آلفا و اومگا[۱]
هیچ فیلسوفی را در سرتاسر تاریخ فلسفه بیش از سقراط ارج ننهادهاند. در زمانهی خودش چهرهای بود نامحبوب، چون هنرمندان، دولتمردان، و دیگر فیلسوفان آتن را به چالش میگرفت تا برای آنچه حقیقت میپنداشتند دلایل خویش را اقامه کنند. شکباوریِ بیتخفیفاش اجتماع را علیه او شوراند، و به سقوط فرجامینِ او انجامید – ولی جاودانهشدن سقراط نیز به همین دلیل رقم خورد.
نقابداریِ سقراط و استدلالهاش دراصل از رهگذر نوشتهجات شاگرد او، افلاطون، به دست ما رسیده که در آنها جواهری از گنجینهی ادبیات جهان نهفتهست، دفینهای از گنجهای فلسفی. از همین روست که ای.ان.وایتهد گفتهست: «سرراستترین وصفِ عامّ از سنّت فلسفیِ اروپا این است که مجموعهای پانویس بدانیماش بر افلاطون.»
منظور وایتهد این نبود که افلاطون از صدر تا ذیل فلسفه سردرآوردهست. ایدههای سقراط به این خاطر ارزمند نیستند که بیگفتوگو در جای حقّ نشستهاند. آنچه در نوشتهجات افلاطون ارزمندست کهنالگوی سقراط است. شیوهی سقراطیست، رویکرد سقراطی به زندگی، اخلاق شخصیِ نهادنِ هر حقیقتی در معرض وارسی و واپرسی. در تعبیر وایتهد، «مردهریگ افلاطونی سنّتی روشنفکرانهست که چون هنوز از نظامسازیهای افراط کارانهْ صلب و سخت نشده معدن بیتَهی از الهامهاست.»
سقراط و درسآموزش، افلاطون، گفتوگویی فلسفی به راه انداختند که هزارههزاره دنبال شدهست. درحکم قانونی عامّ، همهی فیلسوفان غربی از دکارت تا روسو و از کانت تا شوپنهاور کمابیش حقّ سقراط را گزاردهاند. شاید حتّا خاصّه وقتی قلم به نقد او گردانیدهاند. سرآخر، جهانی بهاتّفاق او را درمقام پدر اندیشهی فلسفی به جا آوردهاند و همین هم یک جایگاه فسخناپذیرِ خاصّی برای او به ارمغان آوردهست. البتّه، تا ظهور نیچه.
فردریش نیچه هم چون سقراط طلیعهدار دورانی نو در فلسفه بود. نخستین فیلسوفی بود که وضع و موضعی حقیقتاً ضدّمتافیزیکی اختیار کرد، و نگرگاهی سراسر طبیعتمدارانه به نوع بشر. او را نیای روانشناسی نیز نامیدهاند، و چنین استدلال کرده که بسیاری از ایدههای ما درباب واقعیّت بیشتر آشکارگرِ نوع بشر هستند تا آشکارگر جهان عینی. نوع بشر موجوداتی هستند چندان غیرعقلانی که نیچه باور آورْد برخی از ارزمندترین چیزها در نزد ما سراپا ناعقلانیاند.
در نهایت امر، نیچه چنین استدلال کرد که برکشیدن آنچه او «ارادهی معطوفبه حقیقت» مینامید به مقام والاترین ارزش جامعه، یکجور ناتندرستیست. ولی، سقراط دقیقاً اینچنین کرد. نیچه باور داشت که میلِ ما به پرسش از همهچیز به ویرانی بیپردهترین و عزیزترین چیزها در نزد ما میانجامد.
درحالیکه سقراط چون پَرهیبِ عقل و شکباوری دربرابر تعصّباتِ تنگخندقِ فرهنگاش قامت راست کرده بود، نیچه به این سوگ نشسته بود که توهمّات فرهنگ ما دیگر یارای فریبمان را ندارند. به باور نیچه، ما به این توهّمها نیاز داریم که برای هستی بشری ضرورت دارند. ما نیاز داریم که اخلاقیّات جمعیمان به مُهرِ تعالی توشیح و معتبر شوند. بدیل این امر، ستیزهی وجودی انسان مدرن است بر سر تعیّنبخشیدن به «معنای زندگی»، برای مثال، یا یافتن «صلای دعوت» خویش – برخلاف مردمان قدیم، که براشان این پرسشها پیشاپیش پاسخی داشتند و ازهمینرو مطلقاً گزندی از سویشان متوجّه آنها نبود.
تنها وقتی بنا میکنی به پرسیدن از اینکه یک نظام چهطور کار میکند که او پیشاپیش از کار افتاده باشد. تنها وقتی این پرسش را ساز میکنی که «چرا دارم چنین زندگی میکنم؟» که شیوهی زیستن تو برای آنچه جای شوق و آرزوش باقیست خلأی داشته باشد. اوّلین کتابِ نیچه مستقیم سقراط را خطاب میکند و یورشِ ریشهکنِ او از همینجا آغاز میشود. در پارهمتن ۱۸ از زایش تراژدی، نیچه مینویسد:
جهان مدرن ما، یکسر…تصویر آرمانی خود را چنین نقش میزند، انسانی نظری مسلّح به زوردارترین نیروهای دانش، در جدّوُجهد خدمتگزارانهی دانش، که کهنالگو و نیای خویش را در سقراط بازمیجوید…فاوست، مردی برخوردار از فرهنگ مدرن، که در خویشتن خویش فهمپذیرست، ولی چه فهمناشدنی میبایست جلوهگر میشد در چشم یک یونانی راستین – فاوستی که ناخرسندانه در بین عَرَصاتِ دانش میتوفید، سراسر وقفِ جادو و امر شیطانی آنهم از سر میل به دانش؛ فاوست، که گریزی نداریم جز نشاندناش در کنار سقراط تا حقّ مقایسه را به جا آورده باشیم، تا دریابیم که انسان مدرن بنا کرده به تقدیسِ حدود این عشقِ سقراطی به دانش.
صدالبتّه که فاوست شخصیّت محوری نمایشنامهی معروف گوتهست که روحاش را در ازای هرچه لذّت و دانش در این جهان به شیطان میفروشد. نیچه سخت تحتتأثیر ایدههای گوته بود و فاوست را غایت یا «حدّ نهایی» پروژهی فلسفهی سقراط میدید. داستان فاوست حدود یک دورنمای نظری را نقش میزند – نگرگاهِ حقیقت همچون والاترین نیکی، و این باور که دانش انسانی میتواند جهان را دربرگیرد. برای نیچه، فاوست پلی زندهست که راه از میانِ حدود نظریّه و ناخرسندی فرجامینِ همبستهی آن میگشاید. فاوست در جستوُجوی غایتِ دانش است، ستیغِ شادی بشری، تبوُتابی برای «کرانهای در اقیانوس ویرانبار دانش.»
اگر سقراط آلفای فلسفه باشد، آنگاه نیچه اومگای آن است. برای سقراط، نگرگاه نظری امید بود و امکان – چیزی که فرامیرسد. طریقهی زندگی نیک بود. بااینحال، در چشمانداز نیچه، نگرگاهِ نظری عمرِ خویش را به سر آورده، ما را به بنبست کشانیده بود. ارادهی معطوفبه حقیقتِ سقراطی تنها بارقهی کمرمقی بود که در غروب فرهنگیْ رو در زوال، شرراندازی میکرد.
نیشدارترین نقد نیچهای را در شیوهی مرگ سقراط بازمییابیم. داستان از این قرارست که سقراط را هیئت منصفهی آتن متّهم کرده بود به سرپیچی از خدایان شهر و نیز آلودنِ جوانان. سقراط با این حکم از در جدال درنیامد، و مرگ خویش را بیشکایت پذیرفت. نگرگاه سنّتی فلسفی درباب این داستان سقراط را بهچشم شهیدِ خِرد مینگرد. مردی که بر پای اصول خویش ایستاد و اندکَکی هم سازش نکرد. بدینطریق، سنّت فلسفی سقراط را فراوان تکریم کردهست.
ولی نیچه مسائل را یکسره متفاوت میدید. در پارهمتن ۳۴۰ از حکمت شادان مینویسد:
چه از سر مرگ، چه شوکران، چه پارسایی، چه نابهکاری – چیزی در آن لحظه، زبان سقراط را بیاختیار کرد، که گفت: «هان ای کریتو، خروسی به اسکلِپیوس [ایزد پزشکی و شفا] بدهکارم.» برای آنکه گوش شنیدن دارد، این «حرف آخر» دهشتآور و یاوهگون چنین فحوایی دارد: «هان ای کریتو[۲]، زندگی یک ناخوشیِ بلندآهنگ است!» آیا چهگونه ممکن است؟ مردی چون او، که شادان زیست و سراپا نمودگاری داشت چون یک سرباز، – بدبینآدمی بوده باشد! صرفاً وضعی ظاهرالصلاح دربرابر زندگی به خود گرفته بود، و اینهمهوقت حکمِ غایی خود را پنهان داشته بود، ژرفترین احساساش را! سقراط، سقراط از زیستن در رنج بود!
با فراخواندنِ اسکلِپیوس، درمقام ایزدگونهی دوا و شفا، سقراط زندگی را، سربسته، ناتندرستی میدانست – و مرگ را درمانِ آن. پیامدهای این مسئله دراینجا دستمایهی ستیهندهترین انتقادِ نیچهای از سقراط است: که فلسفهی او آخرالآمر انکارِ زندگی بود. انسان همچون وجودی عقلانی با انسان همچون وجودی زنده ناسازگارست. در پیوندِ خود با ذهنِ عقلانیمان، پروای وجود جسمانی خویش و محدودیّتهای آن را از یاد میبریم. به طبیعت خودمان که در خویشتن خویش جسمانی و غیرعقلانیست بیاعتماد میشویم. گذشته از هر آن احترامی که نیچه برای سقراط قائل میبود، چنین نگرگاهی را مردود شمرد. نامعمول نیست اگر شارحِ نوپای نیچه به شما بگوید که او از سقراط بیزار بودهست. ازدیگرسو، قدردیدهترین مترجم نیچه، والتر کافمن[i]، در جدّوجهد بود تا ستایش دیرپای نیچه از سقراط را مؤکّد سازد. در حقیقت، موضع نیچه دربارهی سقراط چندوجهیست. در اندیشهاش هم پستوُبلندهای راستین و هم ناسازگاریهای گلدرشت یافت میشود. صادقانهاش آن است که رابطهی او با سقراط چندان متفاوت از رابطهی انسانی با انسانی واقعی نبود: آکنده از پیچیدگی، با آناتی از عطوفت بسیار و ناهمٔدلی شگفت. رسیدن به فهمی راستین از اینکه نیچه چهطور بنیانگذار فلسفه را در نظر میآورْد نیازمند تنزدن از قالبهای تنگوُصلبِ سیاسفیدست، و وارسیِ رابطه و تقابل بین این دو ذهن بزرگ بر پردههایی گرگوُمیش.
سقراط: فیلسوف زندگی
«من ستایندهی شهامت و حکمت سقراط هستم در هرچه کرد، گفت – و ناگفته گذاشت.»
حکمت شادان، پارهمتن ۳۴۰
در ۱۸۶۴، نیچهی جوان که از مدرسهی بلندآوازهی شولفورتا فارغالتحصیل شده بود، بهعنوان دانشجو در دانشگاه بُن پذیرفته شد. آنجا، تحتنظارت اوتو یان و فردریش ریتشْل، عالمان نامآور لغتشناسیِ وقت، مشغول به تحصیل شد. آموزگاران او بیدرنگ پی به نبوغاش بردند. نیچهی جوان دلدادهی یونانیان شد. بهعنوان دانشجوی دوران باستان، بهتفصیل دربارهی آنها نوشت. زبانهای متعدّدی آموخت چون لاتین، ایتالیایی، یونانی باستان، و فرانسوی. در سال ۱۸۶۹، پروفسوری دانشگاه بازِل در ۲۴ سالگی به او اعطا شد، و دانشگاه لایپزیگ به وی مدرک دکتری داد بیکه نیچه هرگز پایاننامهی دکتری نگاشته باشد. ازهمینروست که پایاننامهای در دست نیست تا نگرههای نیچه را دربارهی یونانیان در این مقطع از حیات فکری او جمعبندی کنیم. ولی از اثر محبوباش، یعنی سمپوزیوم افلاطون، خبر داریم. پس، دشوار بتوان استدلال کرد که نگاه نیچه به سقراط به نفرت آلوده باشد، و به همین سیاق نیز نمیتوانیم نگاه او را ستایشِ بیمرز قلمداد کنیم. نیچه در این گفتوُگوی خاصِّ سقراطی چه دیده بود؟ سازمایههایی چند در میان است که احتمالاً علاقهی نیچه را به خود جلب میکرد. در سمپوزیوم، گفتوُگو بر سر عشق است، و ازاینرو به کندوُکاو در روانشناسی انسانی میپردازد: انگیزشهای ما، امیال ما، و این که عشقورزیدن به چه معناست. در انتهای گفتوگو، سقراط اصلِ اروس را به مدد میخواند، درحکم رانهای جاودانه و بنیانی که برانگیزندهی هرآن کنش انسانیست. پروژهی کشف و انکشاف اصول روانشناختی در تبیین انگیزشهای بشری میرفت تا وسوسه و وسواس اصلی نیچه در بخش عمدهی کاروُبار فکری او شود. افزونبراین، نیچه شیفتهی فرهنگ یونانی بود، که باور داشت از فرهنگ اروپایی ما بسی سالمتر و بُنیهدارترست. در این ارزیابی از یونانیها، ارزشهای یونانی دوستی و همآوردی نقشی محوری داشت. سمپوزیوم آوردگاهی بود که ذهنهای فرهیخته میتوانستند در آن ضمن نبرد با یکدیگر بر قریحه و تیزبینی خود بیفزایند.
نویسندگانی چنان تاریخاً از هم دور نظیر تئوگنیس و افلاطون در فهم سمپوزیوم بهعنوان الگویی برای شهر همنظر بودند، گردآمدگاهی که در آن مردها میتوانستند خود را بهطرزی بازیگرانه امّا بههرحال خطیر در بوتهی آزمون بگذارند. دراینجا نباید تکرار واژهی βάσανος بهمعنای «آزمون» یا «سنجه» را از نظر دور بداریم که در توصیف سمپوزیوم به کار رفتهست. علاوهبراین، در سمپوزیوم، شعر نقشی عمده دارد در آموزاندن ویژگیهای لازم به شرکتکنندگان تا بدل به نیکمردان شوند[ii].
نیچه همواره منتقد سقراط بودهست. امّا حتّا اگر به متقدّمترین نوشتهجات او نظر کنیم، این نقد همراه با تصدیقِ عظمتِ معلّم اوّل و ادایسهم مثبت او در تمدّن بودهست. در درسگفتارش درباب هراکلیتوس، او سقراط را «نخستین فیلسوفِ زندگی»[iii] مینامد و میگوید که در مورد سقراط، «اندیشه در خدمت زندگیست، هم درآنحال که در نزد تمامی فیلسوفان پیشین زندگی در خدمت اندیشه و دانش بودهست». شاید این گفته مایهی شگفتی باشد آنهم نظر به چیزی که نیچه جایی دیگر دربارهی مرگ سقراط گفتهست. در بخشی از آن درسگفتار که نیچه خاصّه به آپولوژی یا دفاعیّهی سقراط و مرگِ خودخواستهی او میپردازد، این کار را مصداقی از انکارِ زندگی نمیداند:
زینرو، باید دفاعیّهی شگفت او را در نظر آورد: او دربرابر پسینیان داد سخن میداد…او خواهان مرگ بود. درخورترین فرصت را در اختیار داشت تا چیرگی خویش بر هراس و ناتوانی انسانی را به نمایش گذارد و نیز کرامتِ نهفته در وظیفهی قدسیاش را. گروت میگوید: مرگْ او را در کمال شگفتی و شکوه به بر کشید، همدرآنحال که خورشیدِ حارّه سر در غروب میگذارَد…با او سلالهی اصیل و نوعیِ حکیمان sophoi به سرمیآید: میتوان به هراکلیتوس اندیشید، به پارمنیدس، امپدوکلیس، دموکریتوس، و سقراط. آنک دورانی نو…
در درسگفتاری دیگر، با عنوان «پژوهشی در گفتارهای افلاطونی»، نیچه آپولوژی را «شاهکاری بیبدیل» میخواند. در پرسهزن و سایهاش، سقراط را در ربط و پیوند با طرازی برای آیندهی سلوک اخلاقی و عقلانی میبیند. مسئلهی نیچه این است که آدمیان در کجا ساختمایهای برای کنشِ خود مییابند، برای آرمانهاشان، بهبیانی، بتهاشان، آنهم در افول مسیحیّت. در پارهمتن ۸۶ همین اثر مینویسد:
سقراط: اگر همهچیز بر وفق مراد پیش برود، زمانی خواهد رسید که برای رشد اخلاقی و عقلانی خویش، آدمی میباید بهجای انجیل، یادوارههای سقراط را در پیش گیرد و وقتی مونتنی و هوراس چون پیشتازان و رهنمایانی به کار روند در امر فهم سادهترین و زوالناپذیرترین میانجی و حکیم، سقراط…در ورای بنیانگذار مسیحیّت، سقراط از رهگذر جدیّت نوعاً سرخوشانهاش تمیز داده میشود و نیز آن حکمتِ سراسر شوخوُشنگی که نیکترین سامان را در روح آدمی فراز میکند. گذشته از این، سقراط بَرهوشترست.
این پارهمتن بهویژه روشنگرست چراکه سقراط را در مقایسه با مسیح آوردهست. عقاید نیچه دربارهی مسیح کماکان پیچیدهاند، ولی اندکی سادهفهمتر. از دید او، مسیح دشواریاب است، فردی استثنائی که در انکارِ یکسرهی جهان زیست. چون سقراط، پیروان او فحوای پیاماش را عمیقاً دگرگون ساختند. ولی برخلاف سقراط، نیچه هرگز مسیح را با «جدیّت شوخوُشنگ» و «نیکترین سامانِ روح» در پیوند نمیدید؛ دربارهی مسیح درحکم روحی عمیقاً ناتندرست مینویسد، حال هرچه هم که خودِ او نمونهای پُرقدرت بوده باشد. پس از بررسی موشکافانهتر مرگ سقراط، به پرسش مسیح و سقراط بازخواهیم گشت. برای آنکه به استدلال سقراط درمقام فیسوف زندگی، و ازاینرو نوعی طراز و الگو برای خود نیچه، نکتهای گرهگشا بیفزاییم، میتوانیم مشت آهنین او در شکباوری را با پرسندگیِ بیتخفیفِ خود نیچه از اخلاقیّات و باورهای زمانهی خودش مقایسه کنیم. نیچه در سپیدهدمان خود، این مطلب را اظهار میدارد که پرسندگی از ارزشهای اخلاقی جامعهی خویش فینفسه کاریست غیراخلاقی و خطرناک. شاید از همین روست که در غروب بتان، با کارت مجرمشمردن سقراط بازی میکند. نیچه خودش نیز دستی در این نوع «رفتار مجرمانه» داشت: تعابیری چون «غیراخلاقی و خطرناک» در نزد نیچه معنایی دارند بسیار متفاوت از آنی که در نزد دیگرمردمان. هرچند که او به توهّماتی حمله میبُرد که برای زندگی ضرورت داشتند، این حملهْ خود ایبسا ضرورتی از آن خویش میداشتهست. در بخش نخست غروب بتان، «اصول و خدنگها»، پارهمتن ۳۶، این اصل را توضیح میدهد:
آیا ما اخلاقناباوران به فضیلت آسیب میرسانیم؟ نه آسیبی افزون از آنی که شاهزادگان از سروَرستیزان [آنارشیستها] میبینند. تنها از آن روی که به شاهزادگان گلولهای شلیک میشود بار دیگر بر تخت خویش در امن و امان تکیه میزنند. امری اخلاقی: باید به اخلاقیّات گلولهای شلیک کرد.
درنتیجه، ستایشگرانهترین تصویر نیچه از سقراط این است که او از همین زاویه «استاد مجرمصفتان» است. او چنان شلیکی به اخلاقیّات یونانی کرد که پیش از او هرگز نکرده باشند.
سقراطِ منحط
«آیا سرآخر سقراط تبهکار [افلاطون را] آلوده کرد؟ آیا آخرالأمر سقراط آلودهگرِ جوانان بودهست؟ آیا او سزاوار شوکراناش بود؟»
درآمدِ فراسوی نیک و بد
اگر سقراط برای نیچه یکجور معلّم و الگو بوده، هرگز نباید چنین افاده کنیم که از گزند نقد نیچه مصون بوده باشد. درواقع، معلمّان و راهنمایان نیچه – حال چه شوپنهاور، چه واگنر، چه سقراط – تندوُتیزترین نقدهای نیچه را متوجّه خود کردهاند. (در چنین گفت زرتشت، نیچه مینویسد: «آدمی حقِّ معلّم خود را هرگز بهدرستی ادا نکردهست اگر هماره جز مَقام شاگردی پیشه نکند». I ۲۲).
در کتاب نیچه: فیلسوف، روانشناس، دجّال، والتر کافمن به نقد نیچهای از سقراط را زمینه و بستری میبخشد. هرچند برخی نگاه کافمن را در رویکردش به تقابل سقراط و نیچه زیاده آشتیجویانه میدانند، باز ذکرش دراینجا خالی از بصیرت نیست:
سقراط، که بیگفتوُگو «نقطهعطفی» تعیینکننده در تاریخ بود، تجسّدِ والاترین آرمان نیچه محسوب میشد: مردی شوریده که زمام شورمندیهای خویش را در دست دارد. دراینجا، همبدانسان که در گوته، نیچه مردی را یافت که «شخصیّت خویش را سبکپردازی کرده بود» و «نظمی تا مرتبهی کمال به خود بخشیده بود». بااینحال، مردانی ازایندست اغلب در آستانهی چیزی زندگی میکنند که نیچه انحطاط مینامید؛ و اینان کردهی شگفت خویش در امر خودآفرینی و خودپیوستگی را، موبهمو، در جوار ویرانی و خودگسستگی به انجام میرسانند.
ضمن در نظر داشتن آنچه گفته شد، بیایید نخستین نقد نیچه از سقراط را که در زایش تراژدی بههم میرسد در نظر بگیریم. در این اثر، نیچه سقراط را «رمزخوانِ علم» مینامد، آغازگر مکتبی تازه در فلسفه که منطق، پرسندگی، و شکباوری را در صدر جدول ارزشهای فرهنگی مینشاند. نیچه دورهی اسکندری یونان باستان را اینچنین سرشتپردازی میکند. استدلال میکند که یوریپیدسِ نمایشنامهنویس، که تحتتأثیر سقراط بود، در نمایشهای خود نگرهی سقراطی را وارد آورْد: اینکه فرد میتواند در «سپهرِ محدود مسائل حلشدنی» یکجانشین باشد. و این در تعارضیست آشکار با ستایشی که نیچه، در سراسر این کتاب، از هنر نمایش دورهی قبلتر میکند: یعنی دوران هلنی. درمثل، نمایشهای هومر و آرخیلوخوس از اساس تراژیکمنظرند. ازآنجاکه سقراط طلیعهدار عصرِ انسانِ نظری بود، بهزیرکشیدهشدنِ یونان هلنی در زایش تراژدی درحکم «نبرد امر نظری علیه امر تراژیک» سبکپردازی میشود. در درآمد سال ۱۸۸۶ بر زایش تراژدی، میتوان گفت نیچه کلیدی برای فهم زمینههای نقد خویش به دست میدهد. چنین عنوان میکند که در نظرش، رویکرد نظری، علمی، و/یا خوشبینانه به زندگی نشانهی زوال و ناتندرستیست. درعینحال، میگوید که گرایش به تراژدی در عصر هلنی «رواننژندی از نوع سالم» آن بودهست:
آیا بدبینی ضرورتاً نشانِ هبوط، انحطاط، ناکامی، و غریزههای مستهلک و توانباختهست؟ – … بدبینی از جنس قدرت هم وجود دارد؟ پیشخواهیِ عقلی برای هرآنچه در هستی سخت، فجیع، شرارتبار، و مسئلهسازست، بهلطف بهروزی، تندرستی فراوان، کمالِ وجود؟…و باز: آنی که عامل مرگ تراژدی بود، سقراطیگری در اخلاقیّات، دیالکتیک، خوشنودی و دلشادیِ انسانِ نظری – حقیقتاً چنین است؟ آیا ممکن نیست که خودِ این سقراطیگری نشانهی زوال باشد، ستوه، ناتندرستی، و غریزههای بهطرزی آنارشیستی ازهمگلسنده؟…خب؟ ایبسا که علمباوری صرفاً ترس و پرهیز از بدبینی باشد؟ دفاعی زیرکانه از – حقیقت! از حیث اخلاقی، چیزی چون کذب و بزدلی؟ و، از حیث غیراخلاقی، یک تردستی؟ هان ای سقراط، سقراط، ایبسا که راز تو این بوده باشد؟ هان ای کنایتبازِ رازآمیز، ایبسا که کنایتِ سرنوشت تو خود همین بوده باشد؟…
آن کنایتی که نیچه در این قضیّه میبیند قدری معمّاییست: سقراط اسطورههای آتن را درهممیشکند، ولی از همین رهگذر، اسطورهی خود را میآفریند. این اسطوره منطق است، یا، عملیترش را بگوییم، علم است، همچون «راهحلّی» برای «مسئلهی زندگی». حساب این امر سواست از مسئلهی اعتبار علم و ارزش حقیقت آن در تقابل با حقیقتهای دینی یا وحیانی: مسئله اینجا ارزیابی اخلاقی حقیقت همچون والاترین نیکیست. سقراط رستگاری از جهانی تراژیک را پیش مینهاد، آنهم در هیئت وقفِ خویش در پای «حقیقت»، و بدینوسیله زندگی انسانی را به خدمت حقیقت گماشتن درحکم ارزش همایونیِ نو. در جمعبندیِ اندیشهی نیچه دربارهی وضع و جایگاه سقراط درحکم یک «منحط»، ایبسا که میباید به کتاب غروب بتان نظری اندازیم، آنجا که نیچه فصلی کامل را وقفِ «مسئلهی سقراط» میکند. در پارهمتن ۱۱ مینویسد:
حال توضیح دادهام که سقراط چهگونه فریبندگی میکرد: پزشکی مینمود، نجاتدهندهای. آیا لازم است تا آشکاره کنیم آن خطاهایی را که در ایمان او به «خِرد بههر بهایی» نهفتهست؟ – یکجور خودفریبیست اگر از فیلسوفان و اخلاقگرایان چینن بینگارند که میتوانند تباهی را از خویشتن وافکنند اگر تنها علیه او سر به قیام بگذارند. از این گونه وافکندنی در کار نخواهد بود؛ آنی که چون وسیلهای برگرفتهاند، چون راهی به رستگاری، خود بیانی دیگرباره از تباهیست – آنها فقط شیوهی خودآشکاری او را پایینبالا میکنند: ویراناش امّا نه. سقراط یک سوءتفاهم بود. آن اخلاقِ مرهمگذار – مالِ مسیحیّتاش هم – سوءتفاهم بود. کورکنندهترین درخششِ روز؛ خِرد بههر بهایی؛ زندگی شفّاف شده، سرد، احتیاطکار، آگاه، بیغریزه، با غریزهها مقابل، که در خویشتنِ خویش تنها یک ناتندرستیست، ناتندرستیای دیگرگونه – و نه هرگز بازگشت به «فضیلت»، به «تندرستی»، و به شادی.
اینکه چرا فیلسوفِ تباهیزده نمیتواند تباهی را از خود وافکند سادهست: نقد فرهنگیْ حقیقتاً تباه فقط میتواند زوالِ آن را شتاب دهد. اسطورهای که جای فرهنگِ محتضر را گرفت، هرچند ستودنی، تا آنجایی که به فلسفهی حیاتی میانجامید از جنس «چیرگییافتن بر شورمندیهای خویش»، باز بههرتقدیر ناسُفته بود و عامیمردمانه. چیرگییافتن بر شورمندیها ازطریق سرکوبشان ممکن است در هنگامهی تاریخیِ آکنده از گسستها و تضادهای فرهنگیِ فراگیر، ضروری میبوده باشد، امّا در بلندمدّت، برای زندگی زیانبارست، همانسان که «ما دیگر لب به ستایش آن دندانپزشکی نمیگشاییم که دندان را ریشهکن میکند تا از درد بازش داشته باشد». بر لبهی پرتگاهِ آفرینش و ویرانی، سقراط هم فیلسوف زندگی بود و هم دردنشانهای از زوال آن.
سقراطِ شهید
«حال بشاید تا مرگِ نفسبُرت را بر تو آشکار کنم، که مهمیزضربهایست و نویدی به زندگان. آن که او نفَس از زندگی خود میبُرد، مرگِ ظفرنمونِ خود را میمیرد، دورش انسانهایی از امید سرشار که پیمانِ تنگاتنگ میبندند. زینسان، باید مردن فراگرفت: و هیچ جشنی بر پا نخواهد شد که میرندهمردی چنین در آن عهدِ زندگان را متبرّک نسازد! زینسان مردن بهترین مرگ است.»
چنین گفت زرتشت، درباب مرگ خودخواسته
دشوار نتوان در وصف زرتشت از بهترین گونهی مردن نقش سقراط را ندید. برای نیچه، بهترین مرگ اغوای زندگی خواهد بود. در هرآنچه بررسی کردیم، روشن بود که نیچه به دیدهی انتقاد به این روایت از سقراط مینگرد که وی را با سیمای شهیدی تماماً مثبت جلوهگر سازند که جان بر سر خیر فلسفه گذاشت. ولی نظر او دربارهی مرگ سقراط نیز پیچیدهست. سرشتپردازی سقراط از «مرگ همچون مرهمی بر زندگی» را عمیقاً بیمارگونه میدید. بااینهمه، در مرگ سقراط چیزی هست والامنشانه. در اینجا، نیچه ستایشگرِ بهخواستِ خود مردن است؛ همپای قربانیشدن در پای نیکیِ والاتر که در فصل دیگری در چنین گفت زرتشت همان حوالی مطرح شدهست. این پارهمتنها بر سر راه تفسیرهای فردباورانهی سفتوُسخت موانعی علَم کردهاند. در ظاهر، آریگویی به زندگی میتواند حتّا قربانیکردن خویش را نیز دربرگیرد. مسیح، درآنجا، فردی دانسته میشود که مرگی خودخواسته داشت، ولی در آن پارهگفتار نه از بابت بهشهادتدادنِ خود، بل از این رو نقد میشود که برای مردناش «زیادی زود» بود و «نه بر سر هنگام» (که در بستر دین حرفیست سخت کفرگویانه). این درست برخلاف سقراط است. از جنبهای سطحی، میان آنچه نیچه دربارهی سقراط و مسیح، هردو، گفته شباهت بسیارست. درعینحال، این نیز معمول و مرسوم است که نگاه نیچه به این دو چهره را در کلّ منفی قلمداد کنند، بااینحال، قطعاً تفاوتی محسوس در شکل مواجههی او با این دو تن وجود دارد. از جنبهی خاصّ خودشان: نیچه هر دوی این مردان را به دیدهی احترام بیشتری مینگریست تا پیروانشان، و آنها را بابت برخی چیزها نقد و بابت برخی دیگر ستایش میکرد. بهطرزی خطیر، هر دوی این مردان یکجور ناتندرستی را بازمینمودند، و واکنشی استثنائی به ناتندرستی را. و هردوشان مرگی داشتند خودخواسته. ولی نگرهی نیچه به مسیحیّت، هرچند فرازوُنشیب خودش را دارد، هیچ از داغزدن کم ندارد. مسیحیّتْ نیستانگاری در جامهی مبدّل است – در او، «هیچ نیست که حتّا به واقعیّت نزدیک شود» (از دجّال، پارهمتن ۳۱)، و همهی ارزشها در جهانی فرازان سپردهگذاری شدهاند. طبق اسطورهی مسیح که پس از او فرارسید، مسیح در نمایشی میمیرد که دسیسهای کیهانی زمینهاش را چیدهست، در مرگی که نمیتواند بهواقع «آزاد» نامیده شود – بههرروی، نه آزاد در معنای نیچهای کلمه. مسیح مرگ را به خویش میخوانَد چراکه بلافصل در «قلمروی آسمانی» زندگی میکند و هیچ دلبستگیای به این زندگی و جهان ندارد. مسیح منکر آن است که این جهان فیزیکی خود هرگز دارای ارزشی میبودهست. بااینحال، در نزد سقراط، مرگ او اعلام موضع بود، ردیّهای، که در آن پای اصول وسط بودهست. چیزی ارزمند در این جهان هست: جویایی دانش. سقراط میمیرد چون از وجهالمصالحهکردن خودش در این مسیر سربازمیزند. بهواقع، سقراط میمیرد تا دریابد که چه هست، و به آن رسالتی خیانت نکرده باشد که تا بهاینجا هدایتگر زندگیاش بوده. برای فیلسوفی که عمری پربار داشته، در پیرسالی، چهچیزی بهتر از آنکه حقیقت خود را بزیَد و ردّی از خود در تاریخ برجا گذارد؟ ازاینرو، مواجههی نیچه با سقراط، بسی بیش از مواجههاش با مسیحیّت، مهروُکین دارد. آنطور که در طریقهی نیچهای مرسوم است، شهادت سقراط بهچش مچیزی ضروری نگریسته میشود و نه چیزی صرفاً «نیک» یا «بد». در غروب بتان، «مسئلهی سقراط»، پارهمتن ۹، مینویسد:
…سقراط قدسیّتی افزون بر این هم مییابد. خوب حساب کار این همشهریهای آتنیِ والامنشاش دستاش آمده بود؛ دریافته بود که وضع خودش، وضع غریب خودش، حتّا در زمانهی خودش نیز استثناء بهشمار نمیرود. یکجور تباهی مشابهی داشت در خاموشی خود را همهجا آماده میکرد: آتن قدیم در احتضار بود.
نیچه ازقرار همپای خوارداشت، بزرگداشت نیز قائل است برای این واقعیّت که سقراط «تلخکی بود که دیگران را واداشت تا جدّیاش بگیرند». در این بخش، ارجاعمان میدهد به زشتی سقراط و از پشت عامیمردمان بودن او. نیچه بااینحال میگوید نباید در حقّ سقراطیگری قدرناشناس باشیم. استدلال میکند که سقراط «فهمید همهی جهان به او نیاز دارد – به ابزارش، به مرهماش، به تردستی شخصی او در صیانت نفس…آدمی را فقط یک انتخاب هست: یا از میان برود یا – بهطرزی غریب و بیمعنا عقلانی باشد.»
این که سرشتپردازیِ پردهدرپردهی مشابهی را در انتقادیترین تفسیرهای نیچه از سقراط هم بازمییابیم خود امری سخت گویاست: تفسیر نیچه از مرگ. بازگردیم به نخستین حمله به سقراط در زایش تراژدی، نیچه میپرسد چه ممکن بود بر سر تمدّن اروپایی بیاید اگر هرگز سقراطی به هم نرسیده بود (زایش تراژدی، پارهمتن ۱۵):
…در سقراط، نقطهی عطفی…در تمام تاریخ جهان. چون اگر بنا بود این سرجمعِ انرژی برون از شمار را در اندیشه آوریم…طوری که گویی نه در خدمت دانش…آنگاه شهوت غریزی برای زندگی یحتمل چنان در نبردهای عامِّ نیستی و نابودی از نفس میافتاد…که خودکشی راهوُرسمی شود همگانی و افراد ایبسا چیزی چون بقایای حسّ وظیفهشناسی را در خود احساس میکردند وقتی طنابی را گرد گردن والدین و دوستانشان هرچه تنگتر میفشردند.
ممکن است به دیدهی تردید به این موضوع نگاه کنیم که سقراط بهواقع یکچنین تأثیر دورانسازی در کلّ سیر تاریخ جهان داشته بوده باشد، کارستانی در حدّ بازداشتن جهان از راهنشینی و بیمنزگاهی آنهم تنها بهکرشمهی قربانیکردن خویش. ولی این به کنار، نیچه شهادت سقراط را فاقد هرآن وجه مثبت نمینگریست. هرچه هم که نباشد، این مرگ را از گزینهی بدیل آن بهتر میدانست.
سقراط منتقد
«ازقرار، افلاطون این اندیشهی حتمی را که فیلسوف چهگونه میباید با آدمیان رفتار کند از دفاعیّهی سقراط دریافته بود: همچون طبیبشان، همچون خرمگسی بر گردن آدمی.»
از درسگفتار «گفتارهای افلاطونی»
سقراط به خرمگسی شناخته بود چون نیش بر هرآن کسی میزد که دعوی دانش قطعی داشت. برخی نقدهای سقراط از همین راه باعث شدهاند که او را صرفاً در قاب نقّادی بنشانند: کسی که دعاوی پیشین دانش را به زیر ضرب میگیرد، ولی چیزی هم در جای آنها استوار نمیکند. درمقام رمزخوانِ علم، او همهی ارزشها را فروتر از ارزشهای پرسندگی علمی مینشانَد. ولی اسطورهای که در جای اسطورهی قدیم میگذارد از پس رسالت خود برنمیآید. در آنچه سقراطیگری پیش مینهد چیزی ناکامل یا نابسنده وجود دارد. از اینکه شورمندیها را مثل چیزی بهجز رقیب خِرد در خود جذب و ادغام کند ناکام میماند. پرسندگی علمی نمیتواند جهان ما را به افسون آن توهمّات فرهنگی که نیازمندشان هستیم بیاراید. سقراطیگری شاید شورمندیها را چون پدیدهی انسانیای ناستردنی به رسمیّت بشناسد؛ باز، در این جهانبینی، نقصی در انسانیّت به شمار میآیند. سقراطیگری، آنطور که بهاختصار سخناش رفت، انسان درمقام حیوان عقلانی را با انسان درمقام حیوان زنده مقابل مینشاند. توضیح کافمن در این باره آن است که سقراطیگری تنها راه رستگاری بود دربرابر «عصر گسست و تباهی: سقراطیگری بهتنهایی بازدارندهی پایان زودهنگام انسان غربی بود. ولی «اجبار در نبرد با غریزهها – این است فرمولِ تباهی». ایدئولوژی سقراط یعنی انکارِ اسکندریِ امر غیرعقلانی، امر دلبخواهی، امر اسطورهای – و بدینسان دلالتگر یورشیست به شادباش دیونیسوسی برای نابودی فرد و منیّت او، تنهمهتن غرقهی غریزهها. کافمن چنین ادامه میدهد:
«سقراطیگری خود منحط است و نمیتواند مرهمی راستین به دست دهد؛ با راهبندانِ مرگ تنها میتواند باززاییِ نهایی را میسّر سازد که ایبسا تا قرنها نوبتاش نرسد.»
با این حساب سقراط کجای کارست؟ خب، بهرغم این واقعیّت که منحط است، و نمیتواند راهی به بیرون از زوال و ناتندرستی نشان دهد، باز، تابهآنجایی ارزمندست که درمقام منتقدی کارکشته ظاهر میشود، و در کلام، استادکار. باید اینجا در نظر داشته باشیم که نیچه سمپوزیوم را «آزمون» یا «سنجهای» میدید مانند دژی بر عظمت فرهنگی یونان، و همآوردی و رقابتِ فکرها را در آن ستیغ دوستی میدانست. در غروب بتان، «مسئلهی سقراط»، پارهمتن ۸، مینویسد:
«او نخستین استاد شمشیربازی بود در خاصترین حلقههای آتن. راز فریبندگیاش در دستآویزیِ غریزهی رقابتگر یونانیان نهفته بود، – وی پردهی همآوردیهای میان مردان و نوباوگان را دیگر کرد.»
همانطور که دیدیم، تصویری که نیچه از کهنالگوی سقراط به دست میدهد از نقشی که خود بر عهده میگیرد چندان دور نیست، که نیای روانشناسی و منتقدی فرهنگیست. بحثی هست که ما نیز برخی از ارزمندترین ایدههای او را در آنچه به نقد و زیر ضربه میگیرد بازمییابیم، و به همان طریقی چنین میکنیم که او خود میکرد. نیچه با اخلاقیّات زمانهی خودش هم در ستیزست و هم پذیرنده، و با چنین کاری، نظیر سقراط، «پردهی دیگری» فراهم میآورد از همآوردیهای فلسفی که دیگر جزمی و آماسیده شده بودند. شاید از بابت همین ویژگیها، در آنک انسان، خودزندگینامهی واپسین سال آفرینشگریاش، دیگربار به ستایش از سقراط میپردازد. درآنجا، بهتلویح، بارها خود را با سقراط مقایسه میکند. هرچند آنک انسان بهروشنی نیچه را در مقابل مسیح مینشاند، کافمن استدلال میکند که آنک انسان همان دفاعیّه یا آپولوژی نیچه نیز هست. در این بخش، نیچه طرح دعوی میکند، «چرا چنین فرزانهام»، که دلیل فرزانگی او نهفته در تقابلاش با همعصران اوست. فرزانگی در تقابل با اخلاقیّات چیرهی زمانهی خود او معنا میشود. این ازقرار با ایدهی فیلسوف همچون خرمگس همخوانی دارد. در «چرا کتابهایی چنین نیک مینویسم»، میگوید:
«رویهم، کتابی از این گونه غرورانگیزتر و توأمان زیرکانهتر یافت نمیشود: هرازگاهی به آن امر غایی دست مییابد که بر روی این زمین میتوان به دست آورد – کلبیمسلکی.»
نیز بنگیرد به فراسوی نیک و بد، پارهمتن ۲۶: «کلبیمسلکی آن یگانه راهیست که روحی پست به صداقت سایهدستی برساند». هرگاه نیچه را با کلبیمسلکی در پیوند دیدهاند، از این تعبیر معمولاً چیزی نظیر «بدبینی» مراد کردهاند. دراینجا، نیچه از کلبیمسلکی چیزی تقریباً مترادف با نقد فرهنگی و نیگوییِ عامّ را در پیش نظر دارد.
سقراطِ سرنوشت
شاید بهترین خلاصه از نگاه نیچه به سقراط در درآمد فراسوی نیک و بد یافت شود:
«سبک معماری فاخر مصر و آسیا را به نجوم و دعویهای «زبَرزمینیِ» آن مدیونایم. ازقرار، همهچیزهای شگفت نخست میباید با نقابی هیولایی و هولآور بر بسیط زمین گام زنند تا با خواستههایی جاودانه خود را بر قلبِ بشر حکّ کنند: فلسفهی جزمی نقابی ازایندست بود…»
در همان درآمد مطلب را ادامه میدهد و سرراست به خطای بزرگ سقراط و شاگردش افلاطون میپردازد: «بیایید با آن [خطا] حقناشناس نباشیم».
نیچه کاروُبار خود را با نظری کمابیش مثبت به سقراط آغاز کرد، ولی بااینهمه باید چنین نتیجه بگیریم که در اسطورهی معلّم اوّل خطری مرگبار میدید. بازنُمونِ قربانیشدن انسان، وجود زنده، در پای محراب سنگی و سرد حقیقت. بااینهمه، سقراط را یکسره محکوم نمیکند، حتّا در نوشتهجات اخیرترش. اغلب بر خودکشی سقراط درحکم خطایی دامنگیر قلم میگریانَد که بر سیمای جز این سترگاش نقش بستهست. برای نیچه، سقراط گُردی بیکموُکاست نیست، بل بیشتر چون قهرمانی نوعی در تراژدی یونان است: انسانی خارقِ عادت، پُرفضیلت، با آن خطایی که سقوط فرجامین وی را رقم میزند. نقد نیچه از سقراط کمتر نقدی علیه معلّم اوّل و بیشتر متوجّه روایتهای عافیتطلبانهایست که پیرامون او شکل گرفته. این روایتها معمولاً پایه در این انگاره دارند که فیلسوف میباید رسالت خویش را درحکم جستوُجوی ناشورمندانهی «حقیقت» در نظر آورد، و اینکه میباید حقیقت را بجوید تا نیکی را به جا آورده باشد. بههمینسیاق، در سپیدهدمان، پارهمتن ۲۲، میگوید که «ژرفترین خطای» سقراط این بود «که دانش راستین میباید با کردار راستین همراه شود». ایمان سقراطی به توانداریِ منطق تا هر ذهنی را به مهار خویش درآورد ایبسا سادهانگارانهترین تعصّب این روایتها باشد – تعصّبی که تابهامروز نیز بالای سر ما آویختهست. سقراطیگری منحط است. از تبار عامیمردمان است. ولی تأثیر مخرّباش بر هنر «دیگربار و دیگربار به باززایی هنر دامن میزند» (زایش تراژدی، پارهمتن ۱۵). بدون خداسازی سقراطی از گرایش عقلانی، باور نیچه این بود که ایبسا اروپا کار خودش را تمام کرده بود. پرسان است نیچه که «آیا میلادِ یک «سقراط هنرور» رویهمرفته تناقضگویانه نیست» (همانجا) – سرنخی که نشان میدهد سقراط درست در قلب جستوُجوی نیچه جای دارد در چیرگی بر رابطهی مرضیِ غرب میان شور و خِرد. این مطلب در چنگزدنی لجوجانه به نوع بشر همچون موجودی عقلانی مثال اعلای خویش را مییابد، حتّا تا به آن پایهوُمایه که سقراط در این مسیر پیش رفت: مقابله با هنر و شعر و سانسور آنها را در دستور آوردن. انحطاط سقراطیّات برآمده از جنگی بود که با تکانهها داشت، و عامیگراییای که در نهفتِ اسطورهی خوشبینی آشکار میشد. ناکامی در چیرگی بر انحطاط و عامیگراییِ نهفته در دل سقراطیگری ایبسا به مسیحیّت انجامیده باشد: جدایی کامل ذهن از بدن (در آموزهی روح جاویدان) و بدن گناهکاری که با ذهنِ روشنضمیر مقابل نشانده میشود. برآمدن سقراطیگری، درنتیجه، هم فرصت بود و هم تهدید، و طرز مواجههی نیچه با موضوع بحث نیز وسیعاً ازهمینگونهست. نیچه باور داشت که هرچهقدر هم که بهظاهر نودمیده و گسستهتاریخ، باز تنازعات مدرن ما بدینشکل، بهتعبیری، میراثدارِ آن پیشینههای فلسفی هستند که در آتن سرآغاز یافتند، و با سقراط. و به همین دلیل است که بهرغم عشق وافر به آنان نیچه، در حکمت شادان، مینویسد «حتّا بر یونانیان هم باید چیره شد».
این متن ترجمهای است از:
https://rss.com/podcasts/nietzsche/
[۱]. مراد از آلفا و اومگا نخستین و آخرین حرف از الفبای یونانیست که در مسیحیّت بهترتیب نماد مسیح و خدا دانسته میشوند، ولی اینجا منظور شاید آغاز و پایان فلسفهی غرب باشد با سرآغاز سقراطی و پایانی نیچهای.
[۲] . از یاران وفادار همهعمر سقراط که در رسالهی «فایدون» افلاطون و نیز دفاعیّهی فرجامین سقراط حضور دارد.
[i] .گفتآوردهای برگرفته از درسگفتارها و آثار منتشرنشدهی نیچه همه از اینجا برگرفته شدهاند: والتر کافمن، نیچه: فیلسوف، روانشناس، دجّال
[ii] . (N.T. Croally, Euripidean Polemic: The Trojan Women and the function of tragedy, Cambridge University Press (1994), pages 18–۱۹)
[iii] . Lebensphilosoph