توضیح پروبلماتیکا: شاید هیچ متفکری در غرب همچون فوکو روایت همدلانهای از انقلاب ایران به دست نداده باشد. این همدلی اما در نهایت برای فوکو به غایت گران تمام شد، چراکه در محافل سیاسی و روشنفکری اروپا در مظان تند و تیزترین انتقادها قرار گرفت که مخاطرات انقلاب را نمیبیند و نسبت به گرایشهای ضدمدرنیستی آن بیاعتناست. فوکو به هیچیک از نقدها به تفصیل پاسخ نگفت و در مجموع صرفاً به دو، سه نقد پاسخی سرسری و به غایت مختصر داد. در نهایت اما در یادداشت حاضر، که برای نخستین بار در صفحهی اوّل روزنامهی لوموند در یازدهم ماه می ۱۹۷۹ منتشر شد، کوشید بیآنکه مستقیماً به هیچیک از نقدها ارجاع دهد فهماش از انقلاب ایران و حوادث متعاقب آن را روشن کند. از این حیث، این یادداشت را باید به مثابه دفاعیهی فوکو از نسبتاش با انقلاب ایران فهمید یا، دستکم، به مثابهی روایتی که توضیح میدهد انقلاب ایران به چه دلیل و تا کجا همدلی او را برانگیخته است.
…
حرف ایرانیان در تابستان گذشته این بود که «برای سقوط شاه حاضریم هزاران کشته بدهیم». و این روزها، آیتالله خمینی میگوید: «برای تقویت انقلاب، باید خون داد».
طنینِ مشترک و عجیبِ این دو جمله، نشان از پیوند وثیق آنها با یکدیگر دارد. آیا ترس ما از جملهی دوم باعث نکوهش سرمستی اولی نیست؟
قیامها (uprisings) به تاریخ تعلق دارند؛ ولی به شیوهای خاص از تاریخ گریزانند. اینکه یک نفر، یک گروه، یک اقلیت، یا کل مردم از طریق یک جنبش اجتماعی اعلام میکنند که «دیگر حاضر به اطاعت از قدرت نیستیم» و آمادهاند در برابر قدرت ظالم جانشان را به خطر اندازند، برای من قابلتقلیل به هیچ چیزی نیست. چراکه هیچ قدرتی، ابداً نمیتواند مانع [تحقق خواستهی] آنان شود. ورشو همواره گتوی شورشی و فاضلابهای مملو از یاغیان خود را خواهد داشت[۱]. آدمی در وضعیت شورش، بهغایت درکناپذیر است. باید نوعی گسست وجود داشته باشد که در پیشروند تاریخ، و سلسلهی طویل دلایل آن، وقفه ایجاد کند، تا یک انسان «براستی» خطر مرگ را بر قطعیت اطاعتکردن ترجیح بدهد.
همهی اشکال آزادیِ لازم و مطلوب، همهی حقوق مطالبهشده، حتی در ارتباط با مسائلی که کماهمیت جلوه میکنند، در اینجا [یعنی در هنگامهی شورش] نقطهی اتکایی مستحکمتر و تجربیتر از «حقوق طبیعی» مییابند. اگر جوامع مقاومت میکنند و دوام میآورند، به تعبیر دیگر اگر در این جوامع قدرت «مطلقاً مطلق» نیست، بدین دلیل است که ورای همه رضایتها و اجبارها، تهدیدات و خشونتها و اقناعها، امکان فرارسیدن این لحظه وجود دارد که نتوان بر سر زندگی معامله کرد، و این همان جایی است که قدرت، بیقدرت میشود؛ جاییکه افراد در برابر چوبههای دار و مسلسلها، سینه سپر میکنند.
ازآنجاییکه این شیوهی عمل هم «بیرون از تاریخ» و هم درون تاریخ قرار میگیرد و ازآنجاییکه هر کسی بر سر مرگ و زندگیاش قمار میکند، میتوان دریافت که چرا قیامها بهآسانی میتوانند در فُرمهای مذهبی بیان شوند و به نمایش درآیند. قرنهاست که وعدههای اخروی یا نو-شُدَن زمانه (renewal of time)، خواه در قالب منجی مُنتَظَر، پادشاهی روزهای واپسین یا حاکمیت خیر مطلق، ردایی ایدئولوژیکی برای خود نبافتهاند. به جای آن، طریقهای را برپا کردندکه این قیامها در آن میزیستند، حداقل در مکانهایی که فُرمهای مذهبی خود را در برابر چنین امکانهایی گشوده نگه داشته بودند.
سپس عصر «انقلاب» فرارسید که برای دو قرن، تاریخ را تهدید میکرد، درکمان از زمانه را شکل میداد و امیدهای دوگانهای ایجاد میکرد. در عصر انقلاب کوشش عظیمی انجام گرفت تا قیامها در سیر عقلانی و قابلکنترل تاریخ، امری عادی به حساب آیند. «انقلاب» به این قیامها مشروعیت بخشید، اَشکال خوب و بدشان را طبقهبندی کرد و قوانین تکاملشان را مدوّن ساخت. این قبیل تلاشها شرایط اولیه، اهداف و شیوههای به فرجامرساندن قیامها را تعیین کردند. حتی حرفهی انقلابیگری تعریف شد. با بازگرداندن مفهوم شورش در گفتمان انقلاب، سخن بر سر این بود که قیام حقیقت خود را به تمامی آشکار میکند و تا رسیدن به نتیجهی راستیناش ادامه مییابد. این وعدهی حیرتانگیزی بود. برخی ادعا میکنند قیام بدینترتیب تحت انقیاد سیاست واقعی (realpolitik) قرار میگیرد. برخی دیگر معتقدند که بُعدی از یک تاریخ عقلانی بر قیام گشوده میشود. ولی من ترجیح میدهم سؤالی را که هورکهایمر اغلب میپرسید مطرح کنم، سؤالی ساده و تا حدی پرشور: «اما آیا براستی این انقلاب، خوشایند است؟»
در ارتباط با معمّای قیام (the enigma of uprising)، برای همهی آنهایی که در ایران، به دنبال «دلایل عمیق» جنبش نیستند، بلکه طریقهای را میجویندکه شورش در آن زیست میکند؛ و برای آنهایی که تلاش میکردند بفهمند در سر این مردان و زنان چه میگذرد که این چنین جانشان را به خطر میاندازند؛ تنها یک چیز چشمگیر وجود داشت. مردم بر مرزهای آسمان و زمین، در رؤیا-تاریخی که بههمان اندازه که سیاسی بود دینی هم بود، تمام گرسنگی، تحقیر، خشمشان از رژیم و ارادهشان در سرنگونی آن را حک کردند. مردم ایران در یک بازی مرگ و زندگی به مصاف خاندان پهلوی رفتند، بازیای که به فداکاریها[ی مردم] و وعدههای هزارساله نیز مربوط میشد. بنابراین، تظاهراتهای پرشوری به راه افتاد که نقشی مهم در این میان ایفا میکرد. این راهپیماییها میتوانست همزمان هم پاسخی عینی و ملموس به تهدید ارتش (در حد فلجکردن آن) باشد، هم در ریتم آیینهای مذهبی اجرا شود، و هم به نمایشی بیزمان ارجاع دهد که درآن، قدرت همواره نفرینشده است. این نمایش باعث ظهور یک همرَوی شگفتانگیز در میانهی قرن بیستم شد: جنبشی تا آن اندازه قدرتمند که رژیمی سرتاپا مسلح را به زانو درآورد، درحالیکه میخواست با رؤیاهای کُهنی که زمانی برای «غرب» آشنا بودند در ارتباط بماند و نیز میخواست فیگورهای معنویت را بر زمینِ سیاست حک کند.
پس از سالها سانسور، آزار و شکنجه، با یک طبقهی سیاسی کاملاً یکدست، با احزاب سیاسی ممنوعالفعالیت، و گروههای انقلابی منهدمشده، برای بهحرکتدرآوردن و سپس شوراندن جمعیت آسیبدیده از «توسعه»، «اصلاحات»، «شهریشدن» و تمام شکستهای دیگر رژیم، بر چهچیزی جز دین میتوان تکیه کرد؟ این درست است، امّا آیا میتوان انتظار داشت که عنصر دینی به سرعت به نفع نیروهای مادیتر و ایدئولوژیهای منسوختر از بین برود؟ به دلایل مختلفی شاید اینچنین نباشد.
نخست، موفقیت سریع جنبش که باعث تقویت فُرمهای مذهبی آن شد. [مورد بعدی] اقتدار دینی یک روحانی که در میان مردم، صاحبِ نفوذ بود و آرمانهای سیاسی بزرگی داشت. [علاوه بر اینها] جنبش، واجد بستری کاملاً اسلامی بود. به دلیل مواضع استراتژیکی که اسلام در اختیار دارد، به دلیل اهمیت اقتصادی کشورهای مسلمان، و به دلیل قدرت جنبش برای گستردهشدن در دو قارهی همجوار، اسلام در منطقهی پیرامونی ایران واقعیتی بااهمیت و پیچیده را شکل میدهد. در نتیجه، محتوای خیالی شورش در همان سپیدهدمان انقلاب گسترش پیدا نکرد. این محتوای خیالی بلافاصله به صحنهی سیاسیای وارد شد که کاملاً مایل به پذیرش آن بود؛ ولی بهطور کلی سرشت دیگری داشت. در این مرحله، مهمترین و ناخوشایندترین آمیزش رخ داد: امیدی استثنایی به احیای اسلام در قالب تمدنی زنده با فُرمهای گوناگون بیگانههراسیِ کینهجویانه، تهدیدات جهانی، رقابتهای منطقهای و مسئلهی امپریالیسمها و انقیاد زنان و مسائل دیگری از این دست درهمآمیخت.
جنبش ایرانیان «قانون» انقلابها را که برخی مدعی آنند تجربه نکرد. بر اساس این قانون، انقلاب، آن جبّاریتی را که پیشتر در خفا بود، در پسِ اشتیاقِ کورِ تودهها بار دیگر آشکار میسازد. آنچه که درونیترین و پویاترین بخش قیامِ مردم را تشکیل میداد، بهشکلی بیواسطه، با فضای سیاسیِ پُرازدحام کشور ارتباط داشت، امّا این پیوند با صحنهی سیاسی کشور جزء ماهیت انقلاب نبود. معنویت کسانی که به استقبال مرگ میرفتند، هیچ شباهتی به [ابراز تمایل برای برپاکردن] یک دولت تندرویِ اسلامی نداشت. [ازآنجاییکه] روحانیون ایران میخواستند اعتبار رژیم خود را از طریق دلالتهای قیام تأمین کنند، چندان عجیب نیست که برای بیاعتبار ساختن اصل قیام به این توجیه متوسل شویم که امروز دولت آخوندها بر سر کار است. در هر دو مورد، «ترسی» موج میزند، ترس از چیزی که در پاییز گذشته در ایران رخ داد، چیزی که جهان مدّتها مشابهاش را ندیده بود.
ازاینرو، دقیقاً تأکید بر آنچه در چنین جنبشی قابلتقلیل نیست و آنچه که عمیقاً همهی استبدادها را تهدید میکند [یعنی قیام مردمی] ضرورت دارد.
قطعاً تغییر دادن دیدگاه دیگری شرمآور نیست، بلکه سخن از تغییر عقیدهی افراد زمانی غیرمنطقی است که این افراد را به مجازات بریدهشدن دست در رژیم فعلی یا شکنجههای ساواک تهدید کرده باشند.
هیچکس حق ندارد بگوید «شورش برای من است. آزادیِ هر انسانی به آن وابسته است». امّا [به شخصه] با کسانی که میگویند «شورش فایدهای ندارد، چون آب از آب تکان نمیخورد» مخالفم. هیچ کس حق ندارد به کسانی که جانشان را در راه مبارزه با قدرت به خطر میاندازند چیزی را دیکته کند. آیا شورش کار درستی است یا نه؟ بگذارید این سؤال مسکوت بماند. واقعیت این است که افراد طغیان میکنند، و از این طریق نوعی سوبژکتیویته (برآمده از هر فرد عادی و نه ناشی از مردان بزرگ) قدم به تاریخ میگذارد و به آن حیات میبخشد. یک مجرم زندگیاش را در راستای مقابله با مجازات ناعادلانه به خطر میاندازد، مجنون تحمل خود را از دست میدهد و از کوره درمیرود، یا یک ملت رژیمی سرکوبگر را طرد میکند. این قبیل واکنشها، اوّلی را از خطا مبرا نمیکند، دومی را آرام نمیسازد، و برای سومی نتایج معهود را تضمین نمیکند. بههرحال، هیچکس ملزم نیست که با آنها همراه شود. هیچکس ملزم نیست طوری فکر کند که گویی این صداهای پریشان از بقیه برترند و حقیقت ناب را بیان میکنند. این اندازه کافی است که چنین صداهایی وجود دارند و با صداهای مخالف روبهرو هستند؛ صداهایی میکوشند آنها را کنار بزنند، [و همین امر] گوش سپردن به آنها و تکاپو برای فهم منظورشان را معنادار میسازد. آیا [در اینجا] پای اخلاق در میان است؟ شاید. امّا یقیناً مسئلهی واقعیت مطرح است. توهمزُداییاز تاریخ هم نمیتواند این وضعیت آشفته را تغییر دهد. دقیقاً به این خاطر که برخی معتقدند دوران حیات بشری را نه در قالب تکامل بلکه در قالب «تاریخ» باید فهمید.
این امر از اصل دیگری جدانشدنی است. قدرتی که یک فرد بر دیگری اعمال میکند همیشه خطرناک است. منظورم این نیست که قدرت ماهیتی اهریمنی دارد. منظورم این است که قدرت با مکانیسمهای نامحدودی عمل میکند (نه به این معنا که قَدَرقدرت است، بلکه برعکس). قواعد محدودکنندهی قدرت به اندازهی کافی دقیق نیستند. اصول جهانشمول هرگز آنقدر سفتوسخت نیستند که همهی بختهای استیلای قدرت را از او بگیرند. قوانینِ مصون از تعرض و حقوق محدودنشدنی باید به قدرت تحمیل شود.
این روزها، روشنفکران در رسانهها چندان مورد ستایش قرار نمیگیرند. معتقدم که میتوانم واژهی روشنفکر را به شیوهی نسبتاً دقیقتری به کار گیرم. از این رو، هماینک وقت آن نیست که کسی اعلام کند روشنفکر نیست. از این گذشته، ممکن است باعث خندهتان شود. من یک روشنفکر هستم. اگر از من بپرسید که از کارم چه برداشتی دارم، احتمالاً چنین پاسخ میدهم. [در مقابلِ روشنفکر] استراتژیست کسی است که میگوید: «چگونه این مرگ، این اعتراض یا این قیام به نیازهای جمع خدمت میرساند یا چطور این رویدادها، در موقعیت معینی که در آن قرار داریم به این یا آن اصل کلی مربوط میشوند؟» برای من تفاوتی نمیکند که این استراتژیست یک سیاستمدار است یا تاریخدان، یا انقلابی، یا هواخواه شاه یا آیتالله، در پیشگاه اخلاقیاتِ من، جملگی در جبههی مخالف هستند. اخلاقیاتِ من، «ضد استراتژیک» است. هنگامیکه یک تکینگی برمیخیزد و در برابر تخطی دولت از اصول جهانشمول دست به مقاومت میزند، قطعاً سزاوار احترام فراوانی است. چنین انتخابی شاید آسان به نظر آید؛ ولی در عمل مشکل و طاقتفرساست: آدمی باید کمی در لایههای زیرین تاریخ، به عواملی که دچار گسست و آشفتگی آن میشوند نظر کند، و کمی در پسِ پُشت سیاست مراقب آن چیزی باشد که تاریخ را به گونهای بلاشرط محدود میکند. کار من در واقع همین است. من نه اولین نفرم و نه تنها کسی که چنین میکند ولی چنین کاری را برگزیدم.
پینوشتهای مترجم:
* با سپاس فراوان از «انور محمّدی» و «عباس شهرابی فراهانی» به خاطر پیشنهاداتشان برای بهبود متن ترجمه.
[۱] این جمله به شورش گتوی ورشو علیه نازیها در ۱۹۴۳ اشاره دارد. (آفاری و اندرسون)
این متن ترجمهای است از:
Foucault and the Iranian Revolution: Gender and the Seductions of Islamism, Janet Afary and Kevin B. Anderson, The University of Chicago Press, 2005. pp. 263-267