۱
حتماً تبلیغات عظیمالجثۀ نصبشده روی بدنۀ پلهای هوایی را دیدهاید: از تصویر چهرۀ بشاش مهدویکیا و رونالدو با ماست یوگو و شامپوی کلییر گرفته، تا پیامهای تبریک و تهنیت یا توصیههای «فرهنگسازانۀ» نهادهای اجرایی، و یا مثلاً جملات قصار و اندرزگونۀ حکشده بر بدنۀ پلها، با این امید واهی که بتوانند با استمداد از ترفندهایی جادویی همانند ترفندهای مبتذل روانشناسی بازاری ــ ازجمله «ده راهکار موفقیت» و «قورباغهات را دولپی قورت بده» ــ سببساز تحول عموم مردم، و البته عمومیِ مردم، در یک آن و زیروروشدن ایامشان شوند.
اما جالب اینجاست که همین پلهای هوایی با شکل و شمایل اینچنینیشان (شمایلی نویدبخش و بشارتدهنده)، برای بسیاری از زنان یادآور یکی از رایجترین ترسهای زیستهشان ــ و از فرط تکرار، بدیهیانگاشتهترینهایشان ــ هستند: ترس از تعرضات جسمانی و دستاندازیهای بدنی به آنها روی پلهای هوایی، آن هم در «فضای نادیدنیِ» شکلگرفته در پس پشت این تبلیغات پنهانساز. شاید کمتر زنی باشد که دستکم یک بار طعم تلخ چنین دستاندازیهایی یا دستکم هراس و اضطراب ناشی از احتمال بروز این اتفاق را به هنگام گذار از پلهای هوایی خلوت و پوشیده از تبلیغات نچشیده باشد. نمونهای هرروزه از ناامنسازی گستردۀ فضاهای شهری برای زنان و نابرابری جنسیتی آشکار در توزیع فضاهای امنِ زیستنی.
با این پدیده به اشکالی گوناگون میتوان مواجهۀ تحلیلی داشت: برای نمونه مواجهه و خوانشی استعاری: شمایل اینچنینی پلهای هوایی به طریقی استعاری گواه نامصرحی است از یکی از وجوه کارکردیِ ایدئولوژی: آشکارسازی به قصد پنهانسازی؛ نمایش نظرگیرِ بخشی از واقعیت به قصد ناـنمایش نظرپوشِ بخش دیگری از واقعیت. در اینجا پروپاگاندای چشمگیر ــ تو بگو چشمپوش ــ پردهای میشود برای نادیدنیساختن بسیاری از ناخرسندیهای جاری و ساری. به بیان دیگر، آراستگی ظاهری و پیراستگی اخلاقی مندرج در تبلیغات ــ که عمقشان درست به اندازۀ ضخامتِ ناچیز خودِ تابلوهای تبلیغاتی است ــ و نیز تهنیتها و تجویزهای نویدبخش آنها ــ که بناست آن وجوهی از زندگی را برایمان آشکار کنند که تاکنون از آنها ناآگاه بودهایم ــ اتفاقاً و به طریقی پارادوکسیکال، در تلاشاند تا چیزهایی را برایمان پنهان کنند که همواره از آنها آگاه بودهایم.
همدستی هوشمندانۀ ایدئولوژی و تبلیغات.
همچنین، مواجهه و خوانشی فردمحور که در آن «اهمال» فردی و بیتوجهی مقامات مسئول مسبب برآمدن چنین شرایطی دانسته میشود. بنای آگزیوماتیک این سطح از تحلیل، وجود سوژههایی ناآگاه، یا آگاه اما بیکفایت است که در مقام مقصران امر، مسببان «اصلی» سلب احساس امنیت در قشر وسیعی از افراد جامعه و بالاخص زنان هستند.
اما شکل دیگر مواجهه با این پدیده ــ شکلی که در این نوشتار بدان خواهم پرداخت ــ آن است که، نه در وجهی فردمحورانهـمقصریابانه، بلکه به طریقی قدرتمحورانهـساختاریابانه به این نمونۀ تحلیلی، یعنی پلهای هوایی، بیندیشیم و از خلال تأمل بر این نمونۀ خُرد، گامی هرچند کوچک در فهم مناسبات قدرت جاری حول بدن زنان در ساحتی کلانتر برداریم. در این شیوۀ تحلیلی باید از منظری متفاوت به پدیدۀ «اهمال» نظر کنیم و این پدیده را یک «نادیدهانگاریِ ساختاریـقدرتی»، و نه آنچنان که مرسوم است یک «نادیدهانگاری فردی»، برشماریم. طرح این مدعای پژوهشی، برگرفته از یکی از مدعیات تئوریک فوکو است: فوکو بر این باور است که بدنۀ جامعه آغشتۀ بیچون و چرای «معانیـقدرت» است؛ معانیـقدرتی که نهتنها از خلال این بدنه «بیان» میشوند، بلکه از آن بیش، بازتولیدشان بهواسطۀ همین بدنه میسر میگردد. با اتکا بر این داعیه میتوان نمونۀ پلهای هوایی را چونان پارهای از بدنۀ اجتماع ــ تو بگو امری رؤیتپذیر ــ در نظر گرفت و با تأمل بر شمایل فیزیکیشان و امکانهایی که بهواسطۀ این شمایل برای وقوع تعرض بر بدن زنان فراهم میآید، بصیرتهایی قابل توجه در خصوص مناسبات قدرت موجود حول بدن زنان به کف آورد؛ بصیرتهای تحلیلیِ نهفقط منحصر به این سازۀ فیزیکی خاص، بلکه قویاً قابل تسری و تعمیمدهی به سایر فضاهای متکثر اعمال تعرض بر بدن زنان.
اما این بدنهـفیزیک خاص چگونه میتواند ما را در دستیابی به این مهم راهبر باشد؟
پدیدۀ دستاندازی به بدن زنان روی پلهای هوایی نه از حیث قدمت زمانیاش پدیدهای نوظهور است و نه از وجه گستردگیاش پدیدهای کمدامنه. سالهاست که زنان با این پدیده مواجهاند ــ هرچند غالباً سخنی از آن به میان نمیآورند ــ و مردان نیز، اگر خود دستی در این کار نداشته باشند، بیشوکم از کم و کیف ماوقع آگاهاند. بر این اساس، صرف چنگانداختن بر عنصر نادانستگی ــ و گاه حتی کتمان دامنهداربودن این پدیده ــ نه میتواند به گونهای درخور تبیینکنندۀ دلایل برآمدن آن باشد و نه از آن مهمتر، توجیهگر تداوم این وضعیت.
شاید در این میان آنچه بتواند در گام نخست، راهگشای طرح یک تبیین جایگزین ــ هرچند مقدماتی ــ از پدیدۀ آزار جسمانی زنان ــ خصوصاً بر روی پلهای هوایی و عموماً در سایر ساحتهای اجتماعی ــ باشد، اندیشیدن بر شمایل فیزیکی پلهای هوایی باشد: «همگان میدانند» که با نصب تابلوهای تبلیغاتی بر بدنۀ پلها، «بهآشکارگی» در پس پشت این تابلوها فضایی «پنهان و نادیدنی»، و به یک اعتبار «نبایدـدیدنی»، شکل میگیرد که در کسوت یک حیاط خلوت «امن»، امکان دستاندازی مردان به زنان و ایجاد فضایی «ناامن» را میسر میسازد. مدعای محوری این نوشتار آن است که این منطق فضاییِ حاکم بر پلهای هوایی ــ منطق امنسازیـناامنسازی، آشکارسازیـپنهانسازی، و در نهایت مُجازسازیِ غیرمُجاز ــ همان منطق حاکم بر سایر فضاهای بسترساز بروز تعرضات جسمی بر زنان است. لیکن چنانچه تحمیل این منطق را برابر با تحمیل قسمی خاص از مناسبات قدرت بر بدن زنان بینگاریم، آنگاه باید بپذیریم که بازتولید و تکثیر این فضا، منطق یا مناسبات، به استراتژیهایی نیاز دارد که اندیشیدن بر آنها برای ارائۀ یک تبیین قدرتمحورانه ضرورتی گریزناپذیر خواهد داشت. بر این اساس و متعاقب این بحث، میتوان پرسشهای ذیل را طرح کرد: مناسبات قدرتی که میتواند به ایجاد چنین فضای امنی برای ناامنسازی فضای زنان دامن زند حائز چه ویژگیهایی است؟ به بیان دیگر، مناسبات قدرت حاکم برای ایجاد و تداوم فضاهای دستاندازی به بدن زنان در ساحتهای گوناگون، از کدامین استراتژیهای کنترل و نیز استراتژیهای بازتولیدی مدد میجوید؟
ادامۀ نوشتار پیش رو کوششی است آغازین در پاسخدهی بدین پرسشها.
۲
اگر بخواهیم در شرحی بسیار موجز نحوۀ ساماندهی بدن به دست قدرت را ترسیم کنیم، باید بگوییم مناسبات قدرت از یک سو با خلق «حقیقتـمعنا»، مدار تحرک و امکانهای پیشِ روی بدن را ترسیم و تحدید میکنند و بدین واسطه به برساخت سوژهای مورد تأیید خود دست مییابند، و از سوی دیگر و همزمان، با اعمال برخی استراتژیها به بازتولید و ابقای این حقیقتِ برساخته مبادرت میورزند. شفافتر سخن بگوییم:
در آشکارترین وجهِ ماجرا بدن و بیش از همه بدن زنان به درجهای از قداستـ تابوـحرمت ملبس میشود که هر شکلی از دستزدن به آن، خارج از چارچوبهای وضعشده، با مجازات روبهرو میشود. با این حال، این استراتژیِ «تابوسازی» سویۀ مهم دیگری نیز دارد: درست است که «عموماً» نباید به بدن تقدیسیافته دست زد، اما در عین حال، نبایدِ دیگری نیز وجود دارد که «هیچگاه» نباید از آن تخطی کرد: سخنگفتن از بدن مورد تعرض و تعرض صورتپذیرفته. سکوت، زیبندۀ فرد مورد تعرض است.
تا اینجای کار احتمالاً بسیاری کسان دستکم موافق وضع محدودیتها و مجازاتها برای حفظ ساحت «خصوصی» بدنها هستند. اما داستان به همین جا خاتمه نمییابد، سویۀ دیگرِ ماجرا حاکی از آن است که همواره بسترهایی فراهم و تحمیل میشود و، به بیان دقیقتر، استراتژیهای دیگری خلق و استعمال میشود نهفقط برای توجیه، که حتا بعضاً برای امکاندهی به تعرضات وارد بر همین بدن «خصوصیشده». به این قبیل استراتژیها میتوان در قالب دو «مفهومِ» تاریخاً و سنتاً پذیرفتهشده اندیشید: مفهومِ نخست یک استراتژیـاسطورۀ فراتاریخی و فرااجتماعی با عنوان «طبیعت»، و مفهومِ دوم یک استراتژیـاهرمفشارِ تاریخی و اجتماعی با عنوان «آبرو». لذا چنانکه آشکار است، به باور نگارنده مفاهیمی همچون «طبیعت» و «آبرو»، نه «مفهومـموجودیت»هایی فرهنگی و بعضاً خنثا، که اتفاقاً و دست بر قضا، «مفهومـاستراتژیهای» اثرگذاری هستند که طی مناسبات قدرت برای تثبیت جایگاه متعرضانِ به بدن وضع و تحمیل میشوند.
با اتکا بر این استراتژیها، متعرضان ــ که طیفی از مردان غریبه تا محارم را دربر میگیرند ــ همواره واجد «طبیعتی» نشان داده میشوند که «طبیعتاً» متعرض است و در مقابل، تعرضشوندگان تودۀ واکنشگری هستند که «ضرورتاً» باید در برابر این «طبیعت» مدارا پیشه کنند و در قبال خواستههای طبیعیاش موضعی درخور اتخاذ نمایند؛ موضعی نه مخالف که مداراگر؛ نه متضاد که متحمل.
اما چنانچه فردی از اتخاذ این جایگاه منفعلانهـمتحملانه و پذیرش بیچون و چراییِ آن تن بزند و در مقابل، برای افشای این تعرض تلاشی صورت دهد، با شکل دیگری از استراتژیهای کنترلکنندۀ بدن ــ و به تعبیری استراتژیهای ابقاکنندۀ موضع متعرضان ــ سرکوب و محدود میشود: از یک سو، خوردن داغ ننگ «بیآبرویی» و از سوی دیگر، اتهام به تسری این بیآبرویی به دامان پاک جامعه.
در اینجا چرخش عجیبی اتفاق میافتد: متعرض بنا به طبیعت گریزناپذیر، مردانه، و مقتدرانهاش عمل کرده و لذا چندان هم مقصر نیست. پس این عنصرِ مورد تعرض است که به سبب مراعاتنکردن برخی احتیاطها، هم موجب تحریک طبیعت عنصر متعرض شده و هم مسبب بیآبرویی برای خودش و اجتماعش. برای همین است که او، و نه فرد متعرض، مستوجب عقوبتی است مکفی. درواقع این استراتژی دوم با پیوندزدن کنش رادیکالِ افشاگری با مفاهیمی همچون وقاحت، بیشرمی و ترویج بیبندوباری، اتفاقاً فرد مورد تعرض را در کسوت ضمنیِ متعرضی جا میزند که به حیثیت خودش و اجتماعش خدشه و تعرضی وارد کرده و بدین سبب مستوجب عقوبتی سخت گردیده: بیآبرویی. بر این اساس، تنها کنش درخوری که میتواند فرد مورد تعرض واقعشده را از این عقوبت سنگین برهاند، دست بر قضا بیکنشی است و دمفروبستنی «متانتبار».
اما، و به رغم اینهمه، همواره باید نکتهای حیاتی را نیز به یاد داشته باشیم: صرف نظر از این استراتژیهای تثبیتکنندۀ مناسبات قدرت، بهواقع مهمترین فرایندی که این قبیل مناسبات و استراتژیهای پیشبرندۀ آن را بازتولید و تمدید میکند «تاخوردن» (folding) خارج ــ یا همان مناسبات قدرتِ فرمدهنده به بدن ــ به داخل، و متعاقب آن، برساخت خودآگاهی سوژه و، به تعبیر دیگر، برساخت سوبژکتیویتهای است که بر اثر درونیکردن قواعدِ برآمده از مناسبات قدرت بداهت امور را میپذیرد و در محدودۀ امکانهایی که قدرت به رویش گشوده است، هم با جهان و هم با خودش وارد مراوده میشود. بدین معنا، سوبژکتیویته ابزار پرقدرتی است برای حیات و ابقای نابرابریها؛ یک همدست راهگشا که استرتژیهای قدرت «از خلال» آن اجرا میشوند؛ با اینهمه، از آنجایی که قدرت درعوضِ کاربست اجبار عریان از استراتژیهای نادیدنیِ جهتدهنده بهره میبَرَد، همواره آبستن تولید توهمی شیرین برای سوژههای برساختهاش نیز هست: توهم «انتخاب عقلانی» یا «متانتی ارزشـمند».
در واقع، بهواسطۀ همین ایدههای تحلیلی میتوان مداقهای تئوریک داشت بر بخش قابلتوجهی از واکنشهای صورتگرفته به تعرضات واردشده بر بدن زنان ــ و البته این روزها سایر بدنهای جامعه. بنا بر شواهد موجود، شایعترین رفتار زنان در قبال تعرضات وارد بر بدنشان تندادن به سکوتی «خودخواسته» است و ناگفتنیگذاشتن آنچه که میبایست گفته شود. با اندک پرسوجویی از زنان میتوان چند دلیل مشخص برای این «کنش» به دست داد: نخست آنکه زنان هماره در این نگرانیِ بحق به سر میبرند که از سوی مطلعانِ از تعرض، مورد شماتت و توبیخ قرار گیرند؛ آن هم به سبب اتهاماتی همچون تحریک «طبیعتِ» همواره مطالبهگر و خواهندۀ مردانه با رفتارهایی از قبیل طنازی، جلوهگری، خودعیانسازی و… . دیگر آنکه در بسیاری از تعرضات رخداده، زنان بهواسطۀ ترس از «بیآبرویی»، و وحشت از آنکه مبادا انگشت اتهام دیگران به سویشان نشانه رود و آنها را به مسئلهداربودن و تقصیرکاربودن متهم سازد، ترجیح میدهند از اعتراض و افشاگری در این خصوص اجتناب ورزند. بهعلاوه، تابوسازیهای گفتاریِ تحمیلشده از سوی مناسبات قدرت نیز عامل بسیار مؤثری است در دمفروبستن به وقت تعرض بر بدنهای «خصوصی».
اما آیا این بهراستی بنبستی است گریزناپذیر و واقعیتی است تغییرناکردنی؟ هرگز.
معادلۀ فوق ــ با طرفین «طبیعت» و «تابوی بدن» در یک سمت، و «بیآبرویی» و «سکوت» در سمت دیگر ــ هماره میتواند بر هم بخورد. به قول والاس استیونس: «ممکن است، ممکن، ممکن. باید که ممکن باشد».
بهیقین، هرچند مناسبات قدرت برآنند تا برای خلق سوبژکتیویتهای بهنجار، همواره زائدههای یک سوبژکتیویتۀ نابهنجار را برچینند و بدین طریق بقای خود را بدون توسل به زورِ عریان تضمین نمایند، اما و بهرغم تلاش جانکاهشان، هرگز نخواهند توانست تمامی سویهها و داشتههای سوبژکتیویته را از آن خود سازند. این به سبب آن است که سوبژکتیویته همواره با مقاومتی فسخناشدنی عجین است، چرا که از منظری هستیشناسانه، سوژه یعنی امکانهای هماره و نامتناهی. درست است که مناسبات قدرت بیوقفه درصدد آن هستند که امکانهای پیش ِرویِ سوبژکتیویته را به سمت و سوی خاصی سوق دهند و تنها وجوه مشخصی از این امکانها را در راستای اهدافی خاص گشوده نگاه دارند، اما این هرگز به معنای حذف سایر امکانهای بالقوۀ سوژه نیست. امکانهایی که برای فعلیتیابی، به «فرم جدیدی از تهور و شجاعت» نیاز دارند؛ شجاعتی که واضع یک وضعیت جدید است؛ شجاعتی برهمزنندۀ معادلات وضعشدۀ دیرپا؛ شجاعتی از جنس «سخنگفتن».
بدین قرار زنان میبایست برای برهمزدن معادله تلاش و تهوری مضاعف از خود نشان دهند. آنها باید از بدنهاشان و از تعرضات وارد بر آن، بیواهمه از اسطورهـانگ بیآبروشدن ــ که خود استمراربخشِ واهمههایشان است ــ سخن برانند.
معادله برهمخوردنی است.