در ماه می ۱۹۴۰ زمانی که هانا آرنت در اردوگاه بازداشتشدگان گورس در جنوب غربی فرانسه به سر میبُرد یکی از معقولترین کارهایی را به انجام رساند که آدمی میتواند در وضعیتی سراسر کابوسوار انجام دهد: او در جستجوی زمان از دسترفته اثر پروست، دربارۀ جنگ اثر کلاوزویتس و بیاختیار داستانهای کارآگاهی ژرژ سیمِنون را خواند. امروز مردم آرنت را میخوانند تا تنگنای سخت و سرگردانکنندۀ روزگاری را بفهمند که در آن بهسر میبریم.
اندکزمانی پس از انتصاب دونالد ترامپ به مقام ریاست جمهوری، ریشههای توتالیتاریسم (۱۹۵۱) شاهکارِ هانا آرنت در لیست پرفروشترین کتابها در ایالات متحد آمریکا قرار گرفت. از آن پس جملات کوتاه هشداردهندۀ آرنت در باب زندگی سیاسی پساحقیقت در رسانههای اجتماعی بازنشر میشود. آرنت که روزگاری «مهاجر غیرقانونی» (به قول خودش)، تاریخنگارِ توتالیتاریسم، تحلیلگر ابتذال شرِ اداری و مدافع آغازگریهای سیاسی نو بود اینک متفکر سیاسیِ عصرِ دوم بربریت فاشیستی است.
فقط مخالفانِ ناسیونالیسم راست افراطی نیستند که در صدد فهم دوبارۀ آثار هانا آرنت برآمدهاند. حزب راستگرای افراطیِ آلترناتیو برای آلمان (AfD) [۳]نیز سعی دارد دعویهای خود را در پژوهشی رسمی با آوردن نقلقولهای نیمهکاره از آرنت راست و ریس کند. شاید تصورش هم نکنید که رسالتِ فکری AfD ایجاد «وضوح و شفافیت» در گفتمان عمومی باشد. آنها بر اساس گفتۀ هانا آرنت زیرکانه به ما هشدار میدهند که قدرت «دقیقاً در جایی خطرناک میشود که عرصۀ عمومی به پایان میرسد.» البته آرنت این را هم میگوید که قدرت زمانی خطرناک میشود که نخبگانِ سرمایهدار از سوی انبوه مردم حمایت میشوند، زمانی که نژادپرستی نهادهای دولتی را تصاحب کند و نیز زمانی که تنهاییِ رنجآورِ ناشی از زیستن در جامعۀ اتمیزۀ رها از امر واقعْ افراد را به سوی هر خیالِ باطلِ مبتذلی سوق میدهد تا آنها را از همراهی با یکدیگر باز دارد.
بهراستی آرنت عرصۀ عمومی سیاست را به دلیل شفافیت مستحکمی که به زندگیِ روزمره با دیگران میبخشد میپسندید و همچنین آرنت از نوعی جمهوری سیاسی بر پایۀ منافع مشترک سخن میگوید. اینها دو دلیل برای خوانش آرنت در دنیای امروز هستند. اما تعهد آرنت به تکثر دعوت به ناسیونالیسم نیست. آرنت میخواست به سیاست نور بتاباند تا ما بتوانیم یکدیگر را بهخاطر آنچه هستیم ببینیم. اما این به معنای پذیرفتنِ اجباریِ آن چیزهایی نیست که آشکارا برای خودِ سیاست ویرانگر است، ما فقط باید اقرار کنیم که آنچه را بهواقع نفرتانگیزترین چیز میدانیم وجود دارد – و بعد به آن تن در ندهیم.
و اگر در دو سال گذشته (۲۰۱۷ و ۲۰۱۸) چیزی باشد که باید از آن درس بگیریم این است که واقعیت سیاسیمان آنچه فکر میکردیم نیست چه برسد به آنچه میخواستیم باشد. عصری که آرنت در آن میزیست نیز عصری تاریک، پرآشوب و غیر قابل پیشبینی بود و آرنت باهوش، سختکوش و پرکار بود، آرنت در سریع اندیشیدن و دقیق اندیشیدن از لحاظ سیاسی و اخلاقی بیهمتا بود. او به مقایسهها و همانندسازیهای سادهانگارانه اعتماد نداشت، سوابقِ تاریخی اندیشه برای درک امور پیشبینینشده شیوۀ ضعیفی بود و به جای آن آرنت چیزی را تمرین میکند که نامش را «اندیشیدن بدون حفاظ[۴]» مینهد. آرنت امروز آموزههایی برای ما دارد اما بیشتر در مقام متفکر سیاسی دربارۀ دشواریها و مشکلات، و کمتر در مقام کاساندرا از فصلهای پیشین تاریخ.
کلید زندگینامۀ آرنت اندیشیدن است. او در سال ۱۹۰۶ در شهر کونیگزبرگ (زادگاه کانت) زاده شد، تنها فرزند بسیار دوستداشتنی و به طرز استثنایی باهوش از پدر و مادری چپگرا بود و از همان ابتدا موضوعات فراوانی برای اندیشیدن دربارۀ آنها داشت. اولین موضوع اندیشیدن پدرش بود، که به بیماری سفلیس مبتلا شد و رفتهرفته کارش به جنون و مرگ انجامید، وقتی آرنت هفت ساله بود جهانی که فکر میکرد میشناسدش به جایی عجیب و نامطمئن تبدیل شد. سپس یهودستیزی را تجربه کرد، که با هوکردنها در زمین بازی او را غافلگیر کرد و سریع فهمید در آزاردیدن از کودکان با بسیاری از بزرگسالانِ دور و برش سهیم است. مادرش به او یاد داد زمانی که در مقام یک یهودی مورد حمله قرار میگیرد باید در مقام یک یهودی از خودش دفاع کند.
اندیشیدن اولین دفاع آرنت در برابر جهانی گیجکننده بود. اما اندیشیدن همیشه چیزی بیشتر از کاری است که آدمی با ذهنش انجام میدهد؛ اندیشیدن راه و روش آرنت برای بودن در جهان بود. این درسی بود که او از استادش و زمانی معشوقش مارتین هایدگر آموخته بود. در سال ۱۹۲۴ آرنت هجده ساله بود و برای نخستین بار مارتین هایدگر را در دانشگاه ماربورگ ملاقات کرد. بعید است که (همانطور که برخی به ذهنشان خطور میکند) شلوار چرمیِ هایدگر یا شیوهای که او چوب اسکیاش را روی شانهاش میبست آرنت را به تختخوابِ او کشانده باشد، آرنت با شور و اشتیاق بحث هایدگر را دنبال میکرد و آن بحث این بود که ما از طریق کلمات میاندیشیم، وجود داریم و عشق میورزیم. آرنت بعدها دربارۀ هایدگر گفت: «ما از راه زبان آلمانی یکدیگر را ملاقات کردیم.»
برای آرنت کلمات بسیار اهمیّت داشتند زیرا انسان با کلمات میاندیشد و برای انسان زیستن در کنار یکدیگر با کلمات ممکن میگردد. آرنت به سه زبان مینوشت و دستِ کم به شش زبان میخواند و میاندیشید. بعدها گفت زبان آلمانی که دیوانه نشده بود، ولی در بیست سالگیاش این مردم بودند که رفتهرفته دیوانه میشدند و حتا کسانی که اندیشمند و دارای عقل سلیم بودند و آرنت آنها را دوستانِ خود به شمار میآورد در برابر واقعیت سیاسی که به شکل روزافزونی ناخوشایند میشد عقبنشینی کردند و به مخالف خاموش تبدیل شدند. آرنت در مقام یک یهودیْ تجمل و ناز و نعمت «مهاجرت درونی[۵]» را نداشت و بقیۀ عمرش به شیوۀ بازگشتش به و مبارزهاش با جهانی میاندیشید که روزگاری حق وجودِ او را بهتمامی زیر سؤال برده بود.
اندیشیدن جانِ آرنت را بیش از یک مرتبه نجات داد. مطالعات اولیۀ آرنت دربارۀ تاریخ سیاسی اروپایی چند تصور غلط در او ایجاد کرده بود، او تصور میکرد حقوق انسان[۶] میتواند از او در برابر خشونتی که هنگام فروپاشی نهادهای سیاسی اوج میگیرد محافظت کند. عصر ظلمت که فرا رسید هانا آرنت متناسب با آن عصر دست به کنش زد.
در سال ۱۹۳۳ گشتاپو آرنت را به دلیل پژوهش دربارۀ پروپاگاندای ضدیهود دستگیر کرد، آرنت خیلی زود فهمید اسیر یک مأمور مرددِ تازهکار شده است، فقط با او حرف زد و خودش را از زندان آزاد کرد. در سال ۱۹۴۰ در پاریس وقتی برای تمام زنان جامعۀ پناهندهای که آرنت به آن تعلق داشت، یعنی زنانِ «خارجیِ دشمن» و بیفرزند، فراخوان آمد که برای تبعید در محل وِلدروم دیور[۷] جمع شوند، او یکی از معدود افرادی بود که دل و جرئتِ ترسیدن از بدترینها را داشت. آرنت در میان هرجومرج تهاجم آلمانها از اردوگاه اقامت اجباری گورس گریخت –کسانی که در آنجا ماندند به اردوگاه آشوویتس-بیرکِناو[۸] تبعید شدند. آرنت در مارِسی از درسهای سیمِنون دربارۀ حقّه و کلَک به درستی استفاده کرد و کاری کرد که مقامات مسئول فکر کنند شوهرش قبلاً دستگیر شده است.
فهم سیاسی ِبالغِ آرنت در همان مکانهایی رشد یافت که حزب AfD و دوستانشان آنجا را مسألهدار و دردسرساز میدانند: میان اجتماعاتِ مهاجر، میان دونرتبههای پناهنده، میان بیحقها، میان فلکزدهها و میان گستاخها و نافرمانها. او پاریایی خودخوانده بود، اصطلاحی که از برنارد لازار متفکر رادیکال یهودی به عاریه گرفته بود، لازار از ماجرای دریفوس در فرانسه آموخته بود که همگونسازی هیچ محافظی در برابر نژادپرستی ایجاد نمیکند. آرنت مدعی بود که پاریاهای پناهنده «طلایهداران»ِ مردمشان بودند و او از بودن در میان آنها افتخار میکرد.
امروز فعالان پناهندگی همهچیز را خوب درک خواهند کرد، آنچه رخ میدهد فقط بداقبالی برای دیگران، یا مسئلهای بشردوستانه که باید حل و فصل شود نیست، بلکه پای تغییردادنِ جهان در میان است، برای نسل آرنت فهماندنِ این موضوع به مردمْ خود نوعی مبارزه بود. آرنت در سال ۱۹۴۳ در مقالۀ تلخ زیبایی به نام «ما پناهندگان» نوشت: «ظاهراً هیچکس نمیخواهد بداند که تاریخ معاصر گونۀ جدیدی از انسان را خلق کرده است؛ گونهای که بهدست دشمنانشان در ارودگاههای کار اجباری و بهدست دوستانشان در اردوگاههای اقامت اجباری نگه داشته میشوند.» پس از آن آرنت از اروپا خارج شد و به نیویورک رفت و رفتهرفته جایگاهش را در میان گروهی پیدا کرد که به زودی تبدیل به یکی از مهمترین جمعهای روشنفکری در قرن بیستم میشد، جمعی که در آن هانس جوناس، اروینگ هاو، رابرت لووِل، رندال جارِل، مری مککارتی و دبلیو اچ اودن جای داشتند.
فِرِد استاین، پناهندۀ یهودی دیگری بود که در سال ۱۹۴۴ عکس مشهوری از آرنت گرفت، عکسی که تجسمِ جدّیت – و زیبایی- هانا آرنت در این سالها بود: او به نیمرخ به دیوار تکیه داده است، با خونسردی به آینده خیره شده است و سیگاری بین انگشتان کشیدهاش قرار دارد و خاکستر سیگار در حال فروریختن است. آرنت همان قدر که عمیقاً و از روی عادت عاشق دوستاناش بود عاشق سیگارکشیدن هم بود.
آرنت در نیمۀ دوم عمرش بیتاب با شهرت روشنفکرانه و بدگمان به موضعگیریهای عمومی، حلقۀ دوستانش را حفظ کرد. او در سال ۱۹۷۵ پس از صرف یک شامِ خوب در کنار دوستانش از دنیا رفت. این همنشینی با دوستان همانقدر که شخصی بود معترضانه و سیاسی هم بود. «گونۀ جدید وجود انسانی»ِ آرنت فقط شامل قربانیان آزار و اذیت نازیها نمیشد. همانطور که آرتور کوستلر خود و میلیونها نفر دیگر را توصیف میکرد که مثل آرنت از مسیرهای پناهندگی عبور میکردند پناهندگان یهودی، همانند پناهندگان امروزی از مناطق جنوبی جهان، از نگاه دیگران انسانهای زاید و «تفالههای زمین» پنداشته میشدند. حتا پیش از آنکه دهشت کامل اردوگاههای مرگ آشکار شود آرنت پی برده بود که جهان «هیچ چیز مقدسی را در برهنگی نظری انسان نیافت.» هنوز هم نیافته است.
این فقط بدین دلیل نبود که مردم از قِبَلِ پروپاگاندای تودهای ناهمدل و بدرفتار شده بودند، بلکه پیامدِ ساماندهیِ جهان به شکل دولت ملّتها هم بود. آرنت میگوید وقتی یک شخص از یک کشور رانده میشود از تمام کشورها رانده میشود «این یعنی او در واقع از جامعۀ بشریت رانده شده است.»
حقوق بشر قابل انتقال نبود. این خبر خوبی نبود، بهویژه برای آنها که مشغول استقرار دولتهای ناسیونالیستِ از نظر قومی یکدست بودند، پس از جنگ اول جهانی وقتی اروپا به دولت ملّتهای جدید تقسیم میشد این اتفاق برای یهودیان و سایر اقلیتها افتاد. این اتفاق بار دیگر در سال ۱۹۴۸ برای فلسطینیها هم افتاد. آرنت در مورد اسرائیل دچار دردسر شد اما او باز هم بینش روشنی داشت. به نوشتۀ آرنت در «تقریباً تمامی رویدادهای دیگرِ قرن بیستم» مثل «راه حل مسئلۀ یهود صرفاً دستۀ جدیدی از پناهندگان، یعنی عربها، به وجود آمد و در نتیجه شمار بیتابعیتها و بیحقها را به ۷۰۰۰۰۰ تا ۸۰۰۰۰۰ نفر افزایش داد.»
فقط یک سازمان سیاسی عاری از ناسیونالیسم، یا سازمانی که دست کم ناسیونالیسم را در جایگاه خودش قرار داده باشد، میتواند «حق» هر فردی را برای «حقوق داشتن» تضمین کند – تا فرد بتواند سخن بگوید و در مقام عضوی از جامعه به رسمیت شناخته شود. بیتابعیتیِ خودِ آرنت به او آموخته بود که ما انسانیّت خود را با هم، از راه دوستی، حرفزدن، عملکردن و از همه مهمتر از راه سیاست میسازیم. او بعدها گفت: «ما آنچه را در جهان و در خود ما اتفاق میافتد فقط با صحبتکردن دربارۀ آن انسانی میکنیم و در حین صحبتکردن میآموزیم که انسان باشیم.»
همچنین او میدانست در روزگارِ غیرانسانی آموختنِ انسانبودن امری دشوار و گاه غیرممکن است. مردم علاقه دارند به اشتباهات آرنت در این مورد اشاره کنند، همانطور که دربارۀ زنان اندیشمند بسیاری این کار را میکنند، میزان چشمگیری گله و شکایت دربارۀ اشتباهاتی که آرنت دربارۀ مردها داشته است وجود دارد. در حقیقت دو مرد موردِ بحث هر دو نازی بودند: آدولف آیشمن، مجری ارشد کشتار جمعی، که آرنت گزارش دادگاه او در اورشلیم را برای مجلۀ نیویورکر نوشت، و با تحلیل خونسردش از ابتذال شرّ مدرن آغازگر یک بدنامی شد؛ و هایدگر که در سال ۱۹۳۳ به حزب نازی پیوست و زیر سایۀ توجهات آن حزب رئیس دانشگاه فرایبورگ شد. هایدگر یک نازی فرصتطلب و تاحدی رقتانگیز بود، اما در ضدیهود بودن هایدگر هیچ شکی وجود نداشت. ابراز انزجارِ آرنت از رفتار هایدگر قابل فهم بود؛ آنچه چندان قابل فهم نبود این است که آرنت بعدها هایدگر را بخشید.
در حقیقت هایدگری که آرنت سرانجام گذاشت به زندگیاش برگردد، همانند بسیاری از مردان سالخوردۀ نوستالژیک برای آنچه روزگاری بودند، کمی احمق بود، خودشیفتهای بود که آرنت را «جنگل» خود مینامید و از گذشته خود با آرنت افسانهسازی میکرد. شیداییِ نسبتاً ترسآورِ رابطۀ میان آن دو نقش چندانی در اهمیت رابطۀ آرنت با همسر دومش یعنی هاینریش بلوشر ایفا نکرد، بلوشر مردی بسیار باهوش و بسیار جذاب بود. درست است که بلوشر برای سایر زنان، از جمله دوستانِ آرنت هم بسیار جذاب بود، اما در این مورد نیز آرنت واقعبین بود. بلوشر بر متنهای آرنت حاشیهنویسی میکرد و همیشه موقع نگریستن به آرنت چشمهایش میدرخشید. اگر آرنت سرانجام هایدگر را بخشید به این دلیل بود که بیش از آنکه آرنت به هایدگر نیاز داشته باشد، هایدگر به آرنت نیاز داشت.
هایدگر روباه حیلهگیری که بعدها معلوم شد چندان هم حیلهگر نبوده است، با اندیشۀ درخودفرورفتهاش برای خودش دامی پهن کرده بود. از سوی دیگر آیشمن با فقدان کامل خویشتناندیشیِ سنجشگر متمایز بود. سازمان موساد آیشمن را در آرژانتین دستگیر کرد، آیشمن فرمانده ارشد SS نازی و مجری انتقال یهودیان اروپایی به اردوگاههای مرگ در سال ۱۹۶۱ در دادگاه محاکمه شد. آرنت مصمم بود که به دادگاه برود و رو در رو به این «کابوس زنده» نگاه کند. آرنت دریافت مردی که در اطاقک شیشهای در دادگاه نشسته است مردی بیروح است که غیر از زدنِ حرفهای کلیشهای نمیتواند هیچ اظهارنظری کند. خیلیها آرنت را متهم کردند به اینکه او دربارۀ آیشمن بهتمامی اشتباه میکند. شواهد نشان میدادند آیشمن دقیقاً میدانست چه میکند: او بیتردید آدمِ بدی بود. اما آرنت هرگز ادعا نکرد که آیشمن یک مرد سادۀ فریبخورده بود؛ آرنت با کنایۀ خاص گفت آیشمن «صرفاً» و به طرز فاجعهباری بیفکر بود. کلمۀ «صرفاً» به بیفکریِ بیتفاوت اشاره دارد نه به جرمی که صورت گرفته است.
آرنت میگوید اندیشیدن گفتوگوی دونفره درون یک نفر است، که ما همیشه در سرهایمان داریم و هیچکس نمیخواهد با یک قاتل گفتوگو کند –به استثنای مردانی همانندِ آیشمن. منظور آرنت از ابتذال شرّ همین است. بیفکری است که به آدمی اجازه میدهد وقتی یک سیستم انتقال جدید را برای تبدیل آدمها به اجساد به کار میگیرد پیامدهای اخلاقیِ کارش را در نظر نگیرد. آیشمن گونۀ جدیدی از جنایتکاران قرن بیستمی بود – نه فقط یک جانیِ نسلکُش بلکه دشمن بشریت چراکه او نه میتوانست و نه میخواست از چشمانداز هرکسی غیر از خودش فکر کند.
این حیلهگریِ شیطانی نبود بلکه بیفکریِ عبثی بود که بسیاری را محکوم به سیهروزی و رنج و مرگ کرد. این چیزی بود که آرنت آن را دربارۀ دورانِ خودش بهدرستی بیسابقه میدانست. جامعۀ اتمیزه و بر محور رسانههای جمعی که با بوروکراتیزهکردنِ نامنظمِ فزایندۀ زندگی ما ترکیب شده است، این امکان را فراهم ساخته است. همچنان نیز ادامه دارد.
وقتی حزب AfD میگوید قدرت در جایی خطرناک میشود که پاسخگوییِ عمومی در آنجا دیگر وجود نداشته باشد، حرف غلطی نمیزند. اما بنا به آموزههای آرنت دقیقاً در چنین لحظاتی است که برای ایستادگی در برابر پوپولیسم اندیشیدن به لحاظ سیاسی لازم است: «زمانی که همه بیفکرکردن تحت تأثیر کردار دیگران قرار میگیرند و آن را باور میکنند، کسانی که فکر میکنند بهچشم میآیند زیرا… [فکرکردن] تبدیل به نوعی عمل میشود.»
آرنت این عبارت را در سال ۱۹۷۱ نوشت. رسوایی اوراق پنتاگون در اوایل آن سال آغاز شده بود. یک سال بعد واترگیت اتفاق افتاد و آرنت جستار «دروغگویی در سیاست» را نوشت، که خیلیها امروز به آن رجوع میکنند. آرنت نوشت دروغگویی در سیاست همیشه وجود داشته است؛ آنچه برای جمهوری آمریکایی جدید و خطرناک بود دروغگویی نبود بلکه موقعیتی بود که در آن دروغ از حقیقت قابل تشخیص نبود. واقعیتها، بیاساس، پخش میشوند همانقدر آزاد که غریدنِ آخرین خودشیفته، و آنچه به نظر ناممکن میرسید– کودکان در اردوگاهها، بازداشتهای بیشمار و ناسیونالیسم زمختِ فاقد شعور- دوباره ممکن میشود.
چطور میتوان ایستادگی کرد؟ چطور میتوان تفکر را عملی کرد؟ یکی دیگر از جستارهای آرنت دربارۀ نافرمانی مدنی بود. او این جستار را با پرسشی آغاز کرد که هنوز پرسشی پُرطنین است: «آیا قانون مُرده است؟» آرنت هیچ گونه فانتزیای دربارۀ مطالبات فراتر از قانون یا اقتدار اخلاقی قانون برای انجام کار خوب در سر نمیپروراند. این قانون اهمیت داشت، چون روایت اگزیستانسیال بود که روایت سیاستهای مشروطه آمریکایی را به هم وصل میکرد. به همین دلیل است که نافرمانی مدنی برای دفاع از قانون باید عمل سیاسیِ جمعی باشد: این جامعۀ سیاسی است که در معرض خطر است نه وجدان فردی. آرنت در اوایل دهۀ ۱۹۷۰ از جنبشهای دانشجویی و ضد جنگ با ویتنام حمایت میکرد، زیرا باور داشت که اَعمالِ آنها چیزی جدید، ورای سنّت سیاسی ضرورتاً خوب، میسازد – او همیشه برای آنهایی که «مردم جدید» مینامیدشان وقت داشت.
اما او همچنین فهمیده بود که قانون، همانند خودِ جمهوری، بر روی خشونت و نژادپرستی و تسخیر بنا شده بود. پرسش دردسرسازتر در قلب این جستار نیز پرسش امروز است: چرا باید از قانونی دفاع کنید که بر مبنای محرومیت و حذف شما بنا شده است؟ در سطحی وسیعتر، چه اتفاقی میافتد وقتی آنهایی که مردم زائد جهان نامید میشوند –طردشدهها، پناهندگان، مهاجران، سیاهان و رنگینپوستان و بیحقها- اندیشهشان را تبدیل به عمل سیاسی میکنند؟
آرنت در اواخر قرن بیستم در آمریکا نتوانست به این پرسش پاسخ دهد، زیرا نتوانست به روش خودش به سیاست تحولخواهِ کنشگریِ سیاهان فکر کند. در پایان، آرنت دربارۀ مردان نازی اشتباه نکرده بود، بلکه دربارۀ نوجوان سیاهی به نام الیزابت اِکفورد اشتباه کرد. اِکفورد دختری بود که در سال ۱۹۵۷ در عکسی که اکنون تبدیل به یک نماد شده است در شهر لیتل راک آرکانزاس در میان جیغ و داد سفیدپوستان تجسمِ حق مصوبِ تحصیلِ عاری از تبعیض شد.
استدلال آرنت این بود که اِکفورد در آن سن نباید چنین بار سیاسیای را متحمل شود و آموزش یک موضوع اجتماعی و بیشتر خصوصی بود. پاسخِ رالف الیسونِ نویسنده به آرنت این بود که در جنوب تمام کودکان سیاه از روزی که زاده میشوند، چه خودشان یا پدر و مادرهایشان خوششان بیاید چه نه، این بار سیاسی را بر روی دوش خود حمل میکنند. آرنت پاسخی نداشت. این یکی از معدود مواقعی بود که آرنت در داوریکردن از نگاه دیگران شکست خورد.
ما نمیتوانیم حدس بزنیم که آرنت دربارۀ سیاست امروز ما چه فکری میکرد، اما از تلاش ما در این مورد قدردانی نمیکند، بلکه به ما میگوید: خودتان فکر کنید. آرنت ما را با یک پیام مهم ترک کرد: انتظار بدترینها را داشته باشید و خودتان را برای آن آماده کنید، اما برای چیزی بهتر فکر و عمل کنید. غیرممکن همیشه ممکن است.
پانوشتها:
* لیندزی استونبریج استاد علوم انسانی و حقوق بشر در دانشگاه بیرمنگام و نویسندۀ کتاب مردم بیجا: نوشتن، حقوق و پناهندگان، نشر دانشگاه آکسفورد است. م.
[۳] Germany’s far-right Alternative für Deutschland (AfD)
[۴] thinking without a bannister
[۵] inner emigration
[۶] Rights of Man
[۷] Vélodrome d’Hiver
[۸] Auschwitz-Birkenau
متن ترجمهای است از:
https://www.newstatesman.com/culture/books/2019/03/hannah-arendt-resurgence-philosophy-relevance