«دست‌ها» و مواجهه با امر غایب

هر مواجهه‌ای ما را به پرسش می‌گیرد و وامی‌داردمان که خود را و امر مواجه‌شده را به مخاطره و حرکت بیندازیم و به پرسش بگیریم. عکس‌ دستهایی که در برابر ما قرار گرفته‌اند، ساحتِ پرسش‌اند. ساحتِ به مخاطره‌افتادنِ ما. عکس، هر عکسی، چه آنها که گرفته شده اند تا ما را به امری دیگر – معنایی، حضوری، فکری – وادارند، چه آنها که خودمانی‌اند – لحظه‌ای، جایی، با کسی – تا درون حافظه نمانند، که حافظه‌ی بیرونی ما باشند، پیوسته در کار غیاب و حضور چیزی‌اند که حافظه را مختل و همزمان احیاء می‌کند. این عکس‌ها هم، توأمان حضور خود را درون غیابِ خود، و شاید غیابِ چیزهای دیگر اعلام می‌کنند. توأمان پاسخ و پرسش‌اند. هم ما را به پرسش می‌گیرند و هم وامی‌دارندمان که آنها را به پرسش بگیریم. هم خود را در برابر ما حاضر کرده‌اند و هم روایتِ غیابِ چیزهای دیگرند که از چارچوب آشکارِ عکس بیرون مانده‌اند. پرسش‌ها می‌توانند به آن امر پنهان سرک بکشند و هی بپرسند که این دستها دستهای چه کسانی هستند؟ به واسطه‌ی چنین پرسشی ذهن سراغِ نشانه‌ها می‌رود. مانتوی یک زن، لباس یک روحانی، مردی با دستی قطع‌شده که احتمالاً می‌تواند یک جانباز باشد، دستکش پزشکی که تداعی‌گر اتاق جراحی  است، دیگری کارگر است، و دیگری بزهکاری که دستبند خورده است. چنین است که نام‌ها وسط می‌آیند تا امر غایب را حاضر کنند، تا دستها را شناسا کنند، تا ما را از هجومِ ندانستگی در مواجهه خلاصی دهند. برای این نام‌های شناسا می‌توان مفهوم‌های پیشینیِ آماده را فراخواند: کارگر، کار، زحمت، زندگی، عمل، عمر. آن یکی با پیراهن مردانه‌ی آبی و شلوار پارچ‌ ای طوسی چه کسی می‌تواند باشد جز یک کارمند یا شاید هم یک کارگر یقه سفید؟ انگار با نام‌های شناسا  قرار است امر غایب را واداریم دستِ خویش را رو کند، و مدام مفاهیم را واداریم با تاریخِ تولیدشده‌ی خود تکلیفِ دستها را برای‌مان معلوم کنند. دست‌های تاول‌زده، زخم‌ها، چروکهای پوست، انگشترهای عقیق، دستکش سربازی، امر حاضری که آنجاست. می‌توان همه‌شان را به نماد تبدیل کرد. هر کدام نماد چیزی است که پیشاپیش  می‌شناخته‌ایم. نمادِ کارگر خواهند شد یا نمادِ رنج یا نمادِ مردم عادی. این دست‌ها، دست‌های کارگر، معلم، سرباز، یک زندانی یا جانباز، یا هر چیزی دیگری. اما مسئله اینجاست که پرسش از نماد چیز دیگر بودن نیست، این دست‌ها یک مفهوم عمومی را به دوش نمی‌کشند، بلکه واقعیتِ زنده‌ی امر مشترک هستند که در دست‌های آنها حاضر است. دست‌ها تجسد آن هستند. واقعیت وضعیت یک کارگر، یک معلم، یک سرباز، یک جانباز و بسیاری وضعیت‌های دیگر که در اینجا تصویر نشده‌اند. این دست‌ها به تاریخ پشت سرشان ارجاع می‌دهند، به تاریخِ ما ارجاع می‌دهند، حافظه‌ی ما را احیاء می‌کنند، به یادمان می‌آورند این دست‌ها، دست‌های چه کسانی است. خیابان‌ها را به یادمان می‌آورند. درونِ خانه‌ها را به یادمان می‌‌آورند. مشقتِ کار روزانه را به یادمان می‌آورند. بیمه، حساب بانکی، حقوق ماهیانه، خط فقر، بدهی عقب‌افتاده، سگ دو زدن، و تن ندادن به سگ دو زدن، و بی‌وقفه به یادمان می‌آورند. حافظه‌ی ما را مختل می‌کنند و درونِ این هرج و مرجِ تصاویر و کلمات آن امر مشترک را  به یادمان می‌آورندکه هر یک از این دست‌ها آن را از آنِ خویش ساخته است، جزئی از پوستِ دستانش کرده است، با آن امر مشترک خودی شده است. امر مشترک، یا تکه‌های درهم برهم تاریخ که آن دست‌ها تجسدِ آنهایند. دستها روایتِ ماجرای “تجسد یا تن‌یابی”(incarnation) هستند. آنها روایت‌های تکه‌پاره‌ی تاریخ را که خودش را به مثابه‌ی زندگی جزئی نشان داده است، در همان پوست و استخوانِ در کادرآمده، به تن در آورده‌اند، بی‌آنکه فرصت یا رخصتِ تن‌ندادن در کار باشد. آنها آن امر مشترک را هر یک به شکلی یکه به تن گرفته‌اند. برای همین خودِ دستها روایتِ آن وضعیت‌ها هستند بی‌آنکه بارکشِ مفاهیم باشند. انگار با این عکس‌ها خود آن دست‌ها و تمام پشت سرِ بیرون از کادرشان، می‌خواهند فراخوانده شوند. به نام خوانده شوند. هر چه باشد، نامیدن دیگری، رخصت‌دادن به دیگری است. اینجا همان ماجرای سِفر پیدایش است، آنجا که خداوند به آدمی رخصت نامیدن می‌دهد. رخصتِ جهانی را داشتن. اما ماجرا سرِ همان نامی است که نمی‌دانیم. نام‌های این دست‌ها. امر غائب باید نام‌های این دست‌ها باشد. اگر نامیده‌شدن، همان به وجود آمدن باشد، آنجا که آدم تمامی موجودات را نام می‌دهد به نوعی در کار هستی‌دادن به آنهاست. این نامیدن مواجهه‌شدن است. آنکه نامیده می‌شود، برای ما موجودیت می‌یابد. بگوییم رسمیت پیدا می‌کند. اما می‌بایست گفت آنکه نامیده می‌شود در واقع جزئی از حیات و بودنِ ما می‌شود. این دست‌ها، که دست‌های هزاران هزار انسان در تهران، در موصل، در پاریس، در بوئنس آیرس، در بغداد و هر جای دیگرند، هر کاری که می‌کنند، تمام کنش‌های آنها، تلاش روزانه‌ی آنها، مقاومتشان در برابر وضعیت، تلاش برای آنکه به سلامت از وضعیتِ ویران خود را و آدمهای زندگیشان را بیرون بکشند، تمام موجودیت‌شان، تلاشی است برای نامیده‌شدن. همان قطعه‌ی سفر پیدایش نامیدن را با همراهی و مشارکت  یکی می‌کند. کسی که نامیده می‌شود، کسی است که با ما مشارکت می‌کند، با ما جور می‌شود. همبسته می‌شود. آیا می‌توان آن کادر عکس‌ها، آن فضای محدود و حالات مشخص دست‌ها را که عین هر وضعیتِ عینیِ تاریخی، متناهی است، تلاشی برای نامیدنِ آنها دانست؟ تلاشی برای همبسته‌بودن؟ برای همراهی‌کردن؟ تلاشی که ه واسطه‌ی آن موجودیت این دست‌ها، چهره‌ی بیرون از کادر و گذشته‌ی آنها، درون این کادر برای ما آشکار شود؟ اما این آشکارشدن درون یک مجاهدت واقعی است. تلاش برای آنکه بیرون از این کادر قرار بگیریم تا ما و آن دستها در واقعیت ملموس روزانه که دستها در آنجا حضور دارند، و در آنجا روایت می‌شوند با یکدیگر مواجه شویم. کدام همبسته‌بودن، از درون واقعیتِ یکّه‌ی آن تاولها بر روی پوست، از روی بی‌نشانگی چهره‌های بیرون از کادر اتفاق می افتد؟ آیا این روایت نصفه‌نیمه‌ای از بدن‌هایی نیست که همچنان نامی نخواهند گرفت؟ بدنی بی‌نام خواهند بود در ازدحامی که شاید تنها امر ملموس تنه‌ای ناگهانی باشد در خیابان. تنه‌ای به مثابه‌ی مجاورتی ناگاه، مگر از کادر بیرون بیایند. آیا این نابسنده‌بودنِ عکس‌ها، نابسنده‌بودن این مواجهه نیست؟ عکس‌ها پرسش از امر غائبی هستند که همیشه بیرون از کادر قرار گرفته است. آن بیرون از کادر خوانشِ اصلی و مجاهدت ماست. دست‌ها به بیرون از کادر اشاره می‌کنند، تا دوباره به خودشان اشاره شود، به دست قرارگرفته درونِ کادر.  این عکس‌ها با حافظه‌ی ما سر و کار دارند. حافظه‌ای مختل‌شده. عکس‌ها حافظه‌ی ما را وامی‌دارند که به یاد بیاورد. این دست‌ها را، تمامی دست‌ها را به یاد آورد و از درون فراموشی نام‌ها را احضار کند. همین گوشت و پوست و استخوان زنده، همین تاول‌ها که واقعی‌تر از تمام نمادها، تمام مفاهیم و تمام لغات است. لمسِ واقعی نام‌ها رخصت‌دادن به همه‌ی غیاب‌های آنسوی کادر است. حتی آن دستِ غائبِ جایی جا مانده که می‌تواند احضار تمامِ امر پنهان در این عکس‌ها باشد. آن دست مُرده، آن دستِ حذف‌شده، دور انداخته شده، در حالی‌که آنچه نام گرفته، همچنان حاضر است، یک گوشت و پوست و استخوانِ ملموس، یک بودن ملموس، شاید در خانه‌ای در تهران، یا غزه، یا لندن، یا کوبانی یا پکن یا هر جا و مکانِ با نام و بی‌نامی. دستِ بیرون‌مانده از کادر، باز به خودِ این انسانِ در برابر ما ایستاده  اشاره می‌کند، آن دست بیرون از کادر نامِ این انسان درونِ کادر است. آن زندگی‌ها، آن مفاهیم، آن کلمات که امر غائب این عکس‌هایند، آن کارگربودن، معلم‌بودن، روحانی‌بودن، سربازبودن، جایی‌بودن، جایی‌داشتن، فضای ملموسِ واقعیت بدن‌ها، رنج عیان بر روی پوستِ این دست‌ها، روایت‌های ناخوانده بر روی پوست این دست‌ها، آن روایت‌ها، روایتِ بدن‌ها. بدن‌ها به چیز دیگر اشاره ندارند، خود به تمامی تحقق خودند. نماد هیچ چیز نیستند، همه‌ی آن امر غائب اشاره‌ای به واقعیتِ حاضر درون کادر است، اشاره به این بدن‌ها. این بدن‌ها هستند که تاریخ را با همین پوست و استخوانِ حاضر در عکس حمل می‌کنند، با همین بی‌نام‌ماندن‌هایشان. همین بدن‌ها واقعیتِ کار، کنش، شورمندی، لذت، شوق، رنج، سرکوب، شادی و امید هستند. شاید این دست‌ها، دست‌های این بدن‌ها، ادامه‌ی ممتد امید باشند. این عکس‌ها و شاید تمامی عکس‌ها رستاخیز مردگان باشند. نامیدن باشند. رخصت‌دادن باشند به موجودیتِ زنده‌ی این دست‌ها، این بدن‌ها. حتی اگر در کادر کوچکی صرفاً برای لحظه‌ای شناسا شده و بعد برای همیشه فراموش شده باشند. در حالی‌که این دست‌ها همچنان به بودن در فضاهای واقعی، دیدارهای واقعی، رنج‌های واقعی و واقعیتِ واقعی ادامه می‌دهند. در تلاش بی‌وقفه‌شان برای نامیده‌شدن. رخصت‌یافتن.

در اینجا یکایک دست‌ها با اینکه در فرم مشخص یکسان در برابر ما قرار گرفته‌اند اما یکه و منحصر به فردند، آنها درونِ این امر مشترک، درونِ فضای مشترکِ کادر دوربین، یکه‌بودنِ چهره‌ی خود را به ما اعلام می‌کنند. چهره‌ای که آنسوی کادر به ما خیره شده است. محدودیتِ کادر امکانِ پرسش‌گری است و واقعیتِ ندانستگیِ بی وقفه‌ی مخاطب. امکانِ آنکه مخاطب شهامت آنرا پیدا کند که با امر غائبِ دست‌ها مواجه شد. یعنی دقیقن با چه مواجه شود؟ این پرسشی است که نمی‌توان از آغاز پاسخی محتوم برای آن مشخص کرد. ما همیشه باز از کادری مشخص، با لنز دوربین مشخص به دست‌ها خیره خواهیم شد. اینجا ما یک دوربین واحد، یک کادر واحد، یک افق دید واحد داریم، در حالی‌که دست‌ها یکه‌اند، درون یکسانی افق دوربین، همچنان به بیرون از کادر اشاره می‌کنند. به زیست روزمره‌ی این دست‌ها، که بیرون از کادر همچنان ادامه دارد. به تاریخِ روزانه‌ای که این دست‌ها در برابر دوربین تجسد آن هستند. در برابر دوربین چهره به مثابه‌ی رویدادِ مواجهه، غائب است. همین که چهره ها در عکس آشکار نیست و در بیرون قرار گرفته‌اند، امکانی می‌شود برای اندیشیدن به امر مشترکِ تمامی این دست‌ها. این ارتباط بی‌وقفه‌ی جزء و کل است که در میانِ این عکس‌ها خودنمایی می‌کند. از یکسو امر کلیِ دست‌بودن، یا دستی داشتن، انسانی بودن، دستِ انسانی در عکسی بودن و از سوی دیگر حضور جزئیاتِ هر کدام از آن دست‌ها، ما را با یکّه‌بودن هر کدامشان مواجه می‌کند. این دُور، این رفت و برگشت و ارتباط فضاها و دستها، امر مشترک و امر جزئی، دستی بودن، به مثابه‌ی کاری‌کردن، دست به کاری زدن و غیابِ چهره. بی‌چهره‌گی این دست‌ها پیوسته ما را با این پرسش روبرو می‌کند: آنها چه کسانی هستند؟ این بی‌نامی تلاش می‌کند از طریق نشانه‌ها و از طریقِ خودِ بدن نشان داده شود، بدنی که با نشانه‌ها در برابر ما قرار گرفته شده، تا شناسا شود. اما این نشانه‌ها، آن دستبند، آن دستکش سربازی، آن تاول‌ها، آن لباس آبی با شلوار توسیِ کارمندی، تمامی اینها نشانه‌ای اضافه بر بدن‌ها، بر دست‌ها نیستند، جزئی از روایتِ دست هستند، تا آنچه را بر آنها می‌رود برای ما بازگویند، تا از کادر بیرون بیاییند و تاریخِ خود را برای ما روایت کنند.