مقدمهی مترجمان:
در نظر داشتیم ترجمهی کاملِ این کتاب را برای انتشار آماده کنیم. پس از اتمامِ فصلِ دوم، متوجه شدیم که ترجمهی دیگری در آستانهی انتشار است. به همین خاطر تصمیم گرفتیم دو فصلِ حاضر را برای آشناییِ مخاطبان با کتاب منتشر نماییم.
فصل اول
چرا اینهمه نابرابری؟
همهی نوزادان لخت بهدنیا میآیند، ولی بهزودی به برخی لباسهای گرانقیمتِ خریداریشده در بهترین بوتیکها پوشانده میشود، و اکثریتْ لباس کهنه به تن میکنند. وقتی کمی بزرگتر میشوند، بعضی هربار که بستگان و والدینِ تعمیدیْ بازهم برایشان لباس هدیه میآورند دلخور میشوند، زیرا هدایای دیگری را ترجیح میدهند، مانند آخرین [مدلِ] آیفون، درحالیکه دیگران رؤیای روزی را درسر میپروانند که بتوانند بدون کفشهای سوراخ به مدرسه بروند.
دنیای ما با این نوع نابرابری مشخص میشود. از سنین پایین، بهنظر میرسید تو از این مسئله آگاه هستی، حتی با اینکه بخشی از زندگی روزانهی تو نبود. زیرا راستاش را بخواهی، کودکانِ محکوم به زندگیِ سرشار از محرومیت یا خشونت –یعنی اکثریت کودکانِ جهان- به مدرسهای که ما تو را به آن فرستادیم راه ندارند. اخیراً از من پرسیدی: «چرا اینهمه نابرابری بابا؟ بشر تا این حد احمق است؟» پاسخِ من برای تو، یا حتی خودم، راضیکننده نبود. پس بگذار تلاش دیگری بکنم، اینبار با پیشکشیدنِ پرسشی که قدری متفاوت است.
چرا بومیانِ استرالیا به انگلستان تجاوز نکردند؟
زندگی و رشدِ تو در استرالیا باعث شده معلمانات ساعات و دروسِ پرشماری را صرف آگاهسازیِ تو و همکلاسیهایت نمایند، از بیعدالتیهای مهیبی که «سفیدها»ی استرالیا بر سر ساکنانِ اصلیِ این کشور، یعنی بومیان آوردند؛ از فرهنگِ پرشکوهِ آنها، که استعمارگرانِ سفیدپوستِ اروپایی طی بیش از دو سده لگدمال کردند؛ از شرایطِ فقرِ حیرتآوری که [بومیان] هنوز هم درنتیجهی این قرونِ سرشار از خشونت، سرقت و تحقیر در آن زندگی میکنند. اما هرگز از خود پرسیدهای چرا این بریتانیاییها بودند که به استرالیا تجاوز کردند، زمینِ بومیاناش را به این آسانی غصب کردند، و طیِ این فرآیند تقریباً بیرونشان کردند؟ چرا ماجرا عکسِ این نبود؟ چرا جنگجویانِ بومیِ [استرالیایی] در دُوِر[۱] کناره نگرفتند، و بهسرعت بهسمتِ لندن پیشروی نکردند، بهطوری که هر انگلیسیای که جرأتِ مقاومت از خود نشان میداد را به قتل برسانند، از جمله ملکهشان را؟ شرط میبندم هیچیک از معلمانِ مدرسهات جرأت طرحِ این پرسش را نداشته است.
اما این پرسشِ مهمی است، و اگر با دقت به آن پاسخ ندهیم، یا درمعرضِ پذیرشِ چشمبستهی اینکه اروپاییها نهایتاً باهوشتر و تواناتر بودند قرار میگیریم –قطعاً نظرگاهِ استعمارگران در آن زمان همین بود- یا [تصور میکنیم] بومیانِ استرالیا انسانهای بهتر و مهربانتری بودند، و به همین دلیل، خودشان استعمارگرِ وحشی نشدند. حتی اگر چنین چیزی [یعنی برتریِ اخلاقی بومیان] حقیقت داشته باشد، استدلالِ دوم درنهایت بهچیزی شبیه به استدلالِ اول منجر میشود: طبقِ آن، میانِ اروپاییها و بومیان تفاوتی ذاتی وجود دارد، بدونِ توضیحِ چگونگی و چراییِ آن، و هیچچیز بهتر از اینگونه استدلال به نوعِ جنایاتی که برسرِ بومیان و دیگران آورده شد مشروعیت نمیبخشد.
اگر خفهکردنِ این استدلالها تنها یک دلیل نیاز داشته باشد، این است که میتوانند از درونِ ذهنِ خودت ظاهر شوند، و وسوسهات کنند بپذیری که قربانیانِ تاریخْ لایقِ چیزی بودند که برسرشان آمد، چراکه بهاندازهی کافی باهوش نبودند.
پس سؤالِ اصلی، «چرا اینهمه نابرابری میان مردم و جوامع؟»، به پرسشِ دیگری تبدیل میشود، پرسشی خباثتآمیزتر: «آیا مسئله بهسادگی این نیست که برخی گروههای مردم باهوشتر، و نتیجتاً از دیگران تواناتراند؟» اگر چنین نیست، چرا تو هرگز در خیابانهای سیدنی گونهای از فقر را ندیدهای که در زمانِ سفرت به تایلند با آن مواجه شدی؟
بازار یک چیز است، و اقتصاد یک چیزِ دیگر
در حبابِ امنِ برخوداریِ غربی، که تو درونِ آن بزرگ میشوی، بیشترِ بزرگترها به تو خواهند گفت که کشورهای فقیر بهدلیلِ ضعفِ «اقتصاد»شان فقیر هستند –که معلوم نیست به چه معناست. همچنین به تو خواهند گفت که مردمِ فقیرِ اجتماعِ خودت فقیر هستند چون چیزی برای فروختن ندارند که دیگران واقعاً بخواهند –بهطور خلاصه، چون چیزی برای عرضه به «بازار» ندارند.
به همین دلیل تصمیم گرفتهام با تو دربارهی چیزی که اقتصاد نام دارد حرف بزنم: در جهانِ تو، و من، هر بحثی دربارهی اینکه چرا برخی فقیرند درحالیکه دیگران بهشکلی نفرتآور ثروتمند هستند، یا حتی اینکه چرا بشر درحالِ تخریبِ سیارهی زمین است، حول همانچیزی شکل میگیرد که اقتصاد خوانده میشود. اقتصاد به چیز دیگری مرتبط است که با عنوانِ بازار شناخته میشود. اگر بخواهی بر آیندهی بشر هرگونه اثری بگذاری، نمیتوانی بهمحضِ اشاره به کلماتی چون «اقتصاد» یا «بازار» نگاهت را برگردانی یا از بحث خارج شوی.
بنابراین، بگذار با یک اشتباه رایج شروع کنم که بسیاری مرتکب میشوند: آنها گمان میکنند بازار و اقتصاد یک چیز هستند. چنین نیست. بازار دقیقاً چیست؟ مکانِ مبادله. در سوپرمارکت، چرخدستیِ خریدمان را در ازای پول پر میکنیم، پولی که فروشنده –صاحبِ سوپرمارکت یا کارگری که از محلِ فروشْ دستمزد دریافت میکند- بعداً با چیزهایی که خودش میخواهد معاوضه میکند. پیش از اختراعِ پول، مبادلات مستقیم بود: یک موز مستقیماً با یک یا شاید دو سیب مبادله میشد. امروزه، با غلبهی اینترنت، بازار حتی نباید لزوماً مکانی فیزیکی باشد، مانندِ زمانیکه از من میخواهی برایات از آیتیونز[۲] اپلیکیشن یا از آمازون[۳] صفحه گرامافون بخرم.
آشکار است که ما [انسانها]، از زمانیکه در جنگل میزیستیم، پیش از آنکه ظرفیتِ پرورشِ خوراک پیدا کنیم، بازار داشتهایم. نخستین باری که یکی از نیاکانمان پیشنهاد معاوضهی موز با میوهای دیگر را داد، پای نوعی مبادلهی بازاری بهمیان کشیده شد. اما این یک اقتصادِ حقیقی نبود. برای پیدایشِ اقتصاد، چیزِ دیگری نیاز بود: ظرفیتی برای فراتر رفتن از صرفِ گردآوری موز از درختان یا شکار حیوانات –ظرفیتی برای تولید غذا یا ابزار که بدونِ کارِ انسانی بهوجود نمیآمد.
دو جهشِ بزرگ: قدرتِ تکلّم و مازاد
حدود هشتاد و دو هزار سال پیش، انسان اولین جهش بزرگ را انجام داد: با استفاده تارهای صوتیمان، تواناییِ صحبت کردن و فراروی از فریادهای ناشمُرده را بهدست آوردیم. هفتاد هزار سال بعد (یعنی دوازده هزار سال قبل) جهش دوم صورت گرفت: موفق شدیم زمین را زیرِ کشت ببریم. تواناییِ ما در حرف زدن و تولیدِ غذا –بهجای صِرفِ فریاد زدن و مصرفِ آنچه محیطزیست بهطورِ طبیعی فراهم میساخت (شکار، دانههای روغنی، تمشک، ماهی)- به برآمدنِ آنچه اکنون اقتصاد میخوانیم منجر شد.
امروزه، دوازده هزار سال پس از آنکه بشر کشاورزی را «اختراع کرد»، دلایلِ گوناگونی برای بازشناسیِ آن لحظه بهمثابهی لحظهای حقیقتاً تاریخی داریم. برای نخستین بار، انسانها توانستند بر بخششِ طبیعت تکیه نکنند؛ آنها با تلاشِ فراوان آموختند تا طبیعت را وادارند برای استفادهشان محصول تولید کند. اما آیا این لحظهی لذت و سرافرازی بود؟ بههیچوجه. تنها دلیلِ اینکه انسانها یاد گرفتند زمین را زیرِ کشت ببرند این بود که داشتند از گرسنگی میمردند. هنگامیکه اکثرِ طعمههایشان را با روشهای زیرکانه شکار کرده بودند، و تعدادشان چنان بهسرعت افزایش یافته بود که محصولِ درختان برایشان ناکافی شد، نیازِ مبرمْ آنها را وادار کرد تا روشهای زیرِکشتبردنِ زمین را اتخاذ کنند.
مانندِ همهی انقلابهای تکنولوژیکی، انسانها اینیکی را نیز با تصمیمِ آگاهانه آغاز نکردند. هرکجا که میتوانستند از آن اجتناب کنند، مانند استرالیا که طبیعت خوراکِ کافی فراهم میآورْد، چنین کردند. کشاورزی جایی مسلط شد که انسانها بدونِ آن میمُردند. رفتهرفته، ازخلالِ آزمایش و مشاهده، تکنولوژیای که به ما امکان میداد با بهرهوریِ بیشتری کشاورزی کنیم تکامل یافت. اما طیِ این فرآیند، در حینِ اینکه ابزارِ پرورشِ خوراک را توسعه میدادیم، جامعهی انسانی شدیداً تغییر کرد. برای نخستین بار، تولیدِ کشاورزی عنصرِ پایهایِ یک اقتصادِ حقیقی را خلق کرد: مازاد.
مازاد چیست؟ در آغاز، مازاد بهسادگی به معنای هر محصولی از زمین بود که پس از تغذیهی ما و جایگزینی بذری که از ابتدا برای کشت استفاده شده بود، باقی میماند. به عبارتِ دیگر، مازاد قسمتِ اضافهای است که انباشت و مصرفِ آتی را امکانپذیر میسازد –مثلاً، گندمی که برای «روزِ مبادا» ذخیره شده است (اگر بنا باشد محصولِ بعدی بهدستِ طوفان خراب شود) یا بهعنوانِ بذرِ اضافی برای کشتِ سالِ بعد استفاده میشود، تا تولید و مازاد در سالهای پیشِرو افزایش یابند.
اینجا باید به دو نکته توجه کنی. اول، شکار، ماهیگیری و گردآوریِ میوهها و سبزیجاتی که بهصورتِ طبیعی میرویند هرگز نمیتواند مازاد بهدست دهد، حتی اگر شکارچی، ماهیگیر و گردآورنده فوقالعاده مولّد باشند. برخلافِ غلات –ذرت، برنج، جو، که میتوان آنها را طولانیمدت نگهداری کرد- ماهی، خرگوش و موز بهسرعت فاسد یا خراب میشوند. دوم، تولیدِ مازادِ کشاورزی موجدِ شگفتیهایی شد که جامعهی بشری را برای همیشه تغییر داد: نوشتار، بدهی، پول، دولت، بوروکراسی، ارتش، آخوند[۴]، تکنولوژی، و حتی نخستینِ صورتِ جنگ بیوشیمیایی. بگذار یکییکی به اینها بپردازیم.
نوشتار
ازطریقِ باستانشناسان میدانیم که نخستین اشکالِ نوشتار در بینالنهرین، عراق و سوریهی امروزی، ظاهر شد. امّا این نوشتهها چهچیز را ثبت میکردند؟ میزانِ غلهای که هر کشاورز در یک انبار مشترک ذخیره میکرد. این بسیار منطقی بود: برای هر کشاورزِ منفرد ساختِ انبارِ غله برای ذخیرهی مازاد دشوار بود. وجود یک انبار مشترک با یک نگهبان، که همه میتوانستند از آن استفاده کنند، کار را آسانتر میساخت. اما چنین سیستمی مستلزمِ [صدورِ] نوعی رسید بود، که مثلاً نشان دهد آقای نَبوک[۵] 100 پوند غله در انبار ذخیره کرده است. حقیقتاً، نوشتار در آغاز برای این خلق شد تا این سوابقِ حسابداری بتوانند نگهداری شوند –تا هر فرد بتواند اثبات کند چهمیزان [محصول] در انبارِ غلهی مشترک ذخیره کرده است. تصادفی نیست که جوامعی که نیازی به توسعهی کشاورزی نداشتند –در جاهایی که شکار، دانهها و تمشک هرگز کم نمیآمد، همانگونه که در موردِ جوامعِ بومی استرالیا و اجتماعاتِ ساکنینِ اولیهی[۶] آمریکای جنوبی صادق است- به موسیقی و نقاشی چسبیدند و هرگز نوشتار اختراع نکردند.
بدهی، پول و دولت
سوابقِ حسابداریِ اینکه چهمقدار گندم به دوستِ ما آقای نَبوک تعلق دارد نقطهی آغازِ پول و همچنین بدهی است. براساسِ یافتههای باستانشناسانه، میدانیم که به کارگرانِ پرشماری صدفهایی پرداخت میشد که شمارهی حکشده روی آنها تعداد پوند غلهای را نشان میداد که حاکمان بهخاطرِ کارشان روی زمین به آنها بدهکار بودند. چون میزانغلهای که این صدفها نشان میدادند اغلب هنوز دِرو نشده بود، صدفها صورتی از بدهی بودند که حاکمان باید به کارگران میپرداختند. در همینحال، صدفها همچنین صورتی از واحدِ پولِ درگردش[۷] بودند، چرا که کارگران میتوانستند آنها را با محصولاتی که دیگران تولید میکردند مبادله کنند.
اما جذابترین کشف به ظهورِ نخستینِ واحدِ پولیِ فلزی مربوط است. اکثر مردم بر این باوراند که این اختراع برای استفاده در تراکنشها صورت گرفت، اما چنین نبود. حداقل در بینالنهرین، واحدِ پولِ فلزیای که بهصورتِ فیزیکی وجود نداشت در حسابهای مکتوب بهکار برده میشد تا میزانِ طلبِ کارگرانِ کشاورز را نشان دهد. برای مثال، لوحِ حسابداری اشاره میکرد که «آقای نَبوک بهاندازهی ارزشِ سه سکهی فلزی غله دریافت کرده است»، حتی با اینکه این سکهها هنوز ضرب نشده بودند، و احتمالاً پیش از گذشتِ سالیانِ بسیار طولانی ضرب نمیشدند. به یکمعنا، این شکلِ تخیلشدهی پول، که برای تسهیلِ مبادلاتِ واقعی بهکار گرفته میشد، یک واحدِ پولِ مجازی بود. پس زمانی که مردم با اشاره به پرداختهای مجازیای که توسطِ تکنولوژیهای دیجیتال ممکن گردیدهاند به تو میگویند که اقتصادِ امروزی کاملاً با اقتصادِ گذشته متفاوت است، به آنها بگو که این چیزِ تازهای نیست؛ که پولِ مجازی از زمانی که اقتصاد بهدنبالِ انقلابِ کشاورزیِ دوازده هزار سالِ پیش و خلقِ نخستین مازادْ اختراع شد، وجود داشته است.
درواقع، حتی وقتی پولِ فلزی ضرب شد، اغلب بیش از آن سنگین بود که به گردش درآید. بنابراین، ارزشِ غلهای که آقای نَبوک طلبکار بود در قامتِ کسری از وزنِ یک قطعهی بزرگِ آهن بیان میشد. در هرصورت، آقای نَبوک هرگز پولِ فلزی بههمراه نداشت –چیزی که حمل میکرد یک سندِ بدهی[۸] بود، اغلب بهشکلِ یک صدف با نوشتهای روی آن که وزنِ غله یا سهمی از یک بلوکِ آهنیِ بزرگ و غیرقابلِحمل را مشخص میکرد.
حال [توجه کن] که نکتهی مهم دربارهی واحدِ پولی مجازی و اسنادِ بدهی این است که برای جوابدادن، محتاجِ مقدار زیادی ایمان هستند. لازم بوده آقای نَبوک به تمایل و تواناییِ کنترلکنندگانِ انبار برای اعطای غلهی تولیدشدهای که به او بدهکار بودند باور داشته باشد –او حتماً ایمان داشته است. دیگران نیز حتماً پیش از پذیرفتنِ اسنادِ صدفیِ[۹] آقای نَبوک در قبالِ روغن یا نمک، یا کمک به او در ساختِ کلبهاش، این تمایل و توانایی را باور داشتهاند. این خاستگاهِ کلمهی credit است: از کلمهی لاتینِ credere میآید، بهمعنای «باور داشتن».
برای اینکه چنین ایمانی تداوم یابد و به صدفها ارزش دهد (همان واحدِ پول درگردش)، نیاز بود که مردم بدانند که توسطِ فرد یا چیزی بسیار قدرتمند ضمانت شدهاند. ممکن بود این ضامن حاکمی باشد که از خدایان نسَب برده، یا یک پادشاه قدرتمند با خونِ سلطنتی یا، در دورههای بعدی، چیزی که به یک دولت یا حکومت شبیه است: مرجعِ اقتداری که میتوانست موردِ اعتماد واقع شود، یعنی در آینده قدرتِ بازپرداختِ سهمِ آقای نَبوک از مازادِ غله را داشته باشد، حتی درصورتِ مرگِ احتمالیِ فردِ حاکم.
بوروکراسی، ارتش، آخوند
بدهی، پول، ایمان و دولتْ همگی دستدردستِ یکدیگر پیش میروند. بدونِ بدهی، ادارهی مازادِ کشاورزی میسّر نمیشود. پول با ظهورِ بدهی شکُفت. اما برای اینکه پول ارزش داشته باشد، یک نهاد، یعنی دولت، باید آن را قابلِاعتماد میساخت. زمانیکه از اقتصاد حرف میزنیم، چیزی که [درحقیقت] از آن سخن میگوییم این است: روابطِ پیچیدهای که در یک جامعهی دارای مازاد ظهور میکنند.
با بررسیِ این روابط، آنچه علاوهبراین روشن میشود آن است که دولت هرگز نمیتوانست بدون مازاد زاده شود، زیرا دولت بوروکراتهایی میخواهد برای مدیریتِ امورِ همگانی، پلیس میخواهد برای حفاظت از حقوقِ مالکیت، و حاکمانی که –خوب یا بد- خواستارِ سطحِ زندگیِ بالایی هستند. بدونِ مازادی هنگفت برای حمایت از همهی این افراد بدونِ اینکه لازم باشد روی زمینها کار کنند، هیچیک از این موارد قابلِتصور نیست. ارتشِ سازمانیافته نیز نمیتوانست بدونِ مازاد وجود داشته باشد- و بدونِ ارتشِ سازمانیافته، قدرتِ حاکم، و در ادامه دولت، نمیتوانست تحمیل شود، و مازادِ جامعه دربرابرِ تهدیداتِ بیرونی آسیبپذیرتر میشد.
بوروکراسی و ارتش توسطِ مازادِ کشاورزی ممکن شدند، و این مازاد بهنوبهیخود نیاز برای بوروکراسی و ارتش را خلق کرد. دربارهی آخوند نیز همین امر صادق است. آخوند؟ بله، مازادْ دینِ سازمانیافته را کلید زد. بیا ببینیم چرا.
بهلحاظِ تاریخی، تمامیِ دولتهای برآمده از جوامعِ کشاورزی مازادِ خود را بهشیوهای بیدادگرانه نابرابر توزیع میکردند، برای منفعترساندن به صاحبانِ قدرتِ اجتماعی، سیاسی و نظامی. اما این حاکمان هرچقدر هم که قوی بودند، هرگز بهاندازهای قدرت نداشتند که بتوانند اکثریتِ مطلقِ کشاورزانِ بینوا را منکوب کنند، اکثریتی که اگر متحد میشد میتوانست رژیمِ استثمارگر را درعرضِ چند ساعت سرنگون سازد. پس این حاکمان چگونه توانستند قدرتِ خود را، درعینِ توزیعِ مازاد بهصورتی که دلشان میخواست، و بدونِ ممانعتِ اکثریت، حفظ کنند؟
پاسخ این است: ازطریقِ پروراندنِ یک ایدئولوژی، که اکثریت را برآن میداشت تا از تهِدل باور داشته باشند که تنها حاکمانِ آنها واجدِ حقِ حاکمیت هستند؛ که در بهترین جهان ممکن زندگی میکنند؛ که امور همانگونه پیشمیرود که [پیشاپیش] مقدر شده؛ که وضعیتِ جهان انعکاسِ نوعی نظمِ الهی است؛ که هر مخالفتی با حاکمانْ نافرمانی از ارادهی یک قدرتِ آسمانی است، و میتواند دنیا را از کنترل خارج کند.
بدونِ این ایدئولوژی مشروعیتبخش، امکانی برای [تکوینِ] قدرتِ دولت وجود نداشت. درست همانگونه که دولت باید جاودان باقی میماند، و پس از مرگِ حاکم تداوم مییافت، پایهی ایدئولوژیکِ قدرت دولتی نیز محتاجِ نهادیسازی بود. کسانی که مراسمهای درخدمتِ این مقصود را اجرا میکردند و بنیان مینهادند آخوندها بودند.
بدونِ مازادِ فراوان، ظرفیتی برای خلقِ نهادهای مذهبی با سلسلهمراتبِ آخوندیِ پیچیده وجود نداشت، زیرا مردان و زنانِ «مقدس» چیزی تولید نمیکردند. در همین زمان، بدونِ دینِ سازمانیافته، اقتدار حاکمان بر تولید و توزیعِ مازاد بسیار ناپایدار میگشت و درمعرضِ خطرِ طغیانِ اکثریتی قرار میگرفت که سهمشان از مازاد معمولاً ناچیز بود. بههمیندلیل است که برای هزارانسال دولت و آخوند چیزی واحد و یکسان بودند.
تکنولوژی و جنگِ بیوشیمیایی
مغزِ انسان توانست بسیار پیش از ظهورِ تولید کشاورزی، انقلابهای تکنولوژیکی بهبار آورَد –برای مثال، اختراعِ آتش، استخراجِ فلزات از سنگهای معدنی، و اِیرفُویل[۱۰] (مانندِ بومرنگِ چشمگیرِ بومیانِ استرالیا). اما مازادِ کشاورزی، همزمان ازخلالِ ایجادِ نیازهای تکنولوژیکیِ تازه –نیاز به گاوآهن و سیستمهای آبیاری- و متمرکزساختنِ منابع در دستان قدرتمندانِ اندکْشمار، موجباتِ پیشرفتِ عظیمِ تکنولوژی را فراهم آورد. انقلابِ کشاورزیْ تکنولوژیِ انسانی را به سطحی پرتاب کرد که ساختِ اهرامِ باشکوه، پارتنون[۱۱]، و معابدِ اینکاها ممکن شد –البته با کمکِ هزاران بَرده.
اما همچنین، مازادْ باکتریها و ویروسهای کُشندهای خلق میکند. زمانیکه چندین تُن گندم در انبارهای مشترکی تلنبار میشوند که توسطِ جمعیتهای حیوانی و انسانیِ شهرهای کوچک و بزرگِ فاقدِ سیستمِ دفعِ زباله احاطه شدهاند، نتیجتاً یک آزمایشگاهِ بیوشیمیایی عظیم ایجاد میشود که در آن باکتریها و ویروسها رُشد کرده، تکثیر میشوند و بهسرعت از گونهای به گونهی دیگر انتقال مییابند. بدنهای انسانی طوری تکامل نیافته بودند که با امراضِ کشندهی ناشی از این وضعیت دستوپنجه نرم کنند، و در آغاز بسیاری جاندادند. اما بهتدریج، طی نسلها، ساکنانِ این جوامع توانستند با وبا، تیفوس و آنفولانزا سازگار شوند، و مقاومتِ بیشتری در برابر این بیماریها نشان دهند.
البته، هنگامی که اینها با قبایل و اجتماعاتی مواجه میشدند که هنوز تولیدِ کشاورزی را گسترش نداده بودند، بهسببِ میلیونها میکروارگانیسمِ کشندهای که اکنون باخود حَمل میکردند، یکبار دستدادن برای خلاصی از شرِ اکثرِ اعضای قبیله کافی بود. درواقع، هم در استرالیا و هم در آمریکا، تماس با باکتریها و ویروسهایی که اروپاییانِ متجاوز ناقِلِ آنها بودند، در مقایسه با گلولههای توپ، فشنگها و چاقوها، جانِ تعدادِ بسیار بیشتری از جمعیتهای بومی را گرفت. در برخی موارد، مهاجمانِ اروپایی حتی آگاهانه، درگیرِ جنگ بیوشیمیایی میشدند: در یک موقعیت، یک قبیلهی بومیِ آمریکایی، هنگامیکه یک هیئتِ نمایندگیِ استعمارگرانِ اروپایی دانسته به آنها پتوهایی آغشته به ویروسِ آبله هدیه داد، بهخاکِسیاه نشانده شد.
بازگشت به پرسشِ اصلی: چرا بریتانیاییها به استرالیا تجاوز کردند، نه برعکس؟
اکنون زمانِ بازگشت به پرسشِ دشواری که با آن آغاز کردم فرا رسیده است. چرا بریتانیاییها به استرالیا تجاوز کردند، بهجای اینکه بومیان به انگلستان هجوم ببرند؟ بهصورتِ کلیتر، چرا تمامِ ابرقدرتهای امپریالیست در اوراسیا ظاهر شدند، نه در آفریقا یا استرالیا؟ آیا این مسئله به DNA مربوط است؟ قطعاً نه. پاسخ در آنچه تا اینجا برایت توضیح دادهام نهفته است.
دیدیم که چگونه در آغاز مازاد بود[۱۲]. و از مازادِ کشاورزی نوشتار، بدهی، پول و دولت سربرآوردند –و از این اقتصادها تکنولوژی و ارتش زاده شدند. بهبیانِ ساده، شرایطِ جغرافیایی در اوراسیا –طبیعتِ زمین و اقلیم- بهمعنای آن بود که کشاورزی و مازاد، و هرچیزِ همراهِ آن، با قدرتِ تمامْ شرایط را رقم زد، به ظهور حاکمانِ دولتهایی منجر گردید که بر کُرسیِ فرمانرواییِ ارتشهای مجهّز به تکنولوژیهایی چون تفنگ و سلاحهای بیوشیماییِ مهلکتری که در بدنها و بر نفسها حمل میشد، تکیه زدند.
با اینحال، در کشورهایی چون استرالیا اوضاع متفاوت بود. برای شروع، غذا هرگز ناکافی نبود، زیرا ۳ الی ۴ میلیون نفر که در هماهنگیِ نسبی با طبیعت زندگی میکردند به حیاتِ گیاهی و حیوانی قارهای بهوسعتِ اروپا دسترسی انحصاری داشتند. نتیجتاً، نیازی به اختراع تکنولوژی کشاورزی، که امکانِ انباشتِ مازاد را فراهم میآورد، یا اتخاذِ این تکنولوژی در فرصتهای مقتضی نبود.
امروزه میدانیم –دستِکم تو حتماً میدانی- که بومیان دارای شعر، موسیقی و اسطورههای واجدِ ارزشِ فرهنگی بسیار بالا بودند، اما آنها فاقدِ ابزارِ حمله به اقوامِ دیگر یا دفاع از خود دربرابرِ ارتشها، سلاحها و میکروبهایی که اقتصادهای کشاورزیِ مولدِ مازاد ایجاد میکنند بودند. در نقطهی مقابل، بریتانیاییها از اوراسیا میآمدند، و اقلیم و ضرورتِ تولیدِ مازادِ فراوان، و هرآنچه با اینها همراه است، از کشتیهای دریاپیما گرفته تا سلاحهای بیوشیمیایی، آنها را بهحرکت در میآورْد. درنتیجه، زمانیکه به سواحلِ استرالیا رسیدند، بومیان شانسِ پیروزی نداشتند.
ممکن است بهدرستی بپرسی: «آفریقا چهطور؟ چرا حتی یک کشور آفریقایی قدرتِ کافی برای تهدیدِ اروپا نداشت؟ چرا تجارتِ برده تا اینحد یکطرفه بود؟ شاید با همهی این اوصاف، آفریقاییان بهاندازهی اروپاییها توانمند نبودند؟»
اصلاً و ابداً. نگاهی به نقشه بینداز و شکلِ آفریقا را با اوراسیا مقایسه کن. نخستین چیزی که توجهت را جلب خواهد کرد این است که آفریقا بیشتر در امتداد شمال و جنوب واقع شده تا شرق و غرب: از دریای مدیترانه تا استوا کشیده میشود و سپس تا اقلیمهای معتدلِ نیمکُرهی جنوبی پیش میرود. حال به اوراسیا نگاهی بینداز. دقیقاً برعکس، از اقیانوسِ اطلس شروع شده، بهسمتِ شرق امتداد یافته و به سواحلِ چین و ویتنام در اقیانوس آرام میرسد.
این به چهمعناست؟ بدان معناست که اگر اوراسیا را از اقیانوس آرام تا اقیانوس اطلس بپیمایی، با تغییراتِ اقلیمیِ نسبتاً اندکی مواجه خواهی شد، درحالیکه در آفریقا، هنگامِ سفر از ژوهانسبورگ در جنوب تا اسکندریه در شمال، از انواعِ گوناگونِ نواحیِ اقلیمی عبور خواهی کرد –برخی از این نواحی، مانندِ جنگلهای استوایی یا صحرای آفریقا، بینهایت متفاوت هستند. چرا این امر واجد اهمیت است؟ بهسادگی، زیرا برای جوامع آفریقاییای که واجدِ اقتصادِ کشاورزی بودند (مانندِ زیمبابوهی امروزی)، گسترشیابی بسیار دشوارتر بود، زیرا نمیتوانستند محصولاتِ خود را در نواحیِ شمالیتر بهعمل آورند، در استوا -یا از آن بدتر در صحرای آفریقا. از سوی دیگر، وقتی مردمِ اوراسیا تولیدِ کشاورزی را کشف کردند، تقریباً آزادانه به شرق و غرب گسترش یافتند. محصولاتِ آنها (بهویژه گندم) در نواحیِ دورتر نیز بهعمل میآمد، و قلمروِ کشاورزی آشکارا متجانسی شکل میداد که از لیسبون تا شانگهای امتداد مییافت. این زمینه برای تجاوز و بنای امپراتوریهای بزرگ بینهایت مناسب بود –یک قومِ کشاورز مازادِ قومی دیگر را به تاراج میبُرد و تکنولوژیِ آنها را اتخاذ میکرد.
نوعی دیگر از نابرابری
شرایطِ جغرافیایی ازقبل مقدر ساخت که آفریقا، استرالیا و آمریکا توسطِ اروپاییها استعمار خواهند شد. این داستان هیچ ربطی به DNA، شخصیت، یا هوش ندارد. بهبیانِ ساده ولی دقیق، علت عبارت بود از شکل و مکانیابیِ قارههای مختلف. ولی علاوه بر این، نوع دیگری از نابرابری وجود دارد که جغرافیا نمیتواند توضیح دهد: نابرابری درونِ یک اجتماع یا کشور. برای درکِ این قِسم از نابرابری، باید دربارهی اقتصاد صحبت کنیم.
به خاطر داری که چگونه مازادِ کشاورزیْ دولت و آخوند را برآورد؟ انباشتِ مازادْ هم مستلزم تمرکزِ بیشازحدِ قدرت، و نتیجتاً ثروت درمیانِ اندکشمارانی بود که بر دیگران حکم میراندند، و هم بهنوبهی خود این تمرکز را از پی میآورد. این حاکمان با عنوانِ الیگارشی شناخته میشدند، که از کلماتِ یونانیِ oligoi (“اندکشماران”) و arkhein (“حکمفرمایی”) مشتق شده است.
بهآسانی میتوان دریافت که این یک فرآیندِ خود-استمراربخش[۱۳] است: آنهایی که حقِ انحصاریِ دسترسی به مازادِ انباشته را دارند، قدرتِ اقتصادی، سیاسی و حتی فرهنگی بهدست میآورند، که بعداً به آنها امکان میدهد بر بخشِ حتی بزرگتری از مازاد چنگ بیندازند. از هرکسی که تجربهی کسبوکار دارد بپرس. تأیید خواهد کرد که بهدستآوردنِ یک میلیون پوند، وقتی از قبل چند میلیون داشته باشی بسیار آسانتر است. از سوی دیگر، اگر چیزی نداشته باشی، حتی هزار پوند نیز رؤیایی دستنیافتنی بهنظر میرسد.
پس نابرابری در دو سطح رشد میکند: نخست، در سطحی جهانی، که روشن میسازد چرا برخی کشورها قرن بیستم و بیستویکم را با فقر فلاکتبار آغاز کردند، درحالیکه سایرین، معمولاً با تضمین ناشی از غارتِ کشورهای فقیرتر، از تمامی مزایای قدرت و ثروت برخوردار بودند. سطح دیگر درونِ خود جوامع معنا مییابد، هرچند اغلب چنین است که در فقیرترین کشورهای جهان، ثروتمندانِ کمشُمارْ از بسیاری از پولدارترین شهروندانِ مللِ مرفه ثروتمندتر هستند.
داستانی که تا اینجا برایت گفتهام منشاء هردونوعِ نابرابری را تا تولیدِ مازادِ اقتصادی طی نخستین انقلابِ تکنولوژیکیِ بشر –توسعهی کشاورزی- دنبال میکند. در فصل بعد، بیا تا داستانِ نابرابری را با انقلابِ تکنولوژیکی بعدی دنبال کنیم، انقلابی که برایمان ماشینهایی همچون موتورِ بُخار و کامپیوتر، و همچنین جامعهای که تو در آن بزرگ میشوی، را به ارمغان آورد، و نابرابری را به سطوحی رساند که کشاورزی بهتنهایی نمیتوانست بهآنها دست یابد.
ولی پیش از آن، چند کلمه برای تشویقات.
نابرابری بهمثابهی یک ایدئولوژیِ خود-استمراربخش
زمانی که به آخوند و نقشِ او پرداختم، اشاره کردم که چگونه ایدئولوژی بهکارِ مشروعیتبخشی به توزیعِ نابرابرِ مازاد در نظر همگان میآید –هم داراها و هم ندارها. این عملکرد تا جایی موفقیتآمیز است که بتواند شبکهای از باورها پرورش دهد، چیزی شبیه به اسطورگان[۱۴].
اگر خوب بیندیشی، هیچچیز آسانتر از ایمانِ داراها به اینکه استحقاقِ آنچه دریافت میکنند را دارند بازتولید نمیشود. از زمانِ کودکی، تو در تناقضِ منطقی ناجوری گرفتار بودهای که کمتر متوجهِ آن شدهای. از یکسو، فکرِ اینکه بعضی بچهها با گریه بهخواب میروند چون گرسنه هستند تو را هراسان میکرد. از سوی دیگر، کاملاً متقاعد بودی (مانندِ همهی بچهها) که اسباببازیها، لباسها و خانهات، همگی حقاً به تو تعلق دارند. اذهانِ ما خودبهخود «من فلانچیز را دارم» را با «من مستحقِ فلانچیز هستم» مساوی قرار میدهند. وقتی چشممان به کسانی میافتد که از مایحتاج اولیه محروماند، بلافاصله با آنها همدردی کرده و خشمِ خود را از محرومیتشان ابراز میکنیم. اما حتی یکلحظه به خود اجازه نمیدهیم که بیندیشیم محرومیتِ آنها محصولِ همان فرآیندی است که به برخورداریِ خودمان منجر شده. این یک سازوکارِ روانشناختیست که داراها و قدرتمندان (معمولاً گروهی یکسان) را مُجاب میسازد که درست، مناسب و ضروری است که خودشان بسیار بیشتر از بقیه داشته باشند.
زیاد به آنها سخت نگیر. فوقالعاده آسان است که خود را قانع کنیم که نظمِ امور –مخصوصاً زمانیکه بهما نفع میرساند- منطقی، طبیعی و عادلانه است. ولی درعینِحال، با وسوسهات برای پذیرفتنِ نابرابریای که اکنون بهعنوانِ یک نوجوانْ بیدادگرانه قلمداد میکنی، سرسختانه مبارزه کن. وقتی احساس میکنی در آستانهی تسلیم به این ایده هستی که نابرابریِ ظالمانه بهنحوی غیرقابلِاجتناب است، بهیاد آر که همهی اینها چگونه آغاز میشود: با بچههایی که لُخت در جامعهای زاده میشوند که برخی را برای پوشاندنِ لباسهای گرانقیمت از بقیه جداسازی میکند، از بقیهای که محکوماند به گرسنگی، استثمار و بدبختی. خشمِ خود را حفظ کن، ولی عاقلانه و تاکتیکی، تا در زمانِ مقتضی بتوانی آن را صرفِ کاری کنی که باید انجام شود تا دنیای ما را حقیقتاً منطقی، طبیعی و عادلانه گردانَد.
فصل دوم
تولّدِ جامعهی بازاری
یک غروبِ تابستانی جزیرهی ایجاینا[۱۵] را در ذهن بیاور. در ایوانِ [ویلایمان] نشستهایم، و به افقِ دریا خیره شدهایم، به خورشیدِ قرمزرنگِ درخشانی که پشتِ کوههای پلوپونزی ناپدید میشود. من به تو رو میکنم و به توضیحِ علتِ علمیِ قرمزشدنِ خورشید هنگام پنهانشدناش در افق میپردازم، درست همانکاری که در زمانِ کودکیِ خودم پدرم انجام میداد. حالِ تو گرفته میشود.
همانشب، بههمراهِ دوستانمان و پسر کوچکشان پاریس سوارِ قایقمان میشویم تا به مِیخانهی همیشگیمان در ساحل ماراتُن[۱۶] برویم. هنگام سفارشدادنِ شام، پاریس مسخرهبازی درمیآورد –کارش را خوب انجام میدهد و نهایتاً همگی قهقهه میزنیم، حتی تو، که همیشه آخرین کسی هستی که میخندد، زیرا نمیخواهی کمتر از چیزی که هستی باحال بهنظر برسی.
پیش از حاضرشدنِ غذا، ناخدا کُستاس[۱۷]، که قایقِ ماهیگیریاش را در اسکلهی روبهروی مِیْخانه کنار قایقِ ما بسته است، از تو درخواستی میکند. لنگرِ او زیرِ تکهسنگی تهِ دریا گیر کرده، و زنجیرِ آن در اثر تلاشهایاش برای بیرونکشیدنِ لنگر دررفته است. روبهتو میگوید: « چون میدانم عاشق شیرجهزدن هستی، لطفاً میتوانی زیرِ آب بروی و این طناب را از حلقهی لنگر عبور دهی؟ اگر رماتیسمام امروز انقدر اذیت نمیکرد، خودم این کار را انجام میدادم.» پاسخ میدهی: «البته»، از این فرصت برای تبدیلشدن به قهرمانِ آن لحظه نهایت استفاده را میبری، و مغرورانه در آب شیرجه میزنی.
غروب. از دستِ من کلافهای. مسخرهبازیهای پاریس. لذتِ پریدن در دریا، فقط بهخاطرِ اینکه ناخدا کُستاس از تو خواسته. همینها لذتِ تابستانیِ تو را میسازند. بنابهتعریف، اینها «خوب»[۱۸] هستند –نقطهی مقابلِ «بد»، مانندِ حسِ تو هنگامِ آسیبدیدنِ یک دوست، انجامِ تکالیفِ درسیِ خستهکننده، یا احساسِ تنهایی و عدمِاطمینان در زندگی. اکنون به تفاوتِ عظیمِ این چیزهای خوب، که زندگیات را سرشار از شادیِ عمیقاً رضایتبخش میسازند، و good[۱۹] بهمعنایی که در اقتصاد موردِنظر است توجه کن –چیزهایی که روی قفسهی فروشگاهها میبینی، چیزهایی که در آمازون فروخته میشوند، یا آنچه تلویزیون اصرار میکند به آن نیازمندی. اینها چیزی بیشتر، شاید همچنین کمتر، اما مسلماً چیزی کاملاً متفاوت هستند. با وجودِ اینکه آنها را نیز goods مینامیم، کلمهی دیگری برای نامیدنشان وجود دارد، کلمهای شاید کمتر گیجکننده: کالا[۲۰].
پس چه تفاوتی میانِ good و کالا وجود دارد؟
دو نوع ارزش
گرگومیشِ ایجینا، شیرینکاریهای پاریس، و شیرجهای که تو بهخاطرِ ناخدا کُستاس زدی –اینها چیزهایی هستند که هرگز بنا نبوده بهفروش گذاشته شوند. از سوی دیگر، کالاها محصولاتی هستند که برای فروش تولید میشوند.
نمیدانم متوجه شدهای یا نه، اما جوامعِ ما گرایش دارند محصول و کالا را با هم اشتباه بگیرند. ما تصور میکنیم هرچه یک محصول گرانقیمتتر باشد، بهتر است. و حتی از این مهمتر، فرض میشود هراندازه برای چیزی که میتوانی انجام دهی یا اعطا کنی پول بیشتری پیشنهاد داده شود، اشتیاق تو برای تحویل دادنِ آن بیشتر خواهد بود. اما دقیقاً چنین نیست. بله، این درموردِ کالا صادق است: هرچه قیمتی که مایلیم در ازای یک آیپَد به اپل، یا در ازای یک موساکای[۲۱] عالی به میخانهی محلمان بپردازیم بالاتر باشد، تعدادِ آیپدهایی که اپل حاضر است تولید کند یا تعدادِ موساکاهایی که آشپزِ میخانه میپزد بالا میرود. ولی این لزوماً دربارهی شوخیهای پاریس صدق نمیکند. اگر به پاریس بگوییم در ازای شوخیهای بیشتر، و متناسب با میزانی که ما را میخندانَد به او پول خواهیم پرداخت، بهاحتمالِ زیاد این را عجیب قلمداد میکند و معذب میشود. چشماندازِ پرداخت میتواند بهآسانی باعث ازدسترفتنِ شوخطبعیاش شود. یا بیا به مثالِ تو و ناخدا کُستاس بازگردیم: اگر او در ازای شیرجهزدن به تو پول پیشنهاد کرده بود، احتمالاً تا این حد از این کار لذت نمیبردی. ناگهان، ارزشِ حرکتی که از حسِ دیگرخواهی و ماجراجویی برآمده است از میان میرفت، و کاملاً ممکن بود که مبلغ ناچیزِ پولِ پیشنهادی نتواند آن را جبران کند.
حقیقت دارد که اگر پاریس، زمانیکه بزرگ شد کُمدینی حرفهای شود، یا اگر تو غواصی حرفهای بشوی، شوخیهای او و شیرجههای تو به کالا تبدیل میشوند: آنها را در ازای مقدارِ مشخصی پول خواهید فروخت –قیمتِ بازاری پیدا میکنند- و این قیمت بازنمایانندهی ارزشِ مبادلهی آنها خواهد بود –مقداری که آنها در بازار، در ازای مبادله با چیزی دیگر، میاَرزند. اما تا زمانیکه، و تنها درصورتیکه، این اتفاق [یعنی حرفهای شدن] بیفتد، ارزشِ آنها از نوعِ کاملاً متفاوتی است. میتوانیم این ارزش را ارزشِ تجربی[۲۲]شان بنامیم. شیرجه، غروب، شوخی: هرسه میتوانند ارزشِ تجربیِ عظیمی داشته باشند، بدونِ داشتنِ ارزشِ مبادله یا هرچیز شبیه به آن.
این دو گونهی ارزش، ارزشِ تجربی و ارزشِ مبادله بینهایت با یکدیگر تفاوت دارند. با اینحال، اغلب در جوامعِ امروزی، درست همانگونه که همهی محصولات کالا قلمداد میشوند، همهی ارزشها چنان اندازهگیری میشوند –توسطِ اقتصاددانها، به نرخهای گوناگون- که گویی ارزشِ مبادله هستند. هرچیزِ بدون قیمت، هرچیزِ غیرقابلِ فروش، بیارزش، و هرچیزِ قیمتدار مطلوب انگاشته میشود.
یک مثالِ بسیار خوب از این سردرگمیْ بازارِ خون است. در بسیاری از کشورها، اهداکنندگان داوطلبانه و رایگان خون میدهند، زیرا احساس میکنند باید به شهروندانی که زندگیشان درخطر است کمک کنند. در کشورهای دیگر، اهداکنندگان در ازای خونی که میدهند پاداشِ پولی دریافت میکنند. فکر میکنی در کدام کشورها بیشترین خون اهدا میشود؟
شرط میبندم پیش از آنکه پرسشام منعقد شود پاسخ را حدس زدهای: مشاهده شده که در کشورهایی که اهداکنندگان در ازای خونی که میدهند پول دریافت میکنند، حجمِ خونِ جمعآوریشده بهشکلی معنادار از کشورهایی که خونْ داوطلبانه و پدونِ پرداخت اهدا میشود کمتر است. بهنظر میرسد پرداختْ بیش از آنکه اهداکنندگانی را که پول میخواهند جذب کند، آنهایی را که مایلاند خونِ خود را رایگان بدهند دلسرد میسازد.
کسانی که محصول را با کالا اشتباه میگیرند نمیتوانند بفهمند چرا میزانِ اهدای خون زمانیکه اهداکنندگان پول دریافت میکنند کاهش پیدا میکند. این واقعیت که اهداکنندگانِ احتمالی تصمیم میگیرند خون ندهند دقیقاً بهاینخاطر که در ازای آن پیشنهاد پول دریافت کردهاند، آنها را سردرگم میسازد. اما اگر بهیادِ شیرجهای بیفتی که کاپیتان کُستاس از تو درخواست کرد، فهمیدنِ آنچه اتفاق میافتد آسان میشود. وقتی در دلِ شب از تو خواهش کرد تا به او کمک کنی لنگرش را آزاد کند، حسِ اینکه بچهای خوب و دلاور هستی باعث شد بر ترسات از دریای تاریک و دشواریِ لُختشدن، یخکردن، و خیس و نمکآلود شدن غلبه کنی. در صورتی که او میگفت «پنج یورو به تو میدهم تا در آب بپری»، بهاحتمالِ زیاد نمیپذیرفتی.
این امر درموردِ اهدای خون نیز صدق میکند. بسیاری از اهداکنندگان از ایدهی خوندادن استقبال میکنند، اما وقتی در ازای آن با پیشنهادِ پول مواجه میشوند، جایگزینیِ کمک با تراکنش لذتشان را خراب میکند، درحالیکه مبلغِ پیشنهادی برای جبرانِ این ضدّحال کافی نیست، چه برسد به زمان و دردِ فرورفتنِ سوزن در بازو.
اسکار وایلد نوشت انسان بدبین کسیست که قیمت همهچیز را میداند، و از ارزش همهچیز بیخبر است. جوامعِ ما تمایل دارند همهی ما را بدبین سازند. هیچکس بدبینتر از اقتصاددانی نیست که ارزشِ مبادله را تنها نوعِ ارزش میداند، و ارزشِ تجربی را، در جامعهای که همهچیز بنابه معیارهای بازار ارزیابی میشود، ناچیز و غیرضروری جلوه میدهد. اما ارزشِ مبادله دقیقاً چگونه توانست چنین بر ارزشِ تجربی پیروز شود؟
کالاییشدنِ همهچیز
این صحنه را تصور کن: یکشنبهی عیدِ پاک است. از صبح درحالِ خوردن و نوشیدن بودهایم. ما بزرگترها دو روزِ کامل کار کردهایم تا غذا، خانه و میز را حاضر کنیم. سرِشب، پس از پایانِ جشن، که خانه بسیار بههمریخته است، از تو میخواهم کمک کنی تا قدری آن را مرتب سازیم. حق نداری دلخور شوی و بپرسی: «بابا چقدر پول میخواهی تا بیخیالِ من شوی؟ قلکام را میآورم و پولات را میدهم». فکر میکنی واکنشِ من چه خواهد بود؟ بهسادگی، هیچ قیمتی برای برطرفساختنِ یأسِ من کافی نخواهد بود.
در خانواده، جمعِ دوستان، و جماعتها، مردم کارهایی برای یکدیگر انجام میدهند. این نیز شکلی از مبادله است، هرچند نه بهمفهوم تجاریِ کلمه یا مبادلهی بازاری. در خانوادهی خودمان، وقتی من ظرفها را میشویم و تو درعوض زبالهها را بیرون میبری، کارهایمان را با یکدیگر مبادله میکنیم. این نوع مبادله بیشتر به معاوضهی ردوبدلکردنِ هدایا در کریسمس، یا همبستگی میانِ همسایگانی که در زمانِ نیاز به دادِ همدیگر میرسند شباهت دارد. این مبادلات شخصی هستند و پیوندها و عواطفِ دیرپا، عمیق، خویشاوندی، و جماعتی را منعکس مینمایند. کاملاً برعکس، مبادلات بازاری دقیقاً در نقطهی مقابل قرار میگیرند: زودگذر، سرد، غیرشخصی، همچون زمانی که با یک کلیک کتابی از آمازون سفارش میدهی.
در گذشتههای دور، اکثرِ محصولات خارج از مدارِ تراکنشهای بازرگانی تولید میشدند –به بیانِ دیگر، خارج از بازار. بهشیوهای تولید میشدند که به تقسیمِ کارِ خانگیِ ما نزدیکتر بود. البته این ضرورتاً بدان معنا نیست که جهان جای بهتر و اخلاقیتری بود. برای سدهها، و حتی هِزارهها، بدترین وظایف درونِ خانوادهی پدرسالار و سکسیست بر دوشِ زنان قرار میگرفت، تازه اگر نخواهیم به سرفها و بردهها اشاره کنیم، که با دستبندها و پابندهای واقعی یا مجازی، همهی جانْکندنها را برعهده داشتند. خودِ این واقعیت که بخشِ اعظمِ کار و تولید درون محدودههای خانوادهی گسترده انجام میگرفت، کلمهی اویکونومیا[۲۳] را رواج داد، که از دو کلمه تشکیل شده است: اویکوس[۲۴] (“خانواده”) و نوموی[۲۵] (“قوانین، قواعد، محدودیتها”). این ریشهشناسیِ کلمهی اکونومی[۲۶] است، که معنای تحتاللفظیِ آن چیزی شبیه به «قوانینِ گرداندن، یا ادارهی یک خانواده» است.
یک خانوادهی کشاورز نان، پنیر، شیرینی، گوشت، لباس و سایر اقلامِ مصرفیاش را خود تولید میکرد. در سالهای فراوانی، زمانی که محصول زیاد بود و میشد بخشی از آن را کنار گذاشت، تولیدِ مازاد، مانند گوجه یا گندمِ اضافه، با محصولاتِ تولیدشده توسطِ سایر کشاورزانی که خود نمیتوانستند اینها را بهعملآورَند معاوضه میشد، همچون داس و زردآلو. در سالهای کمحاصل، زمانی که کمربندها محکمتر بسته میشدند و محرومیت رُخ مینمود، این تراکنشهای بازرگانی متوقف میشد، زیرا مازادی درکار نبود تا با چیزهای دیگر مبادله شود. طی بخشِ بزرگی از تاریخِ بشر، اقتصادِ خانواده عمدتاً درگیرِ تولیدِ محصول بود، و تنها در برخی موقعیتها کالا تولید میکرد.
درطولِ دو یا سه قرنِ گذشته، جوامعِ ما به فازِ متفاوتی از تاریخِ بشر گذار کردهاند. بخشِ هرچهبزرگتری از محصولاتِ ما به کالا بدل شدهاند، در حالیکه بخشِ هرچهکوچکتری از کارِ مولدمان به تولیدِ محصول برای مصرفِ شخصی اختصاص یافته است. برای مثال، اگر نگاهی به کابینتهای آشپزخانهمان بیندازی، چیزهای فراوانی میبینی که برای ارزشِ مبادلهشان تولید شدهاند، و خانوادهی ما بههیچطریق نمیتوانست خودش تولید کند.
این کالاییشدن –و پیروزیِ غیرقابلِ توقفِ ارزشِ مبادله بر ارزشِ تجربی- به آشپزخانههایمان ختم نمیشود. روزی روزگاری کشاورزان موادِ خامِ [موردِنیازِ] خود را تولید میکردند، مانندِ خوراکِ دام، سوخت و بذر. این روزها، آنها اکثر موادِ خام را از شرکتهای چندملیتی میخرند، شرکتهایی که تواناییِ تکنولوژیکی تولیدِ خوراکی که گاوها را سریعتر و ارزانتر پروار میکند، سوختی که میتواند انرژیِ موردِ نیاز تراکتورهای ساختهشده با آخرین تکنولوژی را تأمین کند، و بذرهایی که با مهندسیِ ژنتیکْ محصول را درمقابلِ گرما، یخزدگی و حتی آفتکُشهای شیمیاییای که توسطِ خودِ همین شرکتها تولید شدهاند مقاومتر میسازند را دارند. بهمنظورِ تضمینِ سودشان، شرکتها اکنون از حقوقِ مالکیت[۲۷] استفاده میکنند تا انحصارِ قانونیِ موادِ ژنتیک [سازندهی] بذرها، یا حتی تیرهای تازه از حیوانات که در آزمایشگاه مهندسی کردهاند را [برای خود] تثبیت کنند. از این طریق، در حالِ حاضر بازار چنان گسترش یافته است که حتی ژنها میتوانند ارزشِ مبادله داشته باشند.
اندکاندک، این کالاییشدن به همهجا سرایت میکند: حتی رَحِمِ یک مادر، وقتی زوجی که به هیچطریقِ دیگری بچهدار نمیشود آن را رسماً و قانوناً اجاره میکند تا بتواند جنینِ حاصل از لقاحِ مصنوعی را در آن بکارد، ارزشِ مبادله پیدا میکند. بهزودی، به خریدوفروشِ شهابسنگهای فضایی خواهیم پرداخت، و امپراتوریِ بازار و غلبهی ارزشِ مبادله را از عالمِ صغیر[۲۸] به بینهایت خواهیم گسترانْد.
در این فرآیند، کلمهی «اکونومی» نامِ غلطاندازی شده است، و در جامعهای که تو در آن بزرگ میشوی، هیچ ارتباطی با معنی اصلیِ اویکونومیا ندارد. اکثرِ آنچه که ما تولید و مصرف میکنیم خارج از اویکوس، یا خانواده، خلق میشود. بنابراین، قوانینِ خانواده، یا معنای اصلیِ اکونومی، اکنون نامربوط است، و نمیتواند روشن سازد که در اقتصادِ امروزی چه میگذرد. شاید کلمهای بهتر برای چیزی که هنوز اکونومی خوانده میشود «آگورانومی» باشد، بهمعنای قوانینِ آگورا –یا بازار. اما چون اکونومی هنوز کلمهی موردِ استفادهی همگان است، ما نیز در ادامه آن را بهکار خواهیم برد.
جهانی که منطقِ بازار حذف میکند
همانطورکه میدانی نزدِ هومر، شاعرِ باستانیِ یونان، قهرمانان زحمت کشیدند، مبارزه کردند، و حتی زندگیشان را در راهِ جستجوی «خوبیها[۲۹]»یی چون شکوه، غنائمِ جنگ، افتخار، مواهبِ زیستن تحتِ فیضوبرکَتِ پادشاهشان آگاممنون، و غیره فدا کردند. هومر به ما میگوید که آشیلِ جنگآور، سرخورده از تصمیمِ آگاممنون برای تصاحبِ غنایمی که او احساس میکرد خودش در نبرد بهچنگ آورده است، دست به اعتصابی طولانی زد، و داوطلبانه از مشارکت در اکثر نبردهای جنگِ تروا سر باز زد. با اینکه آگاممنون بهخوبی میدانست که بهشدت به کمکِ آشیل نیاز دارد، حتی یکلحظه بهفکرِ این نیفتاد که به او گونهای مشوقِ پولی پیشنهاد دهد –و بکوشد با پول غنائمی را که تصاحب کرده بود جبران کند. اگر چنین پیشنهادی مطرح کرده بود، بدونِشک آشیل حتی بیشتر احساس میکرد موردِ توهین واقع شده است.
تنها شاعرانِ باستانیِ یونان نبودند که محصولاتِ غیرتجاری را خوبیهای حقیقی قلمداد میکردند. اُوید، شاعرِ رومی، تقابلِ میان جنگآورانِ یونانی، آژاکس و اُدیسه، را بازگو میکند. تقابل بر سرِ این بود که چهکسی میتواند سلاحهای آشیلِ بهتازگی بهقتلرسیده را ازآنِ خود نماید –مصنوعاتِ نفیسی که خدایی بهنامِ هفاستوس[۳۰]، شخصاً بهدرخواست مادرِ آشیل ساخته بود. بنابه روایتِ اُوید، ژنرالهای یونانی پذیرفتند پیش از آنکه تصمیم بگیرند چهکسی حق دارد سلاحهای نیمهخدای مرده را در دست بگیرد، حرفِ هردوطرف را بشنوند. نهایتاً، استدلالهایی که اُدیسه، معمارِ نابغهی اسبِ تروا، مطرح کرد بر استدلالهای آژاکس ، که جنگآوری بیباک بود، غلبه پیدا کرد، و نهایتاً، او پس از شنیدنِ رأیی که همتایاناش صادر کردند، بهنحوی تراژیک جانِ خود را گرفت.
امروزه چنین نزاعی بر سر مصنوعاتِ باارزش چگونه میتواند حل شود؟ احتمالاً، مزایدهای برگزار خواهیم کرد، و پس از آن هرکسی بیشترین پول را پرداخت کند، میتواند با سلاحهای آشیل ژِست بگیرد. پس چرا یونانیانِ باستان بهفکرِ چنین مزایدهای نیفتادند؟ پاسخ این است که از آنجایی که آنچه آژاکس و اُدیسه مهم میشمردند ارزشِ مبادلهی سلاحها نبود، مزایده بیمعنا و توهینآمیز میشد. آنچه برای آنها اهمیت داشت نوعِ کاملاً متفاوتی از ارزش بود: افتخارِ اینکه همتایانشان تصور کنند لیاقتِ سلاحهای آشیل را دارند. اگر مالکیت با توجه به این تعیین میشد که چهکسی بالاترین پیشنهاد را در مزایده ارائه کرده است، در اینصورت حملِ سلاحهای آشیل پیش از هرچیز نوعی تحقیر بهشمار میآمد: هربار که برندهی مزایده، در استراحتگاه چشماش به جنگافزارها میافتاد، ناکامیاش در تصاحبِ شایستهی آنها به او یادآوری میشد.
دلیلِ این تفاوت میانِ جهانِ آنها و ما فَرقیست که میانِ جوامعِ دارای بازار و جامعهی بازاریِ امروزی وجود دارد. در زمانِ هومر، تنها بخشِ بسیار کوچکی از محصولات از هرنوع بازار عبور میکردند. کالاها، بازارها، و ارزشِ مبادله در دنیای باستان نیز وجود داشتند و نقشِ مهمی ایفا میکردند: فنیقیان، یونانیان، مصریان، چینیها، ملانِزیاییهای باستان، و مردمِ تجارتکنندهی بیشمارِ دیگری، هزاران مایل سفر میکردند و همهرقم محصول را از یک گوشهی جهان به گوشهای دیگر میرساندند، و از گوناگونیِ ارزشِ مبادله از جایی به جای دیگر بهرهبرداری میکردند. اما این جوامع با منطقِ بازار اداره نمیشدند. برای درکِ اینکه شخصیتهای هومر یا مردم در امپراتوری روم یا سدههای میانه چگونه رفتار میکردند و چرا، باید قبل از هر چیز ارزشهای فرهنگی یا تجربیِ آنها را درک کنیم.
درست همانطور که رفتارِ آشیل، ادیسه و آژاکس امروزه درنظرِ یک تاجرِ کرهای یا آمریکایی بیمعنا جلوه میکند، رفتارِ مردمِ کنونی نیز برای جنگاورانِ دورانِ باستان گیجکننده خواهد بود. برای درکِ اینکه چرا آدمهای اطرافِ ما اینگونه رفتار میکنند، باید بفهمی که رفتارشان درون جوامعِ بازاریای شکل میگیرد که در آنها ارزشِ مبادله حاکمِ بلامنازع است. زندگی در جوامعِ بازاری تنها برحسبِ واژگانِ اقتصادی (از آن بهتر: آگورانومیک) میتواند فهمیده شود. البته فرهنگ، رسوم و ایمان هنوز واجدِ اهمیتاند، اما حتی این بقایای جهانی که در آن بازارها حاشیهای بودند و ارزشِ تجربی هنوز حکمفرما بود نیز گرایش دارند حضور خود را ازطریقِ تأثیرشان بر بازار محسوس سازند. علتِ اینکه اینهمه از اقتصاد با تو سخن میگویم همین است.
اکنون پرسش این است: چگونه و چرا جوامعِ دارای بازار به جوامعِ بازاری بدل شدند؟
پیدایشِ جوامعِ بازاری
فرآیندِ تولید به سه عنصرِ بنیادین نیاز دارد:
* موادِ خامی که نهایتاً باید از طبیعت استخراج شوند (مثلاً سنگ آهن)، ابزارآلات و ماشینهایی که با استفاده از آنها روی این مواد کار انجام میشود، حصارها و ساختمانهایی که تمامِ اینها را دربر میگیرند، و کلِ سازوبرگِ زیرساختی –همهی اینها بهعنوانِ ابزارِ تولیدِ تولیدشده شناخته میشوند، یا چنانکه اقتصاددانها میگویند، کالاهای سرمایهای[۳۱].
* زمین یا فضا، مانندِ مزرعه، معدن، کارخانه، کارگاه یا دفترِ اداری، که این تولید درونِ آن صورت میگیرد.
* نیروی کاری که درونِ محصولْ حیات بدَمَد.
در جوامعِ قدیمیتر، هیچیک از این عناصرِ تولیدْ کالایی نشده بودند. آنها محصول بودند، ولی کالا نبودند. مثلاً کارِ انسانی را درنظر بگیر. انسانها همیشه کار میکردند، و شاید درگذشته حتی سختتر از امروز. کار، رَنجوزحمتِ انسانی، همهجا حاضر بود. ولی آنچه امروزه بازارِ کار میخوانیم (صفحهی آخر یک روزنامه را در ذهن بیاور که در آن استخدامکنندگان پیشنهاداتِ شغلی را منتشر میکنند) ناشناخته، و حتی غیرقابلِتصور بود. در دورانِ بردهداری یا فئودالیسم، بردگان و سرفها سخت کار میکردند، اما کارِ خود را به اربابانشان نمیفروختند (یا کرایه نمیدادند). اربابان، اغلب به پشتگرمیِ تهدیدِ خشونت، بهسادگی درصدِ بزرگی از محصولِ آنها را بهزور تصاحب میکردند. ابزارآلاتِ آنها (ابزارِ تولیدِ تولیدشده) یا توسطِ خودِ بردهها ساخته میشد یا توسطِ پیشهورانی که در همان امیرنشین کار میکردند، و در ازای ابزاری که میساختند از سرفها خوراک دریافت میکردند –کموبیش مشابهِ آنچه سرِ یک میزِ شامِ خانوادگی، که در آن هرکس چیزی تهیه میکند، رخ میدهد. نهایتاً، زمین نیز کالا نبود: یا یک زمیندار زاده میشدی که در این حالت حتی فکرِ فروشِ مِلکِ اجدادیات را نمیکردی، زیرا چنین کاری عملی شنیع بهشمار میرفت، یا سرف بهدنیا میآمدی، و نتیجتاً مقدر بود که هرگز مالکِ زمین نخواهی شد.
سروکلهی جوامعِ بازاری زمانی پیدا شد که اکثرِ فعالیتهای مولّد ازخلالِ بازارها هدایت میشدند، و به همین ترتیب، این سه عاملِ تولید به کالا استحاله یافتند، و در این فرآیند ارزشِ مبادله کسب کردند. کارگران «آزاد» شدند تا کارِ خود را در اِزای پول، در «بازارهای کارِ» تازهتأسیس عرضه کنند. رفتهرفته، اکثرِ ابزارها بهدستِ پیشهورانِ متخصص ساخته و فروخته شدند. و البته، بلاخره زمین نیز، درنتیجهی خرید، فروش، و اجاره در بازارهای مستغلاتی که بهتازگی سربرآورده بودند، ارزشِ مبادله بهدست آورد.
پس این «دگرگونیِ عظیم» چگونه رُخ داد؟ چرا بهصورتِ ناگهانی، سه عاملِ تولید به کالا بدل شدند؟
تجارتِ جهانی
همانطور که میتوانی حدس بزنی، داستانْ طولانیست، و اگر بخواهم آن را با جزئیاتِ کامل برایت تعریف کنم، احتمالی وجود ندارد که تا انتها دنبالاش کنی. بنابراین، خطوطِ کلیِ تصویرْ از این قرار است: با پیشرفتِ کشتیسازی در اروپا، کاربستِ قطبنما (که نخست توسطِ چینیها کشف شد)، و ارتقاء کلیِ روشهای مسیریابی دریایی، شتابِ تحولات افزایش یافت. همهی اینها کمک کرد تا دریانوردانِ اروپایی مسیرهای دریاییِ تازهای کشف کنند، و این بهنوبهی خود محرکِ اصلیِ تجارتِ جهانی شد.
تاجرانِ انگلیسی، هلندی، اسپانیایی، و پرتغالی، کشتیهای خود را با پشمِ انگلستان و اسکاتلند میانباشتند، در شانگهای آن را با ابریشمِ چینی مبادله، و سپس در یوکوهاما، ابریشم را با شمشیرهای ژاپنی عوض میکردند، پیش از آنکه کشتیها مجدداً روانهی غرب شوند، و در مسیر، برای معاوضهی شمشیرها با ادویهجات در بمبئی متوقف گردند، ادویهجاتی که سپس با خود به انگلستان میآوردند تا با پشمِ بسیار بسیار بیشتری از آنچه درآغاز دراختیار داشتند مبادله کنند. سپس کلِ این مسیر از نو طی میشد.
در این فرآیند، محصولاتی چون پشم، ادویهجات، ابریشم، و شمشیرهای فولادی به کالاهایی با ارزشِ بینالمللی بدل شدند –محصولاتِ جهانیای که ارزشِ مبادلهشان بهصورتِ بینالمللی تعیین میشد- و تاجران یا تولیدکنندگانی که این کالاها را در بازارهای نوظهور به فروش میرساندند، جداً ثروتمند شدند. در جاهایی چون انگلستان و اسکاتلند، زمینداران از دیدنِ اینکه تاجران و فروشندگانِ ابنالوقتی، که فرومایگانِ اجتماعشان قلمداد میشدند، بهمرور ثروتی بهجیب میزدند که داراییِ خودِ آنها در مقابلاش ناچیز بود، هراسان گشتند، و بلاخره به آنچه پیشتر قابلِ تصور نبود اندیشیدند: حالا که نمیتوانیم تاجرانِ کثافت را شکست دهیم، چرا به آنها ملحق نشویم؟ هنگامی که از پنجرههای قلعههاشان به بیرون و به سرفهای مشغولِ جانکندن روی زمینهای خود فرومینگریستند، با خود چنین میاندیشیدند: فایدهی پیاز و چغندری که این سرفها میکارند چیست؟ چغندر در بازارِ بینالمللی چه ارزشی دارد؟ هیچ!
پس تصمیمی متهورانه گرفتند: خلاصییافتن از شرِ محصولاتِ کشاورزیِ فاسدشونده، مانند چغندر و پیاز، که هیچ امکانی برای دسترسی به بازارهای جهانی درحالِظهور فراهم نمیکنند؛ فنسکشیدن اطرافِ املاکشان، و بهاینترتیب مبادرت به حصارکشیهای عظیم؛ اخراجِ دستهجمعیِ سرفهای رقتانگیز، و جایگزینیِ آنها با گلههای گوسفندی که مطیعتر بودند و میشد پشمشان را در بازارهای جهانی تبدیل به سکه کرد. بنابراین، بریتانیا یکی از خشونتآمیزترین دگرگونیهای تاریخِ بشر را از سر گذراند، دگرگونیای که حصارکشی خوانده میشود.
درعرضِ چند دهه، همهچیز بهکلی دگرگون شد. ظاهرِ نواحیِ غیرشهریِ بریتانیا کاملاً تغییر کرد. حسِ تداومی که قرنها میانِ سرفها غلبه داشت –سرفهایی که نسلاندرنسل روی یک زمین و تحتِ فرمانِ یک ارباب، و در امتدادِ عادات و مشغولیتهای والدینشان زندگی کرده بودند- ناگهان از میان رفت. بیش از هفتاد درصدِ دهقانان از خانهها و اراضیِ اجدادیِ خود بیرون انداخته شدند. این دگرگونیْ ویرانکننده، خشن و ظالمانه بود… و بسیار مؤثر.
اینگونه بود که فرآیند دگرگونیِ بریتانیا از یک جامعهی دارای بازار به یک جامعهی بازاری آغاز شد، زیرا بیرونانداختنِ سرفها هم کار و هم زمین را به کالا بَدَل کرد. چگونه؟ اگر من و تو ناگهان خود را بیخانمان و سرگردان در جادهای گِلی در نواحیِ روستاییِ بریتانیا مییافتیم، چه میکردیم؟ احتمالاً تا روستای بعدی پیاده میرفتیم، اولین در را میزدیم و التماس میکردیم که «برای تکهای نان و یک سرپناه حاضر به انجامِ هرکاری هستیم». همین یعنی تولدِ بازارِ کار –بازاری که در آن انسانهایی که به زمین یا ابزارآلات دسترسی ندارند باید ازطریقِ بهمزایدهگذاشتنِ [نیروی] کارشان و کالاییسازیِ رنجومحنتِ خود زنده بمانند.
و دقیقاً همین اتفاق رخ داد. سرفهای سابق، هزارتاهزارتا سر به راههای ناهموار گذاشتند تا تنها محصولی را که در اختیار داشتند عرضه کنند، یعنی [نیروی] کارِ خودشان. برخلافِ والدین و اجدادشان، که کار کرده بودند بدونِ اینکه هرگز [نیروی] کار خود را بفروشند، این سرفهای سابق مجبور شدند به هیئتِ بازگانان یا تاجرانِ [نیروی] کارِ خودشان درآیند. شوربختانه برای آنها، چندین دهه طول کشید تا بازارِ کارِ جدیدی که میخواستند خلق کنند بهخوبی راه بیفتد. در آغاز، هزاران سرفِ پیشین نیروی کارِ خود را به خریدارانی بهواقع اندکشمار عرضه میکردند. تقاضا برای کارِ آنها تنها با تأسیسِ نخستین کارخانهها در چند دههی بعد افزایش یافت. تا آن هنگام، شمارِ استخدامکنندگان برای جذبِ این لژیونهای متشکل از سرفهای سابق کافی نبود، بنابراین قحطی، بیماری، و فلاکتِ همهگیر، در ابعادی شیوع یافت که پیشتر در زمانِ صلح دیده نمیشد.
دربارهی زمین نیز اتفاقِ مشابهی افتاد. زمانیکه گوسفندان جایگزینِ سرفها شدند، مالکانِ زمین دریافتند بهجای اینکه خودشان بر تولیدِ پشم نظارت کنند، میتوانند زمین را با قیمتی که توسطِ ارزشِ جهانیِ پشمِ حاصله تعیین میشد به کسِ دیگری اجاره دهند. هرچه پوششِ علوفهی یک چراگاه متراکمتر بود، میتوانست تعدادِ بیشتری گوسفند را تغذیه کند، و نتیجتاً پشمِ بیشتری تولید میکرد و اجارهای که بهازای هر هکتارِ آن تعیین میشد بالاتر میرفت. بهطورِ خلاصه، وقتی پشم قیمتِ جهانی پیدا کرد، اخراجِ دهقانان و جایگزینیِ آنها با گوسفندانِ چاقوچلّه کافی بود تا زمینِ سبز و دلگشای بریتانیا نیز قیمتِ جهانی پیدا کند.
اما چهکسی زمین را اجاره میداد و گوسفندان را بزرگ میکرد؟ برخی از سرفهای پیشین. اینها دو راه پیشِ پا داشتند: انجامِ این کارها یا تحملِ فقرِ فلاکتبار. بنابراین با لُردهای محلی قرارداد بستند، به این امید که وقتی پشم را در بازار بهفروش میرسانند پولِ کافی برای پرداختِ اجاره و شندرغاز حقوقِ سرفهای دیگری که برایشان کار میکردند بهدست خواهند آورد، و چیزی از آن برای معاشِ خانوادهی خودشان باقی خواهد ماند.
توجه کن که چگونه همهی سرفها دقیقاً در لحظهای که زمینِ آبا و اجدادیشان کالا شد بهنحویازانحاء تاجر شدند. در گذشته، تحتِ نظامِ فئودالی، سرفها روی زمین کار میکردند تا شکمِ خود را سیر کنند، و لُرد که صاحبِ زمین بود سهمِ خود را برمیداشت. بازار در فرآیندِ تولید و توزیع هیچ نقشی نداشت. با اینحال، پس از اخراجِ سرفها بخشِ اعظمِ جمعیت وادار شد تا در نوعی بازار مشارکت جوید: اکثرِ سرفها در بازارِ کار شرکت کردند، جایی که میکوشیدند عرقِ پیشانیشان را بفروشند و نگرانِ ارزشِ مبادلهی رنجومحنتِ خود بودند. تعدادی از آنها به کار روی زمینِ لُردها ادامه دادند، هرچند تحتِ شرایطی یکسره متفاوت: بهعنوانِ مستأجرانی که اجارهشان توسطِ قیمتِ پشم تعیین میشد، و بهعنوانِ کارآفرینانی وحشتزده از نوساناتِ ارزشِ بازاریِ پشم. درحالیکه پدران و مادرانشان با این هراس زیسته بودند که مبادا ارباب سهمِ کافی از محصول برایشان کنار نگذارد تا از گرسنگیکشیدن در زمستان مصون باشند، آنها اکنون نگرانِ چیزِ متفاوتی بودند: آیا خواهیم توانست پشم را در بازار چنان خوب بفروشیم که پولِ کافی هم برای پرداختِ اجاره و هم برای خریدِ خوراک کافی برای تغذیهی بچههایمان داشته باشیم؟
کارخانهها: آزمایشگاههای خاکستریِ تاریخ
حصارکشی تمامِ موادِ اولیهی لازم را برای پختِ سوفلهای بهنامِ جامعهی صنعتی فراهم آورد. اما چنانکه هر آشپزی میداند، علاوه بر موادِ اولیه، حرارت نیز موردِ نیاز است. حرارتِ لازمه تا نیمهی دومِ قرنِ هجدهم مهیا نشد. این حرارت از ساختمانهای خاکستری و غیرانسانیای آمد که از دودکشهای بلندشان دود با شدت خارج میشد: کارخانهها، که در دلشان ماشینِ بخارِ خستگیناپذیرِ ساختهشده بهدستِ جیمز وات، مخترعِ اسکاتلندی، جای گرفت. انقلابِ صنعتی فرارسیده بود.
احتمالاً میپرسی: «چرا انقلابِ صنعتی در بریتانیا اتفاق افتاد، نه در کشور دیگری چون فرانسه یا چین؟» دلایلِ زیادی برای توضیحِ این امر ارائه شده است: برخی به این واقعیت اشاره میکنند که بهعنوانِ یک جزیره، بریتانیا از جنگهای آشوبناکی که اروپای قارهای را ویران کردند مصون مانده بود، درحالیکه هنگامِ بهرهبرداری از بازارها برای تجارتِ جهانی، تاریخِ دریانوردیای که از این موقعیت ناشی میشد یک مزیت بهحساب میآمد. دیگران به غنای منابعِ طبیعیِ بریتانیا همچون زغالسنگ، جمعیتِ زیادِ آن و مستعمرههای خارجیِ پررونقاش اشاره میکنند، مخصوصاً در دریای کارائیب، جایی که بردگانِ آفریقایی روی زمینهای فاتحانِ بریتانیایی کار میکردند. اما قانعکنندهترین استدلالی که من شنیدهام به سه عاملِ دیگر اشاره دارد: برخلافِ سایرِ لُردهای فئودالِ اروپایی یا چینی، که بر ارتشهای خصوصیِ بزرگ فرمان میراندند، زمیندارانِ بریتانیایی قدرتِ نظامیِ قابلِملاحظهای از آنِ خود نداشتند، پس کسبِ ثروت با استفاده از قهرِ سبعانه -بهجای تجارت- کمتر میسّر بود. در همین حال، زمیندارانِ بریتانیایی از یک اقتدارِ مرکزیِ نسبتاً قوی نفع میبردند: یک پادشاه در رأسِ ارتشی قدرتمند، که هنگام مواجهه با سرفهای سرسختی که درمقابلِ اخراجشدن مقاومت میکردند بهکمکِ زمینداران میآمد. نهایتاً، تمرکزیافتگیِ نسبیِ مالکیتِ زمین در بریتانیا باعث میشد اخراجِ انبوهِ سرفها مستلزمِ رضایتِ تعدادِ نسبتاً کمی از زمینداران باشد.
برای درکِ اینکه انقلابِ صنعتی چگونه در بریتانیا بهوقوع پیوست، بیا به استعارهی آشپزی بازگردیم و بریتانیا را یک دیگِ بزرگ درنظر بگیریم. نخست، در ذهنات همهی موادِ اولیهی موردِ اشاره (ضعفِ نظامیِ زمینداران، دولتِ مرکزیِ قدرتمند و غیره) را درونِ این دیگ بریز و بگذار کمی خیس بخورند. سپس، ثروتِ درحالِانباشتِ طبقهی بازرگان و آن بخش از اشراف که از تجارتِ جهانیِ کالاهای مشخصی (شاملِ محصولاتِ پشمی، پارچه و فلز) نفع برده بودند را اضافه کن. سپس دستههای سرفهای پیشینِ بیکار را اضافه کن که در خیابانها برای یک تکهنان، کار یا هرچیزِ دیگر گدایی میکنند. نهایتاً دیگ را با حرارتِ ماشینهای بخار آقای وات گرم کن، ماشینهایی که میتوانستند همزمان انرژی هزار دستگاهِ بافندگی را تأمین کنند، و بهشدت هم بزن. با اندکی شانس، از دیگِ تو انقلابِ صنعتی در هیئتِ نخستین کارخانهها بیرون خواهد آمد. همینجا بود، درونِ این بهقولِ ویلیام بلِیک «کارخانههای تاریکِ شیطانی»، که وارثانِ این سرفهای پیشینِ بینوا نهایتاً بهعنوانِ کارگرانِ صنعتی شغل پیدا کردند، و برای نخستین بار در تاریخ، شانهبهشانهی ماشینهای بخارِ تازه عرق ریختند.
تناقضِ بزرگ
پیروزیِ ارزشهای مبادله بر ارزشهای تجربی تغییراتِ مطلوب و نامطلوبی در جهان ایجاد کرد.
از یکسو، کالاییشدنِ محصولات، زمین و [نیروی] کار با پایانِ سرکوب، بیعدالتی و فلاکتِ سرفها تؤام گردید. همراه با امکانِ الغای بردگی، و قابلیتِ فنیِ تولیدِ محصولاتِ کافی برای همه، مفهومی تازه از آزادی زاده شد.
از سوی دیگر، این کالاییسازیْ اشکالِ جدید و غیرمنتظرهای از نگونبختی، فقر و بردگی بالقوه را اشاعه داد. با از راه رسیدنِ جوامعِ بازاری و محرومساختنِ سرفها از زمینِ قابلِکشت، این سابقاً کشاورزانِ بدونِ زمین یا کارگر صنعتی شدند یا برای کشاورزی به زمینداران اجاره پرداختند. در هر دو مورد، اکنون تا حدی آزاد بودند که دیگر نمیشد بهزور و بهرغمِ خواستشان آنها را مجبور به کار کرد، ولی آزادیِ آنها با زنجیرهایی تازه همراه بود. درحالیکه کارگرانِ مزدی آزاد بودند به انتخابِ خودشان کار کنند، اکنون کاملاً وابسته به الطافِ بازار بودند –تنها تا زمانی آزاد بودند که میتوانستند برای نیروی کارشان استخدامکننده یا برای پشم[ـِ تولیدی]شان خریدار بیابند. بدونِ زمین، آزاد بودند هرکجا که میخواستند بروند، ولی همچنین درمعرضِ خطرِ محرومیتِ مطلقِ بیخانمانی قرار داشتند.
آنهایی که توانستند کار پیدا کنند، روزانه بیش از چهارده ساعت در کارخانههای خفگیآورِ منچستر، معادنِ زغالسنگِ ولز و یورکشایر، در کشتیسازیهای رودخانهی کلایْد کار میکردند. روزنامههای آن زمان دربارهی کودکانِ دهسالهای گزارش دادند که در انگلستان و اسکاتلند، شبوروز به ماشینِ بخار زنجیر شده بودند تا بیشترین میزانِ کار ممکن از آنها استخراج شود. زنانِ حامله در معادنِ قلعِ کورنوال[۳۲] جان میکندند، برخی از آنها مجبور شدند بهتنهایی درونِ چاهها و گودالها زایمان کنند. تقریباً در همین زمان، در مستعمراتی چون جامائیکا، و جایی که بعداً به جنوبِ ایالاتِ متحده تبدیل شد، تولید همچنان به نیروی بردگانی وابسته بود که از خانههایشان در آفریقا ربوده میشدند و برای ارزشِ مبادله بهفروش میرسیدند.
در تاریخِ بشر، هیچگاه چیزی شبیه به این رخ نداده بود. شاید حقیقت داشته باشد که نوعِ بشر از همان آغاز درحالِ جهانیشدن بوده است –به هر ترتیب، چنانکه میدانی، ردِ نیاکانِ همهی انسانها به آفریقا میرسد. اما نوعِ جهانیسازیای که حاملِ انقلابِ صنعتی بود و توسطِ آن تثبیت شد به این «تناقضِ بزرگ» انجامید: همزیستیِ ثروتِ غیرقابلِتصورِ تازه با رنجومِحنتی وصفناشدنی. در نتیجه، نابرابریِ حاصل از انقلابِ کشاورزی، که در فصلِ قبل به آن برخوردیم، بهشکلی فوقالعاده افزایش یافت.
«پول دنیا را میگردانَد»
این اصطلاح را بسیار شنیدهای. هرچند این تصویر از انسان بهطرزی غیرِقابلِتحمل کلبیمسلکانه و بهنحوی فلاکتبار بدبینانه است، ممکن است -معالاَسَف- عمدتاً حقیقت داشته باشد. اما حتی اگر این روزها پولْ تمامِ محتوا و هدفِ زندگی باشد، چیزی که واقعاً میخواهم در این کتاب به تو بگویم این است که همیشه چنین نبوده. با اینکه پول همواره ابزارِ مهمی بوده که به انسانها کمک میکرده تا به اهدافشان دست یابند، هرگز به اندازهی امروز هدفِ درخود و برایخود نبوده است. تحتِ لوای نظامِ فئودالی، هیچ میزانی از پولِ پیشنهادی نمیتوانست یک زمیندار را بهفکرِ فروش قلعهاش بیَندازد. چنین کاری غیراخلاقی و مایهی رسوایی قلمداد میشد. اگر احتیاجْ او را به چنین کاری وامیداشت، خود را شکستخوردهای خوار و زبون تلقی میکرد. امروزه کمتر قلعه، نقاشی یا کشتیِ تفریحیای وجود دارد که در صورتِ مناسب بودنِ قیمت، به فروش نرسَد. در پیروزیِ ارزشهای مبادله بر ارزشهای تجربی، همزمان با تکاملِ جوامع دارای بازار به جوامعِ بازاری، چیز دیگری نیز اتفاق افتاد: پول از وسیله به هدف تبدیل شد.
اکنون زمان آن است که تو را با توضیحی سادهتر و موجِزتر از اینکه چطور چنین شد آشنا کنم: بشر انگیزهی کسبِ سود را اختراع کرد. اما آیا انگیزهی کسبِ سود همواره جزوِ سرشتِ بشر نبود؟ نه، نبود. طمع، چرا. میلی غیرقابلِ سرکوب برای جمعآوری قدرت، طلا، آثار هُنری، دوستانِ جذاب، زمین –قطعاً. اما سود از همهی اینها متمایز است، و تا زمانهای نسبتاً متأخر، در تاریخ رانهی مهمی بهشمار نمیرفت.
و اکنون، بگذار ایدهای حتی گیجکنندهتر را با تو در میان بگذارم: برآمدنِ سود بهعنوانِ انگیزهای محوری برای کارهایی که انسانها انجام میدهند همزمان با افزایشِ اهمیتِ بدهی رخ داد.
[ادامه در فصل سومِ کتاب …]
[۱] Dover
[۲] iTunes
[۳] Amazon
[۴] clergy
با اینکه کلمهی «آخوند» در فارسی برای اشاره به گروهِ مشخصی از صاحبمنصبان استفاده میشود، ما کاربردِ آن برای اشارهی کلیتر به هرشکلی از الیگارشی مذهبی را مناسب میدانیم.
[۵] Mr. Nabuk
[۶] indigenous
[۷] currency
[۸] IOU
[۹] shell-IOU
[۱۰] Aerofoil
نامِ شکلِ ویژهی مقطعِ بالِ هواپیما و قطعاتی مانند ملخها و پروانهها.
[۱۱] Parthenon
معبدِ خدای آتنا در آتن.
[۱۲] بر وزنِ در آغاز کلمه بود.
[۱۳] self-perpetuating
[۱۴] mythology
[۱۵] Aegina
[۱۶] Maratona
[۱۷] Kostas
[۱۸] good
[۱۹] good در این معنا محصول یا با تسامح کالا خوانده میشود.
[۲۰] commodities
[۲۱] mousaka
[۲۲] experiential value
[۲۳] oikonomia
[۲۴] oikos
[۲۵] nomoi
[۲۶] economy
[۲۷] patent
[۲۸] microcosm
[۲۹] goods
در اینجا نویسنده همچنان به بازی با کاربُردِ کلمهی goods ادامه میدهد تا منطقِ کالاییِ موردِ نظرِ خود را شفافتر بیان نماید.
[۳۰] Hephaestus
[۳۱] capital goods
[۳۲] Cornish