مقدمهای برای غیرِ روانشناسان:
در ایران، «گفتوگوی انتقادی» با پروژههای اجتماعیای که «ترکیببندیِ آگاهی» یا چارچوبِ فکریشان بر اساس مقولات و مفاهیمی شکل گرفته که ظاهری روانشناختی دارد، تا کنون ناممکن بوده. گواه این موضوع، انگشتشمار بودنِ ادبیاتِ پژوهشی روانشناسیِ انتقادی و روانشناسیِ فرهنگی-تاریخی در ایران و قلّتِ آثار ترجمه شده در این سنتها است. اگر، عجالتاً، مجموع پروژههای اجتماعی که بروزِ «ترکیببندیِ آگاهی»شان ظاهری روانشناختی دارند را سازندگان «گفتمان روانشناسی» در ایران بدانیم، مقایسهی گفتمان روانشناسیِ غالب در ایران با گفتمانهای روانشناسیِ غالب در دیگر نقاط دنیا به ما نشان میدهد که گفتمانِ ایرانی در مراحل عقبماندهتری از فرآیندِ پیشرفتِ استدلالی یا رشدِ منطقی-تاریخیِ علمِ روانشناسی قرار دارد. به عبارت دیگر، اگر علمِ روانشناسی، در جهان و در رشدیافتهترین صورتِ منطقی-تاریخیاش، به «سنِ عقلیِ» میانسالی رسیده و به شیوهای انعکاسی[۱] به فرآیندِ فرهنگی-تاریخیِ برسازندهی خود نیز آگاه شده باشد (این موضوع، دستِ کم، در مورد روانشناسی انتقادی آلمانی-اسکاندیناوی و روانشناسی فرهنگی-تاریخی صدق میکند)، علمِ روانشناسی در ایران در حالِ بازنماییِ «سنِ عقلیِ» نوجوانی است. نوجوانی در ابتدای فرآیندِ هویتیابی، که هنوز نمیداند از کجا آمده، برای چه به دنیا آمده و از زندگی چه میخواهد؟ سوالِ اساسی این است: چه طور میشود با یک «نوجوان» به گفتوگوی انتقادی نشست و او را از «خامی» به در آورد؟ واضح است که مخاطب این سوال، خودِ نوجوان، یعنی گفتمانِ غالب در روانشناسیِ ایرانی نیست. رویِ سخن با گفتمانهای دیگر در علمِ اجتماعی-تاریخیِ ایران است که در جوانی یا میانسالی به سر میبرند و در مسیرِ پیشرفتِ استدلالیشان منطقِ گفتوگوی انتقادی را کشف کردهاند.
شکلِ غالبِ بیان در گفتمانِ روانشناسی «روایت» است. اگر به کتابهای آموزشی رواندرمانگرانِ ایرانی، و بخشِ عمدهی کتابهای پرفروشِ روانشناختی نگاهی بیندازیم، بدونِ هیچ دشواری خواهیم فهمید که بخشِ عمدهی استدلالها، تعاریف، ایدهها و مفاهیمِ روانشناختی، بدونِ آنکه به صورتی منطقی پردازش شوند، به شکلی آشوبناک درونِ یک روایت بیان میشوند. این موضوع حتی در مورد به اصطلاح «معتبر»ترین متونِ آموزشیِ یک رویکردِ درمانی یا نظریهی عمومیِ روانشناختی نیز صادق است. مخاطبان علاقهمند به روانشناسی، رواندرمانگران و روانشناسان ایرانی به جز مطالعهی این دسته از متون که بیانی «روایی» دارد معمولاً کمتر به دیگر متون غیرروایی مراجعه میکنند. گفتمانِ داستاننویسی در ایران، در مسیرِ رشدِ فکریاش به این حد از بلوغ رسیده است که متوجه شود هر روایتی در حالِ بیان کردن، یا به عبارتِ دقیقتر بازنمایی یک «پیرنگ[۲]» است. هر پیرنگ، یک «هستهی استدلالی» است که در فرآیندِ روایت بازنمایی میشود. گفتمان داستاننویسی به خوبی دریافته است که فرآیندِ بازنماییِ یک «هستهی استدلالی» در یک چارچوبِ روایی با فرآیندِ بازگشاییِ همان «هستهی استدلالی» در چارچوبِ منطقی یکسان نیست. این موضوع البته برای عمدهی روانشناسان و علاقهمندانِ به روانشناسی هنوز روشن نشده است. یکی از اهداف این مجموعه نوشتهها این است که این موضوع به روشنی بیان و دریافت شود. به همین خاطر به این دسته از مخاطبان، که از خواندنِ مقدمهی متن، که در چارچوبی روایی نوشته نشده، خسته یا سردرگم شدهاند، توصیه میکنم از این بخش از متن، با آرامش خاطر، عبور کنند و از قسمتِ «۱- چرا روانشناسی فرهنگی-تاریخی» مطالعهی این متن را ادامه بدهند و دستِ آخر به مقدمه برگردند و آن را از نو بخوانند.
گفتوگوی انتقادی، که ضرورتاً بینِ دو چارچوبِ منطقی، دو نظریه، قابلِ اجراست، نیازمندِ بررسیِ عامترین مقولاتِ برسازندهی دو نظریه است. چرا که این عامترین مقولات، با هدفِ کشف و بیانِ عامترین عناصر و عوامل در واقعیت شکل گرفتهاند. اینکه هر نظریه کدام عنصر یا عامل در واقعیتِ «موضوعِ مطالعهاش» را عام تلقی میکند اهمیتِ بسزایی دارد. با این وجود، در هنگامِ اجرای قدمِ اولِ گفتوگوی انتقادی، مسئلهی دیگری شکل میگیرد: هر نظریه رابطهی منطقیِ بینِ «امر عام[۳]»، «امرِ خاص[۴]» و «امرِ تکین[۵]» را به چه شکلی پردازش میکند؟ همین قدمِ ابتدایی، یعنی کشفِ عامترین مقولاتِ برسازندهی دو نظریه، برای مقایسه و بررسیِ آنها با یکدیگر، تعیین کنندهی قدمِ بعدی، یعنی مواجهه با مسئلهی «منطقِ» روابطِ بینِ مقولات مختلف در یک نظریه و سپس مقایسهی منطقِ نظریهی اول با منطقِ نظریهی دوم، است. برداشتنِ این قدمها با روانشناسان متعلق به سنتِ فرهنگی-تاریخی و روانشناسی انتقادیِ آلمانی-اسکاندیناوی کارِ دشواری نیست. برای همهی آنها این امری بدیهی است که زبانِ غالبِ گفتوگو بینِ روانشناسان بایستی گفتوگوی انتقادی باشد. اما عمدهی گفتوگوها در فضای روانشناسی ایران، از کارگاههای تخصصی گرفته تا دورههای عمومیِ آموزشی، به شیوهای غیرِ فرارونده یا غیرانتقادی انجام میشود. کسی به طور مشخص از چارچوبِ نظریِ دیگری و (اجازه دهید کمی به تند و برخورنده صحبت کنم) حتی از چارچوبِ نظریِ رویکردِ خودش هم خبر ندارد! به ندرت ممکن است یک روانشناس ایرانی در هنگامِ جواب دادن به سوالِ «عامترین مقولاتِ سازندهی چارچوبِ مفهومیِ شما چیست؟» پاسخِ روشنی داشته باشد. روانشناسیِ ایرانی، مانندِ نوجوانی است، در ابتدای فرآیندِ «هویتیابی»اش، که هنوز نتوانسته از درونِ روایتِ زندگیاش، «پیرنگ» یا هستهی استدلالیِ خود را کشف کند و در چارچوبی منطقی بیانش کند. اولین تلاشهای این نوجوان، برای فهمِ خویشتن، در قالبِ روایتی ظاهراً آشفته بیان میشود که، در خود، نطفهی چارچوبِ منطقیِ روانشناسیِ رشدیافتهتری را حمل میکند.
تلاشِ من در این مجموعه نوشتهها، نقدِ درونماندگارِ گفتمانِ روانشناسیِ ایرانی است. طبعاً این نقد، در برخی از نقاط و برای برخی از افراد، جلوهای تند یا زننده خواهد داشت. برخی از همکاران و علاقهمندان روانشناسی ممکن است نگاهی تحقیرگر یا غیرمنصف را به نگارندهی این سطور نسبت دهند. این موضوع مایهی تأسف خواهد بود چرا که هدفِ نهایی این متون نه تحقیر و تخریبِ گفتمان روانشناسی در ایران، بلکه ارتقاء آن است. برای دستیابی به صورتِ پیشرفتهتری از روانشناسی راهی جز نقد درونماندگار نیست.
نقطهی شروعِ نقدِ درونماندگارِ یک گفتمان، ضرورتاً با بررسی رشدیافتهترین شکلِ آن آغاز میشود. در نتیجه، نقدِ درونماندگارِ گفتمانِ روانشناسیِ ایرانی با رشدیافتهترین شکلِ این گفتمان، یعنی «روایت»، آغاز میکند. هدفِ نهاییِ من از این نوشتهها، بازنماییِ رواییِ «هستهی استدلالیِ» روانشناسیِ فرهنگی-تاریخی است که در آخرین فصل در چارچوبی منطقی بازگشاییِ استدلالی میشود.
- چرا روانشناسی فرهنگی-تاریخی؟
به گمانم برای علاقهمندان به روانشناسی، رواندرمانگران و روانشناسان در ایران نام جریان روانشناسی فرهنگی-تاریخی چندان آشنا نباشد. من هم مثل دیگر دانشجوهای روانشناسی که در دانشگاههای ایران درس خواندهاند، در بینِ دروسِ اصلی چیزِ زیادی مبنی بر اهمیت «روانشناسی آلمانی-اسکاندیناوی» و سنت غنیای که در آنجا ساختهشده نیافتم. وقتی کتابهای دکتر محمود منصور را (که یکی از منابع اصلی در کنکور ارشد هم هست) در مورد نظریههای رشد خواندم، درست نفهمیدم که لئونتیف، روانشناس اهلِ روسیه چه گفته بود. البته اساتید ما هم (حداقل در دانشگاه شیراز و تهران، بقیه دانشگاهها را نمیتوانم قضاوت کنم) چندان علاقه ای به این بخش نداشتند و از آن خیلی سریع رد میشدند. نزدیک به یازده سال طول کشید تا متوجه شوم جریانهای غالب فکری در بین اساتید و پژوهشگران مطرح در ایران، همگی از آمریکای شمالی و انگلیس سرچشمه گرفتهاست. صداهایی که غیر از این فکر می کنند و مثلاً با روانشناسی حوزهی آلمان، اسکاندیناوی یا اروپای شرقی بیشتر دمخور هستند در اقلیتِ مطلق قرار دارند. نویسندهی این سطور نیز، از موضعِ یک اقلیتِ (در حالِ حاضر) بسیار بسیار کوچک با مخاطب سخن میگوید.
در همین ابتدا بایستی به سوالی اساسی پاسخ داده شود و آن اینکه روانشناسی فرهنگی-تاریخی چه اهمیتی دارد؟ چه لزومی دارد از لا به لای کتابها و مقالاتِ صد سال گذشته در روانشناسیِ فرهنگی-تاریخی، از درونِ رویکردی که تقریباً برای همگی ناشناخته است و چندان خریداری هم ندارد، مطالبی را بیرون کشید و به روانشناسان، رواندرمانگران و علاقهمندان به روانشناسی آموزش داد؟ برای درکِ اهمیتِ این موضوع بایستی به طور خلاصه فرآیند آنچه که بر من به عنوان یک دانشجوی روانشناسی و سپس روانشناس بالینی گذشتهاست را بازگو کنم، چرا که اهمیتِ این رویکرد، جایی در مسیرِ زندگیِ روزمره و مطالعاتِ شخصیام، خود را به من نشان داد و من آن را در دانشگاه، کارگاههای آموزشی یا از طریق شبکههای پرطرفدارِ روانشناسی در فضای مجازی نیاموختم.
یادم میآید، سالهای ۸۷ و ۸۸، هنگامی که بایستی خودم را برای انتخاب رشتهی دانشگاهی آماده میکردم با یک سوال مواجه بودم: انقلابها چطور اتفاق میافتند و چطور در رسیدن به آرمانهایشان شکست میخورند؟ با بررسی بسیار خامدستانه و مختصر انقلابها و شکلگیری رهبرانِ ستمگر و سرکوبگر (از جمله استالین) به این نتیجه رسیده بودم که در صورتی که ساختارهای سیاسی تغییر کند، یعنی انقلابی سیاسی به دستِ مردمِ رنجدیده واقع شود اما انقلابی روانشناختی در ذهنِ سازندگانِ ساختارِ سیاسی جدید رخ ندهد، در عمل، شخصیتهای اقتدارگرا و ستمگری که پیش از انقلاب ساخته شدهاند، انقلاب را به بیراهه خواهند برد. پس بایستی پیش از هر انقلابِ سیاسیای، شخصیت و الگوهای روانشناختیِ درونِ هر جامعه تغییر کند و همهی مردم آمادهی تغییر در ساختارهای اجتماعی و سیاسی شوند. آن زمان، البته اینها را به زبانی روانکاوانه برای خودم شرح میدادم. تصور میکردم، بر اساس آموزههای فروید، ریشهی ستم و خشونت در اجتماع در رابطهی «اودیپی» میان والدین و فرزند نهفته است. وقتی که برخی احساسات، امیال و نیازها از طرف خانواده و دیگر ساختارهای اجتماعی با سرکوب مواجه میشوند، آنچه که در ناخودآگاهِ «توده» انباشته میشود، به صورت انواع و اقسام «برونریزی»های بیمارگونه بدل به جنبشهای اجتماعی و انقلابهای غیرعقلانی میشوند که در فرآیندهایی مانند انقلاب روسیه و یا برآمدن فاشیسم و هیتلر در آلمان شاهدش بودیم. بر اساس همین درکِ ناپخته از زندگیِ اجتماعی انسانها، و البته درکِ ناپخته ام از روانکاوی!، به این نتیجه رسیدم که راه رهایی از جنبشهای اجتماعی و انقلابهای غیرعقلانی، رهاسازیِ «تودهی ناآگاه و رواننژند» از طریق اشاعه و آموزش روانکاوی و «خود-روشنگری» است. بر اساس همین نتیجهگیری رشتهی روانشناسی بالینی را برای ادامهی تحصیل انتخاب کردم و رویکردِ روانکاوی را مناسبترین و رهاییبخشترین رویکرد یافتم. با وجود اینکه از آن زمان تا کنون، دریافتِ من از اجتماع بسیار متحول شد، اما مسئلهی اصلیِ من که برای فهمیدن و حلِ آن به تحصیل در روانشناسی پرداختم همچنان باقی مانده است.
ورودِ من به دانشگاه شیراز، همزمان بود با جنبشهای اجتماعی عظیمی در خاورمیانه و شمال آفریقا که به بهار عربی معروف شد. علاوه بر این، متوجه بودم که این جنبشهای اجتماعی به همین منطقه محدود نیست و در نقاط دیگر دنیا هم جسته و گریخته جنبشهای مهمی در حال تحول است. این جنبشها توجه مرا بسیار به خود جلب کردند. سعی داشتم بفهمم فرآیندهای روانشناختیِ برسازندهی این جنبشها به چه ترتیبی قابل تبیین هستند؟ در آن موقع علاقه داشتم با دانشِ روانکاوی که در اختیار داشتم این وقایع تاریخی را بررسی کنم. مدتی نگذشت که متوجه شدم اساتیدِ دانشکدهی روانشناسی و علوم تربیتی نه علاقهای به مباحث روانکاوی دارند و نه به بررسی جنبشهای اجتماعیِ در حالِ وقوع. تنها افرادی که این دو مبحث را به یکدیگر پیوند داده بودند و با علاقه در موردش صحبت میکردند برخی از دانشجوهای دانشکدههای مهندسی بودند. بسیاری از آنها از بازماندگان جنبشِ دانشجوییِ پر سر و صدایی بودند که در سالهای ۸۵ تا ۸۷ (پیش از ورود من به دانشگاه) فعال بود. به این ترتیب، با وجود آنکه با بیعلاقیِ و بیتوجهی درسهایی را در دانشکدهی روانشناسی پاس میکردم، با شور و اشتیاق، در جمعِ دوستانهای در دانشکدهی مهندسی، مطالبی در مورد روانکاوی و جنبشهای اجتماعی میآموختم و از هر فرصتی که در دانشکدهی روانشناسی به دست میآمد (مثل ارائههای درونکلاسی، کنفرانسهای انجمن علمی و … ) برای ارائهی مباحث روانکاوی و نقدِ روانشناسی مثبتنگر استفاده میکردم.
آن زمان به گوشم رسیده بود که در دانشگاه تهران، برخی از اساتید مشغول ترویجِ روانکاویِ کوتاهمدت و به اصطلاح مدرن هستند. هنگامی که در مقطع ارشد وارد دانشگاه تهران (و تقریباً همزمان وارد بازار کارِ روانشناسی) شدم تلاش کردم تا در یکی از شاخههای روانکاویِ کوتاه مدت، یعنی رواندرمانیِ پویشیِ فشردهی کوتاه مدت مهارت پیدا کنم. در سال ۹۲ گمان میکردم هدفی که در آغاز مسیر برای خود تعیین کرده بودم، یعنی آموزش و ترویجِ روانکاوی به عنوان راهی برای رهایی انسانها از درد و رنجِ ناشی از ستمهای اجتماعی، حالا با آموزش و ترویجِ روانکاویِ کوتاه مدت امکانپذیر خواهد شد. مدتِ زیادی طول نکشید تا نطفههای تناقضات و مشکلاتِ این مسیر در من شکل گرفت: چرا دستگاهِ نظریِ روانکاوی کوتاه مدت، بر خلاف روانکاوی فرویدی، هیچ نسبتی با امور اجتماعی ندارد؟ چرا انسان صرفاً یک دستگاهِ پردازش هیجانات دیده میشود؟ و اتاقِ درمان شبیه به دستگاه تنظیم هیجانات شده است؟ هنگامی که یک مراجع به درمانگرِ روانپویشی مراجعه میکند، اگر بینشی هم (هرچند نادقیق و اشتباه) نسبت به رابطهی بینِ مشکلاتش و دیگر اعضای خانواده و اجتماع دارد، آن بینش از وی گرفته میشود و در ازای آن، این تصور به او داده میشود که ریشهی مشکلاتِ او ناشی از عملکردِ بدِ دستگاه پردازشِ هیجاناتش است و بایستی آن را از طریقِ تکنیکهایی که رواندرمانگر به او آموزش میدهد از نو تنظیم کند. عدمِ امکانِ نادیده گرفتنِ تضادِ این مدلِ درمانی با اهدافی که در سر داشتم وقتی بیشتر شد که با مراجعانی از مناطق فقیرنشین و یا حاشیههای شهر تهران مواجه شدم. این دست از افراد خیلی خیلی کم به روانکاو مراجعه میکنند، و معمولاً به واسطهی یک خیّر که هزینهی جلسات آنها را تقبل میکند به کلینیکها میآیند. اما همان چند موردِ معدود نیز به وضوح نشان داد روانکاوی و درمانهای روانپویشی پاسخی اشتباه به سوالِ اصلیِ من هستند. مثلاً با زنی میانسال که دچار سوءتغذیه است، سه ماه است که اجارهی آلونکش را نتوانسته بده، قرار است از خانه بیرونش کنند و ممکن است پسرش به همین خاطر صاحبخانه را با چاقو به قتل برساند، صحبت کردن از مشکلِ سرکوبِ احساسات یا تکنیکهای تنظیمِ هیجانات و رها کردنِ افکارِ منفی یا مقابله با خودسرزنشگری بیشتر شبیه یک شوخی زننده و دردآور است تا گفتوگویی رهاییبخش.
به مرور متوجه شدم که این مشکل، مختص به رویکردِ روانکاوی نیست. بلکه تمام جریانهای غالب در روانشناسی امروزِ ایران، به همین دردِ کوری اجتماعی دچارند و نمیتوانند نسبتِ مشکلات و روابط اجتماعی را با دردهای روانشناختی متوجه شوند و به رهاییِ انسانها از ستمِ اجتماعی کمک کنند. در دورهی ارشد، از تجربهی بیشتری برخوردار بودم و میدانستم که بحث و جدل در این مورد با اساتید دانشگاهی، که ترجیح میدهند بازار کارِ خودشان را گرم نگه دارند، بیفایده است. اگر وارد مغازهی سیگارفروشی شوید و با مغازهدار در مورد مضرات فروش و مصرف سیگار با او بحث کنید، او هیچ وقت قانع نخواهد شد، چرا که او از همین راه معاشِ خویش را تأمین میکند و به همین خاطر هیچگاه استدلالهای شما را نمیخواهد بشنود. همین موضوع در مورد اساتیدِ دانشگاهیای که هر کدام یک کلینیکِ روانشناسی مجزا را نیز مدیریت میکنند و یا از طریق همین مدلهای رواندرمانی مزدشان را کسب میکنند، صدق میکند. به این ترتیب، در پارهای از موارد مشکل روانشناسان ایرانی و اساتیدِ دانشگاهی، نه صرفاً کوریِ اجتماعی بلکه بیتفاوتیِ اجتماعی نیز بود.
در اواخرِ تحصیلم به عنوان دانشجوی ارشد، که با بیحوصلگی و بیمیلی پیش میرفت (گواه این موضوع غیبتهای فراوان و بیعلاقگی در نوشتنِ مقالاتِ به اصطلاح علمی-پژوهشی بود)، به تدریج و با پیگیریِ سنتِ پژوهشیِ «مکتبِ علمِ اجتماعیِ فرانکفورت»، با روانشناسیِ فرهنگی-تاریخی، آثارِ کلاوس هولزکامپ، اندی بلوندن، کارل راتنر و دیگران آشنا شدم. اجازه بدهید این موضوع را کمی بازتر کنم و توضیح دهم که چطور از دلِ مطالعهی مکتبِ فرانکفورت با سنتِ غنیِ روانشناسی فرهنگی-تاریخی آشنا شدم.
گمان میکنم همهی خوانندگان ایرانی با یکی از روانشناسانِ نزدیک به مکتب فرانکفورت که تلاش گستردهای برای ارتقاء روانکاوی انجام داد آشنا باشند: اریک فروم. میدانیم که او تلاشِ گستردهای انجام داد تا نشان دهد که تعارضات انسانها صرفاً ناشی از مسائل غریزی نیست و جنبههای فرهنگی و اجتماعی دارد. با وجود آن که کتابِ «هنرِ عشقورزیدن» فروم در میان خوانندگان ایرانی بسیار پرطرفدار است اما هستهی اصلی مباحث فروم در بقیهی آثار او، مثل «جامعهی سالم»، «سرشت راستین انسان» یا «فراسوی زنجیرهای پندار»، به صورت روشنتری قابل دریافت است. متاسفانه این آثار اغلب به فراموشی سپرده شدهاند و از دیدِ روانشناسان خواندن این آثار چندان اهمیتی ندارد و بهرهوری ما در فضای درمان را بالا نمیبرد! با این وجود، در فضایی که روانشناسان و رواندرمانگران در مسابقهای بیپایان برای توسعهی کلینیک، کسبِ مراجع بیشتر و سودِ بیشتر با یکدیگر به رقابت میپرداختند، تصمیم گرفتم گوشهای بنشینم و پژوهشهای روانشناختیای که در چارچوب مکتب فرانکفورت به رشتهی تحریر درآمده بود را مطالعه کنم. پیشفرضهای پذیرفته شده توسط این مکتب مرا متقاعد کرده بود که آنها دچار کوریِ اجتماعی نیستند و از مشکلات روانشناسی غالب در فضای ایران رنج نمیبرند. به همین خاطر بر خلاف اساتید دانشگاهیِ خودم، ممکن است آنها پاسخی به سوالِ من داده باشند. کسانی که با پژوهشهای انتقادیِ مکتبِ فرانکفورت آشنا هستند میدانند که در این سنت تلاشهای متعددی برای تطبیق و ارتقاء نظریهی روانکاوی برای فهم و حلِ مسائل اجتماعی صورت گرفته است. در این سنت، (حداقل تا دههی ۸۰ میلادی) مقولات و مفاهیمی که برای اشاره به موضوعات روانشناسانه استفاده میشد همگی از روانکاوی گرفته شده بودند. مکتب فرانکفورت، روانکاوی را یکی از نمونههای علمِ رهاییبخش تلقی میکرد. یعنی علمی که نه تنها دست به روشنگری دربارهی مشکلاتِ انسانی میزند، بلکه همزمان به ستیزهجویی با مشکلات نیز میپردازد.
در پیگیریِ آثارِ این مکتب با روانشناسیِ رهاییبخشِ کلاوس هولزکامپ آشنا شدم. هولزکامپ نمونهای یکتا و بیمانند در فضای روانشناسی آلمان است. او در مراحلِ تحولِ فکریاش چهار دوره را پشت سر گذاشت و در نهایت با اتکا به روانشناسی فرهنگی-تاریخیِ برآمده از روسیه، (یعنی آثارِ ویگوتسکی، لئونتیف، و دیگران) بنیانِ روانشناسی جدیدی را گذاشت که امروزه میتوان آن را سنتِ روانشناسیِ انتقادیِ آلمانی-اسکاندیناوی نامید. به این ترتیب، روانشناسی فرهنگی-تاریخی و اهمیتِ آن، از طریقِ پیگیریِ تحولات و پیشرفتهای مکتب فرانکفورت بر من آشکار شد. آشنایی و آموختنِ مبانیِ سنتِ روانشناسی فرهنگی-تاریخی و سنتِ وابسته به آن، روانشناسی انتقادی آلمانی-اسکاندیناوی در فضایی خارج از دانشگاه، لا به لای مراودات الکترونیک، ایمیلها، جلسات هفتگیِ آنلاین با اساتید برجستهی این دو سنت، مطالعهی کتابهایشان و پژوهشهای موردی به پیش رفته است. چارچوبِ روانشناسی فرهنگی-تاریخی به من نشان داد که، با تمامِ کاستیها، مناسبترین و دقیقترین چارچوب نظری برای فهمِ رابطهی انسان و اجتماع، رابطهی ساختارهای اجتماعی با مشکلاتِ روانی انسانها، فهمِ روانشناختیِ جنبشهای اجتماعی و کمک به مردمِ ستمدیده است.
بنیانگذاران روانشناسی فرهنگی-تاریخی همگی بر این عقیده استوارند که ذهن انسان نه در مغزِ انسان و نه حتی در بدنِ یک فرد، بلکه در تار و پودِ کنشها و فعالیتهای انسانها در تعاملِ با یکدیگر و طبیعت وجود دارد و قابل مطالعه است. به عبارت دیگر، روانشناسی فرهنگی-تاریخی تمرکز ما را از روی آنچه که صرفاً در درونِ یک فرد اتفاق میافتد بر میدارد و توجه ما را به آنچه که در بینِ انسانها، در روابط اجتماعی، در حال رخ دادن است جلب میکند. این تعریف از «روان» انسان، و ارتباط درونیِ آن با زندگیِ اجتماعی، ابتداییترین تعریفی است که میتوان از درونِ سنتِ روانشناسی فرهنگی-تاریخی استخراج کرد. روانشناسی فرهنگی-تاریخی بر اساس ضرورت ساخته شدنِ یک علمِ روانشناختیِ یکپارچهنگر[۶] بسط یافته است. بر اساس چنین رویکردی، روانِ انسان را، به طور کلی در تمامِ بازنمودهای شناختی، هیجانی، و ارادهمندش، در ارتباطی درونی با عوامل فیزیکی و فیزیولوژیکی، و همچنین با عوامل محیط اجتماعی و فرهنگی میبیند. این تعریفِ اولیه، بدونِ بازگشایی تعاریف روانشناسی فرهنگی-تاریخی از «محیط اجتماعی»، فرآیند رشدِ عملکردهای روانشناختی در انسان و همچنین روشنسازیِ معنای «یکپارچهنگری» در این سنت، تعریفی مبهم و نادقیق باقی خواهد ماند. در این سلسله نوشتهها، مورد به مورد، هر کدام از این تعاریف را بررسی خواهیم کرد و به دقت در خواهیم یافت که چه چیز این سنت را تبدیل به «روانشناسی» کرده است و نه صرفاً نظریهای به اصطلاح جامعهشناختی.
روانشناسی فرهنگی-تاریخی ادامهی منطقیِ روانشناسی علمی در دو قرنِ گذشته است. این ادعا، به صورتِ مفصل بایستی مورد بررسی قرار گیرد. اما پیش از آنکه شرایطِ چنین بررسی فراهم شود، لازم است این موضوع را تشریح کنیم که روانشناسی علمی، به طور کلی، با هجومِ روانشناسی بازاری در حاشیه قرار گرفته است و حتی جایگاهِ سنتیِ خود در دانشگاهها را نیز، در بسیاری موارد، از دست داده است. روانشناسی علمی که از ابتدا با هدفِ تببین پدیدهها و فرآیندهای روانشناختی و رهاییبخشی انسان آغاز شده است، اکنون جای خود را به روانشناسی بازاری داده است که نه علاقهای به تبیین علمیِ روان دارد و نه رهاییبخشیِ انسان. در ابتدا، پیش از آنکه تمایزِ روانشناسی فرهنگی-تاریخی از دیگر رویکردهای روانشناسی علمی را دریابیم، لازم است که تمایزش با روانشناسی بازاری را دریابیم.
- روانشناسی فرهنگی-تاریخی: خدمتی بازاری یا رهاییبخش؟
واضح است که برای بسیاری از ما انسانها، علم روانشناسی صرفاً یک کنجکاوی فرحبخش برای پرکردنِ اوقات فراغتمان نیست. برخی از ما، وقتی که در زندگیِ روزمره به بحرانهایی دردناک و طاقتفرسا برخورد میکنیم، هنگامی که احساس میکنیم مشکلی اساسی در زندگیمان وجود دارد که از آن سر در نمیآوریم، به سراغ روانشناسی میآییم. بسیاری از ما حاضریم بابت یافتنِ بینشی عمیق در مورد زندگیِ شخصیمان یا حل شدنِ گرههای کورِ زندگی پول و وقت بسیاری را بپردازیم. اهمیتِ این موضوع را بسیاری از آدمها میفهمند. گمان میکنم هر دانشآموز رشتهی علوم انسانی در ایران، و یا به طور کلی هر کسی که به کارهای خدماتی در حوزهی فرهنگ علاقهمند است، روانشناسی را یکی از پردرآمدترین شغلهای این حوزه میداند. گواه این موضوع سیلِ عظیمِ ثبتکنندگان در دانشکدههای روانشناسی و موسسههای آموزشی است که آرزوی روانشناس شدن، راه اندازی کسبوکار و ارائهی خدمات روانشناختی را دارند.
روانشناسی، از طرفی، برای عدهای (هر چند معدود) خدمتی علمی است، در همبستگی با انسانهای تحت رنج و ستمِ اجتماعی، که قرار است دردهای ما را برطرف کند و گرههای این زندگیِ در همپیچیدهی اجتماعی را شناسایی و در باز شدنشان با ما همکاری کند. روانشناسی، از طرفِ دیگر، برای عدهای دیگر، بازاری است پرسود که میتوان در سطوحِ مختلف در آن به کارِ تولیدِ کالاها و خدمات روانشناختی و مبادلهی آنها پرداخت. پس، هم برای ارائهدهندگان و دریافتکنندگان خدمات روانشناسی علمی و هم برای خریداران و هم فروشندگانِ خدماتِ روانشناسی بازاری، علاقهی به دانش روانشناسی صرفاً برای ارضای میلِ به دانستن نیست و جنبه ی کاربردی و حلِ مسأله-ای دارد.
تا اینجا ویژگیِ مشترکِ روانشناسی به عنوان خدمتی بازاری و فعالیتی رهاییبخش را بازگو کردیم. آنچه که بیشتر اهمیت دارد بررسی تفاوتهای اساسیِ این دو با یکدیگر است. روانشناسی بازاری به فهم و حلِ مسائلی علاقهمند است که منجر به سودآوری و ارزشافزایی در اقتصاد میشود. در حالی که این موضوع در مورد روانشناسی علمی صدق نمیکند. چگونه؟ میدانیم که روانشناسی بازاری در قالبِ شرکتهای خدماتی (آموزشی یا درمانی) به حیات خود ادامه میدهد. هر شرکتی (مثلاً کلینیکِ روانشناسیِ X را در نظر بگیرید) برای برآورده کردنِ هدف اصلیاش، یعنی سودآوری و ارزشافزایی، بایستی از طرفی با مسائلی درگیر شود که بهرهوری کارکنان خود و همچنین مشتریانی که مراجعه میکنند را بالا ببرد. به عنوان مثال، اگر یک کلینیکِ روانشناختی طرفِ قراردادِ یک بانک است و موظف است که به کارمندان بانک در بهبود وضعیتِ سلامتِ روان آنها کمک کند، لاجرم بایستی مسائلی که منجر به تشویش در رابطهی کارمندان با بانک میشوند نادیده گرفته شوند و برجسته یا پیگیری نشوند. چرا که کلینیکِ روانشناسی دستمزد خدمات خود را از بانک دریافت میکند. بانک مشتاق است که بهرهوریِ کارمندانش از طریق خدماتِ روانشناختی بالاتر برود. به این ترتیب بدیهی است که کلینیک روانشناسیِ طرفِ قرارداد مایل است پرتکلهای درمانی را اجرا کند که این هدف را برآورده کنند. از طرف دیگر، کلینیک بایستی درگیر شدن با مسائل و موضوعاتی که منجر به پایین آمدن بهرهوری کارکنان خودش میشود را کنار بگذارد. درگیر شدنِ کارکنانِ مجموعه، و مراجعانی که برای حل مشکلاتشان به کلینیک مراجعه کردهاند، با موضوعاتی مثل نسبتِ سرکوبِ سیاسی و افسردگیِ مراجعه کنندگان، از آنجایی که منجر به دردسر میشوند و حیاتِ شرکت و زندگیِ روزمرهی مراجعان را به خطر میاندازند، بهتر است که مورد مطالعه قرار نگیرند و اصلاً مطرح نشوند.
این موضوع بسیار اهمیت دارد که مسائلی مورد بررسی قرار بگیرد که خریدار داشته باشد. طبعاً مسائلِ آنهایی که توانِ مالیِ خریدِ خدماتِ روانشناختی را ندارند چندان جایی در پژوهشها و راهکارهای روانشناختی ندارند. آنطور که پیداست، هدفِ روانشناسی بازاری، نه حلِ مشکلات انسانها به طور کلی و کمک به رهایی بشر، بلکه حلِ مسائلی است که منجر به کسبِ سود میشود. غلبهی روانشناسی بازاری و منطقِ بازار بر زندگیِ روزمره این شبهه را، حتی برای نمایندگانِ روانشناسیِ علمی، ایجاد کرده است که لابُد بازارِ سرمایهدارانه و شرایطِ اجتماعیِ بازتولید کنندهی آن، قانونی «طبیعی» و ازلی-ابدی است و بایستی به آن تن داد. لابُد آنهایی هم که به صورتِ علمی قصدِ پیگیریِ روانشناسی را دارند بایستی از همینِ منطقِ شرکتهای روانشناختی پیروی کنند و کار خود را از طریقِ بازار اشاعه دهند. این موضوع، متاسفانه باعث شده که مرز بینِ روانشناسی علمی و بازاری مبهمتر و کمرنگتر شود و کارِ جویندگانِ روانشناسیِ علمی نیز سختتر.
روانشناسانِ بازاری، علاوه بر فعالیتهای تکنیکی در اتاق درمان، بایستی، در سطوحِ مختلف، به رتق و فتق امورِ شرکتِ روانشناختیای که در آن مشغول به کار هستند نیز بپردازند. از فعالیتهای مدیریتی و اجرایی گرفته تا سرمایهگذاری و بازاریابی برای توسعهی شرکت، کسبِ مجوزهای لازم و ترویجِ و تبلیغِ رویکردِ موردِ استفاده. آنهایی که بخت و اقبال یا رانتهای ویژهای همراهشان است ممکن است بتوانند در یکی از دانشگاهها نیز منصبی برای خود دست و پا کنند و با اعتبارِ بیشتری که دارند بازارِ خود را گرمتر کنند. همهی این فعالیتها، که در راستای بالابردن بهرهوری شرکتِ روانشناختی، کسب سودِ بیشتر و البته «تحرکِ طبقاتی» است، ضرورتاً منجر به تطبیقِ هرچه بیشتر با ساختارهای اجتماعیای میشود که خود به وجود آورندهی مشکلاتِ روانشناختی هستند.
به این ترتیب روانشناسی بازاری از طریق:
۱) تمرکز بر حل مسائلی که در راستای افزایش سودآوری و ارزشافزایی در اقتصاد هستند
۲) نادیده گرفتنِ مشکلاتِ افرادی که توانایی خریدِ خدمات روانشناختی را ندارند
۳) انطباق فزاینده با ساختارهای اجتماعیِ به وجود آورندهی مشکلات روانشناختی و دم فرو بستن در مورد مسائل ریشهایِ به وجود آورندهی مشکلات روانشناختی به دلیل ترس از پایین آمدنِ سودآوری شرکت
به شیوعِ بیشتر مشکلات دامن میزند و در عینِ حال از آن کسبِ سود میکنند. بیراه نیست اگر بگوییم روانشناسی بازاری نانِ خود را در رنج و خونِ مردم میزند و چشمهایش را بر این موضوع میبندد.
در تقابل با روانشناسی بازاری، روانشناسی علمی و رهاییبخش، از آنجایی که در قیدِ حفظِ سودآوری و ارزشافزایی نیست و در چارچوبِ یک شرکتِ روانشناختی تعریف نمیشود، با چشمانی گشوده ریشههای ستمهای اجتماعی و نقش آنها در شکلگیری مشکلاتِ روانشناختی را رصد میکند. روانشناسی رهاییبخش به فهم و حلِ مسائلی کمک میکند که ضرورتاً منجر به تغییرات اجتماعی میشوند. اگر روانشناسی بازاری، در نهایت، سردرگمی و عقبنشینی مردم به درون همان ساختارهای اجتماعی معیوب را تداوم میبخشد، روانشناسی علمی و رهاییبخش (از جمله روانشناسی فرهنگی-تاریخی) منجر به شکلگیری و تقویت جنبشهای اجتماعی میشود. این موضوع در مورد تک تکِ رویکردهای علمیِ روانشناسی، از اولین خاستگاههای آن یعنی روانکاوی، تا رفتارگرایی و روانشناسی اومانیستی و دیگر سنتها صادق است.
ممکن است پرسیده شود اگر روانشناسی فرهنگی-تاریخی در حدود و چارچوبِ شرکتهای روانشناسی، یا حتی دانشگاههای رانتیِ همراهی کننده با آنها، تعریف نمیشود پس یک روانشناسِ رهاییبخش که اصول روانشناسی فرهنگی-تاریخی را پذیرفته است در چه قالبی عمل میکند؟ آیا هنگامی که روانشناس برای ارائهی خدماتش، تحتِ قراردادِ یک شرکتِ روانشناختی، «مزد» دریافت میکند، میتواند اصولِ روانشناسی فرهنگی-تاریخی را اجرا کند؟ دانشگاهِ یک روانشناسِ فرهنگی-تاریخی کجاست؟ اجازه بدهید پاسخ به این سوالات را به انتهای مباحثمان موکول کنیم. یعنی هنگامی که به طور دقیق و مشخص مفاهیم و روش پژوهشی روانشناسی فرهنگی-تاریخی را آموخته باشیم. چنین میگویند که بر سردرِ آکادمی افلاطون نوشته شده بود که «هر کس هندسه نمیداند وارد نشود». به گمانم این جمله برازندهی این باشد که بر سردرِ دانشگاهِ علومِ فرهنگی-تاریخی نوشته شود: «هرکس درکی از فرآیند شکلگیری و تحول فرهنگی-تاریخیِ پروژهی زندگی و جهانبینیاش ندارد وارد نشود»!
- فرآیند آشنایی با روانشناسی فرهنگی-تاریخی: تعاملات و تناقضات
آیا میتوانیم بدون آنکه بیش از این مقدمهی بحث را طولانی کنیم، یک راست برویم سرِ اصلِ مطلب و توضیح دهیم که منظورمان از «پروژهی زندگی» و «جهانبینی» چیست؟ متاسفانه پاسخ منفی است. بهتر است همچنان جلوی در دانشگاه علوم فرهنگی-تاریخی بایستیم و قبل از ورود کمی نرمش کنیم و ذهن و بدنمان را برای دریافتِ این عینکِ تازه آماده کنیم. خوشبختانه، قرار نیست مانند نگهبانِ قانون در داستانی از کافکا شما را تا آخر عمر جلوی در بکارم و چند لحظه قبل از مرگتان حقیقت را در گوشتان بگویم! من هم مثل شما بسیار مشتاقم که این در را باز کنیم و وارد دانشگاه علومِ فرهنگی-تاریخی شویم. تلاش من این است که در این مجموعه یادداشتها آنچه را که در مورد فرآیند روانشناس فرهنگی-تاریخی شدن کشف کردهام با شما در میان بگذارم. اما قدم به قدم و نکته به نکته.
هنگامی که پنج ماه پیش چنین تصمیمی در زندگیام گرفتم (این موضوع تقریباً با تاریخِ نوشتنِ یادداشت قبلیام در پروبلماتیکا همزمان است http://problematica-archive.com/social-psychology-of-everyday-life/) هیچ وقت تصور نمیکردم که زمانه عوض شود و ما وارد سطحِ وخیم[۷]تری از بحران جهانی در زندگیِ روزمرهی انسانها شویم. بهتر است قبل از هر چیز، معنای «وخامت» و شکلِ گستردهی آن یعنی «بحران[۸]» را روشن کنیم. هم سن و سالانِ من بحرانِ جهانی دو دهه ی گذشته (۲۰۰۸-۲۰۱۹) جنگهای خانمانسوز در خاورمیانه، ظهور داعش، ترامپ و بحرانِ عظیم مهاجران را به چشم دیدهاند. آنهایی که پیرتر از نویسندهی این سطور هستند، بحران جهانی دو دههی ۶۰ و ۷۰ که منجر به انقلابها و شورشهای فراوانی شد را دیده و چشیدهاند. انقلاب اسلامیِ ما نیز در همین دوره اتفاق افتاد. حتی ممکن است برخی از ما اثرات مستقیمِ بحران جهانی دههی ۲۰ و ۳۰ که منجر به دو جنگِ بزرگِ جهانی شد را تجربه کرده باشیم. هنگامی که به کتابهای تاریخی مراجعه می کنیم، متوجه میشویم که بحرانِ جهانی پیش از آن نیز در اواخر قرنِ نوزدهم و اوایل قرن بیستم منجر به مجموعه ای از انقلابهای جهانی شد که انقلابِ مشروطهی ما نیز جزئی از آن بود. عمقِ این بحران تا کجای تاریخ ریشه دارد؟
به نظر میرسد مثل هر مربی شنایی که کودکِ تازه وارد را به یک باره در عمیقترین قسمت استخر پرتاب میکند و از شما میخواهد برای یادگیری دست و پا بزنید، من نیز، به تبعیت از زندگی، شما را به عمیقترین لایههای تاریخیِ بحرانِ زندگی روزمره فرستادم! حالا دست من را بگیرید تا در گوشهای از استخر بنشینیم. کمی که حالتان جا آمد بهتر است این موضوع را هضم کنیم که بحرانِ جهانیِ کنونی یک پدیدهی تازه نیست، بلکه صرفاً سطحِ وخیمتری از بحرانِ چندصدسالهی جهانی را به ما نشان میدهد.
منظورم از «وخیم» چیست؟ برای فهمِ این موضوع بهتر است از زندگیِ روزمرهی خودمان شروع کنیم. هر انسانی، در هر جای دنیا، در هر سطحی از رفاه و آسایش هم که باشد، میتواند این را تصدیق کند که زندگیِ روزمره پر از تعارض و کشمکش است. یک هفته از زندگیِ خودتان را مرور کنید و میتوانید انواع و اقسام گرهها و کشمکشهای مختلفی که با خانواده، محلِ کار، دولت، همسایهها، دوستان، و حتی خودتان، احساسات، افکار و انگیزههایتان دارید را تشخیص بدهید. همین که با خواندنِ این جملات آه میکشید، منقبض میشوید یا به نحوی احساس معذب بودن پیدا میکنید نشانهی کشمکش و تعارض بینِ شما و این متن است. خودِ همین متن هم مثل یک گره میماند که شما در کلنجار رفتن با آن در تلاش هستید معنای آن را بگشایید و بفهمید که بالاخره فرآیند روانشناس فرهنگی-تاریخی شدن چگونه است!
واضح است که هیچ کسی به تنهایی نمیتواند گرههای زندگیاش را باز کند. حتی این متن هم در تعاملِ بینِ من و شما و دیگر افراد در حال خوانده شدن است و به تنهایی وجود خارجی ندارد. در واقع بهتر است بگویم «تنهایی» یک واژهی کاملاً تهی از معنا در روانشناسی فرهنگی-تاریخی است. ما انسانها هیچ وقت تنها نبودهایم و همواره در مجموعهای از روابط اجتماعی حضور داشته و داریم. بدیهی است که رابینسون کروزوئه یا انسانِ منفرد هیچ نسبتی با زندگیِ واقعیِ ما انسانها با هم ندارد (پاسخ به این پرسش، البته اهمیت دارد که بدانیم با وجود اجتماعی بودنِ انسانها، چرا یک شخص ممکن است عمیقاً احساس تنهایی کند و یا به صورت وهمآلودی تصور کند هیچ کس را ندارد). فهمِ انسان، بدونِ فهمیدنِ تعاملات[۹] انسانها با یکدیگر ممکن نیست و همچنین فهمِ تعاملات بدونِ فهمیدنِ تناقضاتِ نهفته در تعاملات ناممکن است. از لحظهای که هر کدام از ما از خواب بیدار میشویم، تعاملاتِ پر تناقضِ ما با دیگر انسانها (و البته با طبیعت) آغاز میشود، هنگامی که به خواب میرویم نیز تعاملات و کشمکشهای ما با دنیای واقعی همچنان ادامه دارد. بعضی از ما این تجربه را داشتهایم که وقتی از خواب بیدار میشویم بیشتر از هنگامی که به خواب رفته بودیم خستهایم و عضلاتمان گرفته و منقبض است. تعاملاتِ پرتناقضِ ما با دیگر انسانها و طبیعت، در لحظاتی از زندگی، به شکل گسترده، به صورت «موقعیتهای وخیم» ظاهر میشوند. منظور از تعاملِ پرکشمکش در اینجا هر نوع تعاملی است. از جمله مبادلات و معاملات کاری، همکاریهای دوستانه، گفت و گوهای خانوادگی و … است. و منظور از موقعیتِ وخیم، شکلِ شکوفا شدهی همان نطفهی تناقضی است که در ابتدای تعامل نیز وجود داشته است. عادتِ به بیاهمیت بودن نسبت به اختلافهای ساده با شریکِ زندگی(نطفه)، میتواند به جداییِ عاطفی یا فکری از او (شکل شکوفا شدهی نطفه) بینجامد. رقابتِ نهفته در یک همکاری اقتصادی (نطفه) میتواند به از هم پاشیدنِ شراکت (شکل شکوفا شدهی نطفه) منجر شود. یا ستم و آزارِ نهفته در یک دوستی (نطفه) بعدها به انفجارِ رابطه و تخریبِ همهی حرمتها (شکل شکوفا شدهی نطفه) بینجامد.
تناقضات صرفاً درون یک رابطه رشد نمیکند بلکه میتواند درمیان روابط و موقعیتها هم رشد کند. اختلاف بینِ خواستهی شریک زندگیمان که توجه بیشتری از ما میخواهد و خواستهی رییسمان که از ما میخواهد وقت بیشتری را برای کار بگذاریم میتواند به خستگی مفرط ما و دعواهای آتشین با شریک زندگیمان بینجامد. تلاشِ ما برای حلِ مشکلِ مالیِ پدرِ ورشکست شده میتواند در تضاد با مشکلاتِ مالیِ خودمان قرار بگیرد. خواستهی دوستانِ قدیمی برای شرکت در مهمانی آخر هفته ممکن است در تعارض با خواستهی خانواده برای بودن در کنار هم قرار بگیرد. گاهی اوقات تناقضات به این آشکارگی در مقابل چشمان ما قرار نمیگیرد و پیدا کردنِ حلقههای پیوند دهنده دشوارتر میشود. مثل وقتی که برنامهی ما برای خریدِ یک مغازه در تضاد با پروژهی تنظیمِ بازار ارز و انتقال نقدینگی به بازار املاک میشود. انتقال نقدینگی به بازار املاک منجر به بالا رفتنِ قیمتِ املاک میشود و دیگر ما با مقدار پولی که پسانداز کرده بودیم نمیتوانیم مغازهای بخریم. یا وقتی که پروژهی ادامه تحصیل در خارج از کشور در تضاد با سیاست تحریمهای حداکثری دولت فدرال آمریکا قرار میگیرد. این روزها با توجه به شیوع کرونا گمان میکنم برای همگی آشکار شده باشد که چطور ممکن است پروژهی تجارتِ پرسودِ حیوانات وحشی در چین با کوچکترین اجزاء زندگیروزمرهمان در ایران و دیگر نقاط دنیا در تعارض قرار بگیرد.
زندگی هر کدام از ما حاوی تعداد زیادی نطفهی تناقض است. بسیاری از این نطفهها به صورت موقعیتهای وخیم در زندگی ما شکوفا میشوند و گاهی اوقات ما را شگفتزده، مستأصل، خسته، هراسیده و یا ناامید میکنند. گاهی اوقات به خودمان میآییم و میبینیم به درونِ یک موقعیتِ وخیم پرتاب شدهایم، بدونِ آن که بفهمیم چگونه چنین اتفاقی افتاد؟! چگونه رابطهمان با شریکمان خراب شد؟! چرا فلانی از دستِ من بسیار عصبانی است؟! چطور افسرده شدهام؟ چرا هیچ چیز سر جایش نیست و من به صورت مداوم از زندگی احساس نارضایتی دارم؟! چرا رکود شد؟! چرا جنگ شد؟! چه اتفاقی دارد میافتد که هر چه زندگی جلوتر میرود همه چیز بیشتر رو به تباهی و سیاهی میرود؟!
فرآیند کشف و حل و فصلِ یک تناقض در تعاملات روزمرهمان (با انسانها و طبیعت)، که منجر به شکلگیری یک «موقعیت وخیم» شده است، آن چیزی است که ما به عنوان «تجربه[۱۰]» از آن یاد میکنیم. فرآیندی که هر کس طی میکند تا افسردگی اش را درمان کند، رابطهی زناشوییاش را بهبود ببخشد، برای عزیزِ از دست رفته عزاداری کند، شراکتش را بازسازی کند، بیماریِ جسمیِ پیش آمده را درمان کند، مسالهی خشونتِ جنسی که برای او پیش آمده را حل کند و … . به عبارت دقیقتر هر واحدِ تجربه شاملِ مجموعهای از کنشهایی است که ما برای فهمیدن و حل کردنِ مسئلهای که در زندگی با آن مواجه شدهایم انجام میدهیم. این تجربه میتواند بسیار کوچک و پیش و پا افتاده باشد، مثل فرآیند فهمیدنِ مشکلِ نشتیِ آب از لولههای آشپزخانه و فرآیندِ حل آن مشکل یعنی عوض کردنِ واشرها. یک تجربه همچنین میتواند بسیار پیچیده و عظیم باشد: مثل فرآیند فهمیدنِ مشکلاتِ بحرانِ جهانیِ زندگی روزمره و فرآیندِ انقلابِ جهانی در زندگی روزمره. در هر حالت، فرآیند تجربه صرفاً توسط یک انسانِ منفرد انجام نمیشود و آدمها در کسبِ تجربه به یکدیگر کمک میکنند و با یکدیگر تعامل دارند. آیا فهمیدنِ مشکل نشتیِ آب بدونِ یاد گرفتنِ مطالبی در مورد نحوهی کارکردِ لولههای آب، نحوهی استفاده از واشر، باز و بسته کردنِ پیچ و مهرهها امکان پذیر است؟ بدیهی است که این اطلاعات در تعامل با دیگران آموخته میشود. آیا بدونِ تعامل با فروشندهی ابزار آشپزخانه (مبادلهی مقداری پول با ابزارِ لازم) میتوانیم تجربهی از بین بردنِ نشتیِ لولهها را یاد بگیریم؟ تردیدی نیست که اگر با صاحبِ کارمان نیز تعامل نداشتیم (یعنی مقداری از وقتمان را با مقداری مزد مبادله نکرده بودیم) نمیتوانستیم با فروشندهی ابزار آشپزخانه نیز تعاملی برقرار کنیم، ابزارها را بخریم و این تجربه را کسب کنیم. هر گره یا مسئلهای از درونِ تعاملات با دیگران بر میخیزد، به همین خاطر هر تجربهای نیز از درونِ تعاملات با دیگران کسب میشود.
آنچه که در بالا تجربه نامیدیم، یعنی مجموعهی کنشهایی که در تعاملِ با دیگران، برای فهمیدن و حلِ مسئلهای خاص انجام میدهیم، در اصطلاحی فنیتر و دقیقتر «پروژههای تعاملی[۱۱]» نامیده میشوند. اگر بخواهیم «سلولِ زاینده»ی زندگی را مطالعه کنیم (همانطور که سلولهای سازندهی یک موجود زنده را مطالعه میکنند)، اگر بخواهیم تعیین کنیم اجزاء سازندهی زندگی اجتماعی چه هستند، اگر بخواهیم ترکیباتِ به وجود آورندهی زندگیِ روزمرهی خودمان را به صورتی دقیق مورد بررسی قرار دهیم، بایستی «پروژه»هایی که در زندگیمان در آنها مشارکت داریم و در تعاملِ با دیگران پیش میبریم را مورد مطالعه قرار دهیم. فهمیدنِ این «واحد مطالعه» قدمِ بسیار بزرگی است برای فهمیدنِ «پروژهی زندگی» و «جهانبینی». بهتر است واحد مطالعهی «پروژههای تعاملی» را در مثالی مفصل روشن کنیم. مطالعهی موردیِ زیر بر اساس زندگیِ سارا تدوین شده است. اما پیش از آنکه با جزئیات زندگی روزمرهی سارا بر اساس این واحدِ مطالعه بررسی کنیم، بهتر است یک قدمِ مقدماتی دیگر نیز برداریم و تفاوتِ بینِ مطالعهی «عنصرها»، روشِ سنتیِ روانشناسی، و مطالعهی «واحدها»، روشِ روانشناسی فرهنگی-تاریخی را متوجه شویم.
- فرآیند آشنایی با روانشناسی فرهنگی-تاریخی: مطالعهی واحدها یا عناصر؟
حالا که در کنار استخر کمی حالتان جا آمد و بیشتر با مفهوم «وخامت» در تعاملات انسانها آشنا شدید، وقت آن است که به بخشِ کم عمق استخرِ زندگی برویم، گوشهی آب بنشینیم و با کنجکاوی و آهستگی پایمان را در آبِ زندگی روزمره بگذاریم. ممکن است مانند کودکی شگفتزده از مربی خود بپرسید سادهترین واحد تشکیلدهندهی آب چیست که من پایم را در آن گذاشتهام؟! مربیِ با حوصله برای شما توضیح خواهد داد که «تعاملِ درونی دو عنصر هیدروژن و اکسیژن» یک واحدِ آب، یک «مولکول» آب را تشکیل میدهد. شما همچون کودکی آرام و با وقار (شبیه به آن کودکِ کنجکاو و شگفتانگیز در فیلمِ «ایثار» آندره تارکوفسکی، البته هنگامی که زبان باز کرده و به حرف آمده!) پایتان را در آب فرو میبرید و میپرسید چرا وقتی پایم را روی کاشیِ کنار استخر میگذارم، پایم در کاشی فرو نمیرود اما وقتی پایم را روی آب میگذارم این چنین به درونش فرو میروم؟ مربی نیز به تبعیت از شما پایش را به درون استخر میبرد و توضیح میدهد «شیوهی تعامل[۱۲]» مولکولهای آب با یکدیگر و با پاهای تو، متفاوت از شیوهی تعامل مولکولهای سازندهی کاشی با یکدیگر و با پاهای توست. شما اینطور ادامه میدهید:
- پس ویژگیهای آب را نمیتوان درونِ هر یک از عناصرِ شکلدهندهی آب (هیدروژن-اکسیژن) جستجو کرد، بلکه بایستی آن را در شیوهی تعاملِ درونیِ یک واحد و شیوهی تعاملِ واحدها با یکدیگر جست.
- همینطور است. هر چه قدر که عناصر اکسیژن یا هیدروژن را به تنهایی بررسی کنیم چیزی راجع به یک واحد آب نمیفهمیم. مطالعهی عناصر به تنهایی کمکی به فهمِ واحد نمیکند.
- اگر اینطور باشد که شما میگویید، بخشِ عظیمی از سنتهای پژوهش در روانشناسی به بیراهه رفتهاند!
- من صرفاً یک مربی شنا هستم و رازِ آبها را می دانم. چیزی از روانشناسی سر در نمیآورم. برایم توضیح میدهی؟!
- بیش از صد سال پیش، در توافقی نانوشته، روانشناسان مطالعهی دو عنصرِ «آگاهی» و «رفتار» را در مسیرهایی جداگانه پیش بردند. عدهای مثل ویلهلم وونت، تمام وقتشان را صرفِ مطالعهی آزمایشگاهیِ «آگاهی» کردند (در گذشته با دستگاههای کمتر پیشرفته، این روزها با دستگاهههای پیشرفتهی عصبشناختی). در عینِ حال رفتارگرایان نیز عنصر آگاهی را در گوشهای رها کرده و به مطالعهای عنصرِ «رفتار» پرداختند. روانشناسی سنتی همچنان بر پایهی همین روشِ مطالعهی «عنصر»محور پیش میرود، در حالی که «آگاهی» و «رفتار» در تعاملِ درونی با یکدیگر یک واحد «کنش» انسان را میسازند و مطالعهی مجزای آنها به فهمِ بیشتر ما از کنشهای انسانی کمکی نمیکند.
- اینطور که شما میگویید هر کنشِ انسانی، مانند هر مولکول آب که در تعاملِ درونی هیدروژن و اکسیژن ساخته شده، از تعامل درونی «آگاهی» و «رفتار» شکل گرفته. به این ترتیب چطور میتوان هر واحد «کنش» را در تعاملِ با دیگر واحدهای «کنش» مطالعه کرد؟
- قبل از پاسخ به این سوال تو، بایستی توضیح دهم که هر «کنش» از صرفاً از تعاملِ دو عنصرِ «آگاهی» و «رفتار» ساخته نشده، بلکه همواره «محصولِ انسانساخته[۱۳]/فرهنگی» به صورت میانجی بینِ این دو عنصر وجود دارد. وقتی که این میانجی به درستی فهمیده شود، آنگاه میتوانیم از نحوهی مفصلبندیِ کنشها با یکدیگر صحبت کنیم.
- بایستی اعتراف کنم که موضوع کمی پیچیده شده و دارم گیج میشوم.
- اشکالی ندارد! یادت میآید همان ابتدای ماجرا مرا در بخشِ پر عمقِ استخر پرتاب کردی و اجازه دادی ترسان و لرزان در گوشهی استخر بنشینم و حالم جا بیاید؟! بد نیست کمی در ظرایف علمِ روانشناسی غرق شوی! حالا دست من را بگیر و در گوشهی این استخر بنشین. کمی که حالت جا آمد، آن وقت کوچکترین واحدِ فعالیتِ انسانی را بیشتر باز خواهم کرد! همین که الان تفاوتِ بینِ مطالعهی «عنصرها»، روشِ سنتیِ روانشناسی، و مطالعهی «واحدها»، روشِ روانشناسی فرهنگی-تاریخی را متوجه شوی کافی است.
- فرآیند آشنایی با روانشناسی فرهنگی-تاریخی: بررسی یک روز از زندگی سارا با واحد مطالعهی «پروژههای تعاملی»
زندگیِ روزمرهی ما از مجموعهای از واحدهای «پروژههای تعاملی» تشکیل شده است. هر پروژهی تعاملی نیز از مجموعهای از «کنش»ها ساخته شده است. با این عینک اجازه بدهید واردِ زندگیِ روزمرهی یک خبرنگار جوان (سارا) در یکی از شهرهای بزرگِ ایران شویم و بحثمان را با مثالی روشنتر کنیم:
سارا صبحها، بعد از هشت ساعت خواب شبانه، بیدار میشود و در آخرین مرحله از پروژهی «بازسازی قوای جسمی و ذهنی»اش صبحانهای آماده میکند و به مرورِ زندگی و برنامههای امروزش میپردازد. سارا در آپارتمانی کوچک و اجارهای زندگی میکند و با وجود اینکه مدتی است مشارکت در پروژهی «خبرگزاریِ X» به عنوان روزنامهنگار، دیگر برایش جذابیتی ندارد، اما از آنجایی که پیشبردِ پروژهی «استقلال از خانواده» برایش اهمیت دارد، به آن تن داده است. پروژهی «استقلال از خانواده»، از چندین پروژهی کوچکتر تشکیل شدهاست: «پرداختِ اجارهی ماهانهی آپارتمان»، «تأمینِ مایحتاجِ روزانه»، «تنظیم و بازتعریفِ روابط با پدر و مادر»، «تنظیم و بازتعریفِ روابط دوستانه و عاطفی» و … . برای سارا دیگر اهمیتِ چندانی ندارد که اهدافِ پروژهی «خبرگزاری X» که در آن کار میکند چیست. همانطوری که برای خبرگزاری نیز اهمیتی ندارد که چرا سارا به این همکاری تن میدهد. آنها صرفاً در حال مبادلهی چیزهایی هستند که برای طرف مقابل اهمیت دارد. سارا «نیروی کارش» را در اختیار خبرگزاری قرار میدهد تا در راستای اهداف پروژهی خبرگزاری مورد استفاده قرار گیرد، از طرف دیگر خبرگزاری نیز مزدِ این نیروی کار را در اختیار سارا قرار میدهد تا آن را در راستای پروژههای خودش خرج کند. شیوهی تعامل سارا و پروژهی «خبرگذاری X» از نوع مبادله است. به عبارت دقیقتر مبادلهی محصولاتِ کار. برای سارا این شیوهی تعامل قانع کننده است: «ساعاتی از روزم را میفروشم تا بتوانم ساعاتی دیگر از روزم را با مزدِ خودم بخرم و بتوانم زندگیِ مستقل از خانواده را بسازم».
در حالی که سارا در این افکار غرق شدهاست، یکی از دوستانش پیامی برای او میفرستد و از او دعوت میکند که بعد از ظهر همراه با چند نفر از دوستان پروژهی «دیدنِ فیلم و دورِ هم بودن» را پیش ببرند. پیش از این، یکی دیگر از دوستان سارا که به تازگی موردِ آزار جنسی قرار گرفته در فرآیندِ حل و فصل مشکلاتِ ناشی از آن از سارا خواسته بود که امروز عصر به کمکش بیاید و با او حرف بزند. هر کدام از این پروژهها بدونِ مشارکتِ سارا نیز ادامه خواهند یافت. «دیدنِ فیلم و دور هم بودن» بدون سارا نیز اتفاق میافتد و «حل و فصلِ آزار جنسی» نیز بدون سارا پیش خواهد رفت. اما این تصمیم با سارا است که میخواهد در کدام یک از اینها مشارکت کند. این تصمیم برای سارا همراه با احساسات متناقضی نیز هست. از طرفی، در عینِ حال که دوست دارد همراه با دوستانش خوش بگذراند و یک روز کسلکنندهی کاری را با دور هم بودن از سر بگذراند و به «بازسازی قوای جسمی و ذهنی»اش کمک کند، اما تنها گذاشتنِ دوستِ دیگرش که در «موقعیتی وخیم» گیر افتاده به او عذاب وجدان خواهد داد. از طرف دیگر، در عینِ حال که خوشحال میشود در این موقعیتِ وخیم کمکی از دستش بر بیاید، اما درگیر شدن با داستانِ آزارِ جنسیِ دوستش، دوباره یادِ آزارِ جنسیای که چندین سالِ پیش دیده را برایش زنده خواهد کرد.
سارا، در حالی که از خانه خارج میشود به دوستش پیام میدهد و پروژهی «دیدنِ فیلم و دور هم بودن» را رد میکند و به دوست دیگرش تأکید میکند که عصر به دیدارش خواهد آمد. این پیام به واسطهی یک شرکتِ مخابراتی که پیامهای مشترکانش را به یکدیگر انتقال میدهد اتفاق میافتد. علیالظاهر، بایستی این موضوع که سارا و دوستانش چه پیامهایی رد و بدل میکنند برای شرکتِ مخابراتی اهمیتی نداشتهباشد، چرا که این شرکت، در ازایِ ارائهی این خدمت، آنچه برایش اهمیت دارد، یعنی سودش، را دریافت میکند.
محلِ کارِ سارا فاصلهی زیادی با محل زندگیاش دارد. به همین خاطر مجبور است در تعامل با «شرکت حمل و نقل عمومی»ِ شهرداری، از طریق اتوبوس به محل کارش برسد. گاهی که بسیار عجله دارد مجبور میشود در تعامل با «شرکتِ تاکسیهای اینترنتیِ X» به محل کار برود. طبعاً برای این شرکتها اهمیتی ندارد که سارا به کجا نقل مکان میکند. سارا بخشی از مزدی را که از شرکتِ خودش یعنی «خبرگزاری X» به دست آورده را با رانندهی تاکسی مبادله میکند و در ازایش خدمتِ نقلِ مکان را دریافت میکند. در هر صورت بر اساس شیوهی تعاملِ مبادلهای میان او و شرکتهای خدمات حمل و نقل او به سمتِ محلِ کارش میرود.
در مسیرِ پر ترافیک، سارا مشغولِ مشارکت در پروژهی «بازنمایی زندگی روزمره در اینستاگرام» است. عکسهای دیگران را لایک میکند. کامنت میگذارد. اطلاعاتی را رد و بدل میکند و … .
هنگامی که به سرِ کار میرسد، سردبیر تکالیفِ امروزش را به او دستور میدهد: ابتدا بایستی در پروژهی «مصاحبه با روابط عمومی شرکتِ Z در مورد مراحلِ ساختِ نیروگاه خورشیدی در فلان منطقه» مشارکت کند و مصاحبه را پیادهسازی کند. بعد بایستی در پروژهی «بررسی وضعیتِ صنعتِ پارچه بافی در استانِ فلان» مشارکت کند و متنِ گزارش را ویرایش کند. و غیره و غیره. سارا تلاش میکند به این موضوع اهمیتی ندهد که شیوهی تعاملِ شرکتِ Z که پروژهی نیروگاه خورشیدی را پیش میبرد با «خبرگزاری X» چگونه است؟ همچنین سعی میکند در مورد اینکه شورای سردبیری به چه ترتیب موضوع صنعتِ پارچهبافی را برای تهیهی گزارش انتخاب کردهاند، سوالی نپرسد و صرفاً کارهایی که به او دستور داده شده را انجام دهد. آنچه برایش اهمیت دارد این است که در تعامل با سردبیر تصویرِ روزنامهنگاری مسئولیتپذیر، دقیق و بیدردسر را بازنمایی کند.
در شرایطی که شایعاتی در مورد پروژهی «تعدیلِ نیرو» در خبرگزاری به گوش میرسد، او قصد ندارد کارش را از دست بدهد. به همین خاطر سعی میکند شکایتهایی که در مورد حقوق و مزایا، شرایط کار، کیفیتِ گزارشها، موضوعات انتخاب شده و … دارد را درونِ خودش نگه دارد.
سارا به طور مبهمی حس میکند که در دلِ همکاریهایی که با دیگر همکاران بر سرِ پروژههای خبرگزاری دارد تناقضاتِ بسیاری، مثل رقابتها، حسادتها، خواستههای عاطفی، جنسی و … نهفته است.
هنگام ظهر، پروژهی «بازسازی قوای جسمانی و ذهنی» دوباره فعال میشود. همکاران در مشارکت با هم این پروژه را پیش میبرند. هر کسی غذای ظهرش را از خانه با خود آورده است. غذای امروز سارا، یک ساندویچ ژامبون است که موادِ خامِ آن در تعامل با شرکتِ تولید کنندهی ژامبون، کشاورزانِ تولید کنندهی گوجه و سبزیجات، نانوایی، شرکتِ پخش خواروبار و سوپرمارکت زنجیرهایِ Y به دست سارا رسیده و سارا شب گذشته قبل از خواب آن را آماده کرده است. همگی در آشپزخانهی خبرگزاری دور چند میز جمع میشوند و فضا دوستانهتر میشود.
سارا در هنگام خوردنِ غذا، در گفتوگو با یکی از همکاران که صمیمیتر است داستانِ آزار جنسی دوستش را تعریف میکند. همکارِ سارا با گوش دادن به سارا در پروژهی «حل و فصل آزارجنسی» دوستِ سارا مشارکت میکند: دوست سارا، (میتوانیم اسمِ او را مریم بگذاریم) دختری جوان و دوچرخهسوار، در یک سفرِ تک نفره به مناطق دور افتاده در جایی از ایران، مورد آزار یکی از اهالیِ محلی قرار گرفته و هنوز با مشکلاتِ روحی و جسمی این اتفاق دست و پنجه نرم میکند. همکارِ سارا وقتی که داستان مریم را میشنود تحت تأثیر قرار میگیرد و به سارا میگوید «بایستی این موضوع را به لحاظ قضایی و حقوقی هم پیگیری کنیم. من دختران و زنانِ زیادی را به مسافرت مستقل تشویق کردهام و اگر جلوی این حادثهها را نگیریم، برای بقیه هم اتفاق میافتد». سارا با همکارش موافق است. به نظرش این موضوع بایستی به لحاظ قضایی پیگیری شود، اما او هیچ اطلاعات و مهارتی در پیگیری این موضوع ندارد. همکارِ سارا پیشنهاد میکند که فردا عصر، با همدیگر به دیدارِ یکی از دوستانشان که وکیل است بروند و مسئله را با او مطرح کنند. با موافقت سارا، پروژهی «پیگیریِ قضاییِ آزارِ جنسیِ مریم» کلید میخورد. پروژهای مفصلبندی شده با پروژهی «حل و فصلِ آزار جنسیِ مریم».
در ادامهی روزِ کاری، سارا تمرکزِ قبل از ظهر را ندارد. او که چندان علاقهای نداشت در موضوعی که یادآورِ تجربهی پیشینِ خودش از آزارجنسی میشود درگیر شود، حالا خودش را درگیرتر از قبل مییابد. چرا وقتی که چند سال پیش یک ماشینِ سواری در تاریکیِ شب او را به زور سوار کرد و آزارش داد به کسی چیزی نگفت؟ چرا این موضوع را پیگیری نکرد؟ درگیریِ بیشترِ او با پروژهی «حل و فصلِ آزار جنسیِ مریم» و اضطراب ناشی از آن در تعارض با نگهداریِ تصویرِ روزنامهنگارِ دقیق و بیدردسر قرار گرفته است.
سارا احساس میکند که سوزشی دردناک در معدهاش آغاز شده است و به تدریج حالتِ تهوعی در او رو به افزایش است. در این طور مواقع سارا میداند که نیاز دارد پروژهی «آرام سازی معده» را به راه اندازد. به درون کیفش که نگاه میکند اثری از قرصهای مسکنی که همیشه همراه دارد نیست. پروژهی «آرام سازی معده»ی سارا در تعامل با شرکتِ داروسازیِ W که دارو را در طیِ زنجیرهای از مبادلات به دستِ یکی از همکارهای مذکرِ سارا رسانده انجام میشود.
سارا میداند که اشتیاقِ ویژهی این آقای همکار برای مشارکت در پروژهی «آرامسازی معده»اش قدمی در پیش بردنِ پروژهی «به دست آوردنِ دلِ سارا» است! این وضعیت برای سارا پیچیده است، چرا که از طرفی نیاز دارد دارو را از آن همکار بگیرد اما از طرفی نمیخواهد این موضوع به عنوان نشانهای از تعاملِ خودِ سارا در پروژهی «به دست آوردنِ دلِ سارا» تلقی شود.
ساعاتِ کار در خبرگزاری تمام میشود. هرچند دردِ معدهی سارا هنوز تمام نشده است. سارا در تعامل با شرکت حمل و نقل عمومیِ شهرداری به سراغِ مریم میرود.
در طولِ مسیر، سارا دوباره در پروژهی «بازنمایی زندگی روزمره در اینستاگرام» مشارکت میکند. او عکسی از ترافیکِ اتوبان میگذارد و زیرش اینطور مینویسد: «چه کسی می دونه در این شهر شلوغ و پر از دود، همین امروز چند تا زن مورد #آزار_جنسی قرار گرفتن؟! به نظرم هر کسی که این اتفاقِ شوم براش میفته نباید سکوت کنه. نباید از این اتفاق شرمگین شد. باید به همدیگه بگیم و به لحاظ قضایی هم ماجرا رو پیگیری کنیم». سارا در ادامه اینطور مینویسد «واقعاً ناراحت کنندهاس که روزنامهها و خبرگزاریهای داخلی این موضوع رو اصلاً پوشش نمیدن و گزارشی در موردش تهیه نمیشه». اما بلافاصله بعد از نوشتنِ این قسمت، تصمیم میگیرد آن را پاک کند. به هر حال سردبیرِ او نیز صفحهی اینستاگرامش را ارزیابی میکند و نمیخواهد سردبیرش از این نوشته ناراحت شود.
در طولِ مسیر، کامنتها و پیامهای خصوصی متعددی به سارا داده میشود. سارا ترجیح میدهد ادامهی مشارکت در پروژهی «بازنمایی زندگی روزمره در اینستاگرام» را به وقتِ دیگری در انتهای شب موکول کند و کمی در اتوبوس چرت بزند تا قوای جسمی و ذهنیاش «بازسازی» شود.
در همین هنگام تلفن سارا زنگ میخورد. مادر سارا است. خانوادهی سارا در شهرستانی کوچکتر زندگی میکنند و با زندگیِ مستقلِ سارا مخالفند. هدفِ آنها این است که سارا در پروژهی «ازدواج سنتی و تشکیلِ خانوادهی هستهای» با یکی از اعضای فامیل شرکت کند. سارا چنین علاقهای ندارد، اما از طرفی نمیخواهد رابطهاش با خانواده بیشتر از این به سردی گرایش پیدا کند. سارا گوشی را بر میدارد. بعد از احوالپرسی معمول، مادر از سارا میپرسد که چه وقتی ممکن است او به شهرستان برگردد و به آنها سر بزند؟ سارا از جواب دادن طفره میرود. آخرین بار که به خانه برگشتهبود بیشترِ بحثهای او و مادرش بر سرِ همین موضوع بود که چرا جوابِ فلانی، خواستگارش، که مهندسِ ساختمانسازی است، درآمدِ خوبی دارد و پسرِ خوبی هم هست را نمیدهد؟ مادرِ سارا، در تعامل با بقیهی اعضای فامیل و همچنین خانوادهی خواستگار در حالِ پیش بردنِ پروژهی «تشکیلِ خانوادهی هستهایِ سارا» هستند، در حالی که سارا، در تعامل با دوستان، همکاران، و دیگران در حالِ پیش بردنِ «زندگیِ مستقلِ سارا» هستند. طبعاً پروژهی «تشکیلِ خانوادهی هستهایِ سارا» با پروژهی «زندگیِ مستقلِ سارا» در تعارضی اساسی قرار دارند.
سارا بعد از اتمامِ تلفنِ عذابآور با مادرش، به این موضوع فکر میکند که کاهشِ درخواست برای ثبتِ ازدواج، نشان میدهد این روزها پروژههای «زندگیِ مستقل» در حالِ شکستِ پروژههای «تشکیلِ خانوادهی هستهای» هستند. تردیدی نیست که شیوهی تعامل این دو پروژه، به تبعِ آن، شیوهی تعامل سارا و مادرش از نوعِ مبادله نیست. آنها در ستیز با یکدیگرند و ستمهای مختلفی را به یکدیگر روا میدارند.
وقتی سارا به خانهی مریم میرود با اولین مسئلهای که مواجه میشود گریههای شدید و بدنِ لرزان و ترسیدهی مریم است. او را بغل میکند و سعی میکند دلداریاش دهد، اما هر چه که بیشتر با موضوع درگیر میشود اضطراب و غمگینی خودش هم بیشتر میشود. به همین خاطر بایستی خودش را هم آرام کند.
بعد مریم بخشهایی از آنچه که اتفاق افتاده را مرور میکند و جراحاتِ فیزیکی که آثارش بر بدنِ او باقی مانده را به سارا نشان میدهد. سارا پیشنهادِ پیگیریِ قضایی و حقوقی این ماجرا را به مریم میدهد و پیشنهاد میکند که فردا با هم به دیدنِ وکیلی که همکارش پیشنهاد کرده بروند. مریم بعد از کمی فکر به پروژهی «پیگیریِ قضاییِ آزارِ جنسیِ مریم» میپیوندد و قبول میکند که فردا با حضورش در این پروژه مشارکت کند.
سارا تا پاسی از شب در کنار مریم میماند و در پروژههای روزمرهی مریم به او کمک میکند. با مریم غذا درست میکند. به مشکلاتِ مریم در فضای کاریاش در شرکتِ مهندسی گوش میدهد، دوباره و دوباره بدنِ لرزان و ترسیدهی مریم را آرام میکند و به درد دلها و خشمهایش گوش میدهد. شیوهی تعامل سارا و مریم در پروژهی «حل و فصلِ آزار جنسی مریم» نیز از نوعِ مبادله نیست. آنها، همچنین در ستیز با یکدیگر نیستند و ستمی در کار نیست. آنها، هر دو، با این پروژه همبستگی خود را اعلام کردهاند.
در انتهای شب، وقتی که مریم به سارا پیشنهاد میدهد که شب را همینجا بماند و به خانه برنگردد، از اینکه نیازی نیست دوباره مسیرِ خستهکننده و طولانی برگشتن به خانه را طی کند خوشحال میشود و تصمیم میگیرد بخشی دیگری از پروژهی «بازسازی قوای جسمی و ذهنی»اش را همراه با مریم جلو ببرد. فردا هم یک روزِ کاری است و بایستی بخشی از نیروی کارش را با پروژهی «خبرگزاری X» مبادله کند.
- فرآیند آشنایی با روانشناسی فرهنگی-تاریخی: «شیوهی پژوهش[۱۴]» یا حرکت از «موقعیتِ وخیم» به «هستهی زایندهی» موقعیت وخیم
این گزارش چطور نوشته شده است؟ سارا یکی از مراجعان من است. و این گزارش نتیجهی پروژهی مشترکِ روانشناسانهی ما بوده است. البته میتوانید حدس بزنید که نامِ اشخاص، شغلهای تعریف شده، جزئیات زندگی، و اتفاقات با یک سری داستانهای خیالی جایگزین یا تلفیق شده است تا هویتِ واقعی سارا روشن نباشد.
مسیرِ زندگیِ سارا بعد از اتفاقات آن روز دچار تحولاتِ اساسیای میشود. بعد از گذشتِ ۶ ماه از این روزی که در بخشِ قبل توصیف شد، «موقعیتی وخیم» در زندگی سارا شکوفا میشود. زخمِ معده، اضطراب مفرط، آشفتگی فکری در مورد کار و مشکلاتی در روابط عاطفیاش او را ترغیب میکند که به نگارندهی این سطور مراجعه کند و «موقعیتِ وخیم»اش را حل و فصل کند. سارا با من موافقت کرد که همکاریِ ما در دو پروژهی همزمان پیش برود. پروژهی «فهمِ مسائل و گرههای سارا» و پروژهی «حلِ مسائل و گرههای سارا». این دو پروژه به صورت همزمان و در تعامل با هم پیش میرفتند. در عینِ حال که او به طور روزانه در دفترش برای من مینوشت که در طول روز به چه کارهایی مشغول است و چه برنامههایی را جلو میبرد، ما در انتهای هفته به جمعبندی در مورد مشکلاتی که تجربه کرده و مسائلی که اذیتش کرده میرسیدیم و «قدمِ بعدی» و تغییراتِ لازم برای هفتهی آینده را تعیین میکردیم. ما پذیرفته بودیم که نه به عنوان درمانگر-مراجع بلکه به عنوان پژوهشگر-پژوهشگر با یکدیگر همکاری کنیم[۱۵]. موضوع پژوهش ما هم «پروژهی زندگیِ سارا» و موقعیتِ وخیمِ شکوفا شده در آن بود. بدیهی است که این پژوهش روانشناختی صرفاً از سرِ کنجکاوی و ارضای «میلِ به دانستن» صورت نمیگرفت بلکه فهم و حلِ مسائلِ سارا مدِ نظر بود.
بعد از حدود یک ماه از شروعِ همکاریمان به درکی دقیقتر از «پویاییهای درونی» موقعیتِ وخیمی که سارا در آن قرار داشت رسیدیم:
- پروژهی پیگیریهای حقوقی و قضاییِ آزارِ جنسی مریم به نتیجه نرسیدهبود و به درهای بسته خورده بود. حجمِ بالای کاغذبازی، مراحل اداری و سختیِ این پیگیری سارا و دوستانش را دلسرد کرده بود، اما خودِ فرآیندِ کمک کردن به مریم، هیجاناتِ قدیمی و درگیریهایش با آزار جنسی را روشن کرده بود.
- از طرفی، شعلهورتر شدنِ احساساتِ متناقض به مردان و فاصله گرفتنِ بیشتر از آنها و از طرفِ دیگر، اصرارِ بیشترِ همکارِ آقا به نزدیکتر شدن و میلِ خودش به این رابطه، او را بیشتر آشفته کرده بود.
- علاوهبر اینها، چند نفر از کسانی که در اینستاگرام در مورد موضوع آزار جنسی و ضرورت پیگیری قضایی با او تماس گرفته بودند، همچنان ارتباطشان را با او ادامه داده بودند و او بدونِ آنکه چندان به این موضوع آگاهانه فکر کرده باشد اطلاعاتِ بسیاری را در مورد زندگیِ این زنان جمعآوری کرده بود و دلش میخواست گزارشی دربارهی آنها تهیه کند. هرچند در گیر شدن با این پروژهها میلِ او به کار کردن با «خبرگزاری X» را کمتر و کمتر کرده بود، به طوری که سردبیر از او شکایتِ فراوانی داشت، اما ترسهای ناشی از سایهی «تعدیلِ نیرو» بر سرش و فشارِ شدیدترِ خانواده به برگشتن به شهرستان و ازدواج کردن همگی در قالب اضطراب و زخم معده خود را نشان میداد.
- سارا میخواست پروژهی تهیهی گزارشهایش در مورد زنانِ آسیبدیده را ادامه دهد و مشکلاتی که در روندِ اداری و قضایی برای زنان پیش میآید را پیگیری کند. این موضوع با حمایت و همکاریِ دوستِ وکیلش قابل اجرا بود اما نگرانیهای او در مورد مخاطرات و هزینههای (مادی و غیرمادی) این کار او را معلق کرده بود.
موقعیتِ وخیمِ سارا از جنسِ «موقعیتِ بحران[۱۶]» بود. هیچ کدام از پروژههای زندگیِ سارا نمیتوانست مثل سابق پیش برود و در تضادِ با دیگر پروژهها متوقف شده بود. مشارکتِ سارا در پروژههای «خبرگزاری X»، «پیگیری قضایی آزارِ جنسی مریم»، «تهیهی گزارش و همراهی با زنانِ آسیبدیده»، «برقراری رابطه با جنس مخالف»، «تنظیمِ رابطه با خانواده»، «بازسازی نیروهای جسمی و ذهنی» و … همگی به یکدیگر گره خوردهبودند و سارا در هیچ کدام از پروژهها نمیتوانست به خوبی مشارکت داشته باشد.
با ردیابیِ شیوهی تعاملِ کنونیِ پروژههای زندگیِ سارا در گذشتهی او، توانستیم نطفهی شکلدهندهی این شکلِ ویژهی «موقعیتِ وخیم» را در نقطهی آغاز آن در ۶ ماه پیش شناسایی کنیم. این را با همکاری هم متوجه شدیم. مواردی که در بالا به شکلِ تیتروار ذکر شدند، همگی شکلهای وخیمتر تناقضاتی هستند که در روایتِ زندگیِ روزمرهی سارا در ۶ ماه پیش نیز، به شکلهای نهفتهتر، وجود دارند. از سارا خواستم که آن روز را در ۶ ماهِ پیش، با دقت و جزئیات برای من تعریف کند و من با روش تحلیلی روانشناسی فرهنگی-تاریخی آن را نوشتم. نتیجهی کار دوباره توسط هر دو بررسی و تکمیل شد. چیزی که شما هم در بخش قبل خواندید، روایتی است از روزی که «هستهی زاینده[۱۷]»ی «موقعیتِ وخیم» سارا شکل گرفت. به طور خلاصه، ما در شیوهی پژوهشمان، از «موقعیتِ وخیم» کنونی و فهمِ پویاییِ درونیِ آن آغاز کردیم و سپس به ردیابی «هستهی زاینده»ی آن پرداختیم. هستهای که نه فقط در جایی در گذشتهی زندگیِ سارا شکل گرفته، بلکه همچنان نیز در زندگیِ سارا به صورتی فعال حضور دارد.
هستهی زاینده را میتوان در قالب مجموعهی پیچیده و در همتنیدهای از روابطِ درونیِ میان پروژههای زندگی بیان کرد. تضاد بینِ پروژهی «خبرگزاری x» با پروژههای «تشکیل خانوادهی هستهای»، «پیگیری قضایی آزارجنسی در زنان» و «بازسازیِ نیروی جسمی و ذهنیِ سارا»، تضاد بینِ پروژهی «زندگیِ مستقل» با پروژههای «تشکیل خانوادهی هستهای» و «تنظیم رابطه با پدر و مادر»، تضاد پروژهی «پیگیری قضایی …» با سیستم قضایی کشور و فرهنگ زنستیز، و … همگی به صورت در همتنیده هستهی زایندهی موقعیتِ وخیمِ کنونی سارا را شکل دادهبودند.
من و سارا در این برداشت توافق داشتیم که از دیدِ سارا مشکلاتی مثل آزار جنسی و تبعاتِ روانشناختیِ آن، فشار خانواده، ایرادات اساسی در نظام حقوقی و قضایی در احقاق حقوق زنان و همچنین احساس بیگانگی با محیط کار جزو مشکلاتی هستند که بسیاری از زنانِ دیگر نیز، جز او، به آنها دچار هستند. هر دو با کمکِ هم متوجه شده بودیم که سارا افقِ آینده را در یک دوراهی میدید: مسیر اول: درگیر شدنِ با مسائلِ اجتماعی و انجامِ فعالیتهایی در همبستگی با زنان آسیبدیده (و خطرِ از دست دادن کار، درگیر شدن با نظام قضایی یا ارگانهای سیاسی را به جان خریدن و زندگیِ مستقلِ خویش را از دست دادن). مسیر دوم: پایان دادن به پروژههای همبستگی با مسائل اجتماعی (مثل تهیهی گزارش، پیگیری زنانِ آسیبدیده، مشورت با همکارانِ وکیل و …) و تمرکز دوباره بر روی ایمن ساختن زندگیِ مستقل و جلوگیری از اخراج از خبرگزاری.
فضای زندگیِ سارا حالا برای هر دو روشنتر شده بود، اما تصمیمگیری در این مورد کاری بسیار دشوار و اضطرابزا بود.
میدانم که سوالات بسیاری ممکن است برایتان ایجاد شده باشد. جزئیاتِ «موقعیتِ وخیمی»ای که سارا اکنون به آن دچار شده چیست؟ چطور «پویایی درونی» آن موقعیتِ وخیم توسط من و سارا بررسی شد؟ چطور این موقعیت کنونی تا به هستهی زاینده ردیابی شد و نطفهی آن در ۶ ماه پیش کشف شد؟ سارا دستِ آخر چه تصمیمی گرفت؟ حتی شاید بد نباشد روایتی از زندگیِ روزمرهی سارا در میانهی «موقعیتِ وخیم» نیز داده شود تا بتوانیم آن را با روایتی که در ابتدا دادیم مقایسه کنیم و شکلهای وخیمتر و نهفتهترِ هستهی زاینده را مقایسه کنیم. همهی اینها سوالاتی هستند که به جزئیاتِ فنیترِ این رویکردِ پژوهش و درمانِ روانشناختی اشاره دارند و قاعدتاً میتوانند به فهمِ تفاوت این رویکرد با دیگر رویکردهای ظاهراً مشابه در مددکاری اجتماعی، یا مثلا روش درمانی مبتنی بر حل مسئله، یا درمانِ شناختی-رفتاری، یا …، کمک کنند. متاسفانه اولین یادداشت ما، ظرفِ مناسبی برای بازکردنِ این مسائل نیست و در اینجا، صرفاً هدفِ من این بود که طرحی کلی از شیوهی پژوهشِ من و سارا را نشان دهم: یعنی مسیرِ حرکت از «موقعیتِ وخیمِ کنونی»، شناسایی «پویاییِ درونیِ آن»، ردیابیِ این پویاییِ درونی در گذشته و کشفِ «هستهی زایندهی» آن.
اجازه دهید تا دوباره در گوشهی استخر بنشینیم و نفسی تازه کنیم! نباید در همین ابتدا در ظرایف و دقایقِ فرآیند روانشناسی فرهنگی-تاریخی غرق شویم.
- فرآیند آشنایی با روانشناسی فرهنگی-تاریخی: «شیوهی بازنمایی[۱۸]» یا حرکتِ «هستهی زاینده» تا شکوفایی در «موقعیتِ وخیم»
حرکت از «موقعیتِ وخیم» به «هستهی زاینده» برای یافتنِ ریشهی مشکلات، به تنهایی کافی نیست. هنگامی که هستهی زاینده کشف شد، هنگامی که شیوههای تعامل و درهمتنیدگیِ پروژهها کشف شد، هنگامی که فهمیدیم سارا مدتی است خود را در یک دوراهی بزرگ میبیند، آنگاه وقت آن است که دوباره ماجراهای ۶ ماه گذشته را، این بار در پرتوِ درکی که از هستهی زاینده پیدا کردهایم، بازسازی کنیم. این بازسازی به من و سارا کمک کرد که متوجه شویم در طول این ۶ ماه چگونه این هستهی زاینده، به تدریج و در فرآیندی معنیدار به صورت موقعیتی وخیم پدیدار شده و همچنین در این مدت، سارا چه تلاشهایی برای حل و فصل این موضوع داشته. فرآیندِ بازسازی و حرکتِ دوباره از هستهی زاینده به موقعیتِ کنونی بینشهایی عمیق برای من و سارا به وجود آورد و همچنین به سارا در تصمیمگیریاش کمک کرد. من و سارا در این فرآیند متوجه شدیم که چطور آن دسته از پروژههای زندگیاش که شیوهی تعاملِ او با آنها غالباً از نوع مبادله است (خبرگزاری X، سیستم قضایی، خانواده، بازسازی قوای جسمی و ذهنی و …) در تضاد با آن دسته از پروژههای زندگیاش قرار گرفته که شیوهی تعاملِ او با آنها غالباً از نوع همبستگی است (پیگیری زنان آسیب دیده، تهیهی گزارش در مورد آنها و … ). تا پیش از آن روزی که در ۶ ماه پیش در بالا توصیف شد، سارا در تلاش بود که از پروژههایی که با او در تعاملی انقیادگرانه بودند (مثل اصرار خانواده بر ازدواج) فاصله بگیرد و خود را در قالبِ «زندگی مستقل» و شیوهی تعاملِ مبادلهای با دنیا تعریف کند. اما ۶ ماه پیش میانِ پروژههای با شیوهی تعامل مبادلهای و پروژههای به تازگی شکلگرفته با شیوهی تعامل همبستگی تضاد ایجاد شد و به مرور زمان این تضاد از حالت نهفته به حالت وخیم درآمد. این، آن چیزی بود که ما در عمقِ «پروژهی زندگیِ» سارا کشف کردیم.
من و سارا، از سطحِ «ظاهر»ِ زندگیاش، آنچه که در بیرون از استخر از سطحِ آب میبینیم، شروع کردیم و در جستجوی «پویایی درونی» مشکلات و ریشهی آنها به عمقِ پروژهی زندگیاش شیرجه زدیم، در آنجا هستهی زایندهاش را کشف کردیم و هنگامی که از عمقِ زندگیاش به سوی سطحِ کنونیِ زندگیاش برگشتیم با وضوح بیشتر و افق روشنتری «موقعیتِ وخیم»ِ کنونی را فهمیدیم.
- فرآیند آشنایی با روانشناسی فرهنگی-تاریخی: شیوهی تعاملِ «غالب» در پروژهی زندگی
پروژهی زندگی سارا، در بر گیرندهی تمام تعاملاتی است که سارا در زندگیِ روزمرهاش با پروژههای مختلف دارد. زندگیِ سارا چیزی نیست جز مجموع مشارکتهایی که او در پیشبُردِ پروژههای مختلفِ اجتماعی انجام میدهد. نحوهای که سارا پروژههای مختلف را (خبرگزاری X، حل و فصلِ آزارجنسی مریم، تهیهی مایحتاج روزانه، تنظیم رابطه عاطفی با دوستان، خانه و …) در پیوندِ با هم، در زندگیاش نگهداری میکند و تضادها و تناقضاتِ بینِ آنها را حل و فصل میکند، «پویاییِ درونی» پروژهی زندگیِ سارا شکل میگیرد. برای تقریب به ذهن، میتوان جایگاهِ مفهومِ «پروژهی زندگی» در روانشناسی فرهنگی-تاریخی را با جایگاهِ مفهومِ «شخصیت» در روانشناسی سنتی مقایسه کرد. مقایسهی این دو مفهوم از جنبههای مختلف میتواند در درکِ «پروژهی زندگی» بسیار راهگشا باشد (کاری که در متونِ بعدی به صورت مفصلی انجام خواهم داد) اما در اینجا، به عنوان اولین قدم، بررسی این وجه از «پروژهی زندگی» کفایت میکند که این مفهوم بر اساس تضادِ بینِ شیوهی تعاملِ معمول و غالب مابینِ پروژههای مختلفِ یک زندگی و دیگر شیوههای تعاملی مفهومپردازی میشود.
به عنوان مثال، پروژهی زندگی سارا به صورت «تضادِ بینِ شیوهی تعاملِ مبادلهای، به عنوان شیوهی تعامل معمول و غالب در زندگیِ سارا، و شیوهی تعامل همبستگی، به عنوان شیوهی تعاملِ در حالِ برآمدن/درحالِ تکوین و در تضاد با شیوهی تعامل معمول و غالب» قابل دریافت است.
سارا، از طرفی، در حالِ تعاملاتی از نوع مبادلهای با پروژههایی در زندگیاش است که به او در پیشبُردِ «زندگیِ مستقل» کمک میکنند. از طرفِ دیگر، در حالِ تعاملاتی از نوع همبستگی با پروژههایی در زندگیاش است که به او در پیشبُردِ «حل و فصل معضل زنانِ آسیبدیده» کمک میکند.
طبعاً، هنگامی که سارا هنوز در کنار خانواده زندگی میکرد، پروژهی زندگیِ او به صورتِ «تضادِ بینِ شیوهی تعاملِ انقیادگرانه، (شیوهی تعاملِ معمول و غالب در خانوادهی سارا) با شیوهی تعامل مبادلهای (شیوهی تعاملِ در حالِ برآمدن/درحالِ تکوین و در تضاد با شیوهی تعامل معمول و غالب) قابل بیان بود. وقتی که سارا احساس میکرد تصمیمهای پدر و مادرش برای او، استقلال و خودمختاری او را زیر سوال میبرند و با شیوهی تعاملِ معمول و غالب در خانواده دچار تضاد شد، به این نتیجه رسید که بهتر است به هر ترتیب که شده به دانشگاه برود، با یک شرکت (خبرگزاریX) وارد مبادله شود، با یک اجارهدهندهی خانه وارد مبادله شود تا بتواند از خانواده جدا شود و زندگیِ مستقل خود را بسازد.
در هر دورهای از زندگی، تضادِ بینِ شیوهی تعاملی معمول و غالب در محیط اجتماعیِ انسان با دیگر شیوههای تعاملی یکی از تعاریفِ شکلدهندهی مفهومِ «پروژهی زندگی» را میسازد. ما نیز در اولین قدم، و در اولین فصل از این گفتار، به بازگشاییِ استدلاییِ همین یک تعریف بسنده میکنیم.
بررسی و فهمِ شیوههای تعاملِ در هر پروژهی زندگی و تشخیصِ تضادِ ریشهایِ بینِ شیوهی تعامل معمول و غالب با دیگر شیوههای تعاملی یکی از وجوهِ اصلیِ تحلیل در روانشناسی فرهنگی-تاریخی را شکل میدهد.
هر کدام از این شیوههای تعامل چه خصوصیاتی دارند؟ و تضادِ بینِ شیوههای مختلفِ تعامل، به چه صورتی قابل بیان است؟ برای پاسخ به این پرسشها لازم است نگاهی بسیار مختصر به اخلاقِ برهمکنش[۱۹] در هر کدام از این شیوههای تعامل بیندازیم:
الف) شیوهی تعامل مبادلهای: این شیوه، که شیوهی معمول و غالب در جوامعِ سرمایهدارانه است، بر این اساس است که هر کدام از طرفین کنشی را برای دیگری، در مدتی مشخص و محدود انجام میدهند. مثلاً یک نانوا به مقداری مشخص و محدود کنشی که برای پختِ یک عدد نان برای مشتری لازم است را انجام میدهد و مشتری نیز در عوض مقدارِ مشخصی پول را پرداخت میکند. این شیوهی تعامل، به صورت نانوشته یا نوشته شده و رسمیتیافته، شاملِ تصمیمِ درونی، اعلام رضایتِ هر دو طرف برای برقراری تعامل، و عقدِ قرارداد است. در این شیوهی تعامل مذاکره و چانهزنی جایگاه اساسی دارد. شیوهی تعاملِ مبادلهای، نه فقط در بازارها، مراکز تولید و مراکز خرید و فروش کالاها، بلکه در تعاملات بینِ دولتها، سازمانهای غیردولتی و حتی در روابط دوستانه و همچنین روابط درونیِ یک خانوادهی هستهای، شیوهی تعامل معمول، همین مبادله است. زن و شوهر، در قراردادی رسمیتیافته تعهد میدهند که برای طرف مقابل مجموعهای از کنشها را انجام دهند. بخشی از این تعهدات در قرارداد رسمی ذکر شده است و تخطی از آنها میتواند، با شکایتِ قانونی طرف مقابل، پیگیریِ قضایی شود. مثل تعهد زن به برقراری رابطهی جنسی با شوهر، یا تعهد شوهر به پرداخت نفقه یا مهریهی زن. بخش دیگری از این تعهدات به صورت عرفی بینِ زن و شوهر تعیین میشود و هر از چندی، زوجین بر سرِ این تعهدات به مذاکره و چانهزنی میپردازند.
میدانیم که ریشه یا دقیقتر، هستهی زایندهی مشاجرات، اختلافات و موقعیتهای وخیمِ زناشویی را میتوان در شرایطی که زن و شوهر در پیشبُردِ مذاکرات و چانهزنیها بر سرِ شرایطِ مبادلهشان ناتوان شدهاند یافت. نتیجهی مطالعاتِ موردی چند زوجِ ایرانی، که در بخشهای بعدی آنها را بیشتر بررسی خواهیم کرد، به ما نشان میدهد آنچه که در روانشناسی سنتی به عنوان مشکلاتِ زوجین در صمیمت یا عشقورزی مطرح میشود، تنها ظاهرِ این ناتوانیِ ریشهای در پیشبُردِ مذاکرات و چانهزنیها بر سرِ شرایطِ ادامهی مبادله را نشان میدهد.
در شیوهی تعاملِ مبادلهای، هر طرف اهدافِ ویژه و جداگانهی خود را دارد. هر طرف خواستارِ به خدمت درآوردنِ طرفِ دیگر در راستای اهدافِ ویژهی خویش است. هر طرف، دیگری را به ابزاری برای هدفِ خویش بدل میکند. به عبارتی شیوهی تعامل مبادلهای را میتوان به ابزاردرآوردن متقابل[۲۰] نامید.
ب) شیوهی تعامل انقیادگرانه: در تعامل مبادلهای، تبدیلِ دیگری به ابزاری برای هدفِ خویش همراه با رضایت و تصمیمِ خودمختار و مستقل دیگری است. یک کارگر با ارادهی آزادِ خود «نیروی کار»ش را به ابزاری برای تولیدِ کالا برای سرمایهدار بدل میکند[۲۱]. اما یک برده بدون اراده، اعلام رضایت یا استقلال در عقد قرارداد، بدل به ابزاری در دستِ صاحبش میشود. بررسی رابطهی ارباب و برده برای فهمِ خصوصیات شیوهی تعامل انقیادگرانه کمک کننده است، با این وجود چنین شکل خالصی از انقیادگری امروزه به ندرت یافت میشود. انواع و اقسام خشونتهای خانگی، خرده جنایتهای زناشویی، ستم علیه زنان و کودکان، تعامل دولتهای پلیسی با جنبشهای اجتماعی و سیاسی، تعامل دستگاههای سیاسی-نظامیِ کشورهای ابرقدرت با کشورهای ضعیفتر، همگی نمونههایی از شیوهی تعامل انقیادگرانه محسوب میشوند. شرحِ جزئیات و خاصبودگیهای هر کدام از این نمونهها، البته، فرصتِ دیگری را میطلبد.
ج) شیوهی تعامل همبستگی: اگر در شیوهی تعامل انقیادگرانه، یک طرف، دیگری را بدون کسبِ رضایت و با تخریبِ استقلالش به ابزاری برای اهداف خود بدل میکند، در شیوهی تعامل همبستگی، یک طرف، خود را رضایتمندانه و آزادنه در اختیار طرفِ دیگر قرار میدهد تا به پروژهی طرف مقابل و هدفِ طرف مقابل کمک کند. در شیوهی تعامل همبستگی ما به دیگری آنطور که خودش از ما میخواهد کمک میکنیم، نه آنطور که ما میخواهیم به او کمک کنیم. کمکِ مردمِ شهرهای مختلف با زلزلهزدگان کرمانشاه، به آن صورتی که خودِ زلزلهزدگان کرمانشاه میخواستند (یعنی خواستِ سرپناه و مایحتاج اساسی) کمکی از نوع همبستگی بود. در حالی که شیوهی تعاملِ شخصی که کمکهای نقدی مردم را جمعآوری کند و آنها را به شکلی که خودش میخواهد برای زلزلهزدگان خرج کند (مثلاً کتابخانهای برای زلزلهزدگان بسازد، چون گمان میکند آنها به خواندنِ کتاب و ارتقاء فرهنگی نیاز دارند) از نوعِ همبستگی نیست. بسیاری اوقات در فضای خانوادگی، مرزِ بینِ شیوهی تعامل همبستگی، انقیادگرانه و مبادلهای مبهم است. هنگامی که والدین، فرزند را ترغیب، تشویق، یا وادار به خواندن درس میکنند و شرایطِ پیشرفتِ تحصیلیِ او را فراهم میآورند آیا شیوهی تعاملشان با فرزند از نوع همبستگی است یا انقیاد؟ هنگامی که والدین از فرزندِ خود میخواهند که ارزشهای مذهبی و عرفِ خانواده در مورد نحوهی برقراری رابطه با جنس مخالف و ازدواج را رعایت کند تا در عوض خانواده نیز شرایط مالیِ ازدواج را برای او فراهم کنند، چه شیوهی تعاملی بینِ آنها در جریان است؟ بسطِ این مسائل را هم به وقتِ دیگری موکول میکنیم.
به طور خلاصه، هدفِ نگارنده در این بخش، طرحِ این موضوع بود که یکی از جنبههای مفهومِ «پروژهی زندگی» را میتوان از طریق بررسی رابطهی شیوهی تعامل معمول و غالب با دیگر شیوههای تعامل در زندگی مفهوم پردازی کرد. علاوه بر این، شرحی مختصر و کوتاه از اخلاقِ برهمکنش در هر کدام از این شیوههای تعاملی را ارائه داد.
«پروژهی زندگی»، به ما نشان میدهد که کدام بخشهای زندگیِ روزمرهی یک شخص همراه و همسو با شیوهی تعاملِ غالب در اجتماع هستند (مبادله) و در نتیجه در بازتولید «ترکیببندی اجتماعی[۲۲]» مشارکت دارند. علاوه بر آن، به ما نشان میدهد که کدام بخشهای زندگیِ روزمرهی یک شخص در تضاد و تقابل با شیوهی تعاملِ غالب در اجتماع هستند ( همبستگی و انقیادگری) و در نتیجه در تغییر و تحول «ترکیببندی اجتماعی» مشارکت دارند. تضادِ بینِ این دو وجه از زندگیِ روزمره و بیانی از حرکتِ تکاملیِ زندگیِ روزمره در مفهومِ «پروژهی زندگی» نمایان میشود. به عبارتی دیگر، در این مفهوم، علاوه بر فرآیندهای بازتولیدکنندهی وضعِ موجود، نطفههای تغییرات اجتماعی نیز هویدا میشوند.
- فرآیند آشنایی با روانشناسی فرهنگی-تاریخی: تحول در شیوهی تعاملِ غالب در پروژهی زندگی و شکلگیری «ناجنبشهای اجتماعی»
دو راهی که سارا خود را در آن یافته بود را به خاطر دارید؟ مسیر اول: درگیر شدنِ با مسائلِ اجتماعی و انجامِ فعالیتهایی در همبستگی با زنان آسیبدیده (و خطرِ از دست دادن کار، درگیر شدن با نظام قضایی یا ارگانهای سیاسی را به جان خریدن و زندگیِ مستقلِ خویش را از دست دادن). مسیر دوم: پایان دادن به پروژههای همبستگی با مسائل اجتماعی (مثل تهیهی گزارش، پیگیری زنانِ آسیبدیده، مشورت با همکارانِ وکیل و …) و تمرکز دوباره بر روی ایمن ساختن زندگیِ مستقل و جلوگیری از اخراج از خبرگزاری. سارا میدانست که انتخابِ هر کدام از این مسیرها هویتِ او و معنایی که برای زندگیاش ساخته است را تغییر خواهد داد. او تصمیم گرفت مسیر اول را انتخاب کند و پروژهی زندگیِ خود را بر مبنای همبستگیاش با زنان آسیبدیده تعریف کند. هر چند ممکن بود این کار منجر به عدمِ تمرکز او در مورد فعالیتهایش در خبرگزاری X شود و او درنهایت اخراج شود. بسیاری ممکن است با تصمیمِ سارا همدل نباشند و در موقعیتی مشابه، مسیرِ کمخطرتر را انتخاب کنند. بدونِ شک، یک روانشناس فرهنگی-تاریخی نیز ضرورتاً کسی را به سمتِ انتخابی که خودش صحیح میداند سوق نمیدهد و در نهایت این خودِ شخص، در اینجا خودِ سارا، است که برای زندگیاش تصمیم میگیرد. با این وجود، روانشناس فرهنگی-تاریخی، بر اساس تحلیلِ پروژهی زندگی، این وظیفه را دارد که در همکاری با پژوهشگرِ همراهش، تضادِ ریشهای پروژهی زندگیِ شخص را روشن کند و انتخابهای مختلفی که پیش رویش قرار دارد را مورد بررسی قرار دهد.
میدانیم که به جز سارا، زنان دیگری نیز هستند که در زندگیِ روزمرهشان چنین تصمیمی گرفتهاند و زندگیشان را، در درجهی نخست، وقف مشکلاتِ زنان آسیبدیده کردهاند. میتوان تصور کرد در هر شهری، دهها و شاید صدها نفر از این زنان، بدون یک هماهنگی و برنامهی جمعی، هر کس در گوشهای، مشغول پیگیری و مشارکت در پروژهی «حل و فصل مشکلات زنان آسیبدیده» باشند. این زنان، بدونِ اینکه لزوماً خودشان به این موضوع آگاه باشند، در حالِ پیشبُردِ یک «ناجنبش اجتماعی[۲۳]» هستند. ناجنبشهای اجتماعی آنطور که آصف بیات آن را تعریف میکند «کنشهای جمعیِ کنشگرانِ غیرِجمعی» هستند. مردمِ معمولیای که در فرآیندِ زندگیِ روزمرهشان در حالِ متحول ساختن وضع موجود هستند، بدونِ آنکه این فرآیند را تحتِ عنوانِ یک جنبش اجتماعی پیش ببرند. روانشناسی فرهنگی-تاریخی، و مفهومِ «پروژهی زندگی» به ما این امکان را میدهد که نبضِ ناجنبشهای اجتماعی در زندگی روزمره را دریابیم و متوجه جریانِ تحولات در زندگی اجتماعی بشویم. اجازه دهید قدری مفهوم ناجنبش اجتماعی را بیشتر باز کنیم.
جنبشهای اجتماعی، علیالخصوص آنهایی که در جوامعی با فضای سیاسیِ بازتر و پیشرفتِ تکنولوژیکِ بیشتر اجرا میشوند، به عنوان چالشهایی سازمانیافته، خودآگاه و منسجم در برابر قدرت حاکمه تعریف میشوند. اما پیش از آنکه یک جنبشِ اجتماعی به صورتی سازمانیافته، خودآگاه و منسجم بروز کند چه حالتی دارد؟ به عبارتِ دیگر نطفههای جنبشهای اجتماعی را بایستی در کجا جستجو کرد؟ در ناجنبشهای اجتماعی. یک ناجنبش اجتماعی، آن گونه که آصف بیات عنوان میکند، چهار ویژگی دارد: نخست، مجموعهای از کنشهاست که بر اساس یک ایدئولوژیِ مشخص طرح ریزی نشده است بلکه برآمده از تناقضاتِ تجربه شده در زندگیِ فردی و روزمره است. درست مانند کنشهای سارا در همبستگی با زنان آسیب دیده. دوم، بر خلاف جنبشهای اجتماعی که رهبر (یا رهبران) جنبش، به هدایتِ شرکتکنندگان در جنبش میپردازند تا به قدرت حاکم، برای رسیدگی به مطالباتشان، فشار بیاورند، در یک ناجنبش اجتماعی، کنشگران، به صورتِ مستقیم، و تک به تک مطالباتشان را در زندگی روزمره پیگیری میکنند. مثلِ سارا که مطالبهی پیگیری قضاییِ زنان آسیب دیده را به صورتِ انفرادی و تک به تک، در همراهی با دوست وکیلش دنبال میکرد. سوم، بر خلاف یک جنبش اجتماعی که اعمالِ غیرمعمول (فوقالعاده) مانند بسیج عمومی، تظاهرات، برگزاری میتینگهای سیاسی، لابیگری و … سرشتنشانِ آن است، ناجنبشهای اجتماعی از کنشهایی تشکیل میشوند که درونِ زندگیِ معمولیِ روزمره قرار دارند. و چهارم، اینکه این کنشها به صورت عمومی توسط افرادِ زیادی که از هم گسیخته هستند و هنوز انسجام و خودآگاهی نیافتهاند انجام میشود. قدرتِ ناجنبشهای اجتماعی در تعدادِ زیادِ افراد نهفته است. این چهار ویژگی همهنگام که برسازندهی ناجنبشهای اجتماعی هستند، بیانکنندهی نطفهی یک جنبشِ اجتماعی نیز میباشند.
چه اتفاقی میافتد که یک شخص در یک ناجنبشِ اجتماعی فعال میشود؟ چطور یک نفر، مثل سارا، مشارکتش در ناجنبشی اجتماعی را با دیگر پروژههای زندگیاش پیوند میدهد و تناقضات میان آنها را حل و فصل میکند؟ اینها سوالاتی است که به صورت مفصلتری به آنها پرداخته خواهد شد. اما در اینجا ذکر این نکته کافی است که چارچوبِ تحلیلی روانشناسی فرهنگی-تاریخی به ما این امکان را میدهد که نطفههای جنبشها و انقلابهای اجتماعی را، نه در جایی بیرون از زندگیِ روزمرهی انسانها، بلکه در پویاییِ درونیِ زندگیِ روزمره و تصمیمات و اتفاقات به ظاهر کماهمیت یا بیربط به جنبشهای اجتماعی یافت. همانطور که «کرم»، «شفیره» و «پروانه» لحظاتِ مختلفی از فرآیندِ شکوفایی یک موجودِ زندهی واحد را نمایان میسازند، «ناجنبش اجتماعی» (کنشِ جمعیِ کنشگرانِ غیرجمعی)، «جنبش اجتماعی» (فرآیندِ آگاهیِ یافتنِ کنشگران به جمعی بودنِ کنش و برقراری پیوندهای آگاهانه با یکدیگر)، و «انقلاب اجتماعی» (فرآیندِ پیوند و تعامل جنبشهای اجتماعی مختلف با یکدیگر و اجرای کنشِ جمعی همگانی) نیز لحظات مختلفی از فرآیند تحول و شکوفایی، یا فرآیندِ فهم و حلِ مسائل در تاریخ هستند.
در میانهی بحرانِ جهانیِ زندگی روزمره، هنگامی که شیوهی تعاملِ معمول و غالب در بحران قرار دارد، هنگامی که شرکتها یکی پس از دیگری در حال سقوط هستند، بازارِ مبادلات راکد شده است و شمایل، قوانین، ارزشهای اخلاقی و عرفِ زندگیِ بر مبنای مبادله با سرعتی وصفناپذیر در حال تحول هستند، هنگامی که تجربهی روانشناختیِ ما از زندگیِ اجتماعی بر مبنای اخلاقِ برهمکنشِ مبادلهای در حال تغییر است، روانشناسیای که ناتوان از توصیف، تبیین و نقدِ این فرآیندهای تحولبخشِ زندگی روزمره باشد، مسلماً از معرکهی کنونیِ «بحران روانشناسی»، که ولولهای در میانِ روانشناسان جهان ایجاد کرده است، جان به در نخواهد برد.
پانوشتها:
[۱] Reflexive
[۲] Plot
[۳] The Universal
[۴] The Particular
[۵] The Individual
[۶] integrative
[۷] critical
[۸] crisis
[۹] Collaborations
[۱۰] تجربه، ترجمهی نادقیقی واژهی روسیِ Perezhivanie است. اصطلاحِ Perezhivanie به زبان روسی بیانگرِ فرآیندهای همهنگامِ دریافتِ رنج و حل و فصل یا فرارفتن از رنج است. بخشی از این معنا در ترجمهی انگلیسیِ Perezhivanie به Experiencing از دست میرود و بخشِ دیگری از معنا در ترجمهی Experiencing به «تجربه» دود میشود و به هوا میرود! قطعاً در آینده، پژوهشگران علاقهمند به این سنت بایستی ترجمهی گویاتری برای Perezhivanie به دست آورند.
[۱۱] Collaborative projects
[۱۲] Mode of Collaboration
[۱۳] Artifact
[۱۴] Mode of investigation
[۱۵] تفاوتِ نوعِ تعاملِ درمانگر-مراجع که به طور معمول در شرکتهای روانشناختی وجود دارد با تعاملِ پژوهشگر-پژوهشگر بحثی است که ما را از داستانِ سارا دور میکند. در ادامه بیشتر توضیح خواهیم داد که تعاملِ درمانگر-مراجع یکی از اشکال خاصِ تعاملِ مبادلهای است، در حالی که تعاملِ پژوهشگر-پژوهشگر، یکی از اشکالِ خاصِ تعاملِ همبستگی است.
[۱۶] Crisis situation
«پویاییهای درونیِ» متفاوت منجر به شکلگیری انواع مختلفی از «موقعیتهای وخیم» میشود. موقعیتِ بحران یکی از این انواع است. خصوصیاتِ هر یک از این انواع موقعیتهای وخیم، به تفصیل در نوشتهای دیگر مورد بررسی قرار خواهد گرفت.
[۱۷] Germ-Cell
[۱۸] Mode of Representation
[۱۹] Ethics of Interaction
[۲۰] Mutual Instrumentalization
[۲۱] ذکر این نکته ضروری است که اراده ی آزادِ کارگر در برقراری تعاملی مبادلهای با شرکتِ خریدارِ نیروی کارش، و مبادلهای که به صورتِ صوری و فرمیک برابر است، نبایستی این مسئله را پنهان کند که این «آزادی» و «برابری»ِ صوری تنها جلوهای از ساختاری غیرِآزاد و نابرابر جامعهی سرمایهدارانه است. بررسی شیوهی تعاملِ مبادلهای و تناقضات درونیِ آن در فرصتی دیگر ضرورت دارد.
[۲۲] Social Formation
[۲۳] Social non-movement