دگرجاها (هتروتوپیاها)؛ فضاهایی از قماشی دیگر

دانلود پی‌دی‌اف

مقدمه‌ی مترجم: مقر یا قرارگاه  (سایت) مکانی است مصنوع و تولید‌شده توسط انسان، که عملکردی مشخص دارد. فوکو تمایزی می‌گذارد بین  فضای سلسله‌مراتبی  پیشامدرن و فضای مدرن. در فضای سلسه‌مراتبی پیشامدرن  برای هر چیز، محلی مقدر و از پیش تعیین شده وجود داشت، تا چیزها «مکان و محل‌یافته» شوند. اما فضای مدرن، فضای توزیع عناصر به‌گونه‌ای‌ست که در چیدمانی تقسیم‌بندی شده، مقرهایی (سایت) برای جای‌دهی اشیا و امور، ساخته شود. این مقرها یا قرارگاه‌های مصنوع، بر مبنای شبکه‌ی روابط و مناسبات هر قرارگاه با فضای پیرامون خود تعریف می‌شوند. در این بین، دگرجاها (هتروتوپیاها)، مقرها یا قرارگاه‌هایی هستند که شبکه‌ی روابط و مناسباتشان با مکان‌های دیگر را منعکس، وارون و معکوس، و معلق می‌کنند: همچون آینه، مکانی از قماشی دیگر، و واقع بر لبه‌ی خارجی نظم چیزها. جایی برای آنچه در آرایش و چیدمان مبتنی بر همنشینی امور معمول و متعارف، جایی ندارد. تکینگی‌های (بی) جا.

  این متن، ابتدا از روی ترجمه‌ی انگلیسی آن، به قلم جی میسکوویچ، ترجمه شده، و سپس بطور کامل با اصل فرانسه گفتار فوکو، که در سال ۱۹۶۷ برای جمعی از معماران ارائه شده، تطبیق داده شده‌است. در موارد عدم انطباق، همه جا از اصل فرانسه پیروی شده، و گه‌گاه در پانویس‌، اختلاف  فاحش دو نسخه انگلیسی و فرانسه، ذکر شده است.

***

 

دل‌مشغولی وسواسی ِ بزرگ قرن نوزدهم، چنانکه می‌دانیم، تاریخ بود: با مضامینش از جمله تکامل و وقفه، بحران، چرخه‌ها، گذشته‌ی همواره ‌ا‌نباشت شونده، بارِ گران ِ مردگان و یخ‌بستن و بی‌روح شدن بیم انگیز جهان. قرن نوزدهم سرچشمه‌ی اسطوره‌ی ذاتی و اساسی خود را در اصل دوم ترمودینامیک جست. دوران حاضر احتمالاً بیش از هر چیز دوران فضاست. ما در عصر هم‌زمانیّت قرار داریم، ما در دوران هم‌جواری قرار داریم، در زمانه‌ی امر دور و نزدیک، پهلو به پهلو، پراکنده و منتشر. به باور من، ما در مرحله‌ای هستیم که تجربه‌مان از جهان بیش از آنکه رنگ‌و بوی تکامل و دنیادیدگی طی زمان زندگی بگیرد، از جنس شبکه‌ای است که در کلافش، نقاط و محل‌های تقاطع را پیوند می‌دهد. چه بسا بتوان گفت برخی تعار‌ضات ایدئولوژیکی که به مجادلات امروزه‌روز جنب و جوش می‌بخشند میان فرزندان وظیفه‌شناس زمان و ساکنان ثابت قدم مکان درمی‌گیرند. ‌ساختارگرایی، یا لااقل آنچه ذیل این عنوان کلی دسته‌بندی شده‌ست، می‌کوشد تا میان اجزا و عناصری که می‌شود آنها را در طول محور زمان چید، مجموعه‌ای از روابط برقرار کند، بطوری که بصورت مجاور یکدیگر، متضمن یکدیگر، و در مقایسه و مقابل‌گذاری با یکدیگر، ظاهر شوند -خلاصه، عملیاتی که عناصر را در هیئت یک پیکربندی، ظاهر کند.  در واقع ساختارگرایی مستلزم انکار زمان نیست؛ بلکه طرز برخورد خاصی در قبال آنچه زمان و تاریخ می‌نامیم دارد.

  با این حال باید توجه داشت که فضایی که از قرار معلوم افق دغدغه‌ها، نظریه‌ها، و نظام‌های ما را تشکیل می‌دهد ابداع نشده‌است. فضا در تجربه‌ی غربی تاریخ خود را دارد، و نمی‌شود تلاقی‌گاه خطیر زمان با فضا را نادیده گرفت. ممکن است با ردگیری سرسری تاریخ فضا گفته شود که در قرون وسطا مجموعه‌ای سلسله مراتبی از مکانها وجود داشت: مکانهای مقدس و مکان‌های عرفی و این‌جهانی، مکان‌های حفاظت شده و مکان‌های باز و در معرض همه چیز، مکان های شهری و مکان‌های روستایی(و همه‌ی اینها با زندگی واقعی بشر ربط و نسبت داشت). در نظریه‌ی کیهان‌شناختی، مکانهایی مافوق آسمان (علو افلاک) در تباین با آسمان وجود داشت، و مکان آسمانی (افلاکی) نیز به نوبه‌ی خود در تباین با مکان زمینی و خاکی قرار داشت. مکان‌هایی وجود داشت که چیزها در آن واقع بودند زیرا با حدت و خشونت جابجا شده بودند، و در مقابل وجود داشت مکان‌هایی که چیزها در آنها جایگاه طبیعی و قرار خود را می‌یافتند. چنین بود کل سلسله‌مراتب، تضاد و تقاطع مکان‌هایی که آنچه را مسامحتاً فضای قرون وسطایی خوانده می‌شد، برمی‌ساخت: فضای مکان‌یافتگی (فضای تعیین محل‌ها).

 این فضای مکان‌یافتگی با گالیله بود که گشایش یافت. زیرا رسواکاریِ گالیله در واقع آنقدرها به خاطر این کشف، یا کشف مجدد او، که زمین دور خورشید می‌چرخد نبود، بلکه ناشی از [اقدام او به] برساختن و اقامه‌ی فضایی نامتناهی و بی‌نهایت‌ گشوده بود. در چنین فضایی، مکان قرون وسطایی به عبارتی تجزیه و منحل‌ گشت: مکان یک شئ، دیگر چیزی بیش از نقطه‌ای از حرکت آن شی نبود.‌ همانطورکه سکون و قرار یک شی صرفاً عبارت بود از حرکتش که بی‌حد و اندازه کُند شده‌است. به عبارت دیگر، طی روندی که با گالیله و قرن هفدهم شروع شد، امتداد، جانشین [اصلِ] مکان یافتگی (تعیین محل) شد.

  امروزه جای‌دهی در مَقرّ (سایت)، جانشین گستره و امتداد شده‌است که خود به جای مکان‌یافتگی (تعیین محل) نشسته بود. جایگاه یا مَقَر (سایت) با روابط مجاورت میان نقاط یا عناصر تعریف می‌شود. این روابط را می‌توانیم، به‌طور صوری، بر حسب دنباله (سِری)ها، شجره‌ها و شبکه‌ها توصیف و تشریح کنیم. وانگهی، اهمیت مسائل مربوط به جایگاه و مقر (سایت) در امور تکنیکی معاصر، معلوم است: ذخیره‌ی داده‌ها یا نتایج خام محاسبات در حافظه‌ی دستگاه؛ گردش اجزا و عناصر مجزا و آنگاه خروجی‌ای شانسی (ترافیک وسایل نقلیه نمونه‌ای‌ست ساده، یا صداها در یک خط تلفن)؛ تشخیص هویت عناصر و اجزای کدگذاری‌شده یا نشان‌شده‌ی یک مجموعه، که یا بطور تصادفی توزیع شده‌اند یا به‌وسیله دسته‌بندی، چه دسته‌بندی بر مبنایی واحد و چه دسته‌بندی بر مبناهای چندگانه، مرتب شده‌اند.

  مسئله‌ی قراردهی یا تعیین‌ِ جای آدمیان، در سطحی مشخص‌تر، در ارتباط با جمعیت‌نگاری ست که سر بر می‌آورد. مسئله‌ی جای‌دهیِ انسان‌ها در مقر (سایت) یا فضای زندگی صرفاً عبارت از این نیست که آیا فضای کافی برای انسانها در جهان وجود دارد یا نه  – مسئله‌ای که قطعاً اهمیت بسیار دارد -، بلکه این نیز [مساله] است که بدانیم در فلان وضعیت چه روابط همجواری‌ای، چه نوعی از ذخیره‌سازی، گردش، نشان‌گذاری و طبقه‌بندی عناصر انسانی باید برای دستیابی به فلان هدف اتخاذ شود. زمانه‌ی ما زمانه‌ای است که فضا برای‌مان به شکل روابط میان مَقرهای جای‌دهی (سایت‌ها) در می‌آید.

   به هر حال من معتقدم اساساً دغدغه‌ی عصر ما، بی‌تردید بس بیش از زمان، معطوف به فضا است. احتمالاً زمان بر ما صرفاً به‌منزله‌ی اجرای یک بازی از بازی‌های ممکن برای توزیع عناصری پدیدار می‌شود که در فضا پخش شده‌اند.

   اکنون، علی‌رغم همه تکنیک‌های تصرف فضا، و با وجود کل شبکه‌ی دانش که قادرمان می‌سازد تا فضا را قالب‌بندی و تعیین و تحدید کنیم، چه بسا هنوز حریم قدسی فضای معاصر شکسته نشده است (برخلاف زمان، که از قرار معلوم در قرن نوزدهم تقدس‌زدایی شد). صد البته که در سطح تئوری قدسیت‌زدایی از فضا رخ داده است (چنانکه کار گالیله چراغ آن را روشن کرد)، ولی هنوز به مرحله‌ی قدسیت‌زداییِ عملی از فضا نرسیده‌ایم.

   و چه بسا زندگی ما هنوز تحت فرمان برخی تضاد و تقابل‌هاست که تخطی‌ناپذیر مانده‌اند، و نهادها و کردارهای ما هنوز جنم‌وجربزه‌ی شکستن و زیر پا نهادن‌شان را نداشته‌اند. تضاد و تقابل‌هایی که به‌سادگی مفروض و مسلم می‌گیریم‌شان: مثلاً تقابل میان فضای خصوصی و عمومی، تقابل میان فضای خانوادگی و فضای اجتماعی، میان فضای فرهنگی و فضای سودمند، یا تقابل میان فضای فراغت و کار. همه این تقابل‌ها از حضور پنهانیِ امر مقدس مایه و خوراک می‌گیرند.

  آثار ماندگار گاستون باشلار و شرح و توصیفات پدیدارشناسان به ما آموخته است که ما در فضایی همگن و تهی زندگی نمی‌کنیم، بلکه برعکس در فضایی هستیم پر از کیفیت‌ها  و نیز شاید یک‌سره وهم‌آلود. فضای ادراک اولیه و مقدماتیِ ما، فضای رویاها و شور و انفعالات ما که حاوی کیفیاتی هستند که گویی ذاتی و درونی‌اند:  فضایی زلال، اثیری و لطیف و شفاف وجود دارد، و فضایی تیره و تار، سنگین و زبر و زمخت و متکاثف.  فضای بالا بالاهای علوّ، از جنس اوج‌ها، و در نقطه‌ی مقابل، فضای سفلای گل و لای. و ‌باز، فضایی جاری و روان هم‌چون آب پرتلألو، و فضایی میخ‌کوب و سفت و منجمد، همچون سنگ و کریستال. اما این تحلیل، هر چند از جهت تأمل در زمان‌مان، بنیادین است، سر و کار اولیه و اصلی‌اش با فضای درونی است. حالا خوش دارم درباره‌ی فضای بیرونی سخن بگویم.

  فضایی که در آن زندگی می‌کنیم، فضایی که باعث کِش‌آمدن‌مان به بیرون می‌شود، که زندگی و زمان و تاریخ ما در آن تحلیل می‌رود، که ما را می‌جود و می‌خراشد، فی‌نفسه فضایی ناهمگن است. به عبارت دیگر ما در یک‌جور مکان تهی(خلأ) زندگی نمی‌کنیم که بشود اشیا و افراد را در آن جاداد. ما درون خلائی زندگی نمی‌کنیم که بشود با سایه‌روشن‌های گوناگون رنگ‌آمیزی‌اش کرد. ما در مجموعه‌ای از مناسبات زندگی می‌کنیم که مَقرهایی غیرقابل‌ تقلیل به یکدیگر و مطلقاً غیرقابل تلفیق در یکدیگر را معین می‌کنند.

  البته که می‌توان برای توصیف و تشریح این مقرهای (سایت‌های) متفاوت، به جستجوی مجموعه‌روابطی پرداخت که مقرّی مفروض را تعریف می‌کنند. برای نمونه، مجموعه‌ای از مناسبات را توصیف و تشریح کنیم که قرارگاه‌های حمل و نقل، خیابان‌ها و تِرَن‌ها را مشخص می‌کند: تِرَن دسته‌ای از مناسبات است زیرا درون آن حرکت می‌کنیم، و بوسیله آن از نقطه‌ای به نقطه‌ای دیگر می‌رویم، و خود تِرَن نیز حرکت می‌کند. می‌شود مقرهای فراغت کوتاه‌مدت و گذرا – از قبیل کافه، سینما و ساحل –  را به‌واسطه‌ی خوشه‌ای از روابط که مشخص و قابل تعریف‌شان می‌کند، توصیف و تشریح کرد. به همین‌سان می‌شود مقرهای سربسته یا نیمه سربسته‌ی استراحت – شامل خانه، اتاق خواب، بستر و  غیره – را از طریق شبکه‌ی روابطشان تشریح و توصیف کرد. اما از میان این‌همه، آن‌هایی برای من جالب‌اند که واجد ویژگی خاصِ رابطه و وصلت با مقرهای دیگر هستند؛ ولی به نحوی که مقرها، مجموعه مناسباتی را که منعکس کرده و آینه‌وار بازتاب و نشان می‌دهند به حالت تعلیق درآورده، خنثی کرده و معکوس و وارونه  کنند. این فضاها، که به هر روی، همگی به هم مرتبطند، و با این حال نقیض سایر قرارگاه‌ها هستند، دو نوع اصلی دارند:

 

دگرجاها (هتروتوپیاها)

 نوع اول دگرجاها (هتروتوپیاها)، ناکجاهای آرمانشهری (یوتوپیاها) هستند. یوتوپیاها مقرهایی هستند که هیچ مکان واقعی‌ای ندارند. آنها مقرهایی هستند که با فضای واقعی جامعه نسبت عام همانندی و شباهتِ (آنالوژی) سرراست یا وارونه دارند. آنها خودِ جامعه را در حالت کامل و بی نقص، یا بصورت معکوس، ارائه می‌کنند؛ هر چند به هر حال اساساً و ذاتاً فضاهایی غیرواقعی‌اند.

 قریب به یقین در هر فرهنگ و در هر تمدنی، هستند مکانهایی واقعی – مکانهایی که وجود دارند و بر بنیان همان جامعه شکل گرفته اند – که به نوعی مقرهایی خلاف جریان ( پاد – قرارگاه) هستند؛ یک‌جور یوتوپیای عملاً تحقق یافته که مقرهای واقعی، همه‌ی مقرهای واقعی دیگر که درون فرهنگ می‌شود یافت، توسط این مکان‌ها تواماً بازنمایی، به چالش کشیده، و واژگون و معکوس می‌شوند. مکان‌هایی از این سنخ، حتی اگر هم بتوان محلشان در واقعیت را نشان داد، خارج از همه مکان‌ها هستند.  من این مکانها را، بدین سبب که با مقرهایی که منعکس میکنند و به سخن در میاورند مطلقن متفاوتند، و در مقابل یوتوپیاها،  هتروتوپیاها می‌نامم. معتقدم که بینِ یوتوپیاها و هتروتوپیاها، این مقرهای یکسره از جنسی دیگر، قِسمی تجربه‌ی مختلط و قاطی و جُفت با هم وجود دارد، که همانا آیینه است. آخر، آینه هم یوتوپیاست، چرا که مکانی است بی‌مکان. در آینه من خود را در آنجا می‌بینم که نیستم، در فضایی مجازی و ناواقعی که پشت سطح آینه گشوده می‌شود. من آنجایم، آنجا که من نیستم، یک‌جور سایه و شبح که به من قابلیت مرئی بودنم را می‌دهد، که مرا قادر می‌سازد خود را در آنجا ببینم که غایبم: چنین است یوتوپیای آینه. ولی آینه همچنین، از این حیث که در واقعیت وجود دارد، و در آنجا بر موضعی که اشغال می‌کنم اثر بازخوردی [و عکس العمل، انعکاس] دارد، هتروتوپیا است. از نقطه‌نظر آینه است که من غیابم از مکانی را که چون خود را آن‌جا می‌بینم، در آن هستم، درمی‌یابم. با شروع (عزیمت) ازین نگاه که یک‌جورهایی مستقیم به من دوخته شده، و از عمقِ زمینه‌ی این فضای مجازی در آن ‌سوی شیشه‌ی آینه، به خود بازمی‌گردم و دوختن نگاه را به خود، و  قوام‌گرفتن مجدد خود را در آنجا که هستم، از سر می‌گیرم. آینه نقش یوتوپیا را بدین لحاظ ایفا می‌کند که جایی را که در لحظه‌ی نگریستن به خود در شیشه‌ی آینه، می‌گیرم، می‌سازد؛ مکانی در آنِ واحد هم مطلقاً واقعی و مرتبط با کل فضای پیرامونش، و هم مطلقاً ناواقعی، چرا که برای ادراک‌شدن یا تشخیص‌داده‌شدن باید از نقطه‌ی مجازی واقع در آن سو[ی آینه] گذر کند.

  چگونه می‌توان شرح و وصفی در باب دگرجاها (هتروتوپیاها) به‌دست داد؟ چه معنایی دارند؟ می‌توانیم مجموعه‌ای از توصیفات نظام‌مند را فرض کنیم که مطالعه، تحلیل، شرح و توصیف و، به تعبیر محبوب امروزی‌ها، «خوانش» این فضاهای متفاوت را، این مکان‌های دیگر را، در جامعه‌ای مفروض، هدف و موضوع کار خود قرار دهند – نمی‌گویم علم، زیرا این تعبیر زیاده بابِ روز است. این تشریح و توصیف را، به‌منزله‌ی قِسمی مجادله و چالش تواماً واقعی و اسطوره‌ای با فضای زیست ما، می‌توان توپولوژیِ دگرجاها [هتروتوپولوژی: جایگاه‌شناسی هتروتوپیاها] نامید.

  اصل اول جایگاه شناسیِ دگرجاها( هتروتوپولوژی) این است که به احتمال زیاد قصور و کوتاهی در تأسیس و برساختن هتروتوپیاها محدود به یک فرهنگ نیست. این کوتاهی ثابت و همیشگی هر گروه انسانی است. بااینحال واضح است که دگرجاها (هتروتوپیا ها) شکل و فرم‌هایی بس گوناگون می‌گیرند، و شاید هیچ شکل ‌و فرم یگانه و جهان‌شمولی برای آنها نتوان یافت. بااین‌حال می‌توانیم آنها را ذیل دو نوع عمده دسته‌بندی کنیم:

 در جوامع به اصطلاح بدوی فرم خاصی از دگرجا (هتروتوپیا) وجود دارد که من هتروتوپیای بحران می‌نامم؛ یعنی، مکان‌های ممتاز یا مقدس یا ممنوعه، که به افرادی اختصاص داده می‌شود که در رابطه با جامعه و جو و محیط مردمان‌شان در وضعی بحرانی قرار دارند: افراد در بحران دوره بلوغ، زنان در دوران قاعدگی، زنان حامله، سال‌خوردگان و غیره. این دگر‌‌‌‌‌‌‌‌جاهای بحران، در جامعه ما پیوسته در حال محو شدن‌اند، هرچند بقایایی اندک هنوز می‌توان یافت. مثلاً مدرسه‌ی شبانه‌روزی در شکل قرن نوزدهمی‌اش، یا خدمت وظیفه برای مردان جوان، قطعاً چنین نقشی ایفا کرده‌است، از‌آن‌رو که نخستین جلوه‌های قوه‌ی جنسی نرینه (فحل شدن) بنا بود «جایی غیر» از خانه روی دهد. در خصوص دختران، تا اواسط قرن بیستم سنتی وجود داشت با عنوان «سفر ماه عسل» که مضمونی دیرینه و کهن بود. ازاله‌ی بکارت از دوشیزگان در «هیچ‌کجا» می‌توانست روی دهد، و قطار یا هتلِ ماه عسل در لحظه‌ی وقوع آن به‌واقع حکم همین مکانِ هیچ‌کجایی، همین دگرجای فاقد مشخصات جغرافیایی را داشت.

  اما به اعتقاد من امروزه این دگرجاهایِ (هتروتوپیاهایِ) بحران، در حال محو و جایگزین‌شدن با آن ‌چیزی‌اند که می‌توان هتروتوپیاهای انحراف نامید: افرادی که رفتارشان از میانگین عرف یا هنجار، انحراف و کژروی دارد، در این هتروتوپیاها جاداده می‌شوند. آسایشگاه‌ها و بیمارستان‌های روانی نمونه‌های آن‌اند، و صدالبته زندان‌ها، و چه بسا باید خانه سالمندان را هم به این موارد افزود، که کمابیش در مرز بین هتروتوپیای بحران و هتروتوپیای انحراف و کژروی قرار دارند، چرا که بالاخره سالخوردگی بحران است، و درعین‌حال انحراف و کژروی است، زیرا در جوامع ما که قاعده بر فراغت [از کار]  است، بطالت و ازکارافتادگی یک‌جور انحراف و کژروی از قاعده‌ست.

  اصل دوم در تشریح و توصیف هتروتوپیاها این است که جامعه، در روند تاریخش، می‌تواند هتروتوپیایی موجود و هنوز باقی را به کارکرد به نحوی یکسره متفاوت وادارد. درواقع هر هتروتوپیا کارکردی دقیق و متعین در یک جامعه دارد و یک هتروتوپیا می‌تواند بسته به همزمانی و همدوره‌گی‌اش با فرهنگی که در آن واقع می‌شود، این یا آن کارکرد را داشته باشد.

 به‌عنوان مثال دگرجایِ (هتروتوپیا) غریبِ گورستان را در نظر می‌گیرم. قطعاً گورستان در قیاس با فضاهای معمول در فرهنگ ما، محلی از قماشی دیگر است. و فضایی‌ست به‌هرحال مرتبط با همه‌ی مقرهای واقع در شهر، دولت، جامعه، روستا و  غیره؛ چرا که هر فرد و هر خانواده بستگان و نَسَبهایی در گورستان دارد. در فرهنگ غربی گورستان عملاً همیشه وجود داشته‌است؛ ولی تغییرات مهمی از سرگذرانده است. تا آخر قرن هجدهم گورستان در مرکز شهر جای داشت، چسبیده به کلیسا.  سلسله‌مراتبی از مدفن‌های ممکن وجود داشت. گورستانی وجود داشت که در آن فوت‌شد‌گان واپسین رد و نشان‌های فردیت را هم از دست می‌دادند؛ تعدادی مقبره فردی وجود داشت و همچنین مزارهایی درون محوطه کلیسا. مزارهای داخل کلیسا خود بر دو نوع بودند، یا خیلی ساده سنگ‌هایی با گورنبشته بودند، یا مرقد هایی با تمثال متوفی. این مزار واقع در فضای مقدس کلیسا، در تمدن‌های مدرن به هیئتی کاملاً متفاوت در آمده‌است؛ و در کمال شگفتی، در زمانه‌ای که به تعبیری سردستی، تمدن الحادگرا شده است، فرهنگ غربی آنچه را کیش مردگان (مرده‌پرستی) نامیده شده، باب کرده‌است.

 اساساً در عصر اعتقاد واقعی به رستاخیز پیکر مردگان و نامیرایی نفس خیلی هم طبیعی بود که آن اهمیت چشمگیر را به بقایای پیکر مرده اعطا نکنند. برعکس، از آن لحظه و وهله که مردم دیگر مطمئن نبودند که واجد نفس باشند یا بدنی داشته باشند که حیات مجدد خواهد یافت، چه بسا لازم شد توجه بیشتری به پیکر مرده مبذول شود، پیکری که نهایتن تنها رد و نشان از وجود ما در جهان و در زبان است.

 به هر روی از ابتدای قرن نوزده بود که همگان صاحب حقی بر دو وجب جا (تابوتی کوچک) برای پوسیدن و زوال شخصی و محقر خود شدند؛ اما از سوی دیگر فقط از ابتدای قرن نوزده بود که گورستانها بر لبه‌ی بیرونیِ شهر جا داده شدند. همبسته با فردیت‌یافتگیِ مرگ و مالِ خود سازیِ بورژواییِ گورستانها، دلشوره وسواسیِ مرگ، به هیئت «بیماری»، سربرمی‌آورد. گمان می‌رود که مردگان، بیماری برای زندگان می‌آورند، و حضور و مجاورت مردگان درست در کنار خانه‌ها، جنب کلیسا، تقریباً وسط خیابان، بله همین مجاورت است که مرگ را ترویج و اشاعه می‌دهد. پخش و شیوع بیماری از گورستان‌ها، به‌عنوان مضمونی عمده، تا پایان قرن هجدهم پابرجا ماند، تا آنکه در قرن نوزدهم مبادرت به انتقال گورستان‌ها به حومه‌ی شهرها شد. به این ترتیب آرامستان‌ها دیگر نه قلب مقدس و نامیرای شهر، بلکه شهری دیگر را تشکیل می‌دادند، آنجا که هر خانواده محلِ آرمیدن تاریک و تیره‌ی خود را دارد.

  اصل سوم.  هتروتوپیا قادر است چندین فضا را، چندین مقر را، که به خودی خود با هم ناسازگار و ناجورند، در یک مکان واقعی منفرد کنارِ هم بگذارَد. این‌گونه است که تئاتر، دنباله‌ی (سری) کاملی از مکان‌های بیگانه با همدیگر را، یکی پس از دیگری، به روی صحنه می‌آورد. این‌گونه است که سینما، سالنی چنین عجیب و غریب و طُرفه است که در انتهایش، بر پرده دو بعدی، می‌بینیم که طرح فضای سه بعدی افکنده می‌شود. ولی احتمالاً قدیم‌ترین نمونه این دگرجاهایی (هتروتوپیاها) که شکلِ قرارگاه‌هایی (سایت‌هایی) ضدونقیض دارند، باغ است. فراموش نکنیم که باغ، این مخلوقِ مبهوت کننده با عمر هزار سال در فرهنگ شرق، (لایه‌های) معناهایی بس ژرف و چه بسا نشت‌کرده در هم، دارد. باغ سنتی ایرانی، فضایی مقدس بود که بنا بود درون چهار گوشه‌اش چهار بخش، به نمایندگی از چهار بخش و ناحیه جهان، را گرد هم بیاورد؛ باغی با فضایی مقدس‌تر از فضاهای دیگر که همچون بند ناف به این مرکز، این ناف جهان، متصل بودند (حوض و چشمه آب در باغ بود).  و تمام گل و گیاه‌های باغ بنا بود در این فضا منتشر باشد، در یک جور عالَم صغیر. همچنین فرش ایرانی در اصل بازآفرینی باغ بود. باغ همچون قالی‌ای است که در آن کل جهان به کمال نمادین‌اش دست می یابد، و فرش، خود، باغی است که می‌تواند در فضا حرکت کند. (باغ کوچکترین قطعه‌ی جهان است ضمن اینکه واجد تمامیت جهان است. باغ، از بدو روزگار کهن، نوعی دگرجا (هتروتوپیا)ی شادمانه و پرسعادت و جهانگستر بوده است).  و باغ‌های مدرن حیات وحش سرمنشاشان همین است.

  اصل چهارم.  دگرجاها (هتروتوپیا) غالباً به برش‌زنی‌های زمان مرتبط‌اند؛ به‌عبارتی دگرجاها به روی آنچه می‌توان محض خاطر قرینه لفظی دگرزمان‌ها (هتروکرونی‌ها)  نامید، گشوده می‌شوند. دگرجا هنگامی تمام و کمال شروع به ایفای نقش می‌کند که بشر در یک‌جور گسست مطلق از زمان سنتی خود قرار گرفته باشد. ازین وضع چنین بر می‌آید که گورستان به راستی مکانی هتروتوپیایی در حد اعلاست، زیرا سرآغاز ماجرای گورستان برای فرد همین دگرزمانیِ غریب، و از‌دست‌رفتن زندگی است، و شبه- ابدیتی که زوال و محو و ازبین‌رفتنِ مدامِ او است.

  به طور کلی، در جوامعی چون جوامع ما دگرجاها و دگرزمان ها به نحوی نسبتا پیچیده سازماندهی و توزیع و تنسیق میشوند. نخست اینکه، دگرجاهایی مخصوص انباشت نامحدود زمان وجود دارند، مثلا موزه ها و کتابخانه ها ؛ اینها هتروتوپیاهایی شده اند که در آنها زمان بی وقفه روی زمان انباشت میشود و بر نوک قله‌‌ی خود بند میشود، حال آنکه در قرن هفدهم، حتی تا پایان آن، موزه ها و کتابخانه ها تجلی‌گاهِ انتخابهای فردی بودند. در سوی مقابل، ایده ی انباشت همه چیز، تاسیس قِسمی آرشیو کلی، خواست و اراده‌ی احاطه و قبضه‌ی تمام دورانها و زمانها و تمام فرم ها و ذائقه ها در یک مکان، ایده‌ی احداث مکانِ همه‌ی زمانها که خود بیرون از زمان و به دور از گزند آن باشد، و بدین سان، پروژه ی سازماندهیِ یکجور انباشت دائمی و نامحدود زمان در مکانی بیحرکت و ساکن، بله، کل چنین ایده‌ای به مدرنیته ما تعلق دارد. موزه و کتابخانه دگرجاهایی هستند خاصِ فرهنگ غربی قرن نوزدهم.

  برخلاف این هتروتوپیاهای مربوط به انباشت زمان، هستند هتروتوپیاهایی مربوط به زمان در وجه باری به ‌هر‌جهت‌ترِ آن، وجه ناپایدارتر و گذراتر و غیرمترقبه‌تر آن، مرتبط با زمان در حالت و وجهِ جشن (فستیوال). این هتروتوپیاها اهل ابدیتِ بی‌زمان نیستند، بلکه مطلقاً زماندار و وابسته به وقت‌شان هستند. شهرفرنگ‌ها یا بازار‌ مکاره‌ها از همین قبیل‌اند، این قرارگاه‌های (سایت های) خالیِ اعجاب آور (معرکه) در حومه‌ی شهرها که سالی یک دو بار مملو از بساط‌ها، نمایش‌ها، عجق وجق‌های عجیب و غریب، پهلوان‌های کُشتی، ساحره‌های مارگیر، کف‌بین‌ها و غیره می‌شود. همین اواخر، نوع تازه‌ای از دگرجاهای موقتی و زماندار ابداع شده‌ست: دهکده‌های گذران تعطیلات، از جمله دهکده‌های جزایر پولینزی که سه هفته‌ی فشرده، زندگی لخت و عورِ بدوی و ازلی را برای اقامت‌کنندگان شهرک تدارک می‌بینند. افزون بر این، کلبه های حصیری و‌گِلی در [جزیره] جَربه  [واقع در تونس]، چنانکه مستحضرید، به‌واسطه‌ی تلاقی و بهم‌رسیدن دو نوع دگرجا در آن، یعنی دگرجای فستیوال و دگرجای ابدیتِ حاصل از انباشت زمان، به یک معنا با کتابخانه‌ها و موزه‌ها خویشاوندی دارند؛ چرا که احیای زندگی پولینزیایی، زمان را ملغا می‌کند. اما این تجربه به همان میزان در حکم کشف مجدد و  احیای زمان نیز هست. تو گویی کل تاریخ بشر، به خاستگاهش، از طریق یک‌جور معرفت بی‌واسطه، رجعت کرده باشد.

اصل پنجم. دگرجاها همواره یک سیستم گشایش و بسته‌شدن را پیش‌فرض دارند که آنها را هم عایق‌بندی و مجزا، و هم قابل دخول و نفوذ می‌کند. در کل، مقرّ  هتروتوپیایی همچون مکانی عمومی نیست که آزادانه در دسترس باشد. خواه ورود فرد به آن به اجبار باشد، همچون مورد ورودیِ زندان یا سربازخانه، خواه نه، او ملزم است به تشریفات و آیین‌ها و پالایش و تطهیر و تهذیب‌ها گردن بنهد. برای ورود به این هتروتوپیاها، باید اذن و مجوز معینی داشت و اَعمال و رفتار معینی انجام داد. وانگهی، وجود دارند هتروتوپیاهایی که کاملاً وقف اَعمال تطهیر شده‌اند. پاکی و تطهیر، در مواردی قدری جنبه مذهبی و قدری هم جنبه بهداشتی دارد، برای نمونه غسل مسلمانان، و در موارد دیگر مانند سوناها در منطقه‌ی اسکاندیناوی جنبه‌ی بهداشتی محض دارد.

  موارد دیگری هست که برعکس، هرچند ورودی‌شان صاف و ساده می‌نماید، ممانعت‌های غیرعادی‌ای را پنهان می‌دارند. هرکس می‌تواند وارد این مقرهای هتروتوپیایی شود، ولی در واقع این توهمی بیش نیست – ما گمان می‌کنیم وارد می‌شویم به آنجا که، درست به اعتبار همین واقعیت ورود، از آنجا بیرون گذاشته شده‌ایم. به‌عنوان مثال اتاق خوابهای معروف واقع در مزارع بزرگ برزیل ‌و دیگر مناطق امریکای جنوبی  به ذهنم می آید. درِ ورودی، به اتاق نشیمن خانواده راه نمی‌یافت، و هر فرد یا مسافری که می‌آمد حق داشت در را باز کند، وارد اتاق شود و شبی بخوابد. این اتاق خواب‌ها طوری بودند که فرد وارد شده به آنها به هیچ وجه دسترسی به فضای سکونت خانواده نداشت و مسافر، میهمان موقتی و گذری بود و بس؛ در واقع او مهمانِ دعوت‌شده نبود. این نوع دگرجا را که عملاً از تمدن‌های ما محو شده چه بسا در نوع امریکایی و معروف مهمانسراها (مُتِل‌ها) بتوان یافت، آنجا که مردی با رفیقه‌اش وارد می‌شود و سکس غیرشرعی‌شان توأماً ماًمن می‌یابد و مطلقاً مخفی و سربسته و محفوظ می‌ماند، نه اینکه در فضای باز، وا بماند.

اصل ششم. به‌عنوان آخرین ویژگی، دگرجاها کارکردی در رابطه با فضایی که باقی مانده است، دارند. این کارکرد، بینِ دو قطب انتهایی، کلید زده می‌شود و به‌کارمی‌افتد.  نقش دگرجاها، یا آفریدن فضایی وهم آلود و خیالی است تا هر فضای واقعی را، همه مقرها و پایگاه‌هایی را که حیات بشری را قسمت‌بندی و تفکیک کرده‌اند، به‌عنوان اموری به‌مراتب موهوم تر افشا کند (چه بسا روسپی‌خانه‌های مشهوری که اکنون از آنها محرومیم همین نقش را ایفا می‌کردند)،  یا اینکه برعکس، نقش آنها آفریدن فضایی است از قماشی دیگر، یک فضای واقعی دیگر، فضایی که همانقدر بی‌نقص و کامل، همانقدر دقیق و مو به مو سنجیده و سرجای خود و خوش‌ترتیب است که فضای ما نامرتب و بی‌سروسامان و  قروقاطی. این نوع اخیر نه دگرجای وهم و خیال، بلکه دگرجای جبران مافات است و غلط نکنم، برخی مستعمره‌نشین‌ها چنین عملکردی داشته‌اند. مستعمره‌نشین‌ها در برخی موارد، در سطح سازماندهی عام فضای سرزمینی، نقش دگرجاها را ایفا کرده‌اند. برای مثال انجمن‌های پاک‌دین (پیوریتن) به ذهنم می‌آید که  انگلستان در موج اول استعمار در قرن هفدهم در آمریکا بنیاد نهاد و مکان‌هایی بودند از قماشی دیگر و مطلقاً کامل و بی‌نقص. همچنین مستعمره‌نشین‌های یسوعیِ خارق‌العاده که در آمریکای جنوبی تأسیس شدند: مستعمره‌نشین‌هایی شگرف و عالی و مطلقاً قاعده‌مند که مرتبه‌ی کمال انسانی در آنها واقعاً حاصل می‌شد. یسوعیان پاراگوئه مستعمره‌نشین‌هایی دائر کردند که حیات و وجود آدمی مو‌به‌مو  قاعده‌بندی و تنظیم می‌شد. هر دهکده‌ی مستعره‌نشین، بر اساس نقشه و چینش دقیقی، در محوطه‌ی چهارگوشی طرح‌ریزی شده بود که در انتهای آن کلیسا قرار داشت؛ یک طرف مدرسه بود و طرف دیگر گورستان. و از جلوی کلیسا خیابانی کشیده می‌شد که با خیابانی دیگر در زاویه‌ی قائمه تقاطع داشت. هر خانواده آلونک خود را روی یکی از این دو راسته‌ی متقاطع داشت و بدین ترتیب، علامت صلیب دقیقاً بازآفرینی می‌شد.‌ این‌چنین، مسیحیت مهر و نشان اساسی خود را بر فضا و جغرافیای قاره آمریکا زده‌بود.

 زندگی یومیه‌ی افراد نه با سوت بلکه با زنگ، تحت قاعده تنظیم می‌شد. همگی در یک زمان بیدار  می‌شدند، همگی در یک زمان شروع به کار می‌کردند. یک وعده غذا سر ظهر و یکی هم ساعت پنج عصر، و بعد وقت خواب بود، و نیمه شب نوبت به آن‌چه نامش «برخاستن به زناشویی» بود می‌رسید، یعنی که با بانگ ناقوس کلیسا هر کس وظیفه زناشویی‌اش را انجام می‌داد.

روسپی‌خانه‌ها و مستعمره‌نشین‌ها دو نوع افراطی و منتهایی از دگرجا هستند، و اگر تصور کنیم قایق، به هر حال، یک تکه‌ی شناورِ فضاست، و مکانی است بدون مکان، با وجود قائم به ذاتش، محاط و گرفته در برِ خود، و توأماً واسپرده به بیکرانه‌ی دریا، که بندر به بندر، ساحل به ساحل، روسپی‌خانه به روسپی‌خانه، مستعمره به مستعمره در جستجوی نفیس‌ترین گنجینه‌هایی می‌رود که در دل آنها پنهان داشته‌شده، آن وقت درمی‌یابیم که چرا قایق صرفاً مهم‌ترین ابزار توسعه‌ی اقتصادی برای تمدن ما، از قرن شانزدهم به این سو، نبوده، بلکه بزرگترین خزانه و منبع تخیل‌ورزی هم بوده است. من درباره‌ی امروزه روز حرف نمی‌زنم. قایق، دگرجا (هتروتوپیا)یی است در حد اعلا. در تمدن‌های فاقد قایق، رویاها ته می‌کشند و می‌خشکند، جاسوسی جای ماجراجویی را می‌گیرد، و‌ پلیس، جای دزدان دریایی را می‌گیرد.