گزارشی از فصلِ پنجمِ سرمایه با عنوان «فرایند کار و فرایند ارزشافزایی»
بازخوانی سرمایه شکلی از رودررویی با خود متن است و به همین دلیل ممکن است مانند آن تفسیرها یا گزارشهایی از تفسیرها که با فراغ بال به بسط خلاقانهی مفاهیم و روابط دست میزنند، نه تنها پرشور ننماید بلکه فرساینده به نظر برسد. اما چنین دقتی اگر بتواند سطحی دیگر از واکاویها را به متن بیفزاید و متن را در پرتوی دستاورهای نظری دیگر بخواند، اهمیتی خاص خود مییابد. هر چه واردکردن دستاوردهای نظری دیگر چونان حاشیهها و چهبسا نقدهایی به متن گستردهتر باشد، نتیجهی کار آموزندهتر و کاراتر خواهد بود. در این نوشته سعی شده است چنین کاری در پیش گرفته شود، هر چند ممکن است نتیجهی کار آنچنان که باید شکوفان و همهجانبه نباشد.
در این نوشته به فصل پنجم سرمایه پرداخته شده است. مارکس در این فصلِ به فرایندِ کار و ارزشافزایی میپردازد چنانکه میتوان آن را بررسیِ فرایندِ تولیدِ ارزشِ افزوده [فرایندِ ارزشافزایی] نیز نامید. موضوعِ این فصل ممکن است از فصلِ پیشین (تبدیل پول به سرمایه) مستقل به نظر برسد اما از آنجا که به ابزارِ کار و نقشِ آن در ارزش میپردازد با فصلِ پسینِ خود (سرمایهی ثابت و سرمایهی متغیر) پیوندی انداموار پیدا میکند.
فرایندِ کار
مارکس، فرایندِ کار را در اینجا چونان مقولهای عام بررسی میکند؛ مقولهای که هنوز تعیُّناتاش مشخص نیست. او با این جمله آغاز میکند: «استفاده از نیرویِ کار[۱]، همانا خودِ کار است. خریدارِ نیرویِ کار با واداشتنِ فروشندهی آن به کارکردن، آن را مصرف میکند»[۲]. و در این روند، فروشندهی کار یعنی کارگر، نیرویِ کارِ خود را از حالتِ بالقوه به بالفعل در میآورد. مارکس در اینجا میگوید که کارگر برایِ «بازنمودِ کارش در کالاها» باید آن را در قالبِ ارزشهایِ مصرفی (یعنی چیزهایی برای برآوردهکردنِ نیازها) بازنمایی کند.
فرایندِ کار چونان مقولهای عام یا آنگونه که مارکس مینویسد یعنی «مستقل از هر نوع صورتبندیِ اجتماعیِ معیَّن» نقطهی آغازی بنیادی است.
مارکس مینویسد: «کار پیش از هر چیز فرایندی بین انسان و طبیعت است، فرایندی که انسان در آن بهواسطهی اعمالِ خویش، سوختوسازِ خود با طبیعت را تنظیم و کنترل میکند. او قوایِ طبیعیِ پیکرِ خود، بازوها و پاها، سر و دستانِ خود را به حرکت در میآورد تا مواد طبیعی را در شکلی سازگار با نیازهایش تصاحب کند. [در حالی که انسان از طریقِ این حرکت بر طبیعتِ خارجی اثر میگذارد و آن را تغییر میدهد، همزمان طبیعتِ خویش را نیز تغییر میدهد. […]].»
این گفتاورد دو نکتهی مهم دارد (رابطهی انسان و طبیعت بر بنیادِ کار و دگرگونیِ طبیعتِ انسان در روندِ دگرگونیِ طبیعت) اما نکتهی دیگری که ما را در ادامهی درکِ فرایندِ کار یاری میکند، این بخشِ آن است: «او قوایِ طبیعیِ پیکرِ خود، بازوها و پاها، سر و دستانِ خود را به حرکت در میآورد تا مواد طبیعی را در شکلی سازگار با نیازهایش تصاحب کند.»
غایتِ این تصاحب، آنچنان که مارکس میگوید، ’سازگارکردنِ موادِ طبیعی با نیازهایِ خود‘ است. درواقع، میشود گفت که موضوعِ مرکزی در این روند، ’نیازها[۳]‘ است و کار[۴] بهعنوانِ واسطهای که رابطهی میانِ انسان و طبیعت را تحقق میبخشد، غایتی ندارد جز برآوردنِ نیازها.
ابزارِ کار
اما انسان چگونه در رابطه با طبیعت، نیاز خود را بر میآورد؟ جدا از برداشتِ سادهی موادِ آمادهی طبیعی، دگرگونیِ طبیعت آنچنان که «سازگار» با نیازهایِ انسان بشود، نیاز به واسطهای دارد که خود، رابطهی انسان و طبیعت را در ژرفا دگرگون میکند: ابزار. مارکس مینویسد: «صرفِ نظر از وسایل معاشِ حاضر و امدهای مانندِ میوه که هنگامِ جمعآوریِ آنها اندامهایِ بدن انسان بهتنهایی چونان ابزار کارِ وی عمل میکنند، ابژهای که کارگر آن را مستقیماً به تصاحبِ خود در میآورد، نه ابژهی کار بلکه ابزار کار است.» درواقع، نکته این است که برای بهچنگآوردنِ ابژه/طبیعت، نخستین واسطه، اندامهای طبیعیِ انسان اند یعنی دست، پا، چشم، بینی و مغز؛ ابزارهایی که از طریقِ آنها انسان از طبیعت بهرهبرداری میکند اما نمیتواند دگرگونیِ عمدهای در آن ایجاد کند. آن واسطهی دیگری که انسان از طریقِ آن گامی اساسی در رابطهی خود با طبیعت بر میدارد، ابزار است؛ عنصری طبیعی که به قولِ مارکس «به یکی از اندامهای فعالیتِ انسان تبدیل میشود، اندامی که وی با پیوستهکردنِ آن به اندامهای پیکری خود، بر خلافِ آنچه در کتابِ مقدس آمده است، کالبدِ طبیعی خود را امتداد میدهد.»
ابزار کار و درجهی تکامل مناسباتِ اجتماعی
این «زرادخانهی اولیه»ی انسان، نقشی اساسی در تشخیصِ درجهی تکاملی جوامع دارد چرا که «به محضِ اینکه فرایندِ کار دستخوشِ جزئیترین تکامل میشود، به ابزارهایی نیاز داردکه به نحوِ خاصی آماده شده باشند». یعنی روندِ تکاملی، هم ابزارهایِ تازه را لازم میآورد و هم ابزارهای دیگری را که بتوان آن ابزارهای تازه را با آنها ساخت. مارکس، زمین را مثال میزند: «زمین خود ابزارِ کار است اما استفاده از آن به همین شکل در کشاورزی، مستلزمِ مجموعهی کاملی از سایر ابزارها و مرحلهی نسبتاً بالایی از تکاملی نیروی کار است».
این موضوع ازاینرو اهمیت دارد که گاهی مارکس متهم شده است به نگرشِ فناورانه به رشدوتکاملِ انسانی؛ نگرشی که مرحلههای گوناگونِ تکاملی را صرفاً با تکاملِ ابزارها (فناوریهایِ ساختهشده برای برآوردنِ نیازها) مرتبط میکند. مارکس با این گفتاورد که «بقایای ابزارهای قدیمیِ کار همان اهمیتی را برایِ پژوهشِ صورتبندیهایِ منقرض اجتماعی و اقتصادی دارد که استخوانهای فسیلی برای تعیین ویژگیهایِ انواعِ حیوانات منقرض» گویا بر آن اتهام صحه میگذارد اما با گفتاوردِ درخشانی که دقیقاً به دنبالِ جملهی قبلی میآید که «وجهِ تمایزِ اعصار متفاوتِ اقتصادی این نیست که چه چیزی ساخته شده بلکه در این است که چگونه و با چه ابزارهای کاری ساخته شده است»، آن اتهام را رد میکند[۵]. مارکس میگوید مسئله این نیست که چه فناوریای در یک دورهی تاریخیِ خاص به کار گرفته شده است بلکه مسئله این است که آن فناوری ـ که امروز ما آن را چونان سنگوارهای بررسی میکنیم ـ ’چگونه‘ یعنی در چه شرایطِ اجتماعی و در چارچوبِ چه سازوکارهای ساختاری ساخته شده و با ’چه ابزارهای کاری‘ که این خود ما را به شرایطِ اجتماعی ـ ساختاریِ ساختهشدنِ این ابزارها میبرد. «ابزارهای کار نه تنها معیاری برای تشخیص درجهی تکاملِ نیروی کار انسان اند بلکه مناسباتِ اجتماعیای را که انسانها در چارچوبِ آن کار میکنند، نیز نشان میدهند». یعنی به شکلی «تمامِ شرایطِ عینیِ لازم برایِ اجرای فرایندِ کار» که زمینهی تحققِ این فرایند را هموار میکنند، «در ابزارِ کار گنجانده میشوند».
محصولِ کار
تمامِ این روند در «محصولِ کار» پایان مییابد. محصولِ کار درواقع نتیجه کنشِ دگرگونکنندهی «فرایندِ کار» بر «ابژهی کار» (یعنی طبیعت) بوده است. این محصولِ کار، اکنون میتواند توسطِ انسانها مصرف شود و انسانها نیز با آن چنین میکنند. ازاینرو این محصولِ کار، «ارزش مصرفی» است.
ما برایِ رسیدن به «محصولِ کار»، (۱) «ابزار کار» را به کار گرفتیم و از طریقِ آنها در «ابژهی کار» دگرگونی ایجاد کردیم و (۲) همهی اینها، به دستِ «نیرویِ کار» انجام شد. مارکس بخشِ (۱) را «وسایلِ تولید» و بخشِ (۲) را «کارِ مولد» میخواند[۶]. «ارزشِ مصرفیِ» تولیدشده به دستِ «کارِ مولد» و از طریقِ «وسایلِ تولید»، نیز دربردارندهی ارزشِ مصرفیای است که در وسایلِ تولید نهفته است، چرا که خودِ این وسایلِ تولید، از طریقِ کارِ «کارِ مولد» بر «ابژهی کار» به دست آمده اند و قبلاً «محصولِ کار» بوده اند. مارکس مینویسد: «بنابراین، محصولات نه تنها نتیجهی فرایندِ کار اند بلکه شرطِ آن نیز به شمار میآیند».
منظورِ مارکس این است که وقتی در صنعت از «مادهی خام» حرف زده میشود، این تًصَوُرِ نادرست پیش میآید که هیچ کاری در آن تبلور نیافته است. در حالی که میبینیم، «به استثنایِ صنایعِ استخراجی مانندِ معدن، شکار، ماهیگیری (و کشاورزی تنها تا آنجا که در وهلهی نخست زمین بکر را آمادهی کشت میکند) که در آنها ابژهی کار توسطِ طبیعت مهیا میشود، تمامیِ شاخههای صنعت با مادهی خام سروکار دارند یعنی با ابژهی کاری که پیش از این از طریقِ کار پالوده شده و خود محصولِ کار است».
او مینویسد: «بنابراین هر گاه محصولات به عنوانِ وسیلهی تولید وارد فرایندهای جدید کار شوند، سرشتِ محصولبودنِ خود را از دست میدهند و تنها به عنوانِ عواملِ عینیِ کارِ زنده عمل میکنند». بگذارید برای توضیحِ تمایزی که مارکس میانِ «محصولِ کار» و «محصولِ کاری که بار دیگر در فرایندِ کار وارد شده است» میگذارد، از مثالِ تولیدِ کوزه نام ببریم. کوزه تا آنجایی که به عنوانِ کوزهی آب در خانه مصرف میشود، محصولِ کار است و کالایی مصرفی. اما اگر همین کوزه در فرایندِ کار برای تولید آرد در کارگاه مصرف شود، جزوِ وسایلِ تولید است. مارکس مصرفِ اول را «مصرفِ فردی» و مصرفِ دوم را «مصرفِ مولد» مینامد.
پس، فرایندِ کار [البته تا اینجای کار]، فرایندِ تولید ارزشِ مصرفی است. «تأمینِ نیازهایِ انسانی […] شرطِ عامِ کنشِ سوختوسازیِ بینِ انسان و طبیعت، یعنی شرطِ همیشگی و ناگزیرِ طبیعی حیاتِ انسان است و در نتیجه، از تمامیِ شکلهایِ آن حیات، مستقل یا به بیانِ دقیقتر، بینِ تمامیِ شکلهایِ جامعه که انسانها در آن زندگی میکنند، مشترک است».
تا اینجا هیچ معلوم نیست که ابزارِ کار یا محصولِ کار، ’چگونه‘ ساخته شده اند یا به عبارتِ دقیقتر، فرایندِ کار ’تحتِ چه شرایطی‘ پیش رفته است. یا به گفتهی مارکس «از مزهی گندم نمیتوان فهمید چه کسی آن را کاشته است».
از ارزشِ مصرفی به ارزشِ مبادلهای
در فصلِ پیش، مارکس، فرایندِ «تبدیلِ پول به سرمایه» را که عنوانِ فصل هم هست، پی گرفت تا به «قلمروِ منحصربهفردِ آزادی، برابری و بنثام» رسید یعنی «قلمروِ گردش یا مبادلهی کالا». او در ادامه بررسیِ فرایندِ کار، به آن نقطه بر میگردد و از آن آغاز میکند. او مینویسد: «ما او [«سرمایهدارِ امیدوار»] را پس از آنکه در بازاری آزاد، تمامیِ عواملی ضروریِ فرایندِ کار ـ عواملِ عینیِ آن یا وسایلِ تولید و نیز عاملِ انسانی یا نیرویِ کار ـ را خریده بود، ترک کردیم». حال، آن سرمایهدار، مصرفِ کالایی را که خریده است، یعنی نیرویِ کار، آغاز میکند. جدا از اینکه سرمایهدار، نیروی کار را به کار گرفته است، تغییری در فرایندِ کار پیش نمیآید یعنی «سرشتِ عامِ فرایندِ کار» دگرگون نمیشود[۷].
در چنین فرایندی که سرمایهدار نیرویِ کار را مصرف میکند، (۱) کارگر تحتِ کنترلِ سرمایهدار کار میکند و (۲) محصولِ کار، داراییِ سرمایهدار است نه داراییِ تولیدکنندهی مستقیمِ آن.
کارکردن تحتِ کنترلِ سرمایهدار، آنچنان که مارکس مد نظر دارد، به این معنا است که «کار به نحوِ کاملی انجام و وسایل تولید مستقیماً برایِ مقصودِ موردِ نظر به کار گرفته شودتا مواد خام هدر نرود و ابزار کار خراب نشود» و متعلقبودنِ محصولِ کار به سرمایهدار نیز این معنی را میدهد که «استفاده از کالا متعلق به خریدارش است. […]. از دیدگاهِ او، فرایندِ کار چیزی بیش از مصرفِ کالاهایِ خریداریشده یعنی نیروی کار نیست».
هنگامی که نیروی کار پا به کارگاهِ سرمایهدار میگذارد، «ارزشِ مصرفیِ» متبلور در نیرویِ کارِ خود را به سرمایهدار میفروشد و سرمایهدار آن را مصرف میکند [خواهیم دید نه برایِ مصرفِ فردی که ـ اگر مجاز باشم این اصطلاح را در اینجا به کار ببرم ـ برایِ مصرفِ مولد]. دراین روند، محصولِ کاری به دست میآید که آن هم داراییِ سرمایهدار است و البته «ارزشِ مصرفی» هم دارد.
فرض کنید سرمایهداری، نیروی کاری را میخرید و از آن برایِ تولید کفشی استفاده میکرد که آن را به مصرفِ فردی میرساند. در اینجا ارزشِ مصرفیِ متبلور در نیرویِ کار، در تولیدِ کفش مصرف شده است والبته در آن متبلور شده است و سرمایهدار هم بهایِ آن را پرداخته است و تمام. در اینجا سرمایهدار، هیچ به دست نیاورده است و چه بسیار از دست داده است. این فرایند، بیثمر بوده است. «در تولیدِ کالاها، ارزشِ مصرفی یقیناً چیزی نیست که به خاطرِ خودش مورد علاقه باشد[۸]. در اینجا ارزشهای مصرفی از آنجهت و تا هنگامی تولید میشوند که شالودهی مادی و حاملانِ ارزشِ مبادلهای اند».
سرمایهدار دیوانه نیست که برای مصرفِ فردیاش یا برایِ هبه به این و آن، نیرویِ کار و وسایلِ تولید را بخرد و مصرف کند. او در پیِ «نه تنها تولیدِ ارزشِ مصرفی بلکه کالا است؛ نه تنها تولید ارزشِ مصرفی که ارزش است؛ و نه فقط ارزش که ارزشِ اضافی [افزوده] است». ببینید در فرایندِ کار، ارزشی مصرفی در کالا متبلور میشود یعنی محصولی به دست میآید که ارزشِ مصرفکردن دارد. و این نه فقط برایِ سرمایهدار یا تولیدکنندهی مستقیم (یعنی کارگر) دارایِ ارزش است که برای انسانهای دیگر هم دارایِ ارزش مصرفکردن است. پس جدا از «ارزشِ مصرفی»، «ارزش یا ارزشِ مبادلهای» هم در آن وجود دارد. یعنی این امکان در آن محصول وجود دارد که بتواند برای دیگران هم دارای ارزشِ مصرفی باشد. این فرایند را مارکس، «فرایندِ تشکیلِ ارزش» میخواند و آن بهدقت بررسی میکند. برایِ پیشبردنِ این بررسی، نیاز است که بدانیم «ارزشِ هر کالا توسطِ کمیتِ کارِ مادیتیافته و مصرفشده در آن، توسطِ زمانِ کارِ ضروری، [البته] در شرایطِ اجتماعیِ معیَّن، برایِ تولیدِ آن تعیین میشود[۹]» پس مارکس در اینجا محاسبهی کارِ شیئیتیافته، مادیتیافته و مصرفشده در یک کالا را پی میگیرد. او میگوید که تا کنون فرایندِ کار بررسی شد و اکنون باید فرایندِ ارزش بررسی شود.
فرایندِ تشکیلِ ارزش و ارزشافزایی
برایِ تولیدِ نخ، مادهی خامِ اصلی پنبه است و برایِ تولید ۱۰۰ متر نخ مثلاً به یک کیلوگرم پنبه نیاز داریم. از آنجایی که سرمایهدار قیمتِ آن را تمام و کمال پرداخته است، پس ارزشِ متبلور در یک کیلوگرم پنبه پرداخت شده است با قیمتِ مثلاً ۱۰۰۰ تومان. فرسودگیِ دوک «که برایِ ما بیانگر تمامِ ابزارهایی است که کار از آنها بهره میگیرد» را نیز ۱۰۰ تومان در نظر میگیریم. اگر برای تولید مقداری طلا [به عنوانِ شکلِ همارزِ عام[۱۰]] که معادلِ ۱۱۰۰ تومان باشد، ۴ ساعت یا نیم روزِ کاری صرف میشود، پس میشود گفت که در این نخ، نیم روز کار «شیئیت یافته است».
از آنجایی که بعد از تولید نخ، پنبه تغییر شکل داده و دوک هم فرسوده میشود یعنی بخشی از ارزشِ مصرفیِ آن نیست شده است، ممکن است دربارهی اینکه چه بر سر آنها آمده است، دچار اشتباه شویم. قانونِ عامِ ارزش میگوید که مهم نیست ارزش در کدامیک (وسایل تولید یا محصول کار) متبلور شود، مهم این است که زمان کار لازم برایِ تولید پنبه، مادهی خامِ نخ، بخشی از کار لازم برایِ تولید نخ است و بنابراین در نخ گنجانده شده است.
اما این همهی ماجرا نیست. شاید اکنون بدانیم که کدام بخش از ارزش نخ توسطِ وسایلِ تولید، یعنی پنبه و دوک، تشکیل شده است اما هنوز نمیدانیم کدام بخش از ارزش نخ توسطِ کار ریسنده در آن گنجانده شده است. مارکس مینویسد: «در جریانِ فرایندِ کار، کارِ کارگر پیوسته دستخوشِ دگرگونی و از شکلی ناپایدار به شکلِ یک هستیِ پایدار و از یک شکلِ در حالِ حرکت به شکلِ یک شیئیت تبدیل میشود. در پایانِ یک ساعت، حرکت ریسندگی در کمیتِ معیَّنی از نخ بازنموده میشود؛ به بیانِ دیگر، کمیتِ معیَّنی از کارِ یک ساعت، در پنبه شیئیت یافته است».
مثلاً فرض کنید، ریسنده در یک ساعت، ۲۵۰ گرم پنبه را به نخ تبدیل میکند. از آنجایی که ما در اینجا کار را به صورتِ کمیتی از زمانِ کار در نظر گرفته ایم، مشخص میشود که تبدیلِ ۲۵۰ گرم پنبه به ۲۵ متر نخ، یک ساعت کار را «جذب میکند». از آنجایی که روزِ کاری را ۸ ساعته در نظر گرفته ایم[۱۱]، پس در نیم روز کاری، ۱۰۰۰ گرم پنبه به نخ بدل میشود یعنی در نیم روزِ کاری، ۱۰۰ متر نخ خواهیم داشت. مارکس مینویسد: «کمیتهای معیَّنِ محصول [مثلاً ۱۰۰ متر نخ] کمیتهایی که بنا به تجربه مشخص میشوند، اکنون چیزی جز بازنمودِ کمیتهایِ معیَّنِ کار، حجمِ معیَّنی از زمانِ کارِ متبلور [مثلاً ۴ ساعت کار] نیستند. آنها صرفاً مادیتیافتنِ یک ساعت، دو ساعت، یا یک روز کارِ اجتماعی اند».
حال اگر فرض کنیم که ارزشِ روزانهی نیروی کار ۸ هزار تومان و ۸ ساعت کار در این ارزش نهفته است. گفتیم که نیروی کار در هر ساعت ۲۵ متر نخ میریسد. پس در نصفِ روز، کار ریسندگی ارزش ۸ هزار تومان به پنبه افزوده است.
اگر سرمایهدار بخواهد ۱۰۰ متر نخاش را با همین قیمت (که در واقع ارزشِ واقعیِ آن است) در بازار بفروشد، از این فرایند طولانی چیزی به دست نیاورده است. او شگفتزده میشود و از آنجا «که با اقتصاد عامیانه دمساز است، ممکن است بگوید که وی پول خود را با قصدِ بیرونکشیدن پول بیشتر از آن، از پیش پرداخت کرده است. راه جهنم با حسن نیت فرش شده است و حتی ممکن بود که این قصد را داشته که بدونِ تولیدکردن، پول در آوَرَد»[۱۲].در ۴ ساعت (نیم روزِ کاری) ۱۰۰۰ گرم پنبه به ۱۰۰ متر نخ تبدیل میشود یعنی برای چنین تبدیلی ۴ ساعت کار جذب یا مصرف میشود. سرمایهدار ما الان بابتِ تولید ۱۰۰ متر نخ (۱) ۱۰۰۰ تومان پول مادهی خام (۲) ۱۰۰ تومان پول فرسودگی دوک و (۳) ۸ هزار تومان برای ارزش روزانهی نیروی کار داده است پس شکلِ پولیِ ارزشِ متبلور در ۱۰۰ متر نخ، ۹۱۰۰ تومان است. پس ۹۱۰۰ تومان باید قیمتِ مناسبی برای ۱۰۰ متر نخ باشد. اکنون ارزشِ محصول برابر با ارزشِ اجزایی (وسایل تولید و نیروی کار) است که در آن به کار رفته اند. مارکس مینویسد: «ارزشِ محصول برابر با ارزشِ سرمایهای است که از پیش پرداخت شده است. ارزشِ پرداختشده نه افزایش یافته و نه ارزشِ اضافی خلق شده است و در نتیجه پول به سرمایه بدل نشده است».
اما به هر حال، این سرمایهدار درستکار به قولِ مارکس «میتوانست ۹۱۰۰ توماناش را صرف عیاشی کند اما آن را به صورتِ تولیدی مصرف کرد و با آن نخ ساخت». او که با «پرهیزکاری» دست به تولید نخ زده است، اکنون تنها ۱۰۰ متر نخ در دست دارد و در صورتِ فروش نخ نیز جز سرمایهای که به کار زده است، پاداشی یا پولِ اضافهای دریافت نخواهد کرد.
در اینجا مارکس به استدلالهایی اشاره میکند که توجیهگران و ایدئولوگهای سرمایهداری بارها بازگفته اند و ما نیز بارها آنها را شنیده ایم: «مگر کارگر میتواند کالاها را از هیچ و فقط با استفاده از دست و پایِ خود تولید کند؟ مگر سرمایهدار مواد و مصالح را در اختیار او نگذاشته تا از طریقِ آنها و تنها از طریقِ آنها بتواند به کارِ خود تجسد ببخشد؟ و چون بخشِ بزرگترِ جامعه را چنین مخلوقاتِ مفلسی تشکیل میدهند، آیا سرمایهدار با دراختیارگذاشتن ابزارهای تولیدش، نخ و دوکاش، خدمتِ بیاندازهای به جامعه و نیز خود کارگر نکرده است، زیرا مگر نه اوست که وسیلهی معاش کارگر را در اختیارش نهاده است؟ با این حساب، آیا مجاز نیست که به ازایِ تمامیِ این خدمات چیزی دریافت کند؟»
مارکس در اینجا به توجیهات سرمایهدار نزد خودش برای هضمِ شگفتزدگی و بهتاش از یکسانی ارزشِ محصول و سرمایهی بهکاررفته میپردازد و در جایی به خال میزند: «وی برای این حرفها پشیزی هم قائل نیست. وی اینگونه ترفندها و شعبدهبازیها را به استادان اقتصاد سیاسی واگذار میکند که بابت همین کار پول میگیرند. خودِ او مردِ عمل است و […] در کسبوکارش خوب میداند چه میکند». حال ببینیم این مردِ عمل و پولآفرینِ داستانِ ما یعنی سرمایهدار چه میکند.
سرمایهدار از همان آغاز که معامله با کار را جوش میداد به فکرِ تفاوتِ مهمی میانِ «ارزشِ نیروی کار و ارزشافزاییِ نیرویِ کار در فرایندِ کار» بود. این درواقع تفاوت میانِ ارزشِ مصرفیِ نیرویِ کار و ارزشی است که توسطِ نیروی کار طیِ فرایندِ کار در محصولِ کار گنجانده میشود. مارکس مینویسد که چون ریسنده، ارزشِ مبادلهای نیرویِ کارِ خود را متحقق کرده [و برایِ تأمین وسایلِ معاشِ خود برداشته است] و ارزشِ مصرفیِ آن را به خریدارِ نیرویِ کار [سرمایهدار] واگذاشته است، اکنون نیرویِ کار از آنِ سرمایهدار است و سرمایهدار میتواند «طبقِ قانونهایِ ابدیِ مبادله» آن را برای تمامِ روز به کار بگیرد در حالی که همان نیم روز برایِ تأمین معاشِ نیرویِ کار کافی بوده است. یا به عبارتِ دیگر، کارگر با نصفِ روز کار میتواند زندگیِ خود را تأمین کند یعنی با روزی ۸ هزار تومان وسایلِ معاش خود را مهیا کند. مارکس مینویسد: «ارزشی وسیلهی معاش روزانهی نیروی کار فقط نیم روز کار است، در حالی که همین نیروی کار میتواند در کلِ روز کارامد باقی بماند و کار کند، و در نتیجه ارزشی که با مصرفِ نیروی کار در طولِ یک روز خلق میشود، دو برابرِ ارزشِ روزانهی خودِ آن نیروی کار است؛ این واقعیت اقبالِ ویژهای را نصیبِ خریدار میکند اما بههیچوجه در حقِ فروشنده بیعدالتی نشده است».
پس کارگر باید سرِ ۴ ساعت ۸ هزار توماناش را بگیرد و کارگاه را ترک کند. اما لحظهای که پا به کارگاه میگذارد میبیند که سرمایهدار ۲۰۰۰ گرم پنبه را در کارگاه گذاشته و او هم قرار است ۸ ساعت کار کند.
شاید احساس شود چون سرمایهدار پولِ کلِ روزِ کاری یعنی ۸ هزار تومان را پرداخته، «حق دارد» نیروی کار را نگه دارد. اما در اینجا نه به پولِ پرداختیِ سرمایهدار که باید به معیارِ «روزِ کاری» دقت شود. روزِ کاری را نباید معیاری ازپیشمعیَّن و معلوم در نظر گرفت. اگر اشتباه نکنم، روزِ کاری بیش از آنکه به خود مربوط باشد به زمانِ دستیابی به محصول نهایی برای کار روی مقداری مشخص مادهی خام اولیه مربوط است[۱۳].
به هر حال، سرمایهدار کارگر را ۸ ساعت نگه میدارد و کارگر هم با ۲۰۰۰ گرم پنبه روبهرو است که آن را در ۸ ساعت به ۲۰۰ متر نخ بدل میکند یعنی ۲ برابرِ مقدارِ اولیه. مقدارِ ارزشِ وسایلِ تولید در این حجم جدید تغییری نکرده است اما آنچه افزوده شده است ۴ ساعت کار اضافیِ نیرویِ کار است. او اکنون بهظاهر باید ۱۶ هزار تومان بگیرد اما قرارداد اولیه برپا است: ارزشِ روزِ کاری ۸ هزار تومان است.
ببینید در اینجا آنچه به شکلِ صوری به محصول افزوده شده است مقدار ۸ هزار تومان ارزشِ نیروی کار است و اکنون ۲۰۰ متر نخ داریم که ارزششان از ۹۱۰۰ تومان شده است ۱۸۱۰۰ تومان. اما سرمایهی واقعیای که سرمایهدار در میان گذاشته است، به جز خرید ۱۰۰۰ گرم پنبه اضافه (۱۰۰۰ تومان) هنوز همان ۹۱۰۰ تومان است. یعنی سرمایهدار تنها پولِ خرید ۱۰۰۰ گرم پنبه اضافه را میدهد و در کل، ۱۰۱۰۰ تومان خرج میکند اما ارزشِ گنجانده در محصولِ کاری که به دست آورده است، ۱۸۱۰۰ تومان است. این اختلافِ ۸۰۰۰ هزار تومانی بر میگردد به ارزشِ مصرفی نیروی کار که ۴ ساعت بیشتر به کار گرفته شده است.
اکنون اگر سرمایهدار این ۲۰۰ متر نخ را در بازار بفروشد واقعاً بیشتر از سرمایهی اولیه، پول به دست آورده است بدونِ اینکه متحملِ سرمایهگذاریِ بیشتری شده باشد. مارکس مینویسد: «این چشمبندی موفقیتآمیز از کار در آمد: پول به سرمایه تبدیل شده است».
مارکس میافزاید: «سرمایهدار با تبدیلِ پول به کالاهایی که چون مصالح مادی برایِ محصولی جدید یا چون عواملی در فرایندِ کار مورد استفاده قرار میگیرند، و با آمیختنِ نیروی کار زنده در شیئیتِ بیجانِ آنها، ارزش یعنی کارِ گذشته، شیئیتیافته و بیجان را به سرمایه تبدیل میکند، یعنی به ارزشی که میتواند خودارزشافزایی کند، به هیولایی جاندار که شروع به «کارکردن» میکند، «تو گویی پیکر آن با عشق تصاحب شده است»».
برایِ مارکس فرایندِ «ارزشافزایی» همان فرایندِ «تشکیل ارزش [مبادلهای]» است آنگاه که از نقطهای معیَّن فراتر میرود. «فرایندِ تولید به مثابهِ وحدتِ فرایندِ کار و فرایندِ تشکیلِ ارزش، فرایندِ تولیدِ کالاها است؛ فرایندِ تولید به مثابهِ وحدتِ فرایندِ کار و فرایندِ ارزشافزایی، فرایندِ تولیدِ سرمایهداری یا شکلِ سرمایهدارانهی تولیدِ کالاها است».
دو نکتهی مهم
- مارکس همواره، کار را در «شرایطِ متعارفِ تولید» فرض میکند. منظورِ او از «شرایطِ متعارفِ تولید»، شرایطی از لحاظِ اجتماعی است که در آن، زمانِ صرفشده برایِ تولید متعارف و با معیارهای آن دورهی تاریخی هماهنگ باشد. «مثلاً اگر ماشینِ نخریسی از لحاظِ اجتماعی ابزار غالبِ کار در ریسندگی باشد، نباید چرخ ریسندگی در اختیار ریسنده قرار گیرد. پنبه نیز نباید آنچنان بنجل باشد که هر لحظه پاره شود بلکه باید کیفیتی مرغوب داشته باشد». شرایطِ متعارفِ تولید درواقع شرایطی است که در آن بهرهوریِ تولید حد مطلوب برای آن دورهی تاریخی دارد. مثلاً برای دورهی کارگاههای نخریسی اولیه، شرایطِ متعارف تولید چنان بود که تولید ۵ متر نخ در ۴ ساعت آن هم با کار ۱۰ نفر حد مطلوب فرض میشد اما مثلا در دورهای که مارکس در آن زندگی میکرد، ۴۰ برابرِ این مقدار را ۲ نفر در ۴ ساعت انجام میدادند و این حد مطلوب بود. در مورد کیفیتِ وسایلِ تولید هم همین موضوع برقرار است و از آنجا که معیار ارزش، کمیتِ زمانِ صرفشده است پس مطلوبیتِ وسایلِ کار هم نقشی مهم پیدا میکند. آنچه بعدها «انضباطِ کار» نام گرفت و لنین از آن با عنوانِ «سیستمِ عرقریزیِ علمی» یاد کرد، نیز اساسی میشود. «نیرویِ کار در رشتهای که به کار گرفته میشود، باید صاحب مهارت، چالاکی و سرعتِ میانگینی باشد که در آن رشته غالب است». فیلمِ عصرِ جدیدِ چارلی چاپلین را به یاد بیاورید.
مسئله این است که آنچه از طریقِ بدکاری یا کمکاری نیرویِ کار، کیفیتِ بد مواد خام یا کاستی در ابزارِ کار «هدر رفته بیانگرِ مصرفِ زائدِ کمیتهایی از کارِ شیئیتیافته است و این کار در محصولِ فرایندِ تشکیلِ ارزش گنجانده نمیشود».
«کار میانگینِ از نظرِ اجتماعی غالب» که میتوان حتا کارهایِ پیچیدهتر از آن را به آن فرو کاست (چرا که هر دو طبق معیارِ کمّیِ زمانِ کارِ صرفشده سنجیده میشوند)، بعدها در مفهومِ «کارِ مجرد» تجلی مییابد.
- کارهایِ خاص و با مهارتِ بالا مثلاً مانندِ جواهرسازی در مقابلِ کاری مانندِ ریسندگی، از منظرِ فرایندِ ارزشافزایی، همسان اند چرا که سنجههای یکسانی در مورد هر دو نزدِ سرمایهدار به کار گرفته میشود. «تمامِ کارهایی که از لحاظِ میانگینِ اجتماعی بالاتر یا پیچیدهتر اند، تجلیِ صرفشدنِ هزینهبرِ نیروی کاری هستند که تولیدِ آن زمان و کارِ بیشتری از نیرویِ کارِ ناماهر یا ساده برده است و بنابراین، ارزشِ بالاتری دارد.» برای تربیتِ یک جواهرساز ۵ سال زمان لازم است اما یک کارگر ساده را میتوان در همان روزِ اول به کار گماشت. تربیتِ یک مهندس عمران نزدیک به ۶ سال زمان (و البته هزینه) میبرد اما کارگر باربر میتواند بعد از ۲۰ دقیقه توضیحِ واضحات به کار گرفته شود.
پس تفاوت این دو نیروی کار، به ارزشی که در فرایندِ تولیدِ آنها به کار گرفته شده است، بر میگردد.
اما با اینهمه میتوان کارِ مهندس عمران را از نظرِ کمّی با کارِ مثلاً ۳۰ روز کارگر ساده برابر قرار داد و این، اجتنابناپذیر است.
پانوشت:
[۱] «نیرویِ کار» در برابرِ labour power گذاشته شده است که به نظر من درست نیست و ترکیبِ «توانِ کار» دقیقتر است. «نیرویِ کار» را در برابرِ labour force بگذاریم، بهتر است. (ن. ک. پل سوئیزی، نظریهی تکامل سرمایهداری؛ حیدر ماسالی؛ انتشارات تکاپو؛ زمستان ۵۸؛ توضیحات مترجم در ص ۲۳۰) من به پیرَوی از متن مرتضوی، نیروی کار را به همان معنای اولی به کار میبرم.
[۲] تمامیِ جملههایی که در «…» میآیند از متنِ سرمایه ترجمهی حسن مرتضوی، نشر آگاه، ۱۳۸۶ هستند.
[۳] ’نیاز‘ مقولهای ویژه و پیچیده برایِ مارکس است و گسترهای بزرگ از مدلولهای آن را در بر میگیرد. پژوهشهای بسیاری هم حولِ آن صورت گرفته است و یکی از این پژوهشها که در دسترس هم هست، مقالهای از اگنس هلر ـ یکی از اعضای مکتب بوداپست [کاری به رویکردِ کنونیاش نداریم] ـ است که در کتابِ مکتب بوداپست (با ترجمه محمدجعفر پوینده؛ نشر چشمه؛ ص ۸۲) آمده.
[۴] مارکس در اینجا آنچنان که خود مینویسد، از «کارِ انسانی» سخن میگوید. گفتاوردِ معروفِ او که «عنکبوت اعمالی را انجام میدهد که به کارِ بافنده شبیه است و زنبور با ساختنِ خانههایِ مشبکیِ لانهی خود، روی دست بسیاری از معماران بلند میشود. اما آنچه بدترین معمار را از بهترین زنبور متمایز میکند، این است که معمار، خانههای مشبکی را پیش از آنکه از موم بسازد، در ذهنِ خود بنا میکند. در پایانِ هر فرایندِ کار، نتیجهای حاصل میشود که از همان آغاز در تصور کارگر بود و بنابراین پیشتر بهطوری ذهنی وجود داشت. آدمی نه تنها در شکلِ موادِ طبیعی تغییری پدید میآورد، بلکه قصدِ خود را همزمان در این مواد به تحقق میرساند»، بر قصدمندیِ کار و بناشدنِ آن بر طرح و برنامهای ازپیشتعیینشده تأکید دارد. او در صفحهی بعد نیز همین نکته را دربارهی ابزارِ کار نیز باز میگوید و مینویسد: «اگرچه استفاده و ساختِ ابزارهایِ کار بهصورتِ نطفهای در میانِ برخی از انواعِ معینِ حیوانات نیز وجود دارد، اما سرشتنمایِ ویژهی فرایندِ کار انسان است و از همینرو فرانکلین انسان را «حیوانِ ابزارساز» (a toolmaking animal) تعریف میکند».
[۵] در مقالهای با عنوان مارکس و ماشین (بررسیِ انتقادیِ نظریهی جبریتِ تکنولوژیک) نوشتهی دونالد مککنزی [آمده در کتابِ فلسفهی تکنولوژی؛ ترجمهی شاپور اعتماد؛ نشرِ مرکز؛ ص ۲۱۶] به همین موضوع و به همین فصل از سرمایه اشاره میشود و از مارکس رفع اتهام میشود.
[۶] اما در اینجا نکتهای پیش میآید که مارکس، خود، در پانوشت به آن اشاره کرده است. فرض کنید ما چرخِ سفالگری را چونان «ابزارِ کار» ساخته ایم و از خاکِ رس نیز استفاده میکنیم تا کوزهای بسازیم. بنا بر آنچه مارکس میگوید، هم چرخِ سفالگری و هم آن خاکِ رس، «وسایلِ تولید» هستند. «کارِ مولد» اینها را به «محصولِ کار» یعنی کوزه تبدیل میکند. نکته در این است که آیا مجاز هستیم خاکِ رس را که بهطورِ مستقیم طبیعت در اختیار ما میگذارد، جزوِ «وسایلِ تولید» بدانیم؟ پاسخ، تا حدی که مارکس در اینجا به آن میپردازد (البته مارکس صنعتِ ماهیگیری را مثال میزند)، این است که آموختنِ تولیدِ کوزه بدونِ وجودِ خاکِ رس کاری ناممکن است و خودِ خاکِ رس نقشی مانندِ ابزارِ تولید بازی میکند. در ادامه این موضوع باز میشود.
[۷] مارکس تلویحاً در اینجا اشاره میکند که در دورانِ پیشاسرمایهداری، کار تابعِ سرمایه نیست بلکه سرمایه تابعِ کار است. یعنی سرمایه مجبور است به الزاماتِ هنوز تکاملنیافتهی کار تن دهد. سرمایهداری این مانع را بر میدارد و کار را بهتمامی تابعِ سرمایه میکند به همین علت است که در سرمایهداری است که کار به کالایی که سرمایهدار میتواند آن را به هر شکلی در آوَرَد، بدل میشود.
[۸] Une chose qu’on aime pour lui-même
[۹] این جمله در ترجمه مرتضوی چنین آمده است: «ارزشِ هر کالا را کمیتِ کارِ مادیتیافته در ارزشِ مصرفیِ آن توسطِ زمانِ کارِ لازم به لحاظِ اجتماعی برای تولیدِ آن تعیین میکند». به نظرم این جمله نامفهوم است. پس آن را از متنِ انگلیسیِ ساموئل مور و ادوارد آولینگ با ویرایش انگلس (منتشرشده در MIA) بازترجمه کردم.
[۱۰] ن. ک. فصلِ یکم سرمایه (کالا) بهویژه بخش شکلِ همارز تا آخر فصل. این افزوده از من است.
[۱۱] مارکس آن را ۱۲ ساعته گرفته است.
[۱۲] مارکس در اینجا در پانوشتِ صفحه به نکتهای مهم اشاره میکند. سرمایهدار در پی تبدیل M به M′ است نه چیز دیگر. پس بر خلافِ آنچه تبلیغ میشود «کارآفرین» نیست بلکه «پولآفرین» است. مارکس اشاره میکند که «به این ترتیب سرمایهدارِ ما از ۱۸۴۴ تا ۱۸۴۷، بخشی از سرمایهی خود را از کارهای تولیدی بیرونکشید تا ان را در بورس سهامِ راه آهن به کار اندازد. و به همین طریق در جریان جنگ داخلی امریکا، کارخانهاش را بست و کارگران را به خیابان ریخت تا در بورس پنبهی لیورپول دست به قمار بزند.» پس برایِ او مهم، انباشتِ سرمایه است نه فراهمکردنِ کار برای همه با نیتِ خیرِ انساندوستی.
[۱۳] مبارزاتِ کارگری برای کاهشِ زمانِ کار، توجیهاش را در همین موضوع مییابد. در دورههای آغازینِ سرمایهداری است که افزایشِ زمانِ کار، دستیابی به ارزشِ افزوده را برایِ سرمایهدار ممکن میکرده. مارکس به برخی شکلهای دیگر (مثلاً با واردکردنِ فناوری) اشاره میکند. در دورهی ما هم بیرونکشیدنِ ارزشِ افزوده روشهای متنوعی دارد که جا دارد به آنها نیز پرداخته شود.