«روح جهان سوار بر اسبش» (یادداشتی بر فیلم «درخت گلابی وحشی» نوری بیلگه جیلان)

دانلود پی‌دی‌اف

     سینان، پسر جوانی است که پس از اتمام تحصیل دانشگاهی­‌اش، به روستا بازگشته است. دوربین جیلان، این بار تماماً در قدوقامت دوربین تارکوفسکی، در آرامشی کامل به کارِ سلوک سینان در روستای زادگاهش است. سینان آمده است تا شاید با شرکت در آزمون معلمی، برای تدریس به شرق ترکیه اعزام شود. حیات روستا، مالامال است از ملال. پسر جوان، از شهر آمده تا در روستایی مشغول تدریس شود تا پول اندکی برای گذران زندگی بیاندوزد.

     فردیناند تونیس جوامع گزل‌شافت (شهری-صنعتی) را با جوامع گماین‌شافت (روستایی-پیشاصنعتی) مقایسه می­ کند. در مقایسه­‌ی او، در جوامع روستایی زمان کند می­‌گذرد، تغییرات کم است و تحرک اجتماعی محدود است؛ در مقابل، در جوامع گزل‌شافت با زمان سریع، تغییرات بسیار و عدم محدودیت تحرک اجتماعی مواجهیم.

     زمان در فیلم درخت گلابی وحشی کند است. ریتم کند است. هیچ جایی برای تحرک عمودی اجتماعی نیست. اما این­ها ربطی به تقسیم‌­بندی تونیس ندارد. این­ها خبر از ملال روزمرگی در یک روستای ترکیه می­‌دهد: ملالی که نه تنها ناشی از خمودگی پیشامدرن و پیشاصنعتی نیست، بلکه تماما از دل زیست مدرن و صنعتی‌­شده  برآمده است.

     سینان از شهر به روستا آمده و شهر را با خود به روستا آورده است. روستا اصلا، خود، پیش از آمدن سینان شهر شده است. دیالکتیک در این­جا به تمام و‌کمال حاکم است: عنصر شهری به روستا رخنه کرده است تا از درون روستا را دچار رنجِ گسستگیِ زیست مدرن کند. این ملال مردم روستایی، از مدرنیته­‌ی شهری به دست آمده است. مرکزیت سرمایه، در گفت‌­وگوی شهردارِ به ظاهر طرفدارِ دموکراسی با سینان، و به شکل اولی در گفت­وگوی سینان با الهامی، عمیقاً مطرح می­‌شود. روستا، در بستری از سرمایه­‌داریِ خاص جوامع غیر اروپایی در حال بالش است. از سوی دیگر، خودآگاهی، که کلیدواژه­‌ی فهم مدرن از واقعیت است، شامل حال سوژه­‌های ملال­‌زده‌­ی اثر است: نمونه­‌ی بارز آن را در آگاهی خدیجه می­‌توان یافت، که البته منجر به خودویرانگری شده است. هم‌چنین در گفت‌­وگوی سینان با دو روحانی روستا، با رخنه­‌‌ی شک – که از قدم­های شکل­‌گیری خودآگاهی مدرن است –  در اندیشه‌­های اقتدارگرایانه‌­ی دینیِ سنتیِ روستا  مواجه می‌­شویم. صورت درونی‌­شده‌­ی آن در میوه ­چیدن دزدی و ریاکارانه‌­ی روحانی­ها آشکارتر می­‌گردد. ملال در این روستا، ناشی از آگاهی‌­ای مدرن است. دست­اورد حیات شهری برای این روستا، همین خودآگاهی بوده است و دیالکتیک آن­جا کامل شده است که این ملال توانسته است در آن تصویرِ یک­پارچگیِ توپُر «روستا»، شکاف ایجاد کند: در ایدئولوژی گسست ایجاد شده است. روستا، دیگریِ کلان­شهرِ مدرن نیست که بازنماییِ آن، بازنماییِ تصویری یک­دست و یک­پارچه از میل­‌های برآورده نشده‌­­اش باشد. این گسست، در آن­جا نیز که دکوپاژهای تارکوفسکی­‌وارِ خود را می‌­شکند و سراغ حرکت دوربین روی دست و دیالوگ­‌های افلاطونیِ کاراکترها می‌­رود، نمود می­‌یابد؛ جایی که وسواس قاب­ها (یعنی وسواس معمول جیلان در فیلم‌­های متاخرش) جای خود را به صحنه­‌های طولانی دیالوگ­‌های نسبتا بی­‌سروتهِ سینان با نویسنده و نیز با روحانی­‌های جوان می‌­دهد. گویی که اکنون با یک میزان­سنِ افلاطونی مواجهیم که در آن، سقراطِ جوانِ از شهر آمده، سر از حلقه‌ی گفت­وگوهای طولانی بر می‌­آورد که قرار هم نیست به نتیجه‌­ای بینجامد، جز آن که هر گفت‌­وگویی صرفا واسازنده­‌ی خود است و حرکت­‌های دوربین روی دستِ این صحنه­‌ها، واسازنده­ی صحنه‌­های مطنطنِ دیگرِ فیلم.

     در روستای سینان همه دچار ملال‌اند: مادر و دخترش تمام عمر خود را بیهوده و بدون دقت، و تنها ناشی از یاسِ حاصل از نیهیلیسم زندگی مدرن، با چهره‌­هایی خواب­زده، مشغول دیدن سریال­های مبتذل‌اند. مادربزرگ و پدربزرگِ مادریِ سینان نیز به نحوی با این روزمرگی دست­‌وپنجه نرم می­‌کنند. در این میان، اما، سینان، پدرش ادریس و پدربزرگ سینان، راه دیگری را در مواجهه با این ملال در پیش گرفته‌اند.

    سینان، دانشجوی تحصیل­کرده در شهر، درصددِ پیش‌­گرفتنِ موضعی دیگر در برابر این ملال است. سینان با ارجاعات گوناگون به نیچه در خلال گفت‌وگوهایش با نویسنده و نیز جوانان روحانی، کلیدهایی در پیش پای مخاطب برای بررسی شخصیت خود قرار می‌­دهد. او ابرمردِ «قرن بیست­ویکمی» است، ابرمردِ «ترکیه» است. درصدد است تا تن به قواعد اخلاق بردگان ندهد، موضع بالا به پایین خود را در قبال توده – یا همان بردگان -حفظ کند، و خود را آگاه از فوت­‌وفن‌­های قدرت در به­‌دست‌­داشتنِ هژمونی می­‌داند. (به خصوص آن­جا که در ابتدای گفت‌­وگو با نویسنده، موضع خود را به عنوان نویسنده در قبال هرنوع هژمونی قدرت بیان می­‌کند؛ یا آن­جا که در گفت‌­وگو با شهردار و الهامی، به ذم ادبیات پروپاگاندا و ادبیات توریستی و تبلیغاتی می‌­پردازد.)

     سینان از نیهیلیسم آگاه است، اما آن را «آر‌‌ی­‌گویانه» پذیرفته است. او به استقبال حیات مدرن رفته است: با کتابش، با اخلاقیاتِ ضداخلا‌ق‌گرایانه­اش، با پرسه­‌هایش در خیابان­‌ها، با افکندن دست مجسمه در رودخانه! گویی خطر کرده است. سینان دست را می­‌اندازد تا بر محافظه­‌کاری خود شوریده باشد. غافل از آن که چه شورش محافظه‌­کارانه­‌ای است!

     پدر سینان پیش از او، آری­‌گو به نیهیلیسم ملال­‌انگیز بوده است. او، مردِ همواره خندان، به این ملال پوزخند می‌­زند. از ملال بیزار است: زندگی مدرن وقف محاسبه­‌گری ایمنی و امنیت شده است؛ هیچ­کس دیگر وسایلی برای سپردن هستی خویش به مهلکه­‌های بخت در دست ندارد. اما ادریس، پدر سینان، تمام دارایی­‌اش را صرف قمار می‌کند. قمار، محملی برای راه­‌دادن به بخت است، برای سپردن هستیِ خویش به مهلکه‌­های بخت. قمارِ ادریس، قماری که همواره به باخت منجر می­‌شود، بستری است برای راه دادن به ریسک و بخت – رخنه‌­ای در دیوارِ عقل محاسبه‌­گر. (گرچه او نیز هم­چون خود سینان که های‌­وهوی ابرمردی دارد، بازیچه­‌ی خود این حیات جدید است: قمار او، محصول مناسبات پولی سرمایه­‌دارانه است.)

     پدربزرگ و پدر و پسر مشغول بیرون کشیدن سنگ از چاه‌اند. کاری که ناتمام باقی می‌­ماند. چاهی که هیچ­گاه آبی در آن به دست نمی‌­آید و دشتی که هرگز سبز نخواهد شد. مردان اخته­ای که آری­‌گویانه در تلاش برای رسیدن به آب‌اند. پدرانی که هرکدام توسط پدر اخته شده‌اند. (اختگی سینان در عشق­بازی نافرجامش با خدیجه جلوه‌­ای ملموس به خود می‌گیرد.)

     هرکدام آیینه­ی آینده­ی دیگری است؛ تا آن­جا که سینان در صحنه­ی آخر در گفت­وگو با پدرش به توضیح این شباهت پدران و پسران می­پردازد. سینان از تصور این که مانند پدرش شود آشفته است. پدرش را بازنده خطاب می­کند: بازنده­‌ی همیشگی. بر آن است که او را بازنده بداند، تا در تقابل با او، خود برنده دانسته شود. او خود را برنده می­‌داند: با تلاش برای تن‌­ندادن به بازیچه­‌ی ملال شدن، و پذیرفتنِ آری­‌گویانه­‌ی آن. او می­‌‌خواهد ابرمرد باشد. سینان یادآورِ زرتشت نیچه است که در کوی و برزن و در دامنه­‌ی کوه، با هرکسی هم­‌کلام می‌­شود تا اخلاق بردگان را نفی کند، تا ریاکاری او را به سطح بیاورد و در برابر چشمانش قرار دهد. سینان سعی دارد نویسنده را خرد کند، آن­جا که تن به بازی اخلاقیات برده‌­وارانه داده است.

     اما آری‌­گویی او و تن­‌ندادنش به بازیچه شدن، تنها در سطح کلام باقی می­‌ماند. او در کلام برای خود ابرمردی است، با کتابش: درخت گلابی وحشی. درختی که مانند درخت گلابی، آرام و سربه­‌زیر نیست. میوه‌­اش تلخ و شیرین است. اما از سوی دیگر، او در عمل به تمامی تن به بازی داده است: او حتی نهایتا پول چاپ کتابش را هم با فروش ماشین پدرش به دست آورده است. باز مقروض است هم­چون پدرش. و یا حتی در نهایت، وارد خدمت سربازی می­‌شود. در ابتدای فیلم، از خلال گفت­‌وگوی تلفنی سینان با دوستش که در خدمت سربازی است، درمی­‌یابیم که آن­چه او را – یعنی دوستی که در دانشگاه رشته­‌ی ظاهرا رهایی‌­بخشانه­‌ی ادبیات می­‌خوانده – به سربازی راهی کرده است، فرار از دست ملال زندگی بوده. فرار از ملال، آن هم نه به شکلی انتقادی، بلکه به شکلی واکنشی و تخریب­‌گرانه، که در نهایت هم به عضویت در پلیس ضد شورش، یعنی عنصر قهریِ ایدئولوژیِ قدرت سرکوب­گر، منجر شده است. اکنون سینان به عضویت همین خدمت سربازی درآمده است. خدمتی که -به قول آرتور رمبو -به سرکوب شورش­‌های منطقی می­انجامد. تفاوت نگاه سینان به ملال با نگاه انتقادی به آن، در همین است: او یک شورش­گرِ غیرمنطقی است.

     همین تعارض بین کلام و عمل اوست که او را صرفا در حد یک کودک سرکشِ نابالغ نگه می­دارد. سینان بیشتر یک بچه­ی غرغروست تا زرتشتی که در جست­وجوی ابرمرد است. جیلان تا به این­جا به شدت بدبین است. ابرمرد او  شخصیت مضحکی است که بیشتر به کودکی شباهت دارد که قهر کرده است. خبری از روحیه‌­ی رومانتیک نیچه­‌ای یا هگلی نیست. برای هگل، ناپلئون روح جهان بود که سواره بر اسب، می­‌تاخت و شمشیر می‌­زد. زرتشت نیچه نویدِ چنین سواره­ای را می­دهد. اما سینان، چونان پسربچه­ای است که بر اسبی چوبی سوار است و به جدال «خیالی» خود با مدرنیته­ی ملال­‌انگیزِ محیط خود مشغول است. بیشتر دن­‌کیشوت است تا ناپلئون. اگر ناپلئون تراژدی شکوهمند قرن نوزدهی بود، سینان تکرارِ کمیک آن است در ترکیه‌ قرن بیست­‌ویک؛ آن گونه که مارکس از دوبار تکرارِ تاریخ حرف می­‌زند.

     سینان باری دیگر نیز به بهانه­ی سربازی از روستا خارج می­‌شود و دوباره بازمی­‌گردد. اما در این بازگشت تفاوتی وجود دارد. این بار تمام روستا را مِه دربرگرفته‌­است. وقتی سینان به خانه برمی­‌گردد، پدر دیگر حضور ندارد. سینان یک مرحله به شناخت بیشتری رسیده است. دیگر می­داند که قرار نیست هیچ­کسی، حتی نه مادر و خواهرش و نه هیچ‌ ­روستاییِ دیگری، او را شناخته یا کتابش را خوانده باشد. اما بازشناسی اساسی­تر برای سینان آن­جا محقق می‌­شود که پدر را می­‌شناسد. پدرش تنها کسی است که کتاب او را خوانده و خوب هم خوانده است؛ آن را فهمیده. پدر، از همه به او بیشتر نزدیک بوده است؛ پدر، هم­چون خود او بوده است. او، آینده­‌ی سینان است. اما سینان تاکنون این را درنیافته بود.

     سینان همواره به دنبال آن بوده است تا از پدرش فرار کند. ادریس می‌­داند که با نقدشدن پدران از جانب پسران است که تاریخ به جلو حرکت می­کند. اما فیلم به گونه‌­ای تلخ اتمام می‌­یابد: تاریخ به جلو حرکت نمی­‌کند. تاریخ بازگشتی ابدی است. سینان به ادریس می­‌گوید که پدربزرگ، او و خودش تکرار هم­دیگرند. سینان درون چاه، مشغول حفرکردن می­‌شود؛ همان مسیری که سال­ها پدرش پیمود؛ با علم به این که از این چاه قرار نیست آبی استخراج شود. در صحنه­‌ای رویایی، سینان در چاه، خود را به دار آویخته است. همان­‌گونه که پیش­تر، در صحنه­ای خیالِ به دار آویخته شدنِ ادریس را مشاهده کرده بودیم (و یا شاید هم خودکشی ناموفق او را؟!). این خودکشی، یادآورِ همان تمثیل نیچه است در چنین گفت زرتشت؛ آن جا که مار، نماد بازگشت جاودانه[۱]، به گلوی شبان – که همان زرتشت است – خزیده است و می­‌خواهد او را خفه کند. زرتشت – یا شبان – از اندیشه­‌ی بازگشت ابدی، و در نتیجه، پذیرشِ بی­‌غایت‌­بودن هستی و نیهیلیسم جاودانه، به تب‌­وتابی سخت دچار می­‌شود و ماری که نمادِ این بازگشت ابدی است، می­خواهد او را خفه کند؛ اما وی سرانجام با گاز گرفتن سرِ مار بر این گیرودار چیره می­شود و از انسانی بیمار (هم­چون تک­تک روستانشین‌­های ملال­‌ز‌ده­‌ی فیلم جیلان) به موجودی ابرانسانی، «دگرگشته­ای نورانی و خندان» بدل می­شود. انسانی که به این بازگشت ابدی آری گفته است و تمام پیامدهای آن را پذیرفته و با زمان آشتی کرده است. سینان با پذیرش و آری گفتن، با به دار آویختن خویش، با پذیرفتن بازگشت ابدیِ پدر در پسر، شروع به کندن چاه می­کند؛ چاهی که آگاه است راه به آبی نخواهد برد. سینان بزرگ شده است. تاریخِ سه نسل، «بازگشت ابدیِ همان» است. جلو نمی­رود. نیچه در جای­جای درخت گلابی وحشی حضور دارد.

     سینان پدرش را تازه شناخته است. اکنون که ادریس به شکست و تسلیمش اقرار می­کند، برای سینان دردناک است. سینان می­‌گوید: «پدربزرگ، تو و من مثل میوه­‌های درخت گلابی وحشی هستیم که عجیب و غریب‌اند… ما به درد جامعه نمی‌­خوریم.» سینان دست به انتخاب می‌­زند. اکنون، راه پدر را برگزیده است. این فیلم شاید، بدبینانه­‌ترین فیلمِ جیلان باشد.

[۱]«در نمادهای اسطوره­ایِ باستان، بازگشت ابدی و نوزایشِ هستی را به صورت ماری که دُم خود را به دندان گرفته و حلقه­‌وار در خود چرخ زده، نشان داده­‌اند.» (چنین گفت زرتشت، فریدریش نیچه، ترجمه داریوش آشوری، انتشارات آگه، ص۳۷۱)