درباره‌­ی درون­‌مایه­‌های اصلی «خاستگاه نمایش سوگناک آلمانی»

دانلود پی‌دی‌اف

والتر بنیامین کتاب خاستگاه نمایش سوگناک آلمانی را در میانه­‌ی سال ۱۹۲۴ و آوریل ۱۹۲۵ نوشت و هدف او کسب کرسی ادبیات و زبان­‌شناسی دانشگاه فرانکفورت بود. چنان­که می‌دانیم اساتید دانشکده به بنیامین گفتند که کتابش قابل­‌فهم نیست و آن را به دانشکده­‌ی فلسفه ارجاع دادند و آن­جا نیز روی خوشی به اثر نشان داده نشد. سرانجام بنیامین، پیش از اظهارنظر قطعی و طرد رسمی اثر، کتاب را از دانشکده پس گرفت و از خیال کسب مقام استادی دانشگاه دست شست و ترجیح داد به عنوان یک نویسنده­‌ی مستقل به کار خود ادامه دهد. کتاب خاستگاه[i]  سرانجام در سال ۱۹۲۸ توسط انتشارات رووُلت[ii]  منتشرشد. کتابی دیریاب و دشوار که به یکی از دوره‌­های مغفول­‌مانده­‌ی تاریخ ادبیات اروپا و مشخصاً آلمان می­‌پردازد. عنوان اصلی کتاب Ursprung des Deutschen Trauerspiels  است که در انگلیسی به The Origin of German Tragic Drama برگردانده شده است[iii]. هم‌چنانکه از عنوان کتاب برمی­‌آید، بنیامین آگاهانه می­‌کوشد ترائورشپیل یا نمایشنامه‌­ی سوگناک را از تراژدی کلاسیک متمایز سازد. اهمیت اثر البته گذشته از این تفکیک عمدتاً در شرحی است که بنیامین از مباحثی همچون تمثیل[iv]، زوال و خاستگاه می­‌دهد. کتاب شامل ۳ بخش اصلی است: «پیش­گفتار معرفتی‌­انتقادی»، «ترائورشپیل و تراژدی» و «تمثیل و ترائورشپیل». در ادامه می‌­کوشیم شرح مختصری از مهم­ترین مفاهیم هر ۳ بخش ارائه کنیم.

 

پیش‌گفتار معرفتی‌‌­ـ‌­انتقادی

بنیامین پیش­گفتار معرفتی‌­ـ­انتقادی را پس از نقل­ قولی از گوته با این جمله آغاز می­‌کند که «یکی از وجوه بارز نوشتار فلسفی آن است که پیوسته با پرسش بازنمایی[v] مواجه شود.» (بنیامین، ۲۰۱۹: ۱). و کمی بعد می‌­افزاید «هر قدر ریاضیات آشکارا در راستای اثبات این حکم بکوشد که کنار گذاشتن مسئله‌­ی بازنمایی […] شاخص معرفت راستین است، این نکته مبرهن‌­تر می­‌شود که ریاضیات از آن قلمرویی از حقیقت چشم پوشیده که زبان را نشانه گرفته است» (بنیامین، ۲-۱۰؛ ۱-۲). در نقطه­‌ی مقابل ریاضیات که برای دستیابی به شناخت و معرفت، مسئله­‌ی بازنمایی را حذف می­‌کند، فلسفه به زعم بنیامین همواره با مسئله‌­ی بازنمایی رو در رو است. به باور بنیامین «آموزه­‌های فلسفی استوار بر قواعد تاریخی‌­اند و از این رو احضار آن­ها به شیوه­‌ی هندسی[vi] ناممکن است» (بنیامین، ۲۰۱۹: ۱). برای بنیامین روش از کیفیتی «رازآمیز» برخوردار است و ساختار متناسب با آن رساله[vii] است که خصلت بارز آن غیاب «پیش‌برد بی‌­وقفه­‌ی قصدیت» است (بنیامین، ۲۰۱۹: ۳). بازنمایی با انحراف از روش و گریز‌زدن و راه‌­های غیرمستقیم تعریف می‌شود، با وقفه و انقطاع. بنیامین در صورت­‌بندی مورد نظر خود از روش، از یک سو روش هندسی و ریاضی را نفی می‌­کند و از سوی دیگر سنت فلسفه‌­ی آگاهی را از کانت تا هوسرل به پرسش می‌­کشد، سنتی که برای شناخت، آگاهی درونی و تأمل ارجحیت قائل است. در اینجا بنیامین تفکیکی میان استفاده از روش به منزله­‌ی معرفت و به منزله­‌ی حقیقت می­‌گذارد. به گفته­‌ی او «معرفت تملک است. ابژه‌­ی معرفت با این واقعیت تعین می‌­یابد که این ابژه باید در چهارچوب آگاهی قرار بگیرد ــ‌‌ولو این آگاهی استعلایی باشد. چنین ابژه­‌ای خصلت دارایی را دارد و برای این دارایی، بازنمایی امری ثانویه است.» (بنیامین، ۲۰۱۹: ۴). به بیان دیگر معرفت حکم ابزاری را دارد که ما را قادر به تملک ابژه، به شکل خلق ابژه در آگاهی ما می‌­کند. اما خود این ابژه هستی متقدمی دارد که به آگاهی ما درنمی‌­آید. بر این اساس حقیقت ابژه در نحوه‌­ی ظهور و فرم آن جای دارد و نه در محتوایی که در آگاهی ما می­‌یابد (فریس، ۱۳۹۹: ۱۱۸). بنیامین با تأکید بر نظریه‌ی ایده­‌های افلاطون، رسالت فیلسوف را نه در مسائل معرفت­‌شناختی بلکه در بازنمایی فلسفی ایده‌­ها می‌­داند. اما باید توجه داشت که او در این مسیر یک‌سره وفادار به افلاطون نیست و سنت هلنیستی و یهودی را نیز در روش‌­شناسی خود وارد می­‌کند (هانسن، ۱۹۹۸: ۴۰). اما مراد بنیامین از بازنمایی ایده چیست؟

باید توجه داشت که بنیامین به هیچ وجه نمی­‌خواهد ادعا کند که امکان دستیابی به حقیقت عینی و مجزا از سوژگی انسان وجود دارد. به باور او حقیقت تنها در بهشت و «زیر چشمان تیزبین خدا» قرار داشت. کنش «نام­‌گذاری آدم» در بهشت امری بوالهوسانه و سرسری نبود بلکه در بهشت نام و ابژه در هم‌سازی و یکپارچگی کامل با یکدیگر به سر می‌­بردند. از این رو آدم تنها ابوالبشر نیست، بلکه پدر فلسفه و حقیقت نیز هست (بنیامین، ۲۰۱۹: ۱۴). اما با هبوط آدم، بازنمایی نیز ضرورت می­‌یابد. انسان هبوط­‌یافته که بودن در بهشت، در قرارگاه هم‌سازی نام و ابژه را از دست داده است دچار استحاله­‌ی سوبژکتیو می‌­شود. حقیقت برای همیشه از دسترس او خارج و پیوند میان دال و مدلول مخدوش می­‌شود. به باور بنیامین حقیقت در جهان وجود دارد اما امکان دستیابی به آن از میان می­‌رود و فرق میان بت‌­پرست و بت­‌شکن[viii]  در همین­‌جا نهفته است:

بت‌­پرست و بت‌­شکن در جستجوی حقیقت بسیار شبیه به هم عمل می­‌کنند ــ‌‌هر دو می­‌کوشند پیوندهایی برقرار کنند، داستان­‌هایی درباره­‌ی جهان بسازند و مفاهیم را در راستای آن بخوانند. تفاوت اصلی آن­جاست که بت‌­پرست تصور می‌‌کند دارد دم از حقیقت می­‌زند اما بت­‌شکن می‌­داند که حقیقت به­‌دست‌­آمدنی نیست. در نظر بت­‌شکن سخن گفتن از حقیقت هرگز چیزی بیش از یک ژست نیست، اعترافی است به حقیقتی که عملاً حاضر اما به کل دسترس‌­ناپذیر است. بت‌­شکن به حقیقت راستین بازنمی‌­گردد و از {بازنمایی} هم نمی­‌گریزد. (مارتل، ۱۳۹۹: ۷۳).

آنچه ما به راستی می­‌توانیم به آن مبادرت کنیم نزدیکی به حقیقت از رهگذر بازنمایی، تنظیم و بازآرایی صورت‌­های متفاوت واقعیت است. بنیامین به یاری مفهوم منظومه[ix] این نسبت را برقرار می­‌کند. جمله‌­ی مشهور او در این زمینه را به یاد آوریم «نسبت ایده‌­ها به اشیا همچون نسبت منظومه است به ستاره‌­ها» (بنیامین، ۲۰۱۹: ۱۰). او در ابتدای همین بند می­‌نویسد «مجموعه­‌ی مفاهیمی که در بازنمایی یک ایده به کار می‌­روند، آن ایده را به منزله‌­ی یک پیکربندی از مفاهیم آشکار می‌سازند. چرا که پدیده­‌ها درون ایده‌­ها ادغام نشده‌­اند. ایده‌­ها حاوی پدیده‌ها نیستند. برعکس، ایده‌‌ها در حکم آرایش مجازی عینی پدیده­‌ها، تفسیر عینی پدیده‌­ها هستند.» (بنیامین، ۲۰۱۹: ۱۰). مقصود بنیامین این است که ایده‌­ها چیزی از پدیده‌ای منفرد به ما نمی­‌گویند، هم‌­چنان­‌که منظومه­‌ها درباره­‌ی ستاره­‌ها. منظومه‌­ها ستاره‌ها را به نحوی به یکدیگر مرتبط می­‌کنند که از خلال آرایش خاص آن­ها، نوعی فرم در ذهن ما شکل می­‌گیرد: اما این به هیچ وجه به معنای دستیابی به حقیقت ستاره­‌ها نیست. بلکه این ایده‌­ها به منزله­‌ی منظومه‌­های مفهومی‌­ای هستند که حقیقتی را بر یک فرم معین تحمیل می­‌کنند. حقیقت در فرم یا در ایده نیست بلکه در رابطه‌­ی متفاوت فرم با ایده است (فریس، ۱۳۹۹: ۱۲۱). حقیقت از خلال خود منظومه آشکار می­‌شود، یعنی آن چینش متفاوتی از مفاهیم که در بازنمایی ایده به کار می­‌رود. بار دیگر دلالت الهیاتی مورد نظر بنیامین کاملاً آشکار است. او تأکید می­‌کند که «بازنمایی یک ایده هرگز بالتمامه محقق نمی‌­شود مگر آنکه گستره­‌ی کاملی از بعیدترین و سرحدی‌­ترین امکان­‌های نهفته در بازنمایی عملاً کشف شوند» (بنیامین، ۲۰۱۹: ۲۶). در اینجا با آموزه‌­ای شبیه به آموزه­‌ی حروفیون در عرفان یهودی مواجهیم که بر اساس آن تنها هنگامی می­‌توانیم به نام واقعی خدا دست یابیم که همه­‌ی ترکیبات ممکن حروف برای ساختن نام خدا کنار هم قرار بگیرند (مارتل، ۱۳۹۹: ۷۲). اینجا نیز تنها در صورتی که همه­‌ی پیوندها و منظومه­‌های ممکن آفریده شود به حقیقت نهایی دست می‌­یابیم. با وجود این ایده در مقام یک عکس فوری، در مقام یک صورت فلکی، و همچون یک موناد لحظه‌­ای حقیقت نهفته در پس آرایش مفاهیم را نشان می­‌دهد.

اما دستیابی به این تصویر فوری هرگز نه از طریق نظام­‌های طبقه‌­بندی و میانگین‌­گیری از مفاهیم بلکه با در نظر گرفتن حدود نهایی[x]  ممکن است. به تعبیر بنیامین فیلسوف نه تنها باید از رویکردهای استقرایی و تجربی در مواجهه با ادبیات پرهیز کند بلکه باید دور روش‌­های قیاسی‌­ای نیز خط بکشد که تحت عنوان طبقه­‌بندی عینی و مبتنی بر ژانر، آثار ادبی را به یک دسته ویژگی­‌های مشترک تقلیل می­‌دهد. در مقابل بنیامین بر موارد افراطی و حدود نهایی دست می‌‌گذارد. اگر بر طبق مجموعه­‌ی از پیش تعیین­‌شده‌­ای از ویژگی­‌های مشترک تراژدی‌­ها پیش برویم، شاید به طریقی بتوانیم ترائورشپیل را نیز ذیل مفهوم واحدی از تراژدی بگنجانیم، اما به قیمت دست شستن از خصلت­‌های منحصربفرد و تکین آن. بنیامین به جای این شیوه‌ی قیاسی، با تأکید بر موارد افراطی، ایده­‌ی نهفته در ترائورشپیل را از رهگذر مطالعه­‌ی حدود نهایی بیرون می‌­کشد. روش سنجش موارد افراطی یادآور روش زیگموند فروید است در مطالعات بالینی. فروید به جای تحلیل ویژگی­‌های مشترک گروه کثیری از موارد هیستری (آن­‌گونه که در روش‌­شناسی جریان اصلی روانشناسی حاکم است) بر موارد افراطی و سرحدی، به عبارتی بر مُد (نما) توقف می­‌کند و از خلال فهم آن حقیقت ایده‌­ی مورد نظر ــ‌­‌در اینجا هیستری­‌ـ‌ـ را کشف می‌­کند.

در حقیقت برای بنیامین حدود نهایی همان تکین­‌هایی هستند که در برابر هر گونه تقلیل به یک مفهوم از پیش موجود ایستادگی می‌­کنند. به قول سموئل وبر «آن­چه در ایده مفصل­‌بندی می‌­شود رابطه‌­ی تکین­‌ها با یکدیگر است؛ رابطه‌­ای که در آن، این تکین‌­ها ذیل مفهومی عمومی قرار می­‌گیرند ــ بنیامین بارها تأکید می­‌کند که ایده مفهوم نیست، هر چند افتراق مفهومی را پیش­فرض می­‌گیرد ــ­‌بلکه برعکس اجتماع تفاوت­‌های تکین­‌سازی است که قابل تحویل به هم نیستند. از این روست تأکید بنیامین بر «حدود نهایی». او تأکید می‌­کند «امر تکین (Einmalig)  همچنین حدود نهایی است، زیرا حد نهایی در برابر اندراج و هنجارمند شدن ایستادگی می‌­کند» (وبر، ۲۰۰۸: ۱۳۷). ایده برای بنیامین در حکم موناد است که همان­‌گونه که در مورد لایب­نیتس می­‌دانیم مقصود از موناد جوهرهای تقسیم‌­ناپذیر و منفردی است که همچون «عالم اصغر» بازتابی از «عالم اکبر» به شمار می­‌روند. بنیامین مفهوم موناد را از جا درمی‌­آورد و آن را از آن خود می­‌کند: ایده در مقام موناد برای او معادل جوهر بازتاب­‌دهنده‌ی «عالم اکبر» نیست، بلکه همان حد نهایی‌­ای است که به سوی حقیقت یک جهان میل می­‌کند. حقیقت به معنای چینش خاص و متفاوتی از مفاهیم که فرم خاصی را می‌‌آفریند و جهان به معنای آنچه از رهگذر این منظومه آشکار می‌­شود. بر این اساس وقتی بنیامین به نمایش سوگناک آلمانی دوران باروک می­‌پردازد، برای او ایده «ترائورشپیل» یا نمایش سوگناک است که از رهگذر آن مجموعه‌­ای از پدیده‌ها به روی صحنه می­‌روند. ایده­‌ی ترائورشپیل در مقام امری مونادی پدیده­‌هایی را بازنمایی می­‌کند که در کنار هم جهان باروک را به نمایش می­‌گذارند.

با این وصف چه چیزی باعث شده است که اساساً بنیامین به سراغ این مقطع تاریخی برود؟ اساساً ضرورت پرداختن به این ایده چه بوده است؟ آیا او سر آن داشته که در قالب مطالعات ادبی مرسوم، دست به پژوهشی تاریخی بزند و بر تفاوت صوری تراژدی و ترائورشپیل دست بگذارد؟ یا نفس دست گذاشتن بر ایده‌­ی ترائورشپیل و دوران باروک برای او واجد اهمیتی تاریخی بوده است؟ یا باروک حکم «به چنگ آوردن خاطره‌­ای [را دارد] که هم‌­اینک در لحظه­‌ی خطر درخشان می­‌شود»؟ (بنیامین، ۱۳۸۵: ۱۵۴). در منطق باروک و در ترائورشپیل آلمانی چه چیزی نهفته بود که بنیامین می­‌خواست آن را در زمانه­‌ی خود احضار کند؟ بسیاری منتقدین از این سخن گفته­‌اند که یکی از مواردی که بنیامین در کتاب خاستگاه کوشید پاسخی به آن دهد نظریه‌­ی حاکمیت کارل اشمیت بود تا در زمان‌ه­ای که در آن «وضعیت استثنایی یا اضطراری» بدل به قاعده شده بود، انگاره‌­ی وضعیت استثنایی را از رهگذر صورت­‌بندی حاکم در ترائورشپیل مورد پرسش قرار دهد. بنا بر این روایت خاستگاه را می­‌توان ذیل دل‌مشغولی‌های بنیامین با مباحث مربوط به فلسفه­‌ی حقوق او دانست. بی‌­تردید این روایت می‌­تواند یکی از چهارچوب‌­هایی باشد که کتاب خاستگاه در آن قرار می­‌گیرد. بنیامین خود از طریق مفهوم «خاستگاه» می­‌کوشد مبنایی فلسفی-­‌الهیاتی برای این مواجهه با دوران باروک فراهم کند. بنیامین در این زمینه می‌نویسد:

خاستگاه هر چند مقوله‌­ای یکسره تاریخی است، هیچ ربطی به پیدایش[xi] ندارد. مراد از «خاستگاه» پا به هستی گذاشتن آنچه از پیش سرچشمه گرفته نیست، بلکه مقصود آن چیزی است که از رهگذر شدن و زوال یافتن سرچشمه می­‌گیرد. خاستگاه چونان گردابی در میانه­‌ی جریان شدن می­‌ایستد و محکم و استوار ماده­‌ی در حال تکوین را جذب حرکت منظم و ریتم خود می­‌کند. (بنیامین، ۲۰۱۹: ۲۴).

مطابق توصیف بنیامین، خاستگاه نه زایش (birth) است و نه قسمی تحول (growth)، نه Werden یا شدن چیزی است که قبلاً موجود بوده و نه Entsprungen یا جهیدن، بلکه زاده‌­ی (offspring) شدن و به محاق رفتن است. واژه­‌ی Ur-sprung به معنای خاستگاه از ریشه­‌ی Sprung است که هم­‌ریشه­‌ی Spring به معنای ناگهان بیرون زدن یا جهش (leap) است[xii]. خاستگاه حکم نوعی جهش آغازین را دارد که میان دو قطب شدن و زوال یافتن می‌­ایستد. همان­گونه که بنیامین می­‌گوید از خلال فرآیند متناوبِ شدن و زوال یافتن، خاستگاه چونان گردابی در میان این جریان قرار می­‌گیرد، گردابی که «ماده‌­ی در حال تکوین را جذب حرکت منظم و ریتم خود می­‌کند». پس خاستگاه صرفاً یک جهش آغازین نیست، بلکه در میانه­‌ی جریان، محکم و استوار می­‌ایستد. خاستگاه حکم همان وقفه و درنگی را دارد که ناگهان ظاهر می‌­شود و با قدرت و شدت ماده­ی خام تاریخ را در قالب چینشی معین (ریتم و حرکت منظم) خود درمی­‌آورد و این گونه حقیقتی را (به معنای پیکربندی خاصی از فرم و ایده) آشکار می­‌سازد. خاستگاه با ظهور خود، شکافی در دل تاریخ می­‌آفریند و همزمان گذشته و آینده را خلق می­‌کند. ریشه­‌ی واژه‌­ی Sprung به معنای شکاف (crack) است و Ur-sprung شکاف جبران‌­ناپذیری است که اکنون را به دو زمان پیش و پس‌­تاریخ دوشقه می‌­کند. بدین ترتیب خاستگاه تصویر تاریخی­‌گری از فرآیند تاریخ را خرد و متلاشی می­‌کند و به جای آن از خلال یک وقفه، تاریخ را از نو احیا (restore) و بازتولید (reproduce) می‌­کند. از این رو خاستگاه لزوماً در پی خلق امری به کلی نو و متفاوت نیست بلکه با ترمیم و بازسازی سر و کار دارد. ضمن این­که باید در نظر داشت که پروژه­‌ی احیا و بازسازی همواره «ناکامل و ناتمام» باقی می­‌ماند. این ناکاملی و ناتمامی همسوست با فهم بنیامین از امتناع حقیقت برای انسان پساهبوط. و همان فهمی است که در نقطه­‌ی مقابل تاریخی­‌گری می‌­ایستد: تاریخی­‌گری به مثابه روایتی حماسی از تاریخ که رخدادها را درون چهارچوبی معین و ذیل سیطره­‌ی یک دال اعظم قرار می‌­دهد و در مقابل خاستگاه به عنوان زخمی بر پیکر تاریخی­‌گری وارد عمل می‌‌شود و پیوستار تاریخ را درهم می­‌شکند. پدیده­‌های آغازین (originary phenomena) آغازگاه‌­های مطلق نیستند، پدیده­‌های آغازین همان حدود نهایی و تکینی هستند که از خلال فراخوان خاستگاه در ریتم و پیکربندی معینی قرار می­‌گیرند. بنابراین خاستگاه نمایش سوگناک آلمانی یعنی امکان وقفه، ایستادن و از آنجا بازخوانی و احیای ایده یا پیکربندی خاص از حدود نهایی که در قالب فرمی معین، حقیقت یک جهان را به ما عرضه می‌­کنند و این جهان اکنون در قالب نوعی «خاطره» در معرض ما قرار می­‌گیرد و از آنِ ما می­‌شود. این دقیقاً همان کاری است که بنیامین می­‌کند.

 

تراژدی و ترائورشپیل

بخش دوم کتاب خاستگاه «تراژدی و ترائورشپیل» نام دارد که درآن بنیامین می­‌کوشد نخست این سوء­تفاهم را برطرف کند که ترائورشپیل یکی از انواع تراژدی یا نوعی تراژدی نازل محسوب می­‌شود. آثار نمایشی این دوره، یعنی سده‌­های ۱۶ و ۱۷ میلادی در آلمان معمولاً به دید تحقیر نگریسته شده‌­اند، یا به عنوان بازسازی ضعیف و مبتذلی از آثار دوره­‌های پیشین و یا کوشش‌­های آغازین و ناموفق پیش از ظهور رومانتیسیسم. بنیامین اما در نقطه­‌ی مقابل این دو منظر می­‌کوشد اهمیت آثار این دوره را نشان دهد، از جمله از این جهت که آثار دوران باروک حکایت نوعی تبارشناسی مدرنیته را دارند و ما از رهگذر این آثار با دوران فترتی مواجه می­‌شویم که حکم پیش‌­تاریخ نظریه­‌ی حاکمیت مدرن را دارد. برای فهم بهتر موضوع بد نیست نیم‌­نگاهی داشته باشیم به شرایط تاریخی شکل­‌گیری آثار نمایشی این دوران که مورد توجه بنیامین نیز بوده است.

آثار باروک در پس‌­زمینه­‌ی جنگ سی‌­ساله (۱۶۱۸-۱۶۴۸) میان کاتولیک­‌ها و پروتستان­‌ها و قلمروهای پادشاهی شکل گرفت؛ نبردی که پیامدهای بازگشت­‌ناپذیری در حوزه‌­های سیاسی، اجتماعی و مذهبی داشت. این مقطع همچنین به عنوان سرآغاز حاکمیت مدرن قلمداد شده است و اندیشمندانی چون ژان بدَن، توماس هابز و دیگران در همین روزگار می‌­زیسته‌­اند. به باور بنیامین این مقطع لحظه­‌ی منحصرفردی است که در آن نیروهای سیاسی و الهیاتی به شکل هم‌زمان حضور دارند و هر یک برای مدتی گوی سبقت را از دیگری می‌­رباید. از یک سو در عصر باروک «اقتدار مسیحیت نامتزلزل بود» و از سوی دیگر با یک «اراده‌­ی عرفی و زمینی جدید» نیز مواجه بودیم (بنیامین، ۲۰۱۹: ۶۵). عصر باروک از یک سو عصر ویرانی و تباهی است و از سوی دیگر لحظه­ی استثنایی­ای که در آن هیچ اصل نهایی و یکپارچه­‌سازی وجود ندارد. بنیامین در همین راستا تأکید می‌­کند که «انسان مذهبی باروک محکم به این جهان می­‌چسبد […] باروک هیچ فرجام­‌شناسی‌­ای ندارد […] عالم فرازین در باروک پوچ و توخالی است.» (بنیامین، ۲۰۱۹: ۵۰). بدین ترتیب نویسندگان باروک در عالمی می­‌زیستند که در آن هیچ فرجام­‌شناسی یکپارچه‌­ساز و تمامیت­‌طلبانه­‌ای بر زندگی سیاسی حاکم نبود. در حقیقت دوران باروک و آثار نمایشی این دوران یکی از واکنش‌­های ممکن به مسئله­‌ی فروپاشی نظم پیشین و مواجهه با جهانی است که در آن دیگر خبری از امر متعالی (transcendent) نیست. در مقام مقایسه در همین ایام شاهد ظهور جریان دیگری در آلمان هستیم که مبنای آن نیز نفی فرجام‌­شناسی، نگاه یکپارچه‌­نگر و تمامیت­‌طلب پیشین است: گروتسک[xiii]. به عنوان نمونه در آثار هیرونیموس بوش یا هل بروگر با جهانی مواجهیم که در آن امر متعالی از جهان رخت بر بسته و آدمی با آمیزه­‌ای از اضطراب، انزجار، خشم و کمدی به آن پاسخ می‌دهد. هنر گروتسک نیز همچون باروک هنر عصر زوال و فروپاشی است. فراموش نکنیم که بسیاری از نویسندگان و سبک­‌های محبوب بنیامین از کافکا تا سوررئالیست­‌ها در آثار خود برخوردار از بن­‌مایه‌­های آشکار گروتسک هستند. البته مراد این نیست که آثار باروک و گروتسک را از یک سنخ بدانیم، مراد توجه به این نکته است که در عصر ظهور تئاتر باروک، با گرایش­‌هایی مشابه و مسائل و دغدغه‌­هایی نزدیک مواجهیم. اگر نقطه­‌ی آغاز هر دو مکتب را نفی «تعالی» بدانیم شاید به بیانی دیگر هم باروک و هم گروتسک از اقسام رویکرد گنوستیکی به جهان محسوب شوند. مطابق فلسفه­‌ی گنوستیسیسم مضمون غیاب خدا از جهان و بیگانگی انسان از این جهان هسته­‌ی اصلی این فلسفه است. گنوستیسیسم با نفی امکان امکان رستگاری جهان و ایجاد شکاف جبران‌­ناپذیر میان امر این­‌جهانی و آن­‌جهانی، عالم فعلی را آکنده از نیروهایی شیطانی و اهریمنی‌­ای می­‌بیند که در آن خبری از امر مطلق نیست (تاوبز، ۱۹۴۷: ۲۸-۲۹). همچنان­که می‌­دانیم بنیامین در آثار مختلف خود از جمله قطعه‌­ی الهیاتی‌­ـ‌­سیاسی و «نقد خشونت» موضعی آشکارا گنوستیکی دارد.

به خاستگاه بازگردیم. بنیامین پیش از نگارش این کتاب در سال ۱۹۱۶ در مقاله‌­ای با عنوان «ترائورشپیل و تراژدی» گفته بود: «قهرمان تراژدی می‌­میرد چرا که کسی را یارای آن نیست که در زمان تمام‌شده[xiv] بزید. او از نامیرایی می­‌میرد. مرگ یک نامیرایی آیرونیک است؛ این خاستگاه آیرونی تراژیک است.» (بنیامین، ۲۰۱۹: ۲۶۲).

چه اینجا و چه در خاستگاه ادعای بنیامین در مورد قهرمان تراژدی کلاسیک متأثر از دیدگاه فرانتس روزنتسوایگ در کتاب ستاره­‌ی رستگاری است. ادعای روزنتسوایگ این است که تراژدی دیگر در جهان ما ممکن نیست. تراژدی که مربوط به بیداری نفس (ego) در جهان باستان است و یک مرحله پیش از ظهور رابطه­‌ی من­‌ـ­‌تو از رهگذر انکشاف خدا در سنت یهودی قرار دارد، مرحله‌­ای است که طی آن قهرمان که انسانی خودکفا است در سکوت جان می­‌دهد. قهرمان با مرگ خود، تقدیر (به قول بنیامین «زمان تمام­‌شده») را محقق می­‌کند. مرگ او پیشکشی به خدایان و همزمان صحنه­‌ی ظهور نظم جدید است. به بیان دیگر در تراژدی یونانی، قربانی‌شدن قهرمان از طریق مشاهده‌­ی سرنوشت، امکان بازسازی نظم را فراهم می­‌کند (بوکی­‌ـ­گلوکسمان، ۱۹۸۴: ۶۸). این نکته یادآور مفهوم خشونت اسطوره‌ای در مقاله‌­ی «نقد خشونت» است که بر اساس آن هدف نهایی خشونت اسطوره‌­ای تثبیت و تحکیم قدرت خدایان و از این رو حاکمیت است. در مقایسه با این وجه اسطوره‌­ای، ترائورشپیل به امور تاریخی و زمینی می­‌پردازد و چه‌­بسا بازنمایی تاریخ رنج جهان است. بنیامین می‌­نویسد:

زندگی تاریخی […] محتوا و هدف اصلی ترائورشپیل است. این یکی از وجوه تمایز ترائورشپیل و تراژدی است. زیرا موضوع تراژدی تاریخ نیست، اسطوره است و شکوه تراژیک شخصیت­‌های نمایشنامه نه وابسته به جایگاه ــ­‌سلطنت مطلقه‌­ــ بلکه به عصر پیشاتاریخی وجود آن­ها، به گذشته­‌ی قهرمانانه­ و دلاورانه‌­ی آن­ها مربوط است. از منظر اوپیتز[xv]، آنچه پادشاه را بدل به شخصیت اصلی ترائورشپیل می‌کند مواجهه­‌ی او با خدا و تقدیر نیست […] بلکه محک‌زدن و تصدیق ارزش‌­های ملوکانه، پرده­‌برداری از خبائث شاهانه، بصیرت نسبت به امور دیپلماتیک و به کار بستن دسیسه­‌های سیاسی است. چه بسا بتوان حاکم را، به عنوان نماینده­‌ی اصلی تاریخ، تجسد تاریخ نیز خواند (بنیامین، ۲۰۱۹: ۴۶).

او هم‌چنین ادامه می­‌دهد که «در سده­‌ی هفدهم «ترائورشپیل» به یکسان بر یک فرم نمایشی و بر رخدادهای تاریخی دلالت داشت. خود سبک به تنهایی نشان می­‌دهد که این دو پدیده در اذهان معاصران تا چه حد به یکدیگر نزدیکند.» (بنیامین، ۲۰۱۹: ۴۷).

این نکته که بنیامین در این اثر می­‌کوشد پاسخی به نظریه‌­ی حاکمیت اشمیت بدهد مورد توجه بسیاری از منتقدین و شارحین بوده است. تز مشهور کارل اشمیت این بود: «حاکم کسی است که در مورد وضعیت استثنا تصمیم می­‌گیرد». بنیامین با بررسی نحوه‌­ی شکل­‌گیری مفهوم حاکمیت در این برهه­‌ی تاریخی می­‌کوشد پاسخی برای ادعای اشمیت فراهم کند. به باور او «سده­‌ی هفدهم شاهد ظهور مفهوم جدیدی از حاکمیت بود». می­‌نویسد:

در حالی که مفهوم مدرن حاکمیت معادل قدرت اجرایی مطلقه­‌ی حاکم است، این مفهوم در عصر باروک بر پایه‌­ی بحثی پیرامون وضعیت استثنایی شکل می­‌گیرد و منحرف ساختن این وضعیت را بدل به مهم­ترین عملکرد پادشاه می­‌سازد. از همان آغاز مقدر شده است که هر آن کس که فرمان می­‌راند در صورت وقوع جنگ، شورش یا فجایع دیگری که پیامد آن ظهور وضعیت استثنایی است، صاحب قدرت‌های دیکتاتوری­ باشد. این انگاره وجه بارز جنبش ضداصلاح دینی است. (بنیامین، ۲۰۱۹: ۴۹).

به گفته­‌ی بنیامین تئاتر باروک امر سیاسی را چون قدرت حاکمی به تصویر می‌­کشد که در لحظات بحران، «در وضعیت اضطراری» تصمیم می­‌گیرد. در اینجا با دور باطل امر سیاسی مواجهیم که در آن قدرت مطلق بر مبنای فاجعه، یا «وضعیت استثنایی» ظهور می‌­کند تا خودِ فاجعه را منحرف سازد. حقیقت تاریخ در آثار باروک نه در سویه‌ی قانون و هنجار بلکه در سویه‌­ی خشونت حاکمیتی است که در حالت افراطی و شدید وضعیت استثنایی پدیدار می­‌شود. حاکم بدل به مستبد (tyrant) می­‌شود. بنیامین می‌­نویسد «مسئله­‌ی مستبد بازسازی نظم در وضعیت استثنایی است: دیکتاتوری که خواست آرمان‌شهری آن استقرار ساختار آهنین قوانین طبیعت به جای رویدادهای تاریخی متزلزل و بی­‌ثبات است.» (بنیامین، ۲۰۱۹: ۵۹). با وجود این بنیامین تأکید دارد که وجه بارز حاکم در اینجا نه تصمیم‌­گرایی بلکه بلاتصمیمی است. حاکم در لحظه‌­ای که انتظار می‌­رود تصمیم­‌گیرنده باشد، با امتناع تصمیم مواجه می­‌شود (بنیامین، ۲۰۱۹: ۵۶). به عنوان نمونه در یکی از نمایشنامه­‌های دنیل کاسپر فون لوئنشتاین[xvi] (۱۶۳۵-۱۶۸۳) حاکم خطاب به قاصد خود دیزالسه ــ­‌‌که او را مأمور کرده تا برای زوفونیزبه  زهر ببرد و این­‌چنین به او یاری کند تا از زندان رومی­‌ها بگریزد‌‌‌‌ــ می‌­گوید:

 

خاموش باش، برو دیزالسه، طاقتم سرآمده است!

 اما صبر کن!

احساس می­‌کنم کارم تمام است، قالب تهی کرده­‌ام و می­‌لرزم!

برو! اینک زمان درنگ نیست.

نفسم گرفته و تظاهر نمی­‌کنم.

ببخشید! آه، بنگر که قلب و چشمم دارد از جا کنده می­‌شود!

برو! که در نهایت چاره‌­ی دیگری نداریم. (بنیامین، ۲۰۱۹: ۵۷).

و در ادامه نقل دیگری از حاکم نمایشنامه در مورد حکم اعدام یک رعیت:

بسیار خب، بگذارید زنده بماند، بگذارید زنده بماند

اما نه،  چرا، چرا، بگذارید زنده بماند…

نه، نه، باید بمیرد، باید به هلاکت برسد، جانش باید از تنش به در شود…

 پس او باید زنده بماند. (بنیامین، ۲۰۱۹: ۵۸).

 

 

این حاکم بلاتکلیف و بلاتصمیم شرایط ظهور دو شخصیت دیگر را در ترائورشپیل مهیا می­‌کند: شهید (martyr) و دسیسه‌­گر (intriguer). شخصیت شهید روی دیگر سکه‌‌ی حاکم مستبد است. اضطراب و بلاتکلیفی­‌ای که به­‌واسطه­‌ی فقدان فرجام‌­شناسی و فقدان اصل متعالی در جهان بر عالم باروک حاکم است یا قدرت مستبد و حاکمیت وضعیت استثنایی را در پی دارد و نوعی دفاع سلطه­‌گرانه محسوب می­‌شود و یا منجر به خودویرانگری حاکم در قالب شخصیت شهید می­‌شود. شهید روی دیگر حاکمی است که متوجه زوال جهان و گذرایی زندگی می­‌شود. حاکم که پیش از این از جایگاهی قدسی و الوهی برخوردار بود و خود را هم‌ردیف اساطیر می‌دانست اینک بدل به موجودی ضعیف و فانی می‌­شود و نسبت به وجه گذرای جهان تنها از خلال نوعی سوگواری واکنش نشان می‌­دهد. به تعبیر بنیامین افلاطون نخستین کسی بود که نمایشنامه­‌ی شهادت[xvii] را نوشت. عمل قربانی‌کردن خود توسط سقراط حکم پایان تراژدی را دارد و آغاز نمایشنامه­‌ی شهادت (بنیامین، ۲۰۱۹: ۱۰۸). الیزابت استوارت در این مورد می‌­نویسد: «سقراط به شکلی فداکارانه می­‌میرد، اما در حالی که قهرمان تراژدی با سکوت و خاموشی آن واژه‌­ای را به اجتماع خود بخشیده بود که طلسم اسطوره را می­‌شکست، سقراط یکسره سخن می­‌گوید و زبان تراژیک را برمی‌­اندازد. در حالی که قهرمان تراژدی، به تعبیری امکان وحدت­‌بخشی به مکان (محکمه)، زمان (جلسه­‌ی دادگاه) و عمل (دادرسی) را محقق می­‌کند و از این طریق یک نظم نمادین انسانی به وجود می‌­آورد، در نمایشنامه­‌ی شهادت واژه و کلام جایگاه رفیع تثبیت­‌کننده و تبارشناختی خود را از کف می‌دهد.» (استوارت، ۲۰۱۰: ۲۳). در نمایشنامه‌ی شهادت، قدیس جای قهرمان تراژدی را می‌­‌گیرد و مفاهیم قربانی، رنج و شور با نشانگان عرفی­‌شدن همچون گسست، پوچی و مالیخولیا همراه می­‌شوند (استوارت، ۲۰۱۰: ۲۳).

در برابر این دو چهره‌­ی همبسته بنیامین شخصیت سومی را نیز وارد می‌­کند. چهره­‌ی دسیسه­‌گر. این چهره به زعم بنیامین چهره­‌ی مکمل حاکم و همزمان وارونه­‌ی آن است و همان خلأیی را پر می­‌کند که به واسطه­‌ی بلاتصمیمی حاکم ایجاد شده است. او آداب­‌دان و سیاست­‌دان است و «استاد معنا». به جای حاکم مالیخولیایی تصمیم می‌­گیرد اما نه از آن موضع الوهی و معجزه‌­گون اشمیت بلکه از موضع انسانی فانی که بخشی از کارش حتی ریشخند حاکم است. حاکم همچون نهیلیستی منفعل است که قادر به تصمیم‌­گیری نیست و به دام مالیخولیا می‌افتد، اما دسیسه­‌گر آن نهیلیست فعالی است که پوچی و بی­‌معنایی جهان را آشکار می­‌کند (کی­گیل، ۱۹۹۸: ۵۹). بر خلاف حاکم مستبد که می­‌کوشد اقتدار پوشالی خود را به نمایش بگذارد و شهید که سوگوار ویرانی و زوال است، دسیسه‌گر در مقام چهره­‌ای ماکیاولیستی نماینده‌­ی زوال و زمینی شدن قلمروی تاریخ است. از جهتی می­‌توان دسیسه­‌گر را نوعی چهره­‌ی گروتسک نیز خواند. اگر گروتسک آن سبک ادبی و هنری است که مشخصه­‌ی آن هم‌­آمیزی و هم‌زیستی هیجانات متناقض همچون اضطراب، انزجار، کمدی و… است، دسیسه‌­گر نیز به خودی خود نمایش­گر ترکیبی از احساسات و هیجانات مختلف است. بنیامین در این زمینه می­‌گوید «دسیسه­‌گر، کمدی را وارد ترائورشپیل می­‌کند». (بنیامین، ۲۰۱۹: ۱۲۳). دسیسه­‌گر نقطه­‌ی اتصال کمدی و تراژدی است. در حالی که حاکم بر روی صحنه به شکلی منزوی و تنها ظاهر می­‌شود، کناری می‌­ایستد و فرمان می­‌دهد بی­‌آن­که کنترلی حتی بر کلام خود داشته باشد، دسیسه­‌گر در فضای میان صحنه­‌ی نمایش و حضار ظاهر می­‌شود و مخاطبین را خطاب قرار می­‌دهد و حاکم را به سخره می‌­گیرد (کی­گیل، ۱۹۹۸: ۵۹). دسیسه­‌گر از یک سو حقیقت جهان را با عمل و گفتار خود آشکار می­‌سازد و آن عبارت است از پوچی و فناپذیری عالم. در عین حال به عنوان «استاد معنا» نقش آن دغلبازی را دارد که تجسد پایان امر متعالی است. طرح داستانی ترائورشپیل «نه یکپارچه است و نه آشوبناک. بلکه محل تعارض و اختلاف است […] نه تراژدی است و نه آیرونی. محل نمایش طراح [دسیسه‌­گر] است، چهره‌­ای شیطانی و همزمان کمدی» (وبر، ۲۰۰۸: ۱۵۴). خود مصدر Intrigue ریشه در کلمه­‌ی لاتین Intrigare دارد که به معنای «سردرگمی، اغتشاش» است و همین سردرگمی نیز از ویژگی­‌های دسیسه­‌گر است. فعل to intrigue هم‌زمان شامل فریب دادن و گیج کردن است و دسیسه‌­گر در تئاتر باروک «از طریق مکان­‌مند کردن فرآیندهایی که زمان­‌مند هستند» به این عمل مبادرت می­‌کند (وبر، ۲۰۰۸: ۱۴۲). مراد بنیامین از مکان­‌مند کردن فرآیندهای زمان­‌مند چیست؟ تئاتر باروک بدل به صحنه­‌ی جهان می­‌شود، نمایش تاریخ که با همه­‌ی شکوه و جلال ظاهری‌­اش عملاً نمایش ویرانی و تباهی است. بر خلاف تراژدی یونانی که در آن مرگ و خشونت در پشت صحنه رخ می­‌دهد، تئاتر باروک به عنوان صحنه­ و مکان تجلّی تاریخ، بدل به صحنه­‌ی قساوت می‌شود و بی­‌هیچ پروایی بدن تکه‌­تکه‌­شده­‌ی آدمی را به تصویر می‌­کشد. بدین ترتیب حتی وسایل صحنه نیز وارد داستان می­‌شوند و نقش ویرانگری ایفا می‌­کنند. در این جهان سرشار از تباهی و ویرانی، سوگواری شاید یگانه واکنش درخور به شمار رود. بنیامین در بخش‌­هایی از کتاب با ارجاع به مکاتب پزشکی آن دوران می­‌کوشد نظریه­‌های مالیخولیای ناشی از مزاج سودایی را که در آن عصر رواج داشته است توضیح دهد. انسان مالیخولیایی «حریص، غمگین، طمّاع، حریص، بی­ایمان، جبون و نزار است» (بنیامین، ۲۰۱۹: ۱۴۸) و ریشه­‌ی آن در طبع سودایی اوست. نکته‌­ی مهم در اینجا این است که در تبیین مالیخولیا بر عوامل جسمی و تنانه تأکید شده است که نشان از اهمیت سویه­‌های طبیعی انسان دارد. در اینجا تاریخ با امر طبیعی همسو می­‌شود و مضمون زوال و ویرانی به عنوان شاخص طبیعت، همزمان بدل به شاخص تاریخ می­‌شود (هانسن، ۱۹۹۸: ۱۵۹). به علاوه بر پایه­‌ی رویکرد اخترشناسی در آن زمان، مالیخولیا به سیاره­‌ی زحل تشبیه می­‌شود:

زحل «چونان سیاره­ای که در رفیع­‌ترین جایگاه آسمان و دورترین نقطه از زندگی روزمره جای گرفته است و چونان آغازگر هر گونه ژرف‌­اندیشی است، روح را از امور بیرونی به قلمروی درون فرامی­‌خواند، آن را هر چه والاتر می­‌سازد و سرانجام بعیدترین دانش‌­ها و موهبت­‌های پیامبرانه را به آن اعطا می‌­کند» (بنیامین، ۲۰۱۹: ۱۵۲).

و ادامه می‌­دهد:

هم‌چون مالیخولیا، زحل نیز، این شیطان برنهادها، از یک سو بر رخوت و خمودی دلالت دارد و از سوی دیگر بر قدرت خرد و مداقه؛ هم‌چون مالیخولیا، زحل پیوسته در کار تهدید آن­هایی است که در معرض او هستند (هر چند اینان ممکن است فی­‌نفسه و برای خود، فروزان­ترین جان­‌ها باشند) آن هم با خطر پژمردگی یا خلسه‌­ی جنون­‌آمیز. (بنیامین،  ۲۰۱۹: ۱۵۳).

 

در اینجا با نمونه‌­ای از کاربرد تمثیل مواجهیم. تمثیلی برگرفته از اخترشناسی که به خدمت توصیف سیمای مالیخولیایی درآمده است. و این مدخلی است بر بخش سوم و پایانی کتاب خاستگاه.

 

تمثیل و ترائورشپیل

در تمثیل مالیخولیا به زحل فرد مالیخولیایی به «شیطان برنهادها» تشبیه می‌­شود که از سویی در چاه رخوت فروافتاده و از سوی دیگر غرق در تعمق و اندیشه است، و همان تصویر تناقض‌­آمیز همیشگی از فرد مالیخولیایی است که گویی به حقیقتی درباره­‌ی جهان پی برده که بیشتر مایه­‌ی رنج است تا بهروزی. گویی آن باور قدیمی که «دیوانه از آن رو دیوانه شده که چیزهایی دیده که ما ندیده‌­ایم» بار دیگر در اینجا سر برآورده است یا همان توجیه معروف خانواده‌­هایی که دارای فرزندی مبتلا به بیماری روانی‌­اند: «آن­قدر فکر کرد و کتاب خواند که به این روز افتاد». در همه­‌ی این موارد، فرد مالیخولیایی هم‌زمان هم فکور است و حقیقت‌­بین و هم افسرده و غمگین. مالیخولیا هم تجلّی آگاهی است و هم پوچی جهان. فروید در مقاله­‌ی مشهور «ماتم و مالیخولیا» با مقایسه­‌ی فرآیند سوگواری و مالیخولیا می­‌نویسد در فرآیند سوگواری فرد به تدریج به حل­‌وفصل درونی خسران می­‌پردازد و واقعیت آن را می­‌پذیرد. اما در مالیخولیا فرد توان خلاص شدن از ابژه­‌ی از دست رفته را ندارد و همچنان میل به یکی‌شدن با ابژه را حفظ می‌­کند. مالیخولیا همچون «آگاهی ناشاد» هگل است، وضعیتی که در آن سوژه به فقدان و حفره‌­ی موجود در جهان پی می‌­برد اما قادر به ایجاد تغییری در آن نیست. به تعبیر بنیامین این آگاهی فرد مالیخولیایی از طریق آگاهی به «مخلوقیت[xviii]» جهان خود را نشان می‌دهد و آگاهی از گذرا بودن. او در این زمینه می‌­نویسد:

زبان در حال تکوین ترائورشپیل درباره‌­ی فرم‌­ها را می­‌توان در تمامیت آن، به منزله‌­ی انکشاف ضرورت­‌های تعمق‌­برانگیزی دانست که درون وضعیت الهیاتی آن عصر جا خوش کرده‌­اند. و یکی از این ضرورت­‌ها که پیامد فروپاشی تمامی فرجام‌شناسی‌­هاست، کوشش برای یافتن تسلای خاطری در دست‌کشیدن از وضعیت فیض با رجوع به وضعیت مخلوقیت محض است. در اینجا همچون قلمروهای دیگر حیات در باروک، آنچه تعیین­‌کننده است، جابجایی داده­‌های اساساً زمان‌مند به یک ناواقعیت و هم‌زمان مکان‌مند است. (بنیامین، ۲۰۱۹: ۶۷).

در حقیقت اگر دست کشیدن از امر متعالی، دست کشیدن از عالم فرازین از مشخصه‌­های عصر باروک است، بینش گنوستیک نهفته در آن عبارت از این است که ما همه دچار وضعیت «مخلوقیت» شده‌ایم. و وجه شاخص مخلوقیت، زوال و ویرانی است، چنان‌­که مشخصه­‌ی جسم، پیری و فرتوتی و تباهی است. و اگر طبیعت همواره به سوی زوال و ویرانی حرکت می­‌کند، بنابراین باروک ما را به فهمی از تاریخ زوال و ویرانی می‌­رساند و پیوند تازه‌­ای میان طبیعت و تاریخ برقرار می­‌سازد. آنچه نسبت میان تاریخ و طبیعت را در باروک برقرار می­‌سازد تمثیل «ویرانه» است. تاریخ برای بنیامین فرآیند زندگی جاودانه و ابدی نیست بلکه با فساد و انحطاط آغشته شده است. به باور او:

در ترائورشپیل آن­گاه که تاریخ وارد صحنه می­‌شود، این کار را به‌مثابه نمایشنامه و نوشته می‌کند. «تاریخ» که مطابق سیمای طبیعت به خط‌­‌و­نشان گذرایی نوشته شده است، قد می‌افرازد. سیماشناسی تمثیلیِ تاریخ طبیعی که در ترائورشپیل به روی صحنه می­‌رود در واقع چونان ویرانه به نمایش درمی‌­آید. در ویرانه، تاریخ به شکل محسوسی بدل به مکان می­‌شود. و به همین ترتیب، تاریخ نه چونان فرآیند حیات جاودان بلکه چونان فرآیند زوال بی­‌وقفه تجلّی می‌­یابد. از این رو تمثیل خود را فراسوی زیبایی می­‌گنجاند. تمثیل­‌ها در قلمروی اندیشه، ویرانه­‌ها در قلمروی چیزها هستند (بنیامین، ۲۰۱۹: ۱۸۸).

حاکم، همان جایگاهی که تاریخ را بازنمایی می­‌کند در نمایش باروک دیگر نه آن حاکم مطلق‌­العنان پر فرّ و کر که مخلوقی است میرا و رو به زوال که حتی کنترلی بر گفتار و اعمال شخصی خود ندارد. همین آگاهی به «مخلوقیت» حاکم مستبد را به سوی نمایش­نامه‌­ی شهادت سوق می­‌دهد، چه در این ژانر «نه تخطی اخلاقی بلکه حالت مخلوقیت هستی انسان است که علّت سقوط اوست» (بنیامین، ۲۰۱۹: ۷۷). باروک نمایشگر انسان پساهبوط است که در جهانی تهی سرگردان شده و او را یارای دگرگونی آن نیست و جز سوگواری و ماتم برای آدمی در این جهان هیچ نمی­‌ماند. وقتی بنیامین می­‌گوید «تمثیل‌­ها در قلمروی اندیشه، ویرانه­‌ها در قلمروهای چیزها هستند»،  مقصود او این است که تمثیل نه صرفاً یک آرایه‌­ی ادبی بلکه فرم معین و مخصوص انسان هبوط‌­یافته، سوگوار و مالیخولیایی است. تمثیل برای بنیامین با آن درکی از جهان سازگار است که بنای آن بر ویرانی است. تمثیل با تمرکز بر جزئیات و قطعات و با نفی آن تصویر هارمونیک و یکپارچه از جهان همواره رو به سوی شکاف و تباهی دارد. بنیامین مشخصاً میان نماد و تمثیل تمایزی آشکار می­‌نهد. برای بنیامین نماد تجلّی مفهومی فراتر و تجسم کمال و یکپارچگی است؛ تمثیل اما نه بیانگر وحدت، بلکه همواره رو به سوی ابهام، چندپهلویی و چندپارگی دارد. نماد نوعی زیبایی ابدی و غیرتاریخی می­‌آفریند و در آن امر جزئی­‌ای که در مقام نماد قرار می­‌گیرد، بازتابی از امر کلّی‌­تری می­‌شود که نماد بدان متعلق است. همچون پیکر زیبایی که نمادی از ایده­‌ی زیبایی فرازین و کمال‌­یافته­‌ی الوهی است. اما در تمثیل هر رکنی از جهان به چیز دیگری دلالت می‌­کند (مثلاً زحل به مالیخولیا) و هیچ شبکه­‌ی ارتباطی مطلقی در کار ربط دادن قطعات به هم نیست. به بیان بنیامین «در دستان تمثیل‌­پرداز، یک چیز، به چیزی دیگر بدل می­‌شود؛ تمثیل­‌پرداز از رهگذر تمثیل از چیزی دیگر سخن می‌­گوید و این کلیدی است به قلمروی شناخت و دانش پنهان» (بنیامین، ۲۰۱۹: ۱۹۶). به این ترتیب بار دیگر به پیش‌گفتار معرفتی‌­ـ­انتقادی بازمی­‌گردیم؛ آنجا که بنیامین روش فلسفی را تنها به شکل انحرافی و غیرمستقیم معرفی می­‌کند؛ تمثیل نیز از این جهت حکم نوعی انحراف را دارد، مادامی که ابژه تنها در وضعیت چندپارگی و قطعه­‌قطعه‌­شدن به سر می‌برد، دلالت بر انحراف و «مرگ قصدیت» دارد. و از این رو فلسفه­‌ی هنر مدرن با باروک آغاز می­‌شود و آگاهی و قصدیت را بیرون از حوزه‌­ی سوژه قرار می‌­دهد (بوکی‌­ـ­‌گلوکسمان، ۱۹۸۴: ۱۶۶). قطعه­‌قطعه­‌شدن در تمثیل، بازنمایی جهان ویران مالیخولیایی است. تمثیل به عنوان زبان جهان شکسته­‌شده و دریده‌­شده، بازنمایی امر بازنمایی­‌ناپذیر و تجسد ویرانگی است. برای بنیامین فرورفتن در عرصه­‌ی «مخلوقیت» که با انگاره‌­ی جسد خود را نمایش می‌­دهد، و در تئاتر باروک از خلال نمایش قساوت روی صحنه، تعمق مستبد یا شهید بر بدن و… به نمایش درمی­آید، تنها به میانجی فرم تمثیل ممکن است.

از این رو تمثیل خود بازنمایی جهان مدرن است که در آن «مرگ قصدیت»، مرگ امر متعالی و سیطره­‌ی «پوچی» حاکم است. تمثیل شیوه‌­ی بیان انسان پس از هبوط است که در آن آدمی دیگر «زیر چشمان تیزبین خدا» قرار ندارد و آرمان همسازی کامل میان ابژه و نام برای همیشه از میان رفته است. مالیخولیا رنج ناشی از آگاهی به این شکاف جبران­‌ناپذیر است. به گفته‌­ی وبر:

در غیاب امکان کنش معنادار، سوگواری و مالیخولیا چونان گرایش‌­های تئاتری برجسته پدیدار می‌­شوند. به این معنا، تمثیل عمیقاً تئاتری است، زیرا آنچه بازنمایی می‌­کند تنها به لطف قرار گرفتن در معرض دیگری ــ‌­‌مثلاً تماشاگرــ ممکن است. البته نه نمایش و تماشاگر، نه تئاتر و صحنه و محکمه هیچ یک قادر به خلق یک کل خودکفا نیست. (وبر، ۲۰۰۸: ۱۵۵).

تمثیل بر مرگ دلالت دارد. مواجهه‌­ی هملت را با جمجمه­‌ی یوریک در صحنه­‌ی اول پرده­‌ی پنجم هملت به یاد آورید که نمونه‌­ای از بیان تمثیلی است که چگونه مرگ را در میانه­‌ی جریان زندگی چونان شکافی جبران‌­ناپذیر باقی می‌­گذارد. البته مرگ در اینجا صرفاً به معنای زوال و ویرانی نیست بلکه همان عاملی است که میان یک چیز و خودش، میان یک چیز و دلالت و ذات آن و از همه مهم‌­تر، نام آن شکاف ایجاد می­‌کند (وبر، ۲۰۰۸: ۱۶۰). بدین ترتیب ما می‌توانیم به اهمیت تمثیل برای بنیامین پی ببریم. تمثیل به عنوان فرم مواجهه‌­ی نویسندگان باروک با تهی‌­بودگی جهان و مخلوقیت و گذرایی آن از جهتی حکم آغاز مدرنیته را دارد که سرشار است از ابهام، تناقض، ازجادررفتگی و تعلیق معنا.

بنیامین در آثار بعدی خود نیز همواره توجه خود را معطوف به آثار نویسندگان و هنرمندانی می­‌کند که همین شیوه­‌ی تمثیلی را به کار می‌­برند. از شارل بودلر تا سوررئالیست­‌ها و فرانتس کافکا همگی می‌کوشند به میانجی تمثیل درک خود را از جهان ویران به نمایش بگذارند. تمثیل همان فرمی است که ایده­‌ی باروک از طریق آن محقق می­‌شود؛ ایده­‌ی زوال و ویرانی و گذرایی جهان. حقیقت باروک در این رابطه‌ی معین میان فرم و ایده است. حقیقتی که بنیامین از رهگذر مفهوم خاستگاه آن را احضار می­‌کند و در معرض دید معاصران قرار می‌دهد.

 

 

 

منابع

بنیامین ، والتر (۱۳۸۵)، عروسک و کوتوله: مقالاتی درباره فلسفه زبان و فلسفه‌ی تاریخ، ترجمه‌ی امید مهرگان و مراد فرهادپور، تهران: گام نو

فریس، دیوید (۱۳۹۹) مقدمه‌­ی کمبریج بر والتر بنیامین، ترجمه­‌ی زانیار ابراهیمی، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی

مارتل، جیمز. آر (۱۳۹۹) خشونت الهی، ترجمه­ی سیاوش طلایی‌­زاده، تهران، نشر شب­خیز

Benjamin, W (2019). Origin of the German Trauerspiel. (H.Eiland Trans). United States: Harvard University Press

Buci-Glucksmann, C (1984). Baroque Reason: The Aesthetics of Modernity (B. S. Turner, Trans.). London: Sage Publication

Caygil, H (1998). Walter Benjamin: The Colour of Experience. London and New York: Routledge

Hanssen, B (1998). Walter Benjamin’s Other History: Of Stones, Animals, Human Beings, and Angles. Berkeley and Los Angles, California: University of California Press

Taubes, J (1947). Occidental Eschatology. (D. Ratmoko, Trans.). Stanford, California: Stanford University Press

Stewart, E (2010). Catastrophe and Survival: Walter Benjamin and Psychoanalysis. New York and London: Continuum

Weber, S (2008). Benjamin’s –abilities. Cambridge, Massachusetts, and London, England: Harvard University Press

 

 

پانوشت‌ها:

[i] از این پس هر جا کلمه­‌ی خاستگاه به شکل ایتالیک نوشته شده است اشاره به کتاب دارد و در غیر این صورت مفهوم خاستگاه مد نظر بوده است.

[ii] Rowholt

[iii] از کتاب خاستگاه دو ترجمه انگلیسی تا کنون صورت گرفته است. یکی به قلم جان اوسبورن (John Osborne) به سال ۱۹۹۸ و ترجمه­‌ی اخیر هاوارد آیلند (Howard Eiland) که محل ارجاع ما در این جستار بوده است.

[iv] allegory

[v] Representation

[vi] more geometrico

[vii] tractatus

[viii] Non-idolatrous

[ix] constellation

[x] extremes

[xi] genesis

[xii] در شرح مفهوم خاستگاه عمدتاً تحت تأثیر روایت سموئل وبر از آن بوده‌­ایم.

[xiii] Grotesque

[xiv] fulfilled

[xv] Opitz

[xvi] Daniel Casper von Lohenstein

[xvii] Martyr-drama

[xviii] creaturely