌های کشاورزی پیشرفته مچی به شکل انتقادی استناد کرده بود. والتر گود، «Political, Agricultural, and Commercial Fallacies»، لندن: ادوارد استنفورد، ۱۸۶۶.

[۳۸] مِته اِرجنس، کارل گونار پرشان و سورن ریچ، «Feeding the British»، Economic History Review 61، شماره ۱، ۲۰۰۸، ص ۱۴۷.

[۳۹] تامپسون، «The Second Agricultural Revolution»، صص ۶۸-۷۴. اِرجنس، پرشان و ریچ، «Feeding the British»، ص ۱۴۶.

[۴۰] اِرجنس، پرشان و ریچ، «Feeding the British»، ص ۱۴۶.

[۴۱] کارل مارکس، «Dispatches for the New York Tribune»، لندن، پنگوئن، ۲۰۰۷، ص ۱۶۹. کارل مارکس و فردریش انگلس، «Ireland and the Irish Question»، مسکو، نشر پروگرس، ۱۹۷۱، صص ۱۲۶ و ۱۳۳-۱۳۴ و ۱۴۷-۴۸۴. مارکس «نظام جدید» تولید غذایی را به زبان انگلیسی برای روزنامه نیویورک‌تریبون در سال ۱۸۵۵ نوشت. مارکس بحث نظام جدید را در رابطه با ایرلند نیز طرح کرد و اظهار کرد که سیب‌زمینی آفت‌زده در سال‌های ۱۸۴۵-۱۸۴۶ به لغو قوانین غلات شتاب بخشید و از این رو ظهور نظام جدید بعد از سال ۱۸۴۶ در انگلیس، اسکاتلند و ایرلند بود. ارتباط لغو قوانین غلات و افزایش چراگاه‌ها با کاهش تولید غذا یعنی محصولات غلّه‌ای واضح است، مارکس تغییر عمده در کشاورزی بریتانیایی در راستای یک نظام تولیدی گوشت‌محور دایم‌التزاید را با کشاورزی صنعتی‌شده جامع و سراسری که به زودی همچون یک تِم اصلی ظهور خواهد کرد پیوند داد. این موضوع در نامه مارکس به فردیناند لاسال، که چند روز قبل از مقاله روزنامه نیویورک‌تریبون نوشته شده است، تأیید می‌شود، در این نامه مارکس به مشاهدات مشابهی درباره ارتباط لغو قانون غلات با کاهش تولید غلّه و افزایش چراگاه در اسکاتلند و ایرلند و افزایش واردات گندم اشاره می‌کند. مارکس و انگلس، «مجموعه آثار»، ج ۳۹، صص ۵۱۱-۵۱۴.

[۴۲] کارل مارکس، «نظریه‌‌های ارزش اضافی»، بخش ۲، مسکو: انتشارات پروگرس، ۱۹۶۸، ص ۱۵۹. «سرمایه»، ج۱، ص ۳۴۸. دیوید آر مونت‌گومری، «Dirt: The Erosion of Civilizations»، برکلی: نشر دانشگاه کالیفرنیا، ۲۰۱۲، صص ۱۸۴ و ۱۸۵.

[۴۳] مارکس، بین‌الملل اول، ص ۹۰. Marx,Capital, vol. 1 ص ۸۶۰.

[۴۴] Marx,Capital, vol. 1، صص ۸۳۱-۸۳۳.

[۴۵] لیونس دِ لاورنه، اقتصاد روستایی انگلیس،‌اسکاتلند و ایرلند (The Rural Economy of England, Scotland, and Ireland)، لندن: بلک‌ول، ۱۸۵۵، صص ۱۳-۲۵ و ۳۴-۵۱ و ۱۸۴-۱۸۷ و ۱۹۶. «High Farming in Norfolk»، مجله اکونومیست، ۱۱ می ۱۸۵۱، ص ۵۱۱. آزمایش‌های بیکول در پرورش گوسفند توسط چارلز داروین در خاستگاه گونه‌‌ها، کمبریج ماساچوست: انتشارات دانشگاه هاروارد، ۱۹۶۴، رونوشت چاپ اول، ص ۳۶، نیز شرح داده شده است.

[۴۶] لاورنه، اقتصاد روستایی انگلیس،‌اسکاتلند و ایرلند، ص ۱۹ و ۱۹۶.

[۴۷] مارکس، سرمایه، جلد دو لندن: پنگوئن، ۱۹۷۸، صص ۳۱۳-۳۱۵. لاورنه، اقتصاد روستایی انگلیس،‌اسکاتلند و ایرلند، صص ۱۸۴-۱۸۷.

  1. «High Farming in Norfolk»، ص ۵۱۱.

[۴۹] کارل مارکس، آرشیوهای مارکس-انگلس، B، صص ۱۰۶ و ۳۳۶. به نقل از کوهه سایتو، «Why Ecosocialism Needs Marx»، Monthly Review 68، شماره ۶، نوامبر ۲۰۱۶، ص ۶۲. همچنین ببینید: هولدرنس، «The Origins of High Farming»، صص ۱۶۰ و ۱۶۱.

[۵۰] جوجه‌های کبابی امروزی-«meat birds» و «broilers»- که در مدت زمان پنج هفته به وزن پنج پوندی بازار می‌رسند، در صورتی که تا چهل سال پیش ده هفته زمان لازم بود تا جوجه‌ها به وزن چهار پوندی بازار برسند. با این حال، با پرورش خاص جوجه‌ها به منظور سریع‌به‌دست‌آورن وزن و سینه‌های بزرگ و با چپاندن هزاران جوجه در اتاق‌های بزرگ بدون پنجره و خوراندن غذای پرانرژی با آنتی‌بیوتیک‌ها به جوجه‌ها این کار صورت می‌گیرد. ماکیان «farmer» در نظام معاصر ما به کارگری برای شرکت‌های سهامی بزرگ و یکپارچه «پروتئین» تبدیل شده است. نگاه کنید به: « Modern Meat Chicken Industry»، Penn State Extension, http://extension.psu.edu،  ۲۵ نوامبر ۲۰۱۶. درباره تحلیل گسست متابولیک در تجارت دامداری و کشاورزی امروز نگاه کنید به: رایان گاندرسون، « The Metabolic Rift of Livestock Agribusiness»، مجله  Organization and Environment 24، شماره ۴، ۲۰۱۱، صص ۴۰۴-۴۲۲. ریچارد لوونتن، «The Maturing of Capitalist Agriculture: Farmer as Proletarian»، در مگداف و فاستر و باتل، « Hungry for Profit»، صص ۹۳-۱۰۶.

[۵۱] مارکس و انگلس، «Ireland and the Irish Question»، صص ۱۲۱-۱۲۲. مارکس استدلال کرد که کشاورزی استعماری بریتانیایی، چه در ارتباط با ایرلند چه هند به وضوح مسائل را بدتر کرد. «انگلیسی… در هند شرقی… فقط موفق شده است که کشاورزی بومی را تخریب کند و شمار و شدّت گرسنگی را افزایش بدهد.»، کارل مارکس، « Letter to Vera Zasulich»، پیش‌نویس سوم، در تئودور شانین، «Late Marx and the Russian Road»، نیویورک، نشرMonthly Review، ۱۹۸۳، ص ۱۲۱.

[۵۲] مجموعه آثار مارکس و انگلس، ج ۳۹، ص ۵۱۲، Marx, Dispatches for the New York Tribune ، صص ۱۱۳-۱۱۹.

[۵۳] Marx,Capital, vol. 1، ص ۸۷۰.

[۵۴] کالینز، آیا کشاورزی اواسط دوران ویکتوریایی شکست خورد؟، «Rural and Agricultural Change»، صص ۷۲-۷۸.

[۵۵] کالینز، آیا کشاورزی اواسط دوران ویکتوریایی شکست خورد؟
[۵۶] ایی. جی. تی. کالینز، «Food Supplies and Food Policy»، ویرایش کالینز، « The Agrarian History of England and Wales»، ص ۳۴؛ «Marx, Dispatches for the New York Tribune»، صص ۱۶۶-۱۶۹. کالینز می‌گوید: «موفقیت کشاورزی پیشرفته بیشتر از آنکه به تولید برتر یا پیشرفت در بهره‌وری بیوتکنولوژی مربوط باشد، به مراتب مرهونِ قیمت‌های بالاست.» کالینز، «Rural and Agricultural Change»، ص ۱۲۷.

[۵۷] Marx,Capital, vol. 1، ص ۹۰۸؛ سرمایه، ج ۳، صص ۹۰۴ و ۹۰۹.

[۵۸] نگاه کنید به: جان بلامی فاستر، «Marx’s Theory of Metabolic Rift»، مجله  American Journal of Sociology 105، شماره ۲، ۱۹۹۹، صص ۳۶۶-۴۰۵.

[۵۹] دانیل تانیورو، «A Plea for the Ecological Reconstruction of Marxism»، ارائه‌شده در کنفرانس ماتریالیسم تاریخی، لندن، ۱۰ نوامبر ۲۰۱۲، http://www.europe-solidaire.org/

[۶۰] لاورنه، «The Rural Economy»، ص ۵۱. مارکس، «سرمایه»، ج ۳، صص ۷۶۸ و ۷۶۹.

[۶۱] این مبحث را در جان بلامی فاستر و پل بورکت، «Marx and the Earth»، شیکاگو: هی‌مارکت، ۲۰۱۷، صص ۲۷-۳۰، با همکاری فرد مگداف ببینید.

[۶۲] دانکن، مرکزیت کشاورزی، ص ۱۸۸. به طور عجیبی دانکن در این پاراگراف باوجود تمام شواهد تجربی مخالف، کشاورزی پیشرفته با کمک گوانو (چلغوز) را با عنوان «ابرمولد» توصیف می‌کند. در ظاهر برای تقویت نقدهایش به مارکس، به تامپسون اشاره می‌کند که معتقد است کشاورزی انگلیسی در اوایل قرن نوزدهم یک صنعت قابلِ استخراجِ «خود-احیاگر» بود. اما دانکن نکته مهم‌تری را نادیده می‌گیرد، نکته‌ای که تامپسون در همان جمله می‌آورد: کشاورزی انگلیسی در به اصطلاح «عصر طلایی» (بیست‌وپنج سال سوم قرن نوزدهم) بر بنیادی «مانوفاکتوری» یا صنعتی سازماندهی شده بود و خودکفا نبود و نیازمند واردات عظیم کود استخوان، گوانو و کنجاله‌های دانه‌روغنی از خارج از مرزها بود. این، همان‌طور که تامپسون نوشت، «ذات انقلاب کشاورزی دوم» بود، همان که مارکس بیشتر از یک قرن پیش گفته بود. نگاه کنید به: تامپسون، انقلاب دوم کشاورزی، ص ۶۴.

[۶۳] یوستوس فون لیبِگ، نامه‌هایی درباره کشاورزی مدرن (Letters on Modern Agriculture)، لندن، والتون و مابرتی، ۱۸۵۹، صص ۱۷۵-۱۷۸ و ۱۸۳ و ۲۲۰. مارکس، فقر فلسفه، ص ۱۶۲. جان بلامی فاستر، اکولوژی مارکس، نیویورک، نشر Monthly Review، ۲۰۰۰، صص ۱۴۹-۱۶۳. مارکس غارت خاک را یک روند تدریجی توصیف کرد، به خصوص وقتی با غارت مواد مغذی دیگر کشورها دنبال می‌شد. مارکس به طور کلی اصطلاح «فرسودگی» خاک (exhaustion)  را برای موارد شدیدی همچون جنوب ایلات متحده برده‌دار به کار می‌برد. نگاهد کنید به: Marx,Capital, vol. 3 ص ۷۵۶.

[۶۴] نقل قول انجمن کشاورزی دونکستر را در تامپسون، انقلاب دوم کشاورزی، ص ۶۹ ببینید.

[۶۵] تامپسون، انقلاب دوم کشاورزی، صص ۷۳ و ۷۴. گود، « Political, Agricultural, and Commercial Fallacies»، ص ۳۶۸.

[۶۶] اشنایدر و مک‌مایکل، «Deepening, and Repairing, the Metabolic Rift»، ص ۴۷۲.

[۶۷] نگاه کنید به: نیتن روزنبرگ، «Perspectives on Technology»، کمبریج، UK، انتشارات دانشگاه کمبریج، ۱۹۷۶، ص ۱۳۶. مارکس، «سرمایه»، ج ۳، ص ۸۹۴. درباره شدّت واردات در کشاورزی پیشرفته نگاه کنید به: هولدرنس، The Origins of High» Farming»، صص ۱۵۰ و ۱۵۱.

[۶۸] دانکن، «The Centrality of Agriculture»، صص ۶۵ و ۶۹. دانکن استدلال می‌کند که مارکس در انتقاد از کشاورزی پیشرفته انگلیسی توسط «رادیکال‌های بورژوا» گمراه شده بود، همان، ص ۷۲.

[۶۹] کارولن، «The Sociology of Food and Agriculture»، صص ۲۴۹-۲۵۰.

[۷۰]  Marx,Capital, vol. 1 ص ۶۳۸.

 

پانوشت‌ها:

[۱] food regimes

[۲]  Diet هم به معنای پرهیز غذایی، رژیم و هم به معنای شورا و نشست است.

[۳] privy council

[۴]  غَش به معنای آمیختن چیزی کم‌بها در چیزی گران‌بها است چه چیزی چون شراب یا چیزی مثل طلا و نقره. ما امروزه این کلمه را تنها در ترکیب «غش در معامله» داریم. حسن مرتضوی در ترجمه سرمایه از تقلب استفاده می‌کند که ما هم همان را به‌ کار می‌بریم: در متن انگلیسی adulteration

[۵] Arthur hill hassal

[۶] H. S. Tremenheer

[۷] Jean Baptiste Alphonse Chevallier

[۸] Edvin Lankster

[۹] Lancet

[۱۰] Thomas Wakley

[۱۱] cumulative

[۱۲]  خاک دارای پسماند ناشی از آهکی‌شدن استخوان‌ها که بیشتر شامل فسفات کلسیم است

[۱۳]  برگرفته از مارکس، کارل (۱۳۸۶)؛ سرمایه؛ ترجمه حسن مرتضوی، جلد یک، تهران: نشر آگه؛ ص ۲۷۹

[۱۴] pestilential vapors

[۱۵] Anthony S. Wohl

[۱۶] Mennell

[۱۷] Murcott

[۱۸] Otterloo

[۱۹] Agribusiness

[۲۰] Colin Duncan

[۲۱] crypto-industrial

[۲۲] Marx’s theory of metabolic rift

[۲۳]  در ترجمه فارسی سرمایه به اشتباه «ایجاد فاضلاب» ترجمه شده است. (م)

[۲۴] این دو جمله در متن انگلیسی در نقل قول مستقیم از متن کالینز آورده شده بود،‌ که به نظر ما غلط است. (م)

[۲۵] Agronomy به برزشناسی هم ترجمه شده است