«ما خوبی او به خلق ‏گوییم»؛ پاسخی به نقد سید جواد طباطبایی بر ترجمۀ کتاب «دموکراسی علیه دولت»

دانلود پی‌دی‌اف

کسی که تحت هدایت عقل زندگی می‏‌کند، حتی‌‏الامکان می‌‏کوشد تا نفرت، خشم، یا بی‌‏اعتنایی دیگران را نسبت به خود با عشق و کرامت پاداش دهد

اسپینوزا، اخلاق، بخش چهارم قضیۀ ۴۶

 

زمانی که ترجمۀ «دموکراسی علیه دولت»، اثر گران‏سنگ فیلسوف معاصر فرانسوی میگل ابنسور، را آغاز کردیم، یکی از دغدغه‏‌هایی که داشتیم این بود که مبادا کتاب مهم ابنسور در میانۀ انبوه ترجمه‏‌های فلسفی این روزها مدفون گردد و قدر و ارزش یگانۀ آن مورد غفلت قرار گیرد. تا همین اواخر، بجز نقدی کوتاه و البته درخور اشاره در یکی از سایت‌‏های اینترنتی،(۲) معدود مطالبی که دربارۀ اثر مزبور نگاشته شده بود بر این بیم و دغدغۀ ما مهر تأیید می‌‏زد، زیرا آنچه در نشریات مختلف دربارۀ اثر نگاشته شده‏‌بودند به هیچ وجه از یادداشت مترجمان کتاب یا، در بهترین حالت، پیش‏‌درآمد مترجمان انگلیسی فراتر نمی‌‏رفت. در چنین شرایطی، باید اذعان کنیم نقد اثری که، به تعبیر خودِ ابنسور، موضعی استوار بر «ایستار ضدیت» با لویاتان دولت را تئوریزه می‏‌کند از سوی یکی از مهمترین و جدی‏‌ترین نظریه‌‏پردازان دولت اقتدارطلب یکی از بهترین خبرهایی است که می‏‌شد به ما اطلاع داده شود. هرچند، همه به‏‌خوبی با رویۀ ناقد محترم آشنا هستیم و می‌‏دانیم که ایشان در نقدهایی که دامن بسیاری را در طول سالیان اخیر گرفته است به هیچ اسلوب علمی و اخلاقی‏‌ای پایبند نیستند و برای نابودی طرف‏‌های خویش از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌‏کنند.  اما شاید از آن‏جا که باور داریم، به زعم هگل، شر در نگاهی است که همه چیز را در اطراف خویش شر می‏‌بیند، از همان آغاز پیۀ رویارویی با هر نوع هتاکی، اهانت و دشنامی را به تن مالیدیم و به قرائت نقد ایشان پرداختیم. بر همین اساس، به رغم همۀ مباحث آتی در وهلۀ نخست این حملۀ تمام‏‌عیار را فرصتی تلقی می‌‏کنیم برای نشان دادن نیروی نستوه و رزمندۀ اثر درخشان ابنسور و یکی از تجلیات آن که ترجمۀ اثر مزبور به فارسی است. بنابراین، سعی داریم تا از این بختی که دست داده نهایت بهره را ببریم و نشان دهیم که چه ویرتویی در «دموکراسی علیه دولت» نهفته است که بدن یکی از بزرگترین مخالفان قابل تصور آن را به حرکت واداشته تا سرانجام از سنگر ستبر سکوت بیرون آید و در حد توان خویش به نقدِ «ترجمه»، «موضوع» و «موضوعیت» چنین اثری بپردازد.

اما لازم می‌‏دانیم پیش از هر چیز از ایشان به سبب یادآوری برخی نکات ویرایشی در ترجمۀ اثر که از دید ما دور مانده بود سپاسگزاری کنیم، امیدواریم در صورت رسیدن کتاب به چاپ دوم از آن دسته از نکاتی که، به‏‌درستی، مطرح شده‏‌اند بهره بگیریم و اثری کم‌‏اشتباه‏‌تر را در اختیار خوانندۀ ایرانی قرار دهیم. هرچند ایشان در همان بخش نیز به انواع و اقسام ترفندهای معمول خود متوسل شده‏‌اند و در خوارداشت و بی‏‌اهمیت نشان دادن کار مترجمان و ویراستاران سنگ تمام گذاشته‌‏اند (فی‏‌المثل، پرداختن مفصل به جملۀ نخست پیشگفتار ویراست نخست اثر و طرح ادعای یافتن خطایی در قید زمان جملۀ نخست ترجمه، در حالی که این جمله در ص ۶۹ کتاب و پس از پیش‏‌درآمد مترجم انگلیسی، دیباچۀ نسخۀ ایتالیایی، و پیشگفتار ویراست دوم نسخۀ فرانسوی قید شده است؛ دیگر بماند استفاده از این پیراهن عثمان به صورت مکرر). اما در رابطه با خطاهای ترجمۀ متن از فرانسوی به انگلیسی، که یکی از ستون‏‌های احتجاجات ایشان علیه ترجمۀ اثر را شکل می‌‏دهد، گمان می‏‌کنیم بهتر است ایشان نظرات خودشان را برای انتشارات معتبر و معظم پالیتی (Polity) ارسال کنند زیرا منطقاً ما پاسخگوی چنین نکاتی نیستیم. ایشان به‏‌خوبی آگاه هستند که این روالی است معمول که خواننده‌‏های حرف‌ه‏ای، پیگیر و‏ علاقه‏‌مند‏تر مواردی از این دست را برای نشرهای مختلف ارسال می‌‏کنند و به این ترتیب در اصلاح اشتباهات آثار و بهبود آن‏ها سهیم می‏‌شوند. در غیر این صورت بهتر است ایشان متنی را به انگلیسی (یا فرانسوی) دربارۀ ترجمۀ اثر مزبور بنویسند و با انتشار آن در نشریات و سایت‌‏های معتبر در میدانی به جنگ اثر و مترجمان انگلیسی بروند که درخور چنین داعیه‏‌ها و کوشش‌‏هایی است.

اما از این نکات که بگذریم، قصد داریم به برخی از نکاتی بپردازیم که ما بر سر آن‏ها با ایشان اختلاف‌‏نظر داریم. بر این اساس می‌‏توان محل‏‌های اختلاف را با ایشان به چند نقطه محدود ساخت و از پرداختن به نکات ریز بسیاری که حوصلۀ مخاطبان را سر می‏‌برد و نکات اصلی را به فنا می‏‌دهد بپرهیزیم. بدین‏‌ترتیب، کانون‏‌های مورد منازعه میان ما عبارتند از: الف) وضعیت نشر و نحوۀ سامان‏دهی و بهبود مشکلات رایج در این حوزه؛ ب) سواد ادبی و فارسی‌‏دانی نویسندگان و مترجمان حوزۀ نشر؛ ج) محتوای کتاب «دموکراسی علیه دولت» و پروژۀ فکری ابنسور؛ و سرانجام د) نحوۀ نقادی و برخورد با رقبا و مخالفان فکری. هرچند پیش از ورود به این کانون‏‌های چهارگانه از مخاطبان گرامی به سبب طولانی‏‌شدن برخی از نقل قول‏‌ها پوزش می‌‏طلبیم، زیرا گاه چاره‏ای جز نقل کامل یک پاراگراف نیافته‏‌ایم تا بتوانیم ابعاد مختلف اختلافات و تعارضات‌مان را به‏‌تمامی نشان دهیم.

الف) وضعیت نشر و نحوۀ سامان‏دهی و بهبود مشکلات رایج در این حوزه:

 منتقد محترم، در نوشتار خویش به‏‌شدت به وضعیت موجود نشر در ایران می‏‌تازد و معتقد است که اوضاع نشر نابسامان و آشفته است و باید برای این وضعیت چاره‏‌ای اساسی اندیشید. در همین راستا، ایشان در آغاز نوشتارشان می‌‏نویسند «نشر کاری خطیر و پرمخاطره است، و این‏که کسی سرمایه‏‌ای را دست و پا کرده و در کشتی‌‏گیری یا وزنه‏‌برداری نیز به جای نرسیده باشد و مغازۀ دونبشی باز و کالایی را عرضه کند که از الزامات تولید آن هیچ سررشته‌‏ای ندارد، نشان از آسیب جدی در حوزۀ فرهنگ کشور دارد … اگر ناشری نه خود توان خواندن و ارزیابی کتابی را داشته باشد که به مردم عرضه می‏کند، نه ویراستاری در اختیار داشته باشد که سروصورتی به یاوه‏‌های نویسندگان و مترجمانی بدهد که مانند قارچ‏‌هایی از زمین می‏‌رویند، و گویا علم تولید می‏‌کنند، هر روز کلاهی بر خوانندگان کتاب خواهد رفت و موجب اتلاف منابع کشور خواهد رفت». در این‏جا موقتاً از مباحث مربوط به سطح ادبی و نگارشی متن ایشان می‌‏گذریم و بر مبحث آسیب‌‏شناسی‏‌شان در خصوص وضعیت نشر متمرکز می‏‌شویم. البته ذکر همۀ عبارت‏‌های اهانت‏‌بار ایشان دربارۀ ناشران واقعاً حاصلی جز تطویل متن حاضر ندارد اما اگر فعلاً به همین جملات بسنده کنیم می‏‌بینیم که منتقد محترم به ناشرانی که به زعم ایشان پس از شکست در عرصه‏‌های دیگر به این حوزه پاگذاشته‏‌اند و دانش خاصی ندارند می‏‌تازند. سوای این‏که نمی‏دانیم آماج این سخنان دقیقاً کدام ناشران فعال در حوزۀ کتاب است، این واقعیتی است اظهر من الشمس که ناشر کتاب «دموکراسی علیه دولت»، انتشارات ققنوس، از ناشران قدیمی و بسیار معتبر در حوزۀ نشر است که دست بر قضا از شماری از ویراستارانی یاری می‏‌گیرد که خود در زمرۀ مترجمان و صاحب‌‏نظران حوزه‌‏های مختلف فلسفه، ادبیات و تاریخ به شمار می‌‏روند و حداقل در مورد موضوع بحث ایشان نه با نشری نوپا و فاقد نیروی انسانی لازم بلکه با یکی از جدی‏‌ترین و حرف‌ه‏ای‌‏ترین نشرهای خصوصی در ایران طرف هستیم. به باور ما، این‏که منتقد گرامی به دلایلی در انتشار اثر خویش با انتشارات ققنوس و ویراستاران آن در گذشته دچار مشکل شده است نمی‌‏تواند دلیل خوبی باشد برای این دست تصفیه‏ حساب‏های کینه‌‏توزانه و بیان اظهارات اهانت‌‏آمیز به ایشان و همچنین دیگر ناشران و ویراستاران زحمت‏‌کش و خوش‏نام حوزۀ کتاب.

اما آنچه در این آسیب‏‌شناسی وضعیت نشر مایۀ شگفتی بسیار می‏‌شود مواضع متناقضی است که منتقد محترم در این رابطه و در همین چند صفحۀ معدود اتخاذ می‏‌کنند. زیرا ایشان نخست به همۀ ناشران، به سبب نداشتن دانش در تمامی حوزه‏‌ها یا بهره نگرفتن از ویراستاران مجرب، حمله می‏‌کنند و «مداخلۀ دولت را در کار نشر» عامل «آسیب‏‌های بسیار بر صنعت نشر» اعلام می‏‌کنند اما در پایان همین نوشتار از این باور دفاع می‏‌کنند که «معلوم نیست چرا وزارت فرهنگ و ارشاد، وزارت علوم و تحقیقات و نیز نهادهای مشابه، که وظیفۀ صیانت از زبان ملّی و فرهنگ کشور را دارند، هیچ نظارتی بر انتشار کتاب‏‌هایی که به لحاظ علمی هیچ ارزشی ندارند، نمی‌‏کنند؟ به نظر می‌‏رسد که روی دیگر سکۀ ممیزی سخت‏‌گیرانۀ کتاب‏‌ها، و دیگر کالاهای فرهنگی، آسان‌‏گیری، و حتی بی‌‏اعتنایی، در محتوای علمی آن‏هاست. در هیچ کشور دیگری که در بیشتر آن‏ها هم ممیزی وجود ندارند، به ناشران اجازه نمی‏‌دهند برای پیش‌‏بردن اهداف خود تیشه به ریشۀ زبان ملّی بزنند و هر رطب و یابسی را تحویل جوانانی دهند که به‏‌درستی نمی‏‌دانند چگونه پول خود را آتش می‌‏زنند و وقت خود را تلف می‌‏کنند» منتقد محترم، به این بسنده نمی‏‌کند و در سطور پایانی نقد خویش حکم نهایی خویش را در این رابطه چنین اعلام می‏‎‏کند: «بسیاری از کتاب‏‌های ترجمه یا تألیف‏‌شده را می‌‏توان با وجدان آسوده نخواند و اگر فرصتی دست داد خمیر کرد تا شاید استفادۀ بهتری از آن شود. جای شگفتی است که وزارت ارشاد برای همه نوع ممیزی قانون و افراد لازم را در اختیار دارد اما تاکنون مانع انتشار هیچ نوشته‌‏ای به دلیل بی‌‏ارزش‌بودن محتوای آن و ضرب‌ه‏ای که می‌‏تواند به زبان ملّی وارد کند نشده است.» [تأکیدات از ماست].

با این حساب، برخلاف ادعای نخستین‌‏شان، منتقد گرامی نه از زیاده‏‌روی در «مداخلۀ دولت» بلکه از کم‏‌کاری و اهمال در «مداخلۀ دولت» شاکی هستند. مسئلۀ ارزیابی نحوۀ تشخیص ارزش متون و حساسیت در قبال ضربه زدن به زبان ملّی را به بحث‏‌های بعدی واگذار می‏‌کنیم و صرفاً می‏‌خواهیم بر موضع و آرزوی رعب‌‏انگیزی انگشت بگذاریم که نظریه‏‌پرداز آرمانشهر «ایران‏شهری» مطرح می‏‌کند: «خمیر کردن» کتاب‏هایی که ایشان فاقد ارزش قلمداد می‏‌کنند! نظر به رویۀ متعارف ایشان که با مشاهدۀ کمترین موارد خطا در آثار و نوشته‏‌های رقبا دست به تعمیم‌‏های ناروا می‏‌زنند، باید پرسید آیا مجاز هستیم این داعیۀ مخوف تیپ فارن‌هایت ۴۵۱(۳) را به کل پروژه‏ای تعمیم دهیم که بیش از قسمی آرمانشهر به ویران‌شهری شبیه است که متفکر/ مفتش اعظم آن «با وجدانی آسوده» حکم به خمیرکردن هر کتاب و نشریه‌‏ای می‌‏دهد که از دید ایشان «فاقد موضوعیت» و «ارزش علمی» است؟ احتمالاً حکمی مترادف نابودی کل متونی که با ایشان و آرای‏‌شان در تضاد قرار می‏‌گیرد. با توجه به این‏که بخشی از مشروعیت حکم آتش‏‌افروزانۀ مزبور به سطح سواد ادبی کتاب‏‌های منتشرشده متکی است بد نیست به کانون دوم بحث‌مان بپردازیم.

  ب) سواد ادبی و فارسی‏‌دانی نویسندگان و مترجمان حوزۀ نشر:

منتقد محترم، همانند تقریباً همۀ نقدهایی که از ایشان سراغ داریم، علاوه بر کل ناشران فعال در ایران، مترجمان فارسی و همچنین انگلیسی اثر را با دست و دلبازی تمام به انواع و اقسام اتهامات توهین‏‌آمیز مهمان می‌‏کنند. به گفتۀ ایشان: «ناشران سودجو صاحبان شرکت‌‏ها حتی توان خواندن سطرهایی از کتاب‏‌هایی را که کارپردازی و رونمایی می‌‏کنند ندارند»، مترجمان فارسی «جوانانی جویای نام» هستند، «فراری از مدرسه» که «به ترجمۀ آثاری روی آورده‏‌اند که اغلب نه خود چیزی از آن ترجمه‌‏ها می‏‌فهمند، نه خوانندگان محصولات آن‏ها»، کسانی که با ترجمۀ اثر دیگری از آلتوسر، یعنی «ماکیاولی و ما»، مرتکب «جرم» شده‏‌اند.(۴) البته ایشان در نقد اخیرشان پا را از مرزهای نشر و ترجمۀ فارسی آن طرف‏‌تر گذاشته‏‌اند و انتشارات معتبر پالیتی و مترجمان کتاب مورد بحث را به همین سیاق نواخته‏‌اند و علاوه بر اتهامات ایدئولوژیک آورده‌‏اند که «مترجمان انگلیسی ظرایف فرانسه را بیشتر از حد عوام‌‏الناس انگلیسی نمی‏دانسته‌‏اند». این‏که همۀ ناشران توان خواندن سطرهایی از کتاب‏‌هایی را که منتشر می‏‌کنند ندارند یا مترجمان چیزی از متونی که ترجمه کرده‏‌اند نمی‏دانند اتهاماتی است که تصور نمی‏‌کنیم نیاز به پاسخ داشته باشد. اما به همین بسنده می‏‌کنیم که دربارۀ مترجمان انگلیسی اثر خدمت منتقد محترم عرض کنیم که ماکس بلچمن دارای دکترای فلسفه از دانشگاه سوربون است و مارتین براو دکترای اندیشه‏‌های سیاسی از دانشگاه پاریس هفت دارد و از بد حادثه به عنوان یک کبکی کانادایی هم فرانسوی زبان است و هم انگلیسی را به‏خوبی می‏داند، احتمالاً نه فقط بیش از «عوام‏‌الناس انگلیسی» بلکه بیش از منتقد ما که هیچ مخاطب انگلیسی یا فرانسوی زبانی تا این تاریخ، کتاب که بماند، مقاله‏ای هم از ایشان در دسترس ندارد تا داعیۀ زبان‏‌دانی‌‏شان را ارزیابی کند.

اما خوشبختانه ما می‌‏توانیم فارسی‏دانی ایشان را در همین متن ارزیابی کنیم، یعنی در متنی که مملو است از تأکیدات مکرر ایشان بر اهمیت «حراست از زبان ملّی» و متهم کردن همگان به بی‌‏توجهی به این مهم، از دولت و ناشران تا مترجمان کتاب مورد نقدشان. همچنین با توجه به این‏که ایشان معتقدند «اگر ناشرانی سواد خواندن و نوشتن داشته باشند، یا حتی اگر به خود زحمت بدهند که از خدمات ویراستاری که اندکی با ظرایف حرفۀ خود آشنایی دارد بهره بگیرند، نوشته‏‌هایی از آن دست را که پیشتر به عبارتی از آن اشاره کردم، چاپ و جیب خواننده را خالی نمی‏‌کنند»، انتظار می‌‏رود خود ایشان در این مقالۀ کوتاه حداکثر دقت را به خرج دهند تا نه فقط مترجمان «فراری از مدرسه» را تعلیم دهند بلکه همگان به‌‏عینه‏ الگویی بی‌‏نقص از دقت و صحت ادبی را مشاهده کنند و آن را سرمشق خویش قرار دهند.

اما با گذشتن از کنار بی‏‌شمار خطاهای کوچکی که گاه به قول ایشان باعث خندۀ مخاطب می‏شود، مثلاً ابداع متفکرانی همچون «مارک جوان» و «دریدار» (که شاید نامی ابداعی با بهره‏‌گیری از تکنیک‏های خاص خود دریدا باشد برای ترکیب دو متفکر فرانسوی، دریدا و بودریار، در قالب نامی واحد)، می‌‏توان به عبارت‏هایی از این دست در نوشتار ایشان اشاره کرد: «اگر ناشری نه خود توان خواندن و ارزیابی کتابی را داشته باشد که به مردم عرضه می‌‏کند، نه ویراستاری در اختیار داشته باشد که سروصورتی به یاوه‌‏های نویسندگان و مترجمانی بدهد که مانند قارچ‌‏هایی از زمین می‌‏رویند، و گویا علم تولید می‌‏کنند، هر روز کلاهی بر خوانندگان کتاب خواهد رفت و موجب اتلاف منابع کشور خواهد رفت»؛ «آن هر دو به نوعی به این نکته التفات پیدا کرده بودند که اندیشۀ مارکس به اعتبار این‏که نتوانسته است امر سیاسی را در استقلال مطرح کند، فاقد نظری‌ه‏ای دربارۀ سیاست است»؛ «در ایران، این کتاب یکی از نوشته‌‏های مارکسیست‏های اروپایی است که به قلم توانای دو فعال سیاسی و با همکاری ناشری که نمی‏داند چه چیزی را به چاپخانه می‏فرستد و برای استفاده از مزایای انتشار هر چیزی را منتشر می‏‌کند، ارزشی ندارد. تردیدی که چند فعال سیاسی مارکسیست حرف‌ه‏ای نسخه‌‏هایی از آن را خواهند خرید و یکی دو روزی وقت خود را با خواندن صفحاتی از آن تلف خواهند کرد».

«کلاه بر خوانندگان رفتن» را اگر بتوان با افزودن [سر] حل کرد، با «موجب اتلاف منابع کشور خواهد رفت» باید چکار کنیم؟! و آنگاه طرح امر سیاسی «در استقلال» چگونه تعبیری است؟ آیا کسی که عالم و آدم را متهم به نابودی زبان ملی می‏‌کند و به اعتبار آن حکم به خمیر کردن و تشویق به بستن و روفتن می‏‌کند نباید دقت کند در حین رطب خوردن گیر نیفتد؟  همۀ این‏ها به کنار، دست‏کم در بند آخر نوشتارشان، که منتقد محترم به نتیجه‌‏گیری و صدور حکم علیه دیگران همّت می‌‏گمارند، انتظار داریم با بیانی شیوا و سلیس مواجه شویم که نشان دهد تسلط به زبان فارسی و برخورداری از ارزش انتشار یعنی چه. اما در کمال تعجب می‏‌بینیم که دو بار فعل جمله گم می‏‌شود و مخاطب خودش باید برای فهم سخنان منتقد آستین بالا بزند («… که به قلم توانای دو فعال سیاسی و با همکاری ناشری که نمی‌‏داند چه چیزی را به چاپخانه می‏‌فرستد و برای استفاده از مزایای انتشار هر چیزی را منتشر می‏کند، ارزشی ندارد. تردیدی که …»). اگر فقدان سواد مطلوب نزد ناشران و خودداری از بهره‌‏گیری از ویراستاران مجرب خطاست، چرا خود منتقد محترم در متنی که بخشی مهمی از وزن ادعاهایشان بر اهمیت دقت و رعایت قواعد زبان استوار است این‏گونه بارها مرتکب اشتباه می‌‏شود؟ با عطف توجه به وزن سنگینی که ایشان در بسیاری از بحث‏های‌شان به اهمیت زبان اختصاص می‌‏دهند کمترین انتظار منطقی این است که متون ایشان نمونۀ بی‌‏نقص زبانی روان و سلیس باشد نه متونی پر از ارتکاب مکرر خطاهای پیش‏‌پاافتاده‌‏ای که به قول خود ایشان باید در همان هفته‏‌های اول یادگیری یک زبان آموخته شوند، یعنی وجود فعل در جمله‏‌های فعلیه، و هماهنگی فعل با فاعل جمله.

ج) محتوای کتاب «دموکراسی علیه دولت» و پروژۀ فکری ابنسور:

اما شاید مهم‏ترین کانون بحث نقادانۀ ایشان مضمون کتاب «دموکراسی علیه دولت» باشد. در این بخش سعی می‏‌کنیم خیلی خلاصه نقدهای ایشان و اشتباهات بزرگ و کوچکی را که از این حیث مرتکب شده‌‏اند خاطرنشان سازیم و نشان دهیم چرا خدنگ نقد ایشان در این‏جا بیش از هر جای دیگری به خطا می‏‌رود. ایشان در همان ابتدا با تأکید بر لزوم ترجمۀ Dead Horse به سگ مرده، به عوض «لاشۀ مرده»، برای این‏که نشان دهد برخلاف مترجمان کتاب بر موضوع کتاب تسلط دارد مدعی می‌‏شوند این اصطلاح «اشاره‏‌ای به گفته‏‌ای از مارکس دارد که در آن هشدار داده بود که با هگل مثل یک سگ سقط‏‌شده رفتار (wie einen toten Hund) نکنند»؛ «ابنسور به عنوان خوانندۀ رسالۀ لوکاچ جوان همان ترکیب را در متن خود آورده و خواسته است بگوید که همچنانکه لوکاچ هگل را زنده کرد، او نیز قصد دارد که مارکس را زنده کند. کاربرد عمدی این اصطلاح او را در سنتی از قرائت آثار دورۀ جوانی مارکس قرار می‏‌دهد و از این‏رو، رساله به تفسیری از رسالۀ مارکس در نقادی فلسفۀ حق هگل اختصاص یافته است»؛ «خواننده‏‌ای که کتاب را در صورت کنونی آن بخواند متوجه این نکتۀ مهم نخواهد شد که این اثر، تفسیری از یکی از رساله‏های جوانی مارکس بر پایۀ تفسیری است که پوکاک در کتابی با عنوان The Machiavellian Moment از ماکیاولی عرضه کرده بود. ابنسور پس از انتشار این کتاب مهم در جلساتی در انجمن بین‌‏المللی فلسفه در پاریس سخنرانی‌‏هایی دربارۀ آن عرضه کرد که من نیز در آن‏ها شرکت داشتم. این‏که در عنوان فرعی کتاب “مارکس و لحظۀ ماکیاولین” آمده اشاره‏ای به نتایج آن تفسیر مهم از اندیشۀ ماکیاولی و کاربرد آن در فهم اندیشۀ سیاسی مارکس جوان دارد و تکیه بر این وجه از آن تفسیر برای خوانندۀ فارسی‌‏زبان، که اطلاعی از ویژگی‏‌های این تفسیر از اندیشۀ ماکیاولی ندارد، راهگشا نخواهد بود»؛ «جالب توجه است که ابنسور، به عنوان مارکسیست انقلابی، بیشتر از آن‏که دیدگاه تفسیری آلتوسر و لفور را دنبال کند، توجهی به تفسیر پوکاک از اندیشۀ سیاسی ماکیاولی داشته و کوشش کرده است راه او را دنبال کند».

پس از این شرح کوتاهی که برای آشنا کردن مخاطب فارسی با اثر ابنسور انجام می‏‌گیرد، ایشان به ساحت رد کتاب مزبور وارد و مدعی می‌‏شوند که: «این مقاله جای توضیح اشکالات وارد بر کتاب ابنسور نیست اما همین قدر باید دانست که برداشت ابنسور از تفسیر مکتب کیمبریج و کوشش او برای توضیح ماکیاولی به عنوان نظریه‌‏پرداز ضد دولت لیبرالی با پژوهش‌‏های کنونی دربارۀ ماکیاولی سازگار نیست … اما مهمترین ایرادی که بر این تفسیر از مارکس وارد است، این است که با تکیه بر مجموعۀ آثار مارکس رفع تعارض میان دولت و دموکراسی ــ موضوع کتاب ابنسور ــ ممکن نیست. چنین کتاب‏‌هایی، به دو دلیل متفاوت، نه در اروپای غربی موضوعیت دارند و نه در کشوری مانند ایران. مسئلۀ دولت و پیوند آن با دموکراسی مشکلی نیست که بتوان با تکیه بر نظریه‌‏هایی که با آنارشیسم پیوند می‌‏زنند، مطرح کرد … حتی پیش از فروپاشی شوروی و حکومت‏های دست‏‌نشاندۀ آن، بسیاری از مارکسیست به این نکته توجه پیدا کرده بودند که اندیشۀ مارکس فاقد نظریه‌‏ای دربارۀ سیاست است و اگر نتوان همۀ اندیشۀ سیاسی جدید از ماکیاولی تا هگل را در فهم دولت و دموکراسی وارد کرد، دولت و دموکراسی ممکن نخواهد شد».

برای پرهیز از طولانی‏‌شدن بیش از حد این جستار، سعی می‏‌کنیم به همین ادعاها بپردازیم تا میزان آگاهی ایشان را، که برخلاف ما از نزدیک ابنسور را دیده‌‏اند، از اندیشه‌‏های ابنسور و کتاب مورد بحث نشان دهیم. شاید هیچ بخشی به این اندازه نشان نمی‏‌دهد که منتقد ما چقدر محق است در متهم ساختن همگان و صدور فرمان «خمیر کردن» کتاب‏‌های دیگر و توهین بی‏امان به مخالفان‏‌شان. نخست این‏که، گزارۀ مذکور از مارکس، «برخورد با هگل همچون سگ سقط‏‌شده»، به هیچ وجه توصیه یا «گفته‌‏ای» از وی جهت پرهیز از «بدرفتاری با هگل» نیست، بلکه دفاع مارکس است از هگل در مقابل حملات آن دورانِ برخی از «مقلدهای لوس، متکبر و میان‌‏مایه» در «محافل آلمانی‏‌های تحصیل‏‌کرده». جایی که مارکس به دِینی اذعان می‏‌کند که به هگل دارد. نکته‏‌ای که در همان پی‏گفتار ویراست دوم «سرمایه» عنوان می‏‌شود، و برخلاف تعبیر لوکاچ در «تاریخ و آگاهی طبقاتی»،(۵) نه «هشداری برای پرهیز از برخورد با هگل چون سگی مرده»، بلکه برای تأکید بر «شاگردی آن متفکر برجسته» و «لاس زدن با شیوۀ بیان خاص وی» از سوی مارکس است.(۶) همچنین برخلاف داعیۀ ایشان، استفاده از اصطلاح «سگ مرده» از سوی ابنسور نه برای طرح ادعای «زنده کردن مارکس»، بلکه صرفاً برای این است که نشان دهد پس از افول آفتاب اتحاد جماهیر شوروی شاهد احیای مارکس و بازگشت به وی هستیم و دیگر کسی به وی در مقام ایدئولوگ حکومت‏‌های سرکوبگر بلوک شرق بی‏‌اعتنایی و بی‏‌احترامی نمی‌‏کند. حال این‏که ترجمۀ dead horse به لاشۀ مرده یا اشاره نکردن ما به چنین مفهومی چه ضربه‏‌ای به استدلال ابنسور می‌‏زند بماند، این هم بماند که ایشان بر چه اساس حکم به بی‏‌اطلاعی ما از این اصطلاح می‏‌دهند، اما پرسش ما این است که چه کسی تعیین می‌‏کند که در متنی که صدها ارجاع از این دست به مباحث مشابه داده شده باید مترجمان جا به جا پانویس‏‌هایی به اثر اصلی بیفزایند (هرچند بازهم سعی کرده‌‏ایم، به تشخیص خویش، برخی نکات لازم و اصطلاحات مبهم را در پانویس شرح دهیم)؟ آن‏هم در اثری که با افزودن یک پیش‌‏درآمد، دیباچۀ چاپ ایتالیایی، پیشگفتار ویراست دوم چاپ فرانسوی، و دو پیوست (از خود ابنسور و مترجم انگلیسی)، یعنی چیزی حدود ۱۲۸ صفحه، تقریباً تمامی ابعاد کتاب بسی بیش از هر نسخۀ دیگری مورد شرح و بحث قرار گرفته است.

علاوه بر این‌‏ها، هرچند کتاب ابنسور عمیقاً و وسیعاً به نقد مارکس بر فلسفۀ حق هگل می‌‏پردازد اما به هیچ وجه بدان «اختصاص ندارد»، اگر ایشان حوصله می‌‏کردند و کتاب را با آرامش می‏‌خواندند بی‌‏شک متوجه می‏‌شدند که ابنسور از نوشته‌‏های سال ۱۸۴۲ شروع می‏‌کند، به نقد فلسفۀ حق می‏رسد و سرانجام به «جنگ داخلی در فرانسه» می‏‌پردازد، جایی که لحظۀ ماکیاولین بار دیگری در متون وی جان می‌‏گیرد. همچنین، به عوض حضور فیزیکی در محضر ابنسور و همچنین آلتوسر و دیگران، شاید بهتر بود ایشان آرای این متفکران را به دقت می‏‌خواندند تا به طرزی شگفت‌‏انگیز مدعی نشوند که «خواننده‌‏ای که کتاب را در صورت کنونی آن بخواند متوجه این نکتۀ مهم نخواهد شد که این اثر، تفسیری از یکی از رساله‏‌های جوانی مارکس بر پایۀ تفسیری است که پوکاک در کتابی با عنوان از ماکیاولی عرضه کرده بود… تکیه بر این وجه از آن تفسیر برای خوانندۀ فارسی‏‌زبان، که اطلاعی از ویژگی‏‌های این تفسیر از اندیشۀ ماکیاولی ندارد، راهگشا نخواهد بود». زیرا ما، به‏‌رغم همۀ اهانت‌‏های کینه‏‌توزانۀ منتقد محترم در باب «بی‏سوادی و ناآگاهی»‏مان، به ابتدای ترجمۀ فارسی به لطف مارتین براو، جستاری را افزوده‌‏ایم که مارتین براو در مقام شاگرد مستقیم ابنسور به شرح حیات فکری ابنسور و بحث از پروژه‏‌های مختلف وی می‏‌پردازد. جستاری که براو برای کتاب «اندیشیدن به دموکراسی رادیکال: بازگشت به سیاست در فرانسۀ پس از جنگ جهانی دوم» نوشته است و از دوران دانشجویی ابنسور تا آخرین فعالیت‌‏های فکری وی را به‏‌روشنی تمام توضیح می‌‏دهد. واقعاً هرچه با خود اندیشیدیم علت این تحریف آشکار و کذب‏‌گویی را درنیافتیم. کاری که به همین بحث ختم نمی‏‌شود و مثلاً، در جایی دیگر، منتقد محترم مدعی می‏‌شوند «اصطلاح “سیویتاس” دو بار در متن آمده اما معلوم نیست خواننده چگونه باید این واژۀ لاتینی را بفهمد مورد نخست در این قاعدۀ لاتینی: “سیویتاس قانون را برمی‏‌سازد”». شگفت آن‏که درست در پایان همین جمله و در همان صفحه که ایشان جملۀ مزبور را از آن نقل کرده‌‏اند، یعنی ص ۸۵، به صورت پانویس این اصطلاح را توضیح داده‌‏ایم؟!

ایشان به همین بسنده نمی‌‏کنند و برای شگفت‏‌زده ساختن مخاطبان مدعی می‌‏شوند که «جالب توجه است که ابنسور، به عنوان مارکسیست انقلابی…». به باور ما این‏که ایشان برچسب «مارکسیست» را برای تخطئه و «خمیر کردن» مترجمان کتاب بارها استفاده می‏‌کنند نمی‌‏تواند مجوزی باشد برای تحریف موضع سیاسی و نظری فیلسوفی چون ابنسور. بعید می‏‌دانیم ایشان خبر نداشته باشند که ابنسور در مقام شاگرد و هم‌فکر کلود لفور متأخر هیچ پیوندی با مارکسیسم نداشته است و اتفاقاً به سنتی تعلق داشته که پیوندهایش با تفکر مارکس کاملاً در تضاد با مارکسیسم شکل گرفته است، سنتی که بیش از هر چیز بر دغدغۀ آزادی و راه‏‌های ایستادگی در برابر سلطه متمرکز است و قرائتش از مارکس، همچون قرائتش از ماکیاولی، مونتسکیو، مکتب فرانکفورت و دیگران، با هدف تمهید گفتاری برای نقد انواع و اقسام شکل‏‌های گفتار بندگی انجام می‌‏گیرد. سنتی آزادباورانه که خود را در ادامۀ نقد اتی‏ین دولابوئسی تعریف می‏‌کند و از هر متفکری از ماکیاولی و اسپینوزا تا آرنت و فوکو برای تقویت زرادخانۀ مفهومی خود بهره می‌‏گیرد. اما پرسش این است که حتی اگر منتقد محترم بجز رؤیت ابنسور از نزدیک و خاطراتی تار و مغشوش از بحث‏‌های وی در هنگام چاپ اثر پوکاک اطلاع چندانی از آراء و اندیشه‏‌های ابنسور نداشته باشد، و حتی پیش‌‏درآمد ترجمۀ فارسی را نیز نخوانده باشد که به زبانی روشن و قابل فهم کلیت حیات فکری او را توضیح می‌‏دهد، چرا دست‏‌کم پشت جلد کتاب را نخوانده‌‏اند که حاوی نقل قولی است از ژاک رانسیر دیگر فیلسوف معاصر و برجستۀ فرانسوی که در ستایش کتاب «دموکراسی علیه دولت» می‌‏گوید: «دموکراسی قسمی شکل ـ دولت نیست. قدرت مردم آنتی‏‌تز دولت‏‌گرایی است. میگل ابنسور با این تز رادیکال از رهگذر تداوم مارکس، و علیه سنت مارکسیستی، در امر مهم بازگرداندن واژگان سیاست و دموکراسی به معنای اصیل و نخستین‌‏شان نقشی برجسته بازی می‌‏کند»؟ مگر این‏که بپذیریم که برچسب «مارکسیست» در ادبیات ایشان به عوضِ اصطلاحی برای توصیف موضع راستین افراد همچون قسمی دشنام عمل می‏‌کند که می‌‏توان به هر کسی نسبت داد که موضعی انتقادی دارد. وگرنه تصور نمی‏‌کنیم بتوان به هر کسی که تفسیری از اندیشه‏‌های مارکس مطرح سازد عنوان «مارکسیست» را اطلاق کرد، مگر این‏که هر کسی را که چیزی دربارۀ هایدگر بنویسد فاشیست خواند، یا شخص را به صرف نگارش تز دکترای خویش دربارۀ هگل، محافظه‌‏کاری مسیحی و سلطنت‌‏طلب دانست! دیگر بماند استفاده از این برچسب برای تخطئه و هتاکی علیه مترجمان انگلیسی و فارسی اثر. همچنین بی‏‌پایه‌بودن این داعیه را که «ابنسور تفسیر لفور را دنبال نمی‏‌کند» صرفاً در خوانشی سرسری از کتاب هم می‌‏توان متوجه شد، چرا که مسئلۀ «شقاق طبایع در شهر»، محور تفسیر لفور از ماکیاولی، جایگاهی مرکزی و محوری در خوانش ابنسور از ماکیاولی در کتاب «دموکراسی علیه دولت» دارد.

اما منتقد گرامی با این میزان از دانش و شناخت از میگل ابنسور و پروژۀ فکری او سعی می‌‏کند به نقد وی و به‌‏ویژه کتاب «دموکراسی علیه دولت» نیز بپردازد. نخستین ایرادی که منتقد گرامی در این راستا عنوان می‌‏کند این است که تفسیر ابنسور از ماکیاولی «با پژوهش‏های کنونی دربارۀ ماکیاولی سازگار نیست». واقعاً سخت است تصور این‏که چگونه قرار است چنین استدلالی را نقد بخوانیم. مگر این‏که عالم تفکر و اندیشه را با جهان محصولات تکنولوژیک اشتباه گرفته باشیم که در آن با آمدن سخت‌‏افزارهای جدید نرم‌‏افزارهای سابق به علت ناسازگاری‏‌شان با آن‏ها از دور خارج می‌‏شوند. دیگر بماند این‏که باید خدمت ایشان عارض شویم که برخلاف تصور ایشان درست در همین یک دهۀ اخیر جریان رو به رشد و قدرتمندی از شارحان ایتالیایی‏‌ای پای به عرصه نهاده‌‏اند که به صورت متمرکز و جدی به قرائتی مشابه از ماکیاولی همّت گماشته‌‏اند، فیلسوفان جوانی همچون فیلیپو دل لوکزّه، ویتّوریو مورفینو، فابیو فورسینی و … .(۷) اگر از این تلقی پوزیتیویستی از علوم انسانی نیز بگذریم آنگاه به قول خود ایشان به «مهمترین ایراد» تفسیر ابنسور می‌‏رسیم که «با تکیه بر مجموعۀ آثار مارکس رفع تعارض میان دولت و دموکراسی ــ موضوع کتاب ابنسور ــ ممکن نیست.» این‏که چگونه شخصی با چنین داعیه‏‌هایی دربارۀ همه‏‌چیزدانی و از این رو توسل به تمسخر و اهانت مستمر و مکرر به همگان، خود می‌‏تواند در یک جملۀ کوتاه این همه خطای فاحش مرتکب شود به‏‌راستی بر ما معلوم نیست، اما سعی می‏کنیم، به‌‏اختصار، ارزش و اعتبار چنین «ایرادی» را نشان دهیم تا روشن شود دانش منتقد محترم در این رابطه، به مثابۀ یک نمونۀ معرف، تا چه اندازه است. در وهلۀ نخست، چرا «با تکیه بر مجموعه آثار مارکس» نمی‌‏توان به رفع تعارض میان دولت و دموکراسی پرداخت؟ ابنسور در «دموکراسی علیه دولت» با بررسی برخی از آثار مارکس، از ۱۸۴۲ تا ۱۸۷۱، به تکانشی همیشگی در متون وی می‏‌پردازد تا بررسی کند که بر سر ایدۀ «دموکراسی راستین» در حیات فکری وی چه می‌‏آید و دقیقاً نشان می‌‏دهد چگونه در یکی از مهمترین آثار متأخر مارکس، «جنگ داخلی در فرانسه»، با طرح ایده‏‌هایی درخور توجه دربارۀ جایگاه امر سیاسی، دولت و دموکراسی مواجه می‏‌شویم. اما نکتۀ مهمتر این است که پروبلماتیک ابنسور در کتاب «دموکراسی علیه دولت»، برخلاف ادعای منتقد گرامی، نه «رفع تعارض میان دولت و دموکراسی» که اتفاقاً عکس آن است! یعنی، نظریه‌‏پردازی در رابطه با لزوم حفظ و تداوم بخشیدن به تعارض مزبور به مثابۀ شرط بقا و معناداری چیزی به نام «دموکراسی راستین»، دغدغه‌‏ای که ابنسور را به طرح مفهوم خاص خودش یعنی «دموکراسی شورشی» رهنمون می‏شود. حتی اگر ایشان به مضامین اصلی کتاب دقت نکرده باشند و صرفاً در پی تخریب و تعرضی هتاکانه به ناشر و مترجمان اثر بوده‏‌اند، می‏‌توانستند کمی به عنوان کتاب دقت کنند تا به‌‏راحتی دریابند ایدۀ مرکزی ابنسور تأکید و برجسته ساختن ایستار «علیه» (against) در این رابطه است نه رفع آن که دقیقاً کانون حملات ابنسور به شمار می‏‌رود: «در این مبارزه دموکراسی از طریق شناخت این‏که خصم ابدی‏‌اش همان شکل ـ دولت است، محرز انگاشتن دولت در مقام شکلی سازمان‌‏دهنده، و بازشناسی این‏که فروکاست حربه‌‏اش در این مبارزه است پیروز می‌‏شود … این موضع‌‏گیری مبتنی بر علیه در ساختار این فضای سیاسی تعیین‏‌کننده است؛ این موضع‌‏گیری مبتنی بر علیه است که پی‏‌افکندن شهر دموکراتیک را در خاص‏‌بودگی‌‌‏اش میسر می‌‏سازد، و به تضادْ قدرتِ آفرینشگر آزادی‏‌ای می‌‏بخشد که پیش‏تر ماکیاولی و مونتسکیو آن را بازشناسی کرده بودند … اگر “دموکراسی راستین” ناپدیدشدن دولت را هدف گرفته است یا، به بیانی بهتر، اگر دموکراسی راستین علیه دولت پیکار می‌‏کند، بالعکس، گسترش بی‌‏قید و بند دولت خبر از آن می‏‌دهد که دموکراسی تا نقطۀ هم‌‏مرز شدن با نیستی رو به انحطاط نهاده است … مبارزه‌‏ای دوجانبه میان دموکراسی و دولت وجود دارد، و گفتم که دموکراسی باید بیش از پیش علیه دولت پیکار کند زیرا این قدرتْ خطری است برای دموکراسی یا حتی متمایل است به براندازی آن.»(۸)

در ادامه، منتقد محترم برای «خارج از موضوع» اعلام کردن چنین کتاب‏‌هایی، چه در اروپا و چه در ایران، مدعی اقامۀ دو دلیل می‏شوند. این بخش از سخنان ایشان که علی‌‏القاعده باید محکم‏‌ترین بخش متن باشد همانند سطح ادبی نوشتارشان در این بخش، برخلاف انتظار مخاطب، بیش از هر جای دیگر گرفتار نابه‌‏سامانی و آشفتگی است. چرا که هرچه بیشتر دقت می‏‌کنیم و جملات را سبک و سنگین می‏‌کنیم نمی‏‌توانیم دریابیم که سخنان ذیل چگونه می‏‌توانند دلیلی بر فقدان موضوعیت اثر ابنسور باشند: «مسئلۀ دولت و پیوند آن با دموکراسی مشکلی نیست که بتوان با تکیه بر نظریه‏‌هایی که با آنارشیسم پهلو می‏‌زنند، مطرح کرد … حتی پیش از فروپاشی شوروی و حکومت‏‌های دست‏‌نشاندۀ آن، بسیاری از مارکسیست به این نکته توجه پیدا کرده بودند که اندیشۀ مارکس فاقد نظریه‌‏ای دربارۀ سیاست است و اگر نتوان همۀ اندیشۀ سیاسی جدید از ماکیاولی تا هگل را در فهم دولت و دموکراسی وارد کرد، دولت و دموکراسی ممکن نخواهد شد.» نخست، کجای نظریۀ ابنسور به آنارشیسم مرتبط است؟ امیدواریم ایشان بحث از «اصل آنارشی» را با سنت و مکتب «آنارشیسم» اشتباه نگرفته باشند، چه که در این صورت باید، در کمال تأسف، بگوییم که وضعیت دانش منتقد ما بدتر از آن چیزی است که در بادی امر تصور می‏‌کردیم. در ضمن ایشان می‏‌توانستند لطف کنند و با حوصله و آرامش دیباچۀ ابنسور را بر نسخۀ ایتالیایی، که به لطف مترجمان انگلیسی در ترجمۀ فارسی نیز گنجانده شده است، بخوانند تا پاسخ تصورات ساده‌‏اندیشانۀ انتساب نظریۀ ابنسور را به آنارشیسم از زبان خود وی بخوانند که تا چه پایۀ نظریۀ وی به دور از هرگونه‌‏ای از، نه‌‏فقط آنارشیسم، که هرگونه «منفیت تثبیت‌‏شده در اکنون» و بی‏‌توجه به فاکتور «نهاد» در جریان رزمیدن دموکراسی علیه دولت است. همچنین قرائت پیوست نخست اثر، که در آن ابنسور به «اصل آنارشی» می‌‏پردازد، می‌‏تواند در رفع این خطای فاحش به ایشان کمک کند.

دوم، این‏که به‌‏راستی بر ما معلوم نیست این داعیه که بسیاری از «مارکسیست[ها]» پیش از فروپاشی شوروی «توجه پیدا کرده بودند» که «مارکس فاقد نظریه‌‏ای دربارۀ سیاست است» چگونه قرار است مدعای فقدان موضوعیت اثر ابنسور را به کرسی بنشاند؟! سوم، حتی اگر از خیر تلاش برای فهم معنای عبارت لزوم «وارد کردن  همۀ اندیشۀ سیاسی جدید از ماکیاولی تا هگل در فهم دولت و دموکراسی» هم بگذریم، با این نقد چه باید کرد که «دولت و دموکراسی ممکن نخواهد شد»؟! اما این‏که گزارۀ نهاییِ استدلال ایشان، «دولت و دموکراسی ممکن نخواهند شد»، چه معنایی دارد و این چگونه نقدی است بر تز ابنسور در این کتاب، از موارد مبهم دیگری است که نحوۀ بیان ادبی و سطح استدلال علمی ایشان مانع از فهم راز آن می‏شود. مگر این‏که گناه نامفهوم بودن این عبارات را بر گردۀ عامل «فراری از مدرسه بودن» مترجمان بگذاریم و با تکرار چند دشنام دیگر دربارۀ بی‏‌سوادی همگان و تأسف برای وضعیت فرهنگ و نشر مملکت از دل این سخنان اژدهایی بیرون کشید که نه فقط بساط ما که به حیات فکری ابنسور در چشم به هم زدنی پایان ببخشد.

منتقد محترم بلافاصله پس از جملۀ فوق، برای زدن میخ آخر بر تابوت نظریات ابنسور می‏‌نویسند که «نمونه‌‏های موفق تجربۀ سوسیالیسم، از شورروی تا چین، و از آلبانی و کوبا تا کرۀ شمالی، در قلمروی نظر، برهان قاطعی بر این فقدان فهم از سرشت دولت جدید و دموکراسی است.» تصور می‏‌کنیم هرچه به پایان نوشتار ایشان نزدیک می‌‏شویم بیشتر با ویرانه‌‏ای آشنا می‏‌شویم که در آن، به تعبیر خود ایشان در جایی دیگر، «سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت»!(۹) این‏که نمونه‏‌های مزبور چگونه «در قلمروی نظر» قرار می‌‏گیرند بماند، پرسش اصلی این است که شکست دولت‏‌های اقتدارگرای بلوک شرق و نمونه‌‏های اعلای دشمنی دولت با دموکراسی در شوروی، چین و کرۀ شمالی چگونه «برهان قاطعی» بر فقدان فهم ابنسور از سرشت «دولت جدید و دموکراسی» به شمار می‌‏روند؟! شاید اگر ایشان همان پیش‌‏درآمد مارتین براو را خوانده بودند مطلع می‌‏شدند که یکی از دل‏مشغولی‏‌های آغازین و همیشگی ابنسور نقد، نه فقط نیروی خفقان‏‌آور فرم دولت بلکه، انواع و اقسام نظام‌‏های توتالیتری است که، ذیل نام نازیسم، فاشیسم و کمونیسم، در سدۀ بیستم به آفرینش شیوه‌‏های نوین و پیچیده‏ای از منطق بندگی و سلطه نایل آمدند. صد البته، خواندن همین پیش‌‏درآمد خلاصه می‏‌توانست ایشان را از رنج درنیافتن متن اثر و لذا ایراد سخنانی تا این پایه سست و آشفته و برملا ساختن سطح دانش نظری‏شان در حوزۀ عمومی نجات دهند.

اما به دلیل دوم، که گویا قرار بوده است «خارج از موضوع بودن» کتاب را در ایران اثبات کند، نمی‏‌توانیم پاسخ دهیم و متأسفانه این نه به سبب قدرت استدلال ایشان در این بخش بلکه به موجب نگفتن آن است! در واقع، منتقد محترم در همان جملاتی که پیش‏تر نقل کردیم و با جا انداختن پشت سر هم افعال به لحاظ ادبی مخاطب را به دردسر انداختند، با فراموش کردن یا امتناع از بیان دلیل مدنظرشان نوعی از استدلال‏آوری را به کار بسته‌‏اند که دست‏کم برای ما «دانش‏آموزان فراری» ناشناخته است. اما از آن‏جایی که در همین بخش ایشان آخرین تیرهای زهرآگین کلام‏شان را نثار هویت حقیقی و حقوقی مترجمان، ناشر، و خوانندگان کتاب «دموکراسی علیه دولت» می‌‏کنند، به محور نهایی بحث‏مان که شیوۀ بحث و نقادی و برخورد ایشان با مخالفان است نظر می‏افکنیم.

د) نحوۀ نقادی و برخورد با رقبا و مخالفان فکری:

انبان نفرت و کینه‏‌توزی منتقد محترم چنان پروپیمان است که مثل همیشه همۀ طرف‏‌های بحث‏شان را به انواع و اقسام اهانت‏‌ها و توهین‌‏های مختلف می‌‏نوازند و در این راه الگوی بسیار کاملی را برای نحوۀ بحث و مجادله با رقبا به نمایش درمی‌‏آورند. ما بر این باوریم که اگر، تقریباً، همۀ آنچه را ایشان در یک بحث قلمی انجام می‌‏دهند انجام ندهیم و همۀ آنچه را انجام نمی‎دهند انجام دهیم، می‌‏توانیم به الگویی مطلوب از بحث فکری و قلمی دست یابیم. چرا که، وی از همان آغاز در حوزۀ نشر شروع به تعمیم ناروا می‏زنند و تقریباً تمامی ناشران ایرانی را «بی‏‌سواد»، «سودجو»، «رانت‏خوار»، «قلدر» و … می‏‌خوانند. سپس ویراستاران را به «بی‏‌سوادی» و «جهل» متصف می‏‌سازند و سرانجام به سروقت مترجمان اثر می‌‏آیند. در این‏جا منتقد گرامی مترجمان فارسی اثر را نه‏فقط «بی‌‏سواد»، «درس‌‏نخوانده» و  «جاهل» می‏‌خوانند بلکه برای زدن تیر خلاص آن‏ها را «مارکسیست» و «فعال سیاسی» می‏‌خواند. نیک می‏‌دانیم در قاموس ایشان که هر کسی که گرایشی به گفتار انتقادی داشته باشد «مارکسیست» خوانده می‏‌شود، خواه رقیب جدی سال‏‌های اخیرشان، یوسف اباذری، باشد و خواه مترجمانی که کمترین شناختی از آن‏ها ندارند، و لذا تصور نمی‌‏کنیم نیاز چندانی به پاسخ به این برچسب‏‌زنی بی‌‏اساس از سوی ایشان داشته باشیم. هرچند همه می‏‌دانیم این خشونت کلامی آگاهانه و تعمدی از سوی ایشان در جایی که زندگی می‏‌کنیم چه اندازه ناجوانمردانه و معطوف به حذف دیگری است، اما نباید فراموش کنیم که خود ایشان عنوان نوشتارشان را، که در آن ما را به «زبان‌‏فروشی» متهم کرده‏‌اند، از این بیت نظامی برگزیده‌‏اند که «من با تو به کار جان‌‏فروشی / کار تو همه زبان‏‌فروشی»، با این تبصره که «کار جان‏فروشی» ایشان را باید بیشتر با عنایت به معنای این اصطلاح در گفتار فارسی امروزه قرائت کرد تا دلالت ادبی مد نظر نظامی در صدها سال پیش.

اما منتقد گرامی، نظر به این‏که همچون قاتلی سریالی بیش از آن‏که به موجب مشکلی بیرونی برانگیخته شود، برانگیختۀ مسئله‌‏ای درونی، و بر ما ناشناخته، هستند که هر اندازه قربانی بگیرند و «جان» دیگران را به «فروش» بگذارند تسلی پیدا نمی‏‌کنند، چماق هتاکی، توهین و دشنام‌‏گویی را بر سر هر کسی که سر راهشان بیابند می‏‌کوبند و بر سر راه‏شان لاجرم به مترجمان انگلیسی نیز برخورد می‏‌کنند. در این‏جا اما ایشان، همچون شمشیرزنی در تاریکی، با ضرباتی که به خیال خود به مترجمان انگلیسی وارد می‏‌کنند عیار صحت و سقم تهمت‏‌ها و ادعاهای‏شان را به‏‌تمامی عیان می‏‌سازند. ایشان دربارۀ مترجمان انگلیسی، علاوه بر این‏که آن‏ها را «ناآگاه از زبان فرانسه» می‏‌دانند، یعنی زبان مادری آن‏ها،(۱۰) به این داعیه راضی نمی‏‌شوند و ماکس بلچمن و مارتین براو را هم نه افرادی اهل علم و آکادمی که فعالان سیاسی می‏‌خوانند: «برخی مترجمان نوشته‏‌های مارکسیستی در زبان انگلیسی به همان اندازۀ اکثر رفقای ایرانی آن‏ها اهل تفنن‌‏اند و به ملاحظات مبارزات سیاسی ترجمه می‏کنند.»؛ «همین ترجمۀ انگلیسی نمونه‌‏ای از ترجمۀ مبارزاتی است که فعالان سیاسی کارسازی کرده و مقداری مارکس، لنین و مائو را بر آن افزوده‌‏اند تا دیگر فعالان سیاسی را به کار آید.»؛  «بدین‏سان اردوگاه و آنتاگونیسمی در کار نیست که هر دو اصطلاح از افزوده‌‏های مترجمان انگلیسی و به تبع آن‏ها فارسی است که در مبارزه به کار می‏‌آید اما بحث علمی نیست.»؛ «مترجمان فارسی، مانند مترجمان انگلیسی، فعالان سیاسی‏‌اند و به انگیزه‏‌های ایدئولوژیکی دست به ترجمه زده‌‏اند.» و … اما متأسفانه، برای ایشان، در این‏جا منتقد ما به سبب افراط در تهمت‌زدن به همگان و قتل نمادین هر کسی که سر راه‏شان سبز می‏‌شود سرانجام، مانند هر خطا و اجحاف سریالی دیگری، خود موجب به دام افتادن خویش می‏‌شود. چرا که خبر بد این است که مارتین براو استاد نظریه‏‌های سیاسی دانشگاه یورک در کاناداست و ماکس بلچمن استاد فلسفۀ مرکز پاریس دانشگاه نیویورک سیتی! این‏که منتقد ما، در مقام «رئیس شورای علمی نشریۀ سیاست‌‏نامه»، خود را «فردی آکادمیک» می‏‌دانند و اساتید دانشگاه‏‌های یورک و نیویورک سیتی را «فعال سیاسی» از آن دست طنزهای تلخی است که آشکارا ایشان به آن به‏‌شدت علاقه‌‏مند هستند، طنز تلخی که منتقد سریالی ما را که بر بلندای ابرهای غرور کاذب و خودشیفتگی سیر می‏‌کنند راهی سیاه‏چال فقدان وجدان اخلاقی و آگاهی علمی می‏‌کند.

این‏که ایشان به موجب خاطرات تلخ گذشته، هرجا نشانی از اصطلاحاتی چون antagonism و camp ببیند دست پنهان استالین و مائو را تشخیص دهند، به جای آن‏که مؤید زیرکی ایشان باشد، افشاگر بی‌‏خبری ایشان از بسیاری از نظریاتی است که در دهه‏‌های اخیر با محوریت بحث از آنتاگونیسم و «شقاق آغازین امر اجتماعی» بر اساس تقابل اردوگاه بزرگان و پلب‏‌ها در شهر و جمهور مطرح شده‌‏اند؛ اصطلاحاتی که نه فقط هیچ ربطی به «سوسیالیسم واقعاً موجود» ندارند بلکه اتفاقاً اغلب در نقد آن و هر نوعی از گفتار بندگی و سلطه مطرح شده‌‏اند. بنابراین اصطلاحاتی از این دست اتفاقاً، به تعبیر خود ایشان، «بحث علمی است.» این‏که ایشان کماکان در دورۀ صدر مائو به سر می‌‏برند و دلمشغول رد و اثبات «تئوری بقا»، در زمرۀ آن خاطرات بدی است که هر قربانی این دست مکاتب بنده‏‌پرور را بی‏شک تا سال‏ها بعد می‏‌آزارد، اما متأسفانه ایشان در این سال‏ها به عوض گسست از این عقبه و سنت ویرانگر و ترمیم زخم‌‏های روحی‌‏شان، به برپا ساختن شعبۀ ایرانی یکی از انواع این ایدئولوژی‏‌ها، تحت نام «ایرانشهری»، همّت گماشته و چون ترومای شخصی‏‌شان را از ریشه درمان نکرده‏‌اند به جمع‏‌آوری بندگان اطراف خویش نیز بسنده نکرده‏ و در سال‏های اخیر هر که را علیه خویش متصور شده‏‌اند با خشونتی سادیستی مورد هجمه قرار داده‌‏اند. جستجویی در فضای اینترنت می‏‌تواند نشان دهد که کمتر کسی است که در طول سال‏های اخیر از گزند خشونت لجام‏‌گسیختۀ زبان و کلام ایشان در امان مانده باشد. نکته‌‏ای که ما را به همان گزارۀ هگلی آغاز نوشتارمان در باب «شر» بازمی‏‌گرداند، نظرگاهی که روزی به شرّی همچون نبود سواد فارسی نزد دیگران پیله می‏‌کند و زمانی به بودن آن و، به بیان خود ایشان، «لغت‌‏بازی»‏شان؛ روزگاری روشنفکران دینی را به صدور فرامین تصفیۀ دانشگاه‏‌ها و سانسور کتاب‏ها متهم می‏‌کند و زمانی از نبود سانسور و تصفیۀ لازم زبان به شکایت می‏‌گشاید… . و اگر به یاد آوریم که اسپینوزا شر را، برخلاف دلالت‏‌های اخلاقیاتی رایج، هر بدن/ ذهنی می‏‌دانست که نیروی‏‌مان را کاهش دهد، موجب الم و اندوه شود و درآمیختن با آن از ویرتو بکاهد، روشن می‌‏شود که چرا هیچ مباحثه‏‌ای که بازی‏گردان آن منتقد گرامی ما بوده حاصلی جز اندوه، کینه و دشمنی در پی نداشته است.

اما نظر به لزوم پرهیز از پاسخ نفرت با نفرت متقابل، و تلاش برای برقراری مواجه‌ه‏ای شادی‏‌آور، خردمندانه و نیروبخش، ولو با چنین رقیبی، مایل هستیم در پایان بر خودِ نفس اهتمام ایشان به نقد اثر گران‏سنگ ابنسور متمرکز شویم و از ایشان به موجب زحمتی که برای نگارش نقد مورد بحث بر تن هموار کرده‌‏اند سپاسگزاری کنیم. ایشان، به‌‏رغم تمامی توهین‌‏ها، بی‏‌حرمتی‏‌ها و خطاهای‏‌شان، دقیقاً از رهگذر این حملات سرشار از خشم و عصبانیت‏‌شان بر اهمیت، عام و خاص، متن مزبور صحه گذاشتند، امری که به‌‏راستی جای تقدیر و سپاسگزاری دارد. و اگر به یاد داشته باشیم که آلتوسر در بحث از اهمیت یک نظریه، با اشاره به فلسفۀ اسپینوزا، می‌‏گوید «حقیقت یک فلسفه در تأثیرات و پیامدهای‏‌اش نهفته است… اگر مایل‏ید اسپینوزا را بفهمید به منتقدانش بنگرید… واکنش ایشان چه اندازه قوی است؟ آثار وی کدامین تمهیدات قانونی و قهرآمیزی را برانگیخته‌‏اند؟»(۱۱) باید اذعان کنیم که ایشان بیش از بسیاری از مخاطبان همدل و هم‏سو با ابنسور به اهمیت و موضوعیت متنی پی‌برده‏‌اند که تز اصلی آن لزوم «فروکاهش» دولت، نه در برابر منطق سود و بازار بلکه، در برابر مردم و عمل جمعی و مشترک ایشان است که همان «دموکراسی راستین»، یا به تعبیر درخشان اسپینوزا «دموکراسی مطلقاً مطلق»، نام دارد. از این بابت، می‏‌خواهیم که گرم‏ترین درودهای خویش را نثار ایشان کنیم که نه فقط فرصتی برای بحث از کتاب ارزشمند ابنسور فراهم آوردند، بلکه به ما یادآور شدند که به‌‏راستی هیچ چیزی در هستی نیست که از آن معلولی پدید نیاید و این‏که چگونه کناتوس یک بدن قدرتمند، همچون کتاب ابنسور، نیروی خویش را، ولو از طریق واکنش مخالفان و رقبا، سرانجام متجلی می‌‏سازد. با این تفاصیل، دوست گرامی، از تمامی خوبی‏‌های‏تان سپاسگزاریم!

 

 

یادداشت‏‌ها

* نقد طباطبایی بر ترجمه‌ی «دموکراسی علیه دولت» در اینجا منتشر شده است: نشریۀ سیاست‏‌نامه، شمارۀ ۱۰، پائیز ۱۳۹۷

  1. اسپینوزا، ۱۳۸۸، اخلاق، ترجمۀ محسن جهانگیری، نشر دانشگاهی، ص ۲۶۰.
  2. علی غزالی‏فر، ۱۳۹۷، «ذات دموکراسی شورشی است»، در آدرس ذیل:

https://www.alef.ir/news/3970725154.html

  1. رمان (۱۹۵۳، ری بردبری) و فیلمی (فرانسوا تروفو، ۱۹۶۶) دربارۀ ویران‌شهری توتالیتر و رعب‏‌انگیز که در آن کتاب شیئی است ممنوع و خطرناک برای نظم پلیسی و لذا دولت تمامی هم و غم خود را کشف و به آتش کشیدن کتاب‏ها قرار داده است.
  2. منتقد گرامی در اشاره‏‌ای کوتاه به ترجمۀ ما از کتاب آلتوسر، «ماکیاولی و ما»، با اشاره به ترجمۀ conjuncture به «اتصال»، به تصور خویش این ترجمه را ناشی از اشتباه ما در عدم تشخیص تفاوت اصطلاح مزبور با conjunction دانسته‏‌اند و بر همین اساس با حکمی بازهم قاطع و کلی مدعی شده‌‏اند که با این کار «همۀ رشته‏‌های نویسنده را پنبه» کرده‌‏ایم! از آن‏جایی که ایشان توضیح نمی‌‏دهند چه نقدی بر مفهوم «اتصال» دارند ناچاریم به حدس و گمان روی بیاوریم تا دریابیم مشکل اصطلاح مزبور چیست. به همین سبب تصور می‏‌کنیم شاید ایشان به ترجمۀ conjuncture به «بزنگاه» یا «موقعیت حساس» نظر داشته باشند (آنگاه باید بگویند اصطلاح conjunctural را به چه چیز برمی‏گرداند؟ «بزنگاهی»؟). اگر چنین چیزی مراد ایشان است، باید به اختصار یادآور شویم که دست برقضا این دقیقاً مفهوم «اتصال» است که دقیقاً دلالت مدنظر آلتوسر را به‌‏تمامی انتقال می‌‏دهد، یعنی نقطه‏‌ای خاص و منحصربه‏‌فرد که در مقام «اتصال» یا اقترانی از نیروها و روندهای مختلف واجد اهمیتی است ویژه و لذا می‌‏تواند قرارگاه ملاقات فورتونا و ویرتو قرار گیرد: «اندیشیدن در قالب اتصال به چه معناست؟ اندیشیدن درباب مسئله‏‌ای سیاسی ذیل مقولۀ اتصال چه؟ این امر، پیش از هر چیز، به معنای مد نظر قرار دادن جملگی تعیّنات، جمیع شرایط‏ انضمامی موجود، ایجاد یک فهرست، با جزئیات مفصل، و مقایسۀ آن‏هاست.» (آلتوسر، ۱۳۹۶، ماکیاولی و ما، ترجمۀ فؤاد حبیبی و امین کرمی، انتشارات ققنوس، ص ۶۵).
  3. لوکاچ، گئورگ، ۱۳۷۸، تاریخ و آگاهی طبقاتی، ترجمۀ محمد جعفر پوینده، انتشارات تجربه، صص ۸۲-۸۳.
  4. مارکس، کارل، ۱۳۸۶، سرمایه: نقدی بر اقتصاد سیاسی (جلد یکم)، ترجمۀ حسن مرتضوی، انتشارات آگاه، ص ۴۲.
  5. از فیلیپو دل لوکزّه انتشارات ققنوس و مترجمان حاضر دو کتاب را دربارۀ ماکیاولی عرضه کرده‌‏اند، «فلسفۀ سیاسی ماکیاولی» (۲۰۱۵) و «مواجهۀ ماکیاولی و اسپینوزا» (۲۰۰۹)، که می‌‏تواند در نجات متفکر پرشور فلورانسی از چنبرۀ تقلیل وی به نظریه‌‏پرداز ملی‌‏گرایی اقتدارطلبانه در حوزۀ اندیشۀ سیاسی ایران مؤثر واقع شوند. سه فیلسوف مزبور به همراه هم اثری را ویراستاری و سرپرستی کرده‌‏اند با عنوان (۲۰۱۵) «The Radical Machiavelli» که با گردآوری جستارهایی از شماری از ماکیاولی‌‏پژوهان برجستۀ معاصر، کسانی همچون اتی‏ین بالیبار، وارن مونتاگ، میگل وتر، جان مک کورمیک، میکو لاتینن، جرمی بارتاس، پیتر توماس و …، و  می‌‏تواند صحت و سقم این داعیۀ منتقد محترم را نشان دهد که طبق آن «پژوهش‏‌های اخیر با تفسیر ابنسور» نسبتی ندارند!
  6. میگل ابنسور، ۱۳۹۷، دموکراسی علیه دولت: مارکس و لحظۀ ماکیاولین، ترجمۀ فؤاد حبیبی و امین کرمی، انتشارات ققنوس، صص ۲۱۸-۲۲۱.
  7. درس‏گفتار منتقد گرامی در یادبود دویست‏‌سالگی انتشار «پدیدارشناسی روح» هگل به سال ۱۳۸۹. درس‏گفتاری که بخش اعظم زمان آن به این می‌‏گذرد که ایشان، به عوض شرح روشن فلسفۀ هگل و اثر مزبور برای مخاطبان، «پدیدارشناسی روح» را به کاخی مخوف تبدیل می‌‏کنند که به زعم ایشان هیچ کسی، به‏‌ویژه ایرانیان، به درون آن راهی ندارند و لذا از قرار معلوم چاره‏ای نیز مگر این‏که الی‏‌الابد دانش‌‏آموز و بندۀ استاد ـ ارباب فرنگ‌‏رفته و آلمانی و فرانسوی بلد بمانند. در این مجال فرصت آن نیست تا برداشت نخبه‏‌گرایانه، اشرافی و ضد ـ دموکراتیک ایشان از زبان و شناخت را به بحث بگذاریم که بخش مهمی از استدلال‏‌های ایشان در مباحث گوناگون‏‌شان به اتکای چنین فهمی از زبان و شناخت پیش می‏‌رود. برداشتی که به‏‌شدت بر روی (۱) امکان‏‌ناپذیری ترجمۀ مفاهیم به زبان‏‌های مختلف، به‏ویژه زبان فارسی که به طرز متناقضی سنگ آن را بر سینه می‌‏زنند، (۲) بی‌‏اطلاعی همگان، و حتی نخبگان رقیبی همچون داریوش آشوری، از معانی پیچیده و بعید اصطلاحات فلسفی؛ و، لذا، (۳) بازتولید روابط ارباب ـ بندگی میان معلم و متعلم، به عوض قسمی آموزش دوسویه و رهایی‏‌بخش، اتکا دارد. کارل کوسیک این تیپ اشخاص را در قالب فیگور «کمیسر» توصیف می‏‌کند، افرادی که، در عین دلسوزی ظاهری و سر دادن ناله و فغان برای بی‏‌سوادی و نادانی دیگران، همۀ همّ و غم خود را معطوف به حفظ، حراست و بازتولید جایگاه‏‌های نابرابر شناختی‏‌ای می‏‌کنند که، به دلایل مختلف، از آن منتفع هستند: «زیرا این‌ها می‌دانند که اگر جهل از بین برود، حیرت هم، که یگانه زمینه استدلال و حفظ قدرت‌شان است، از بین خواهد رفت» (اسپینوزا، اخلاق، بخش اول، ذیل؛ ترجمه‌ی جهانگیری، ص ۶۶).
  8. به‌‏طرزی نامتعارف، با توجه به رویۀ معمول ایشان، منتقد گرامی در این‏جا از حمله به نظام آموزش و پرورش، دانشگا‏ه‌‏ها، و وضعیت نشر در فرانسه، امریکا و کانادا پرهیز می‏‌کنند؟! زیرا، طبق منطق استدلالی ایشان، اگر مترجمان انگلیسی اثر، که تحصیل‌کرده و اساتید دانشگاه‌‏های کشورهای مزبور هستند، نه فرانسه و انگلیسی بلدند و نه از بحث‏‌های فلسفی چیز چندانی می‏‌دانند، و اگر انتشارات معتبر پالیتی چنین ترجمۀ غیرقابل اتکا و ضعیفی را به چاپ رسانده است، منطقاً نمی‌‏بایست ایشان دامنۀ حملات ادبی، صنفی و علمی‏‌شان را به فارسی‌‏ندانی و اوضاع نابسامان دانشگاه و نشر ایرانی محدود کنند، بلکه انتظار می‌‏رود که شوالیۀ بومی ما حوزۀ فعالیت‏‌های سریالی خویش را در سطح جهانی بسط دهند و دیوان و ددان سراسر گیتی را، به یاری سانچو پانزاهای جان بر کفِ در رکاب‏شان، به خاک و خون کشند.
  9. به نقل از منبع ذیل:

Warren Montag, 1999, Bodies, Masses, Power: Spinoza and His Contemporaries, Verso. p. XIV.